به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبح‌دم

بلبله را مرغ‌وار وقت سماع است هم

برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام

خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم

هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس

قول سبک روح راست رطل گران پشت خم

پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح

دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم

پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد

از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم

گوهر می‌آتش است ورد خلیلش بخوان

مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم

نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش

جام چمانه بده بر جمن جان بچم

نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می

حامله‌ای ز آب خشک آتش تر در شکم

قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود

سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم

جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر

ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم

خون رزان ده که هست خون روان را دیت

صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم

گرچه خرد در خط است بر خط می‌دار سر

تا خط بغداد ده دجله صفت جام‌جم

چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح

گوهر گنج حیات بل‌که کلید کرم

تا همه بر فال عید جان فلک فعل را

داغ سگی برنهم بر در کهف الامم

خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام

خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم

افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم

در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس

در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم

مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش

تا به خدائی شود عیسی تو متهم

ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست

هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم

خاک توام سایه‌وار سایه ز من در مدزد

نار نه‌ام برمجوش، مار نه‌ام در مرم

خود چه زیانت بود گر به قبول سگی

عمر زیان کرده‌ای از تو شود محتشم

در طلبت کار من خام شد از دست هجر

چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم

صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق

نقش الف لام میم در دل یعنی الم

خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست

قصه مخوان خون او بازده از لعل هم

ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست

عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم

ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان

روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق

چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق

رسید وقت که پیک امان ز حضرت او

رساند آیت رحمت به انفس و آفاق

بسی نماند که بی‌روح در زمین ختن

سخن سرای شود چون درخت در وقواق

به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است

که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق

جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین

سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق

شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش

ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق

ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت

به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق

ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان

به هندوی گهری چون پرند چین براق

عجب مدار که از روح نامیه زین پس

بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق

زهی برات بقا را ز عالم مطلق

نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق

اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت

چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق

سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح

به عزم رزم کنند از برای کینه سباق

ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز

ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق

بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف

دل زمین خفقان و دم زمان فواق

تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق

فرشته‌وار نشسته بر اشهبی چو براق

به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی

شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق

در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال

ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق

گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر

خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق

ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله

اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق

ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ

به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق

بدان خدای که پاکان خطهٔ اول

ز شوق حضرت او والهند چون عشاق

که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب

نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق

مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد

تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق

منم که گاه کتابت سواد شعر مرا

فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق

دقایقی که مرا در سخن به نظم آید

به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق

ایا شهان زمانه عیال شفقت تو

به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق

که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق

چو طبع محرور از فعل داروی زراق

جهان موافق مهر تو است مگذارش

که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق

به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام

چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق

مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان

که خلق را توئی امروز نایب رزاق

تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا

چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق

نماند کس که ز انعام تو به روی زمین

نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق

منم که نیست در این دور بخت را با من

نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق

بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت

بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق

اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است

که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق

شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن

مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق

روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز

برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق

ز بی‌نوایی مشتاق آتش مرگم

چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق

تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن

چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق

عطای تو کند این درد را دوا گر نه

علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق

همیشه تا در موت و حیات نابسته است

بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق

در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین

به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق

مدام در حق ملکت دعای خاقانی

قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

تا درد و محنت است در این تنگنای خاک

محنت برای مردم و مردم برای خاک

جز حادثات حاصل این تنگنای چیست

ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک

این عالمی است جافی و از جیفه موج زن

صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک

خواهی که جان به شط سعادت برون بری

بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک

خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام

برخیز ازین خرابهٔ نا دل‌گشای خاک

دوران آفت است چه جویی سواد دهر

ایام صرصراست چه سازی سرای خاک

هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس

حق بود دیو را که نشد آشنای خاک

خود را به دست عشوهٔ ایام وامده

کز باد کس امید ندارد وفای خاک

اجزات چون به پای شب و روز سوده شد

تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک

خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت

پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک

لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر

لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک

چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش

منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک

ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او

دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک

شهباز گوهری چه کنی قبه‌های دود

سیمر پیکری چه کنی توده‌های خاک

گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو

گل مهره‌ای است نقطهٔ ساکن نمای خاک

تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی

این از فروغ آتش و آن از نمای خاک

جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع

زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک

خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست

کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک

نحلی، جعل‌نه‌ای، سوی بستان قدس شو

طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک

میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش

باری نبینی این گهر بی‌بهای خاک

خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت

خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک

گفتی پی محمد یحیی به ماتم‌اند

از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک

او کوه حلم بود که برخاست از جهان

بی‌کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟

از گنبد فلک ندی آمد به گوش او

کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک

بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق

ای کاینات واحزنا از جفای خاک

دید آسمان که در دهنش خاک می‌کنند

واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک

ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت

کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک

جبریل بر موافقت آن دهان پاک

می‌گوید از دهان ملایک صلای خاک

تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او

هم مرقد مقدس او شد شفای خاک

با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار

گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک

سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست

زو به نواله‌ای دهن ناشتای خاک

در ملت محمد مرسل نداشت کس

فاضل‌تر از محمد یحیی فنای خاک

آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ

وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک

کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب

کو لطف او که بود کدورت زدای خاک

زان فکر و حلم چرخ و زمین بی‌نصیب ماند

این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک

خاک درش خزاین ارواح دان چرخ

فیض کفش معادن اجساد زای خاک

سنجر به سعی دولت او بود دولتی

باد سیاستش شده مهر آزمای خاک

بی‌فر او چه سنجد تعظیم سنجری

بی‌پادشاه دین چه بود پادشای خاک

پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش

در گردنای چرخ سکون و بقای خاک

خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع

خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک

خاقانی است خاک درت حافظش تو باش

زین مشت آتشی که ندارند رای خاک

جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار

چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

صبح هزار عید وجود است جوهرش

خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش

اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر

شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش

نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست

کیخسرو آب دار و سکندر علم برش

ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار

شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش

ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست

اران شکارگه شد و ایران مسخرش

زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند

از بیضهٔ عراق و ز بیضای عسکرش

خود کمترین نثار بهائی است عید را

بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش

هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است

ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش

عیدا که روم را بود از پایگاه او

کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش

عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک

شبهی است عین عید ز نعل تکاورش

چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم

هاء مشفق آمد و میم مدورش

چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش

وز رنگ عید شانه زده دم احمرش

چون کرم پیله سرمهٔ عیدی کشیده چشم

پرچم شده ز طرهٔ حوار و احورش

بحر کلیم دست بر این ابر طوروش

با فال عید و نور انا لله رهبرش

بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر

از غرش درخش و ز غرنده تندرش

آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد

صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش

هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ

افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش

عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید

باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش

نصرت نثار عید برافشاند کز عراق

شاه مظفر آمد و جاه موقرش

مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او

خصم از غلامی آمده دجال اعورش

آن روز رفت آب غلامان که یوسفی

تصحیف عید شد به بهای محقرش

عید ملایک است ز لشکرگه ملک

دیوی غلام بوده ثریا معسکرش

آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید

زرتشت ابتر است و حدیث مبترش

حج ملوک و عمرهٔ بخت است و عید دهر

بر درگهی که کعبهٔ کعبه است و مشعرش

من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه

ایام عید نحر بود که بودم مجاورش

کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید

بر من فشاند شقهٔ دیبای اخضرش

گفت آستان شاه شما عید جان ماست

سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش

اینجا چه مانده‌ای تو که آنجاست عید بخت

زین پای بازگردد و ببین صدر انورش

گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت

چون پخته‌تر شوم بشوم باز کشورش

گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر

تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش

اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است

کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش

عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل

عید دگر به حضرت خاقان اکبرش

گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر

بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش

گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو

این حرف خرده‌ای است گران، خرد مشمرش

چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او

هر روز عید تازه از آن می‌دهد برش

هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام

آذین هفت رنگ ببندند بر درش

کرد افتاب خطبهٔ عیدی به نام او

ز آن از عمود صبح نهادند منبرش

عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک

بر بندگی شاه نبشتند محضرش

از نقش عید یک نقط ایام برگرفت

بر چهرهٔ عروس ظفر کرد مظهرش

تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید

هر صبح و شام باد دو عید مکررش

از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید

وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش

دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش

نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش

نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش

سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را

که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش

خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو

نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش

نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی

بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش

دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را

که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش

کسی کز روی سگ‌جانی نشیند در پس زانو

به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش

کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی

کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش

همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش

همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش

مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول

که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش

نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی

چو نایش بی‌زبان باید نه چون بربط زبان دانش

چو ماندم بی‌زبان چون نای جان در من دمید از لب

که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش

چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من

نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش

به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید

صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش

نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان

نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش

چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش

ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش

چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی

هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش

زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان

که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش

چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی

چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش

در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم

ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش

هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد

که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش

نظاره می‌کنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان

که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش

به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد

بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش

خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت

چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش

خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را

گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش

هوا می‌خواست تا در صف بالا برتری جوید

گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش

به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن

به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش

مگر می‌خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت

مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش

میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون

سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش

که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو

ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش

نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد

که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش

ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو

برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش

مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا

که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش

بلی خود همت درویش چون خورشید می‌باید

که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش

سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی

که کوس رب هب لی می‌زنند از پیش میدانش

دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش

دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش

زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش

زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش

دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش

دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش

نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش

نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش

ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش

برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش

چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی

سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش

دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران

برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش

نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون

درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش

نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش

که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش

برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم

اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش

به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا

که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش

به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی

که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش

کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش

کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش

مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل

دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش

مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر

نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش

بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی

بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش

چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره

چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش

نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش

نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش

بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن

مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش

چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش

چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش

فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را

ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش

نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو

بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش

به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه

که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش

بدین نان ریزه‌ها منگر که دارد شب برین سفره

که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش

نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی

که بی‌آبی است عالم را و در حیضند سکانش

وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا

به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش

نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان

درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش

سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد

تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش

نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد

نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش

دریغا کاش دانستی که در گلخن می‌افزاید

ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش

بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه

سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش

کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد

تو کم ز افعی نه‌ای در پوست چون ماندی بجامانش

سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را

بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش

چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد

حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش

که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید

به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش

سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم

که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش

دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را

وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش

زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه‌ای سازد

که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش

ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت

وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش

نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه

که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش

دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل

که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش

نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل

که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش

چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور

به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش

سخا هنگام درویشی فزون‌تر کن که شاخ زر

چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش

سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت

که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش

ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه

که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش

و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد

تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش

میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی

که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش

رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه

رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش

همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا

غم معشوق سگ‌دل هست بر عشاق سگ‌جانش

بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره

که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش

به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان

بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش

ز چرخ اقبال بی‌ادبار خواهی او ندارد هم

که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش

بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی

خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش

بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب

که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش

حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران

تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش

ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی

به خاک افکنده‌ای داری که لرزد عرش ز افغانش

چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا

که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش

تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی

چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش

سگی کردی کنون العفو می‌گو گر پشیمانی

که سگ هم عفو می‌گوید مگر دل شد پشیمانش

اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت

که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش

تو را از گوسفند چرخ دنیا می‌نهد دنبه

توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش

زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت

همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش

مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان

زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش

زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا

درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش

خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش

سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش

قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش

ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش

ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش

کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش

نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر

شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش

زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی

کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش

تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر

چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش

هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو

که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش

فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان

محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش

نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه

نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش

نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد

کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش

نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی

که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش

فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید

یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش

دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را

که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش

ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون

به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش

همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه

که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش

فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی

که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

رخسار صبح را نگر از برقع زرش

کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش

گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه

صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش

مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد

چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش

گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت

صاعی بساخت کز پی عید است درخورش

مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان

کان صاع دید ببار سحر درش

آری به صاع عید همی ماند آفتاب

از نام شاه و داغ نهاده مشهرش

داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید

ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش

فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد

خورشید طشت خون و مه عید نشترش

مه روزه دار بود همانا از آن شده است

تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش

یا حلقه‌گویی از پی آن شد که روز عید

خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش

خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است

بر صد هزار عید برات مقررش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش

زرین عذار شد چمن از گر لشکرش

عید است و آن عصیر عروسی است صرع‌دار

کف بر لب آوریده و آلوده معجرش

وینک خزان معزم عید است و بهر صرع

بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش

ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود

زرین جهاز او زده بر خاک مادرش

یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید

بستند عقد بر همه آفاق یک سرش

زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ

واجب کند که هست شکریز دخترش

شاخ چنار گویی حلوای عید زد

کآلوده ماند دست به آب معصفرش

بودی به روز عید نفس‌های روزه‌دار

مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش

منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند

کامد همای عید و نهان شد کبوترش

مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه

گل در دهن گداخته و ناله دربرش

انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر

زلف چو مار در می عیدی شناورش

زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید

دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش

در آبگینه نقش پری بین به بزم عید

از می‌کز آتش است پری‌وار جوهرش

ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید

کب خرد ببرد پری‌وار آذرش

گردون چنبری ز پی کوس روز عید

حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش

دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ

یعنی درم خریدهٔ عیدیم و چاکرش

بر سر بمانده دست رباب از هوای عید

افتاده زیر دیگ شکم کاسهٔ سرش

مار زبان بریده نگر نای روز عید

سوراخ مار در شکم باد پرورش

مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد

کز خوان عید نیست غذای مقررش

چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک

از فر عید گه می و گه شکر افسرش

بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر

چون آب عید نامهٔ زردشتی از برش

گوئی بهای بادهٔ عیدی است افتاب

ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش

شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید

خواهی می‌گران چو ترازوی محشرش

خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است

شب‌های عید و قدر شده دود و اخگرش

کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس

چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

عیدی است فتنه‌زا ز هلال معنبرش

دل کان هلال دید نشیند برابرش

آری چو فتنه عید کند شیفته شود

دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش

من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک

هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش

ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار

تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش

مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه

کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش

چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید

تا چار ماه روزه گشایم به شکرش

گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا

ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش

دوشم در آمد از در غم خانه نیم‌شب

شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش

عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف

رومی سلب حمایل و زنار دربرش

دستار در ربوده سران را به باد زلف

شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش

برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم

آب چه مقنع و ماه مزورش

بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان

بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش

گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل

من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش

جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش

چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش

در طشت آب دید توان ماه عید و من

در طشت خون بدیدم ماه منورش

بینی هلال عید به هنگام شام و من

دیدم به صبح نیم هلال سخنورش

چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان

آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش

آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست

می‌دیدمش ز دور و نرفتم فراترش

در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب

چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش

بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت

عید است و نورهان شده ملک سکندرش

خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان

پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش

خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد

شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش

بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید

تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

اینک مواقف عرفات است بنگرش

طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش

دهلیز دار ملک الهی است صحن او

فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش

نوار لله از تف نفس و آه مشعلش

حزب الله از صف ملک و انس لشکرش

پوشندگان خلعت ایمان گه الست

ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش

گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم

نظاره سوی زنده دلان در کفن درش

از اشکشان چو سیب گذرها منقطش

وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش

از بس که دود آه حجاب ستاره شد

بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش

بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم

از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش

جبریل خاطب عرفات است روز حج

از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش

سرمست پختگان حقیقت چو بختیان

نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش

با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان

سلطان یک سوارهٔ گردون مسخرش

در پای هر برهنه سری خضر جان فشان

نعلین پای هم سر تاج سکندرش

تا پشت پای سوده لباس ملک شهی

همت به پشت پای زده ملک سنجرش

خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب

از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش

آورده هر خلیل دلی نفس پاک را

خون ریخته موافقت پور هاجرش

استاده سعد زابح و مریخ زیر دست

حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش

گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود

حق کرده در حوالی کعبه مصدرش

قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو

بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش

زمزم بسان دیهٔ یعقوب زاده آب

یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش

بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است

تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش

و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی

بوده مشاطهٔ به سزا پور آزرش

خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او

سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش

خاتون کائنات مربع نشسته خوش

پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش

اندر حریم کعبه حرام است رسم صید

صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260635
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث