به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اینک مواقف عرفات است بنگرش

طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش

دهلیز دار ملک الهی است صحن او

فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش

نوار لله از تف نفس و آه مشعلش

حزب الله از صف ملک و انس لشکرش

پوشندگان خلعت ایمان گه الست

ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش

گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم

نظاره سوی زنده دلان در کفن درش

از اشکشان چو سیب گذرها منقطش

وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش

از بس که دود آه حجاب ستاره شد

بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش

بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم

از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش

جبریل خاطب عرفات است روز حج

از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش

سرمست پختگان حقیقت چو بختیان

نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش

با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان

سلطان یک سوارهٔ گردون مسخرش

در پای هر برهنه سری خضر جان فشان

نعلین پای هم سر تاج سکندرش

تا پشت پای سوده لباس ملک شهی

همت به پشت پای زده ملک سنجرش

خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب

از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش

آورده هر خلیل دلی نفس پاک را

خون ریخته موافقت پور هاجرش

استاده سعد زابح و مریخ زیر دست

حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش

گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود

حق کرده در حوالی کعبه مصدرش

قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو

بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش

زمزم بسان دیهٔ یعقوب زاده آب

یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش

بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است

تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش

و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی

بوده مشاطهٔ به سزا پور آزرش

خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او

سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش

خاتون کائنات مربع نشسته خوش

پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش

اندر حریم کعبه حرام است رسم صید

صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

من صید آنکه کعبهٔ جان‌هاست منظرش

با من به پای پیل کند جنگ عبهرش

صد پیل‌وار خواهدم از زر خشک از آنک

مشک است پیل بالا در سنبل ترش

دل تو سنی کجا کند آن را که طوق‌وار

در گردن دل است کمند معنبرش

نقد است سرخ‌رویی دل با هزار درد

از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش

خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف

وان زنگیانه خال سیاه مدورش

چون موی زنگیش سیه و کوته است روز

از ترک تاز هندوی آشوب گسترش

خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید

کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش

بی‌حرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد

زند مجوس خواند و مصحف ببر درش

نی نی بجای خویش نسیبی همی کند

نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش

خال سیاه او حجر الاسود است از آنک

ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش

سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک

خوانند روشنان همه خورشید اسمرش

گویی برای بوس خلایق پدید شد

بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش

خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش

گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش

دیدی جناب حق جنب آرزو مشو

کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش

با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست

هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش

این زال سرسپید سیه دل طلاق ده

آنک ببین معاینه فرزند شوهرش

تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی

کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش

کی بدترین حبائل شیطان کند طلب

آن کس که با حمایل سلطان بود برش

خورشید را بر پسر مریم است جای

جای سها بود به بر نعش و دخترش

از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ

مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش

اول فسون دهد فلک آخر گلو برد

آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش

اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ

چون صید شد به قهر ببرند حنجرش

سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک

چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش

شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست

یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش

شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید

شاه سخا سخن ز فلک دید برترش

طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند

از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش

آری منم که رومی مصری است خلعتم

ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش

صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب

ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش

بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او

بر ابلق فلک فکنم زین به استرش

دیدم که سیئات جهانش نکرد صید

ز آن رد نکردم این حسنات موفرش

سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک

سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش

در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی

گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش

ختم کمال گوهر عباس مقتفی

کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش

از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی

از خود خلیفه کرد خدای گروگرش

انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی

در طینت است نور یدالله مخمرش

از خط کردگار فلک راست محضری

المقتفی خلیفتنا مهر محضرش

در دست روزگار فلک راست محضری

المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش

بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد

من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

کو دلی کانده کسارم بود و بس

از جهان زو بوده‌ام خشنود و بس

مرغ دیدی کو رباید دانه را

محنت این دل هم چنان بربود و بس

من ز چرخ آبگون نان خواستم

او جگر اجری من فرمود و بس

چرخ بر من عید کرد و هر مهم

ماه نوصاع تهی بنمود و بس

من زکات استان او در قحط سال

هم بصاعی باد می‌پیمود و بس

ز آتش دولت چو در شب ز اختران

گرمیی نادیده دیدم، دود و بس

مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست

دل زیان افتاد و محنت سود و بس

تا به تبریزم دو چیزم حاصل است

نیم نان و آب مهران رود و بس

زیر خاک آساید آن کز تخم ماست

تخم هم در زیر خاک آسود و بس

چون بروید تخم محنت‌ها کشد

محنت داسش که سر بدرود و بس

آتش از دست فلک سودم به دست

کو به پای غم چو خاکم سود و بس

عودی خاک آتشین اطلس کنم

ز آب خونین کاین مژه پالود و بس

گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم

مرگ عز الدین مرا فرسود و بس

بر سر خاکش خجل بنشست چرخ

نیم رو خاکی و خون آلود و بس

مه به اشک از خاک راه کهکشان

گل گرفت و خاک او اندود وبس

گفتم ای چرخ این چنین چون کرده‌ای

پس به خون ما توئی ماخوذ و بس

هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ

کان تظلم گوش من بشنود و بس

بر لباس دین طراز شرع را

لفظ و کلکش بود تار و پود و بس

مهدی دین بود لیکن چون مسیح

بر دل بیمارم او بخشود و بس

جاه و جانی بس به تمکین و حضور

بر تن و جان من او افزود و بس

گر چه در تبریز دارم دوستان

دوستی جانی مرا او بود و بس

بعد از او در خاک تبریزم چکار

کابروی کار من او بود و بس

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش

بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش

صدر سخی که لازم افعال اوست بذل

این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش

هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش

هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش

شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم

اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش

شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت

در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش

والشمس خوان که واو قسم داد زیورش

کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش

تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند

یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش

هست از سخاش عید جهان و اختران دهند

از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش

این پیر زن ز دانهٔ دل می‌دهد سپند

تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش

رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست

که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش

لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک

طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش

میر رئیس عالم عادل شود طراز

هر حله را که بافته در ششتر سخاش

تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست

بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش

و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطره‌ای است

از موج بحر در یتیم آور سخاش

نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این

آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش

گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست

بهر نظام کل جهان جوهر سخاش

ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد

هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش

این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش

و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش

خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست

بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش

دست سخاش بین شده صورتگر امید

یا دست همت آمده صورتگر سخاش

جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد

هر گه که رفت همت او در بر سخاش

هست آدم دگر پدر همتش چنانک

حوای دیگر است کنون مادر سخاش

گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس

کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش

هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است

پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش

ابر از حیا به خنده فرو مرد برق‌وار

کو زد قفای ابر به دست تر سخاش

عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را

تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش

بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست

پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش

هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری

مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش

مرغی است همتش که جهان راست سایه‌بان

بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش

بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران

کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش

هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی

تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش

ساعات بین که بر ورق روز و شب رود

کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش

بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر

میدان‌گهی که هست در آن عسکر سخاش

اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود

از منظر سپهر به مستنظر سخاش

بر خوان همتش جگر آز می‌خورد

دندان تیز سین که شده است افسر سخاش

او شیر و نیستانش دوات است لاجرم

برد تب نیاز به نیشکر سخاش

در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت

کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش

بگذار استعارت از آنجا که راستی است

ار من کند نظیر خراسان خور سخاش

محمود بن علی است چو محمود و چون علی

من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش

محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک

تاراج هند آز کند لشکر سخاش

یعسوب امت است علی‌وار از آنکه سوخت

زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش

چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند

جای تیمم است به خاک در سخاش

نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست

سیراب چه که غرقه‌تن از فرغر سخاش

با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین

بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش

ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس

چون مریم است حامله تن دختر سخاش

از آبنوس روز و شبم زان کند دوات

تا نسخه می‌کنم به قلم محضر سخاش

پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند

تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش

سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام

تا می‌برم سجود سپاس از در سخاش

بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر

کز میغ‌تر هواست همه کشور سخاش

دل کو محفه‌دار امید است نزد اوست

تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش

پای دلم برون نشد از خط مهر او

نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش

گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید

شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش

گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد

مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش

ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت

نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش

امروز مهتر رؤسای زمانه اوست

صد کعب و حاتم‌اند کنون کهتر سخاش

خون لفظم از خوشی مراعات او بلی

هست این گلاب من ز گل نستر سخاش

از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد

ماند هزار سال دگر مخبر سخاش

گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع

تا داندم محب ثنا گستر سخاش

این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ

کردم نثار بارگه انور سخاش

او راست باغ جود و مرا باغ جان و من

نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش

او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم

بکری همتم شده در بستر سخاش

من یافتم ندای انا الله کلیم‌وار

تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش

امروز صد چراغ ینا بر فروختم

از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش

صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر

گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

سر حد بادیه است روان پاش بر سرش

جان را حنوط کن ز سموم معطرش

گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست

باد بهشت زاده ز خاک مطهرش

ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد

کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش

خونت ریز بی‌دیت مشمر بادیه که هست

عمر دوباره در سفر روح پرورش

در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار

گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش

از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام

مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش

دریای خشک دیده‌ای و کشتیی روان

هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش

دریای پر عجایب وز اعراب موج زن

از حله‌ها جزیره و از مکه معبرش

وآن کشتی رونده‌تر از بادبان چرخ

خوش‌گام‌تر ز زورق مه چار لنگرش

لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا

در چار لنگر است روان باد صرصرش

جوزا سوار دیده نه‌ای بر بنات نعش

ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش

گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم

دستارچه کجاوه و ماه مدورش

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش

گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم

دستارچه کجاوه و ماه مدورش

ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را

اندر شکم دو بچه بمانده محصرش

یا بی‌قلم دو نون مربع نگاشته

اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش

و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم

وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش

چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک

از دور دست و پای نجیبان رهبرش

وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک

کوه گران که سیر بود روز محشرش

بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد

در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش

چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم

هم رقص و هم سماع همه شب میسرش

هر که از جلاجل و جرس آواز می‌شنود

در وهم نفخ صور همی شد مصورش

صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک

گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش

و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر

چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش

سالی میان بادیه دیدند فرغری

ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش

باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش

امسال چون فرات روان چند فرغرش

ظن بود حاج را که مگر آب چشم من

جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش

یا شعر آبدار من از دست روزگار

نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

دیده بانان این کبود حصار

روز کورند یا اولی‌الابصار

چون جهانی ز خندقی است گلین

کآتشین خندق است گرد حصار

رخش همت برون جهان چو مسیح

زین پل آبگون آتش بار

ای ز پرگار امر نقطهٔ کل

نتوانی برون شد از پرگار

همچو پرگاری از دورنگی حال

یک قدم ثابت و دگر سیار

کیست دنیا؟ زنی استمکاره

چیست در خانهٔ زن غدار

هفت پرده است و زانیات در او

همچو دار القمامه بئس الدار

عقل بکر است و اختران ثیب

ثیباتند حاسد ابکار

دست کفچه مکن به پیش فلک

که فلک کاسه‌ای است خاک انبار

گر به میزان عقل یک درمی

چه کنی دست کفچه چون دینار

از پی آز جانت آزرده است

زآنکه آز است خود سر آزار

آز در دل کنی شود آتش

سرکه بر مس نهی شود زنگار

چون بهین عمر شد چه باید برد

غصه از یار و دردسر ز دیار

لاشه چون سم فکند کس نبرد

منت نعلبند یا بیطار

چون سر از تن برفت سر نکشد

نخوت تاج بخشی دستار

نکند یاد عاقل از مولد

نزند لاف سنجر از سنجار

عمر، جام جم است کایامش

بشکند خرد پس ببندد خوار

همچو گوهر شکستنش خوار است

همچو سیماب بستنش دشوار

آه کز بیم رستم اجل است

خیل افراسیاب عمر آوار

نقد عمر تو برد خاقانی

دهر نوکیسهٔ کهن بازار

چون بهین مایه‌ات برفت از دست

هر چه سود آیدت زیان پندار

بر رخ بخت همچو موی رباب

موی من نغمه می‌کند هر تار

به بهار و شکوفه خوش سازد

نحل و موسیجه لحن موسیقار

در عروسی گل عجب نبود

گر به حنا کنند دست چنار

روز دولت برادر بخت است

چون رفو گر پسر عم قصار

بخت برنا وقایهٔ عمر است

چشم بینا طلایهٔ رخسار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار

هم وفادار و هم جفا بردار

من تو را زان سوی جهان جویان

تو بدین سو سرم گرفته کنار

طفل می‌خواندمت، زهی بالغ

مست می‌گفتمت، زهی هشیار

من تو را طفل خفته چون خوانم

که تویی خواب دیدهٔ بیدار

یا شبانگه لقات چون دانم

تو چنین تازه صبح صادق وار

دست بر سر زنی گرت گویم

کن بهین عمر رفته باز پس آر

ور تو خواهی در اجری امسال

آوری خط محو کردهٔ پار

هر چه بخشم به دست مزد از من

نپذیری و بس کنی پیکار

من ز بی‌کاری ارچه در کارم

به سلاح تو می‌کنم پیکار

سر نیزه زد آسمان در خاک

که تویی آفتاب نیزه گذار

شهره مرغی به شهر بند قفس

قفس آبنوس لیل و نهار

طیرانت چو دور فکرت من

بر ازین نه مقرنس دوار

عهد نامهٔ وفات زیر پر است

گنج نامهٔ بقات در منقار

دانه از خوشهٔ فلک خوردی

که به پرواز رستی از تیمار

تشنه دارند مرغ پروازی

که چو سیراب گشت ماند از کار

تو ز آب حیات سیرابی

که چو ماهی در آبی از پروار

هدهدی کز عروس ملک مرا

خبر آور تویی و نامه سپار

گلبن تازه‌ای و نیست تو را

چون گل نخل بند تیزی خار

شاه باز سپید روزی از آنک

شویی از زاغ شب سیاهی قار

اینت شه باز کز پی چو منی

صید نسرین کرده‌ای نهمار

که مرا در سه ماه با دو امام

به یکی سال داده‌ای دیدار

دو امام زمان، دو رکن الدین

دو قوی رکن کعبهٔ اسرار

به موالات این دو رکن شریف

هم تمسک کنم هم استظهار

که به عمر دراز هست مرا

خدمت هر دو رکن پذرفتار

آری این دولتی است سال آورد

چه عجب سال دولت آرد بار

دو فتوح است تازه در یک وقت

دو لطیفه است سفته در یک تار

هر دو رکن جهان مرد می‌اند

آدمی مجتبی و عیسی یار

هر دو رکن افسر وجود آرای

هر دو رکن اختر سعود نگار

شدم از سعد اتصال دو رکن

خال‌السیر ز آفت اشرار

این چو رکن هوا لطافت پاش

و آن چو رکن زمین خلافت دار

وهم این رکن چون مقوم روح

چار ارکان جسم را معیار

کلک آن رکن چون مهندس عقل

پنج دکان شرع را معمار

این زخوی حاکمی ملک عصمت

و آن ز ری عالمی فلک مقدار

نام خوی زین چو روی ری تازه

کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار

روی این در ری آفتاب اشراق

خوی او در خوی او رمزد آثار

رکن خوی حبر شافعی توفیق

رکن ری صدر بوحنیفه شعار

با وجود چنین دو حجت شرع

ری و خوی کوفه دان و مصر شمار

هاری از حلم رکن خوی در تب

هان خوی سردش آنک آب بحار

ری از آن رکن مصر ریان است

اوست ریان ز علم و هم ناهار

این حدیث نبی کند تلقین

وان علوم رضی کند تکرار

مجلس هر دو رکن را خوانند

کعب احبار و کعبهٔ اخبار

هر دو فتاح و رمز را مفتاح

هر دو سردار و علم را بندار

دو علی عصمت و دو جعفر جاه

این یکی صادق آن دگر طیار

وز سوم جعفر ار سخن رانم

بر مک از آن خویش دارد عار

هر دو از هیبت و هبت به دو وقت

همچو گل خاضع و چو مل جبار

هر دو برجیس علم و کیوان حلم

هر دو خورشید جود و قطب وقار

خود بر این هر دو قطب می‌گردد

فلک شرع احمد مختار

شرع را زین دو قطب نیست گزیر

که فلک راست بر دو قطب مدار

هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم

هر دو بحر از درون ول زخار

بحر در کوه بین کنون پس از آنک

کوه در بحر دیده‌ای بسیار

هر دو زنبور خانهٔ شهوات

کرده غارت چو حیدر کرار

چون علی کاینه نگاه کند

دو علی بین به علم وحی گزار

هر دو رکنند راعی دل من

عمر آن بین مراعی عمار

این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر

کرده جلاب جان و من ناهار

آن بری قالب مرا چو مسیح

داد تریاک و روح من بیمار

این مرا زائر، آن مرا عائذ

این مرا مخلص، آن مرا دل دار

چه عجب کامده است ذو القرنین

به سلام برهمنی در غار

بر در پیر شاه مرو گشای

ارسلان آمد و ندادش بار

شاه سنجر شدی به هر هفته

به سلام دو کفش گر یک بار

شمس نزد اسد رود مادام

روح سوی جسد رود هموار

ذره را آفتاب بنوازد

گر برش قدر نیست در مقدار

کنم از حمد و مدح این دو امام

ری و خوی را ز محمدت دو ازار

به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک

موش را در جهان کند دیدار

که کرمشان به عطسه ماند راست

کید الحمد واجب آخر کار

گر چه قبله یکی است خاقانی

روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار

ربع مسکو ز شکر پر کردی

هم نشد گفته عشری از اعشار

من به ری مکرمی دگر دارم

بکر افلاک و حاصل ادوار

صدر مشروح صدر تاج الدین

کوست صدر صدور و فخر کبار

چون خط جود خوانی از اشراف

چون دم زهد رانی از اخیار

تاج را طوق دار و مملو کند

مالک طوق و مالک دینار

تیر گردون دهان گشاده بماند

پیش تیغ زبانش چون سوفار

خلف صالح امین صالح

که سلف را به ذات اوست فخار

حبر اکرم هم اسطقس کرم

نیر اعظم، آیت دادار

هو روح الوری و لاتعجب

فالیواقت مهجة الاحجار

دل پاکش محل مهر من است

مهر کتف نبی است جای مهار

مهر او تازیم ز مصحف دل

چون ده آیت نیفکنم به کنار

تاج دین جعفر و امین یحیی است

این بهین درج و آن مهینه شمار

تاج دین صاعد و امین عالی است

سر کتاب و افسر نظار

هست امین چار حرف و تاج سه حرف

بسم بین هر سه حرف والله چار

این یمین مراست جای یمین

وان یسار مراست حرز یسار

شمس ملک آمد و ظلال ملوک

عید گوهر شد و هلال تبار

امدح العید والهلال معا

بقریض نتیجة الافکار

مذ رایت الهلال فی سفری

صرت افدی اهلة الاسفار

تا به رویش گرفته‌ام روزه

جز به یادش نکرده‌ام افطار

کنت بالری فاستقت غللی

من غوادی سحابهٔ مدرار

و ارتفاعی به فیض همته

کارتفاع الریاض بالامطار

لوقضی بالنوال لی وطرا

قضیت بالثناله اوطار

زنده مانداز تعهد چو منی

نام او بالعشی و الابکار

آهو ار سنبل تتار چرید

نه به مشک است زنده نام تتار

تاری از رای او چو بغداد است

از عزیزی به کرخ ماند خوار

بل که تاز آن عزیز ری مصر است

خوار صد قاهره است و قاهره خوار

اوست عیسی و من حواری او

که حیاتم دهد به حسن جوار

خود ندارد حواری عیسی

روز کوری و حاجت شب تار

خصم خواهد که شبه او گردد

شبه عیسی کجا رود بر دار

نیک داند که فحل دورانم

دلم از چرخ ماده طبع افکار

نشکند قدر گوهر سخنم

نظم هر دیو گوهر مهذار

سگ آبی کدام خاک بود

که برد آب قندز بلغار

منم امروز سابق الفضلین

نتوان گفت لاحقند اغیار

که غبار براق من بر عرش

می‌رود وین خسان حسود غبار

این جدل نیست با نوآمدگان

که ز دیوان من خورند ادرار

بل مرا این مراست بار قدما

که مجلی منم در این مضمار

همه دزدان نظم و نثر مننند

دزد را چو ننهد محل نقار

لیک دزدی که شوخ‌تر باشد

بانگ دزدان برآورد ناچار

لیک غماز اوست نطق چنانک

عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار

گر چه حاسد به خاطرم زنده است

خاطرم کشت خواهد او را زار

مار صد سال اگر که خاک خورد

عاقبت خورد خاک باشد مار

این قصیده ز جمع سبعیات

ثامنه است از غرایب اشعار

از در کعبه گر درآویزند

کعبه بر من فشاندی استار

زد قفانبک را قفائی نیک

وامرء القیس را فکند از کار

کردم اطناب و گفته‌اند مثل

حاطب اللیل مطنب مکثار

آخر نامه نام تاج کنم

که عسل باشد آخر انهار

هست طومار شکل جوی به خلد

چار جوی بهشت از این طومار

مردم مطلق است از آن نامش

آخر است از صحیفة الاذکار

عذر من بین در آخر قرآن

لفظ الناس را مکن انکار

تا به روز قیام یاد تو باد

واهب الروح، وارث الاعمار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:02 PM

 

آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام

هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام

با برتریش گوهر جمشید پست پست

با پختگیش جوهر خورشید خام خام

تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس

گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام

آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست

وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام

بوده زمین خانقهش بام آسمان

بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام

چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا

سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام

سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم

شکر وضو کند به در مسجد الحرام

آب محیط را ز کرامات کرده پل

بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام

هر شب قبای مشرقی صبح را فلک

نور از کلاه مغربی او برد به وام

پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد

سرمست بختی‌است نه می دیده و نه جام

شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟

بختی که دید یافته حبل المتین زمام

ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه

نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام

تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار

تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام

پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد

خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام

عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش

چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام

چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت

در حلق دیو خام چو رستم فکند خام

پوشد لباس خاکی ما را ردای نور

خاکی لباس کوته و نوری رداش تام

دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک

باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام

گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک

گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام

گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب

شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام

گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب

پوشد برهنگان را چون آفتاب بام

او بود نقطه حرف الف دال میم را

کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام

زو دید آن نماز که قائم بود الف

راکع بماند دال و تشهد نمود لام

گاهی براق چار ملک را لگام گیر

گاهی به دیو هفت سری برکند لگام

با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس

صوفی کار آب‌کن از خون انتقام

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش

عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام

در صورتی که دیده جمالش صور نگار

زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام

در آینه عنایت صیقل شناخته

زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام

چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات

ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام

ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز

کز آتش نشاط شود آبش از مسام

در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن

بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام

گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین

گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام

پیری که پیر هفت زیبدش مرید

میری که میر هشت جنان شایدش غلام

آمد مسیح‌وار به بیمار پرس من

کازرده دید جان من از غصهٔ لام

کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب

چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

من دست بر جبین ز سر درد چون جنین

کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام

من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب

خالی خزینه از درم و کاسه از طعام

در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد

غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام

غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان

خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام

او کز درم درآمد و دندان سپید کرد

پوشید بام را سر دندانش نور فام

سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی

کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت

گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام

سربسته همچو فندق اشارت همی شنو

می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام

گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟

گفتا توان اگر نشود دیو پایدام

گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟

گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام

گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟

گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام

گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟

گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام

گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟

گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام

گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟

گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام

خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود

بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام

کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک

بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام

شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی

صدر الشریعه حجت حق مفتی انام

او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش

بودند زمزم و حجر الاسود و مقام

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب

او و همه سران حجر الاسود و رخام

زمزم نمای بود به مدحش زبان من

تا کرده بودم از حجر الاسود استلام

زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان

چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام

پس چون رکاب او ز نشابور در رسید

تبریز شد هزار نشابور ز احتشام

تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت

تبریز شد ز رتبت او روضة السلام

من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت

خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام

از همتش اتابک و سلطان حیات یافت

کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام

چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت

این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام

او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد

او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام

بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری

از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام

چون سیب نخل بند بریزد به سوک او

زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام

ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود

با امت استقامت و با ملت انتظام

ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم

امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام

جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم

ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام

او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن

کاندر جهان به کندریی بودنی نظام

آن ریسمان فروش که از آسمان سروش

کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام

وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم

کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام

یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست

من ینکر المهیمن آن یحیی العظام

خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که

یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام

گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار

کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام

بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج

با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام

آری به داغ و دردسرانند نامزد

اینک پلنگ در برص و شیر در جذام

خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح

مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام

چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر

چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام

بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب

بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام

او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش

زانم به نامه آیت حق کرده بود نام

حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم

این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام

این نامه بر سر دو جهان حجت من است

کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام

این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است

کایمن کند ز هول سباع و شر هوام

آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین

گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام

تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من

تمتام ناتمام سخن بود بو تمام

وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش

بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام

بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن

حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام

خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود

از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام

گر صد رشید داشتمی کردمی فداش

آن روز کامدش ز رسول اجل پیام

گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت

پازهر خواهم از همم سید همام

اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین

کاثار مجد او چو ابد باد مستدام

سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش

دارد خلافة الحق در موضع سهام

حق در حقش دعای من از صدق بشنواد

من نامرادی دلش از دهر مشنوام

دار السلام اهل هدی باد صدر او

ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

در پردهٔ دل آمد دامن کشان خیالش

جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش

بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد

صبح دو عید بنمود از سایهٔ هلالش

چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لؤلؤ

من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش

چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر

شهد سپید در لب، موم سیاه خالش

آن خال نیم جو سنگ از نقطهٔ زره کم

بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش

دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش

جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش

یار از برون پرده بیدار بخت بر در

خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش

گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم

لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش

از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا

مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش

دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده

از صیدگاه خسرو کردم سبک سؤالش

گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت

و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش

وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش

چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش

وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا

دریا شده غریقش، آتش شده زگالش

گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم

اندر رکاب خسرو در موکب جلالش

از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست

آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش

رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران

گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش

بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش

بل آب زهره شیران در آتش قتالش

شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی

لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش

آهیخ تیغ هندی چون چشمهٔ مصفی

تا بحر گشت سیراب از چشمهٔ زلالش

مصروع بود دریا کف بر لب آوریده

آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش

یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون

هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش

در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون

فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش

چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان

جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش

سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان

کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش

ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد

ز اطلس بطانه سازد پروانهٔ نوالش

بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس

مقراض وش بریدی مقراضهٔ نصالش

چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش

از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش

دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون

لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش

سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده

شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش

اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر

از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش

تشریف ضربت او ارواح وحشیان را

تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش

از دور تیغ خسرو چون سبزه‌وش نمودی

گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش

آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را

انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش

چه فخر بال شه را از صید گور و آهو

کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش

گر خاک صید گاهش بگذارد آسمان‌ها

بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش

صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را

شعری زننده قرعه سعد السعود فالش

دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی

کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش

گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه

در زین سمند رستم، در کف کمند زالش

مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد

کارحام دهر خشک است از زادن همالش

شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را

هست از خط ید الله توقیع لایزالش

شاهی است سایس دین نوری است سایهٔ حق

تایید حق تعالی کرده ندا تعالش

ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت

ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش

یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت

چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش

دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق

اما چهار میخ است آنک زمین عقالش

گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا

کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش

یا از مسام کوه است آب خوی خجالت

کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش

روح القدس براقش وز قدر هیکل او

خورشید میخ زر است اندر پی نعالش

قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت

جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش

ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت

چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش

دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا

چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش

شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت

شد بادریسه پستان آن سال‌خورده زالش

چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت

نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش

مه شد موافق او در دق بدین جنایت

هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش

گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی

چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش

افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش

هم کاسهٔ سر او خواهد شدن سفالش

جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب

غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش

هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت

دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش

در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش

کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش

هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای

از آفتاب ناید یک ذره در جوالش

خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد

چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش

ای گوهر کمالت مصباح جان آدم

خورشید امر پخته در شش هزار سالش

خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی

کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش

خاک در تو بادا از خوان آسمان به

صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش

فرمانت حرز توحید اندر میان جان‌ها

جان بر میان زمانه از بهر امتثالش

از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده

قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش

تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد

بر تو درود بادا از مصطفی و آلش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش

کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش

هر پاسبان که طرهٔ بام زمانه داشت

چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش

صبح از صفت چویوسف و مه نیمهٔ ترنج

بکران چرخ دست بریده برابرش

شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل

بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش

گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه

مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش

شب را نهند حامله خاور چراست زرد

کبستنی دلیل کند روی اصفرش

شب عقد عنبرینهٔ گردون فرو گسست

تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش

آنک عروس روز، پس حجله معتکف

گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش

ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود

کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش

گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد

کز حلق مرغ می‌شنوم بانگ زیورش

مانا که محرم عرفات است آفتاب

کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش

هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب

وز طیلسان مشتری آرند میزرش

بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح

کاحرام را ازار سپید است در خورش

بینی که موقف عرفات آمده مسیح

از آفتاب جامهٔ احرام در برش

پس گشته صد هزار زبان آفتاب‌وار

تا نسخهٔ مناسک حج گردد از برش

نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان

آرد طواف کعبه و گردد مجاورش

کامروز حلقهٔ در کعبه است آسمان

حلقه زنان خانهٔ معمور چاکرش

بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح

زان است فوق طارم پیروزه منظرش

چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند

با صورت صلیب برایوان قیصرش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260644
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث