به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید

روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید

علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت

به صفات درنگنجد به خیال در نیاید

چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد

چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید

ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی

نشنیده‌ای که کس را ز عدم خبر نیاید

چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش

نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید

چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش

چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید

چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد

چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید

نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند

نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید

دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی‌نی

سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید

اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی

به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید

شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی

که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید

به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم

به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید

ز بنفشه‌زار زلفش نفحات عید الا

سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید

شه شه‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت

که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید

چه یگانه‌ای است کو را به سه بعد در دو عالم

ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید

که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش

که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید

چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی

که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید

بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد

به یقین شناس کآنجا پشه‌ای به پر نیاید

عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم

دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید

سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم

سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید

همه کام‌ها که دارد ز فلک بیابد ارچه

عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید

غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن

غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید

چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد

چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید

ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور

که شعار دولتت را فلک آستر نیاید

تو به جای خصم ملکت ز کرم نه‌ای مقصر

چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید

بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه

به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید

سر نیزهٔ تو خورده قسمی به دولت تو

که از این پس آب خوردش به جز از خزر نیاید

به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد

به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید

چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم

که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید

به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم

که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید

به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت

که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید

تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت

که به باغ ملک سروی ز تو تازه‌تر نیاید

نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی

که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:59 PM

 

الصبوح الصبوح کامد کار

النثار النثار کامد یار

کاری از روشنی چو آب خزان

یاری از خرمی چو باد بهار

چرخ بر کار و یار ما به صبوح

می‌کند لعبتان دیده نثار

جام فرعونی اندرآر که صبح

دست موسی برآرد از کهسار

در سفال خم آتشی است که هست

عقل حراق او و روح شرار

در کف از جام خنگ بت بنگر

بر رخ از باده سرخ بت بنگار

خاصه کایام بست پردهٔ کام

خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار

مرغ دل یافت دانهٔ سلوت

برق می سوخت کشتهٔ تیمار

بار مشک است و زعفران در جام

پس خط جام چون خط طیار

کو تذوران بزم و کوثر جام

کز سمن زار بشکفد گل زار

این این الکؤس والا قداح

این این الشموس و الاقمار

به مغان آی تا مرا بینی

که ز حبل المتین کنم زنار

عقل اگر دم زند به دست میش

چون زره بر دهان زنم مسمار

خوانچه کن سنت مغان می‌آر

وز بلورین رکاب می‌بگسار

عجب است این رکاب و می‌گویی

کآمد از ماه نو شفق دیدار

می‌کشد عقل را به زیر رکاب

چون رکاب گران کشند احرار

آفتاب ار سوار شد بر شیر

هست می شیر آفتاب سوار

جرعه‌ای گر به آسمان بخشی

شود از خفتگی زمین کردار

ور زمین را دهی ز می جرعه

گردد از مستی آسمان رفتار

می‌کند در طبایع اربع

ظلمات ثلاث را انوار

ساقی آرد گه خمار شکن

فقع شکرین ز دانهٔ نار

نار به نقل چون شراب خوریم

نقل ما نار بینی از لب یار

تیغ خونین کشد می کافر

زخمه گوید که جاهد الکفار

گر به مستی رسی و می نرسد

نرسد دست بر می بازار

بر فلک شو ز تیغ صبح مترس

که نترسد ز تیغ و سر عیار

بر فلک خوانچه کن به دولت می

ز اختران خواه نز خم خمار

ماه نو کن قدح چو هست توان

وز شفق گیر می چو هست یسار

ها ثریا نه خوشهٔ عنب است

دست برکن ز خوشه می بفشار

مار کز روی زهد خاک خورد

ریزد از کام زهر جان او بار

نحل کاب عنب خورد بر تاک

آرد از لب شراب نوش گوار

مثل جام و پارسایان هست

لب دریا و مرغ بوتیمار

پارسا را چه لذت از عشرت

خنفسا را چه کار با عطار

هر که جوید محال ناممکن

هست ممکن که نیست زیرک سار

لیکن ار کس حریف پنداری

عقل طعن آورد بر این پندار

یا اگر گوئی اهل دل کس هست

گویدت دل خطاست این گفتار

گر تو در وهم همدمی جویی

در ره جست گم کنی هنجار

به خطائی که بگذرد در وهم

عاقلان را سزاست استغفار

دوستکانی به هفت مردان بخش

سر به مهرش کن و به خضر سپار

از زکات سر قدح گاهی

جرعه‌ای کن به خاکیان ایثار

بس بس ای دل ز کار آب که عقل

هست از آب کار او بیزار

مدت لهو را غم است انجام

بادهٔ نیک را بد است خمار

هر طرب را مقابل است کرب

هر یمین را برابر است یسار

سنگ را آب بردمد ز شکم

آب را سنگ درفتد به زهار

یک فرح را هزار غم ز پس است

که پس هر فرح غم است هزار

هر چه زین روی کعبتین یک و دوست

بر دگر روی او شش است و چهار

گاو عنبر فکن برهنه تن است

خر بربط بریشمین افسار

دل تصاویر خانهٔ نظر است

شهد الله نبشته گرد عذار

حرز عقل است مرهم دل ریش

تیغ روز است صیقل شب تار

چون رباب است دست بر سر عقل

از دم وصل تو تظلم دار

همچو دف کاغذینش پیراهن

همچو چنگش پلاس بین شلوار

باده را بر خرد مکن غالب

دیو را بر فلک مکن سالار

چند خواهی ز آهوی سیمین

گاو زرین که می‌خورد گلنار

گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو

خاطر گاو زهره شیر شکار

هم ز می دان که شاه باز خرد

کبک زهره شود به سیرت سار

از من آموز دم زدن به صبوح

دم مسغفرین بالاسحار

جام کیخسرو است خاطر من

که کند راز کائنات اظهار

سلسبیل حلال خور زین جام

وز حمیم حرام شو بیزار

فیض ابن السحاب خور چو صدف

حیض ابن العنب بجا بگذار

شیر پستان شیر خوردستی

حیض خرگوش پس مخور زنهار

ز آب رنگین حجاب عقل مساز

شعلهٔ نار پیش شیر میار

بول شیطان مکن به قاروره

پیش چشم طبیب عقل مدار

عیش اسلاف در سفال مدان

گل سیراب در سراب مکار

لهو و لذت دو مار ضحاکند

هر دو خون خوار و بی‌گناه آزار

عقل و دین لشکر فریدونند

که برآرند از دو مار، دمار

گر چه خاقانی اهل حضرت نیست

یاد دربانش هست دست افزار

نیست چون پیل مست معرکه لیک

عنکبوتی است روی بر دیوار

سار مسکین که نیست چون بلبل

رومی ارغنون زن گلزار

لاجرم شاید ار به رستهٔ بید

زنگی چار پاره زن شد سار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:59 PM

 

هین که به میدان حسن رخش درافکند یار

بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار

زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان

پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار

از بس خون‌ها که ریخت غمزهٔ سرتیز او

عشق به انگشت پای می‌کند آن را شمار

نقش سر زلف او رست مرا در بصر

زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار

قندز شب پوش او هست شب فتنه زای

صبح قیامت شده است از شب او آشکار

نیست مرا آهنی بابت الماس او

دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار

عالم جانها بر او هست مقرر چنانک

دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار

شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا

خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

بهر صبوح از درم مست در آمد نگار

غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار

بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم

کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار

بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام

گفت بود سه شراب داروی درد خمار

جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل

وز لب خندان او بلبله بگریست زار

چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد

قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار

بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز

گشت ز مل عارضش همچون گل کام‌کار

گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک

غم نخورد هر که را هست چو من غم‌گسار

زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن

از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار

خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت

و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار

کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ

گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار

بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان

گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار

خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه

دین عرب را پناه ملک عجم را فخار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار

باد وزان بر رزان گشت به دل کینه‌دار

سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت

کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار

چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید

راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار

حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید

غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار

دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب

لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار

تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی

کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار

حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام

شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار

گرنه خرف شد خریف از چه تلف می‌کند

بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار

خون رزان ریختن وز پی کین خواستن

تاختن آورد ابر از سر دریا کنار

بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان

بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار

غژم عقیق یمن کرد برون از دهن

گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار

خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین

آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار

ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام

خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار

سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری

بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار

نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن

خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار

گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس

گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار

بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست

در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار

مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر

مهر فلک را مدام نور از او مستعار

ای به گه انتقام همچو حسودت مدام

خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار

جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست

آینهٔ آسمان نور فزای از بخار

همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند

شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار

نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون

جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار

هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو

تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار

گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد

ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار

از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای

زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار

مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود

مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار

هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم

هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار

عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد

با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار

هیبت و رای تو را هست رهی و رهین

خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار

از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید

ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار

هست حسود تو را از اثر عدل تو

رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار

کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم

کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار

خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب

از سبب کین او تیر تو جوشن گذار

آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش

کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار

ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد

بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار

چون شود از نعت تو این لب من در فشان

چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار

نور ضمیر مرا بنده شود افتاب

تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار

بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک

نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار

دادن تشریف تو از پی تعریف شاه

بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار

مادح اگر مثل من هست به عالم دگر

مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار

بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود

از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار

تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر

تا که به گرد مدر هست فلک را مدار

باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا

باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار

تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت

مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار

از دل و دست تو باد کار فلک را نظام

وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

ای پردهٔ معظم بانوی روزگار

ای پیش آفتاب کرم ابر سایه‌دار

صحن ارم تو را و در او روح را نشست

حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار

هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص

از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار

همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب

قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار

گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون

گردونی از دوقطب در آویخت استوار

گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق

تو اسمانی و حرم شه بهشت‌وار

در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس

در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار

داری سپهر هفتم و جبریل معتکف

داری بهشت هشتم و ادریس میربار

می‌خواهد آسمان که رسد بر زمین سرش

تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار

گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب

نساج کارگاه فلک بافت پود و تار

گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل

سایه‌ت چرا گرفت سماوات در کنار

هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب

قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار

میدان سر فرازی و رضوان به خط نور

جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار

میدان چار سوی تو روحانی آیتی است

گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار

بر تو نمی‌رسم به پر وهم جبرئیل

هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار

در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای

دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار

بانوی توست رابعهٔ دختران نعش

وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار

ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه

خورشید روم پرور و ماه حبش نگار

ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو

وی کرده پرده داری تو مریم اختیار

تو نیستان شیر سیاهی در این حرم

تو آشیان باز سپیدی در این دیار

شیر سیاه معرکه خاقان کامران

باز سفید مملکه بانوی کام کار

بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست

آری که باز ماده به آید گه شکار

شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت

شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار

رد خاک خفته‌اند کیان، گر نه مرد و زن

کردندی از پرستش تو ملک را شعار

کردی به درگه تو سیاوش چاوشی

بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار

گر در زمین شام سلیمان دیو بند

بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار

هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است

هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار

شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام

بیت المقدس است شماخی ز اقتدار

قیدافه خوانده‌ام که زنی بود پادشاه

اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار

اسکندر است دولت و قیدافه بانوان

نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار

کاکنون به بندگی و پرستاری درش

قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار

ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب

در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار

عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند

آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار

نوروز چون من است تهی دست و همچو من

جان تهی کند به در بانوان نثار

طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن

نوروز راست جان تهی باد نوبهار

اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند

از نطفه‌های باد شود باغ بار دار

از دست کشت صلب ملک در زمین ملک

آرد درخت تازه بهار حیات بار

نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است

کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار

خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی

خواهی کنیش نام فریبرز نام دار

ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش

وز نه زن رسول به ده نوع یادگار

خاقانی است بر در تو زینهاریی

ای بانوان مملکت شرق زینهار

در زینهار بخت نگهدار توست حق

زنهار زینهاری خود را نگاهدار

تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر

وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار

بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه

این مهر و ماه را ملک العرش باد یار

از کردگار عمر تو باد از شمار بیش

واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار

خنده زد اندر هوا بیرق او برق‌وار

بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود

داد مس خاک را گونهٔ زر عیار

خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود

زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار

در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر

بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار

شد قلم از دست این، رمح به دست سماک

شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار

ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون

مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار

داد غراب زمین روی به سوی غروب

تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار

سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد

نکهت باد سحر قیمت عود قمار

برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد

پیش عروس سپهر زر کواکب نثار

تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را

کرد منور چو رای، رای زن شهریار

آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان

یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

ای عندلیب جان‌ها طاووس بسته زیور

بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر

ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم

سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نمای عبهر

ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش

بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر

نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین

مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر

تو می‌خوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی

من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر

پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم

برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر

گر باده می‌نگیرم بر من مگیر جانا

من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر

ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم

کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر

خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو

بی‌پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در

تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین

مانا که چتر سلطان سایه‌ت فکنده بر سر

هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت

چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر

از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد

مختار چار ملت سردار هفت کشور

افسر خدای خسرو کشور گشای رستم

ملکت طراز عادل ملت فروز داور

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور

کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور

دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین

گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور

آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان

شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور

چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز

گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور

چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم

از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور

در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچه‌ای

صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور

تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند

قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور

آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی

ماهی‌آسا هیچ آب از آبدان کس مخور

تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ

شمع‌وار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور

گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای

چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور

چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری

یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور

های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند

خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور

تو را کعبهٔ دل درون تار و مار

برون دیر صورت کنی زرنگار

مبر قفل زرین کعبه بدانک

در دیر را حلقه آید به کار

زهی کعبه ویران کن دیر ساز

تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار

گر اینجا به سنگی نیابی فرود

هم از تو به سنگی برآید دمار

گر اول به پیلی کنی قصد سنگ

هم آخر به مرغی شوی سنگسار

رهت سنگلاخ است خاقانیا

خرت سم فکنده است، با رنج بار

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر

کز پر گشادن او آفاق بست زیور

نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه

پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر

عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون

ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر

ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن

آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر

یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد

کرد اعتدال بر وی بیت‌الشرف مقرر

یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون

چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر

عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد

همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر

ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب

غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر

گویی جنابتش بود از لعبتان دیده

کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر

تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی

بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر

مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را

کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور

شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته

چون کام روزه داران گشته صبا معطر

جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه

کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر

قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع

کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر

آن غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد

زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر

غمناک بود بلبل، گل می‌خورد که در گل

مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر

مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا

سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر

شب گشت پست قامت چون رایت مخالف

روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4260626
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث