به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر

کز پر گشادن او آفاق بست زیور

نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه

پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر

عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون

ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر

ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن

آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر

یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد

کرد اعتدال بر وی بیت‌الشرف مقرر

یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون

چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر

عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد

همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر

ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب

غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر

گویی جنابتش بود از لعبتان دیده

کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر

تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی

بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر

مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را

کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور

شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته

چون کام روزه داران گشته صبا معطر

جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه

کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر

قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع

کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر

آن غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد

زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر

غمناک بود بلبل، گل می‌خورد که در گل

مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر

مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا

سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر

شب گشت پست قامت چون رایت مخالف

روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

ای کعبهٔ جهان گرد، وی زمزم رسن در

زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر

همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم

گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر

ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم

در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر

ذره چه سایه دارد آن سایه‌ام به عینه

زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور

من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی

نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر

سرگشته کرد چرخم چون بادریسه

فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر

آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت

آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در

گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه

سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور

ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان

از کوزهٔ یتیمان هستم شکسته سرتر

هم دیده‌ای که از جان درگاه سیف دین را

چون کاسهٔ غریبان حلقه به گوشم ایدر

ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی

داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر

پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه

رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر

شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه

بر بی‌نظیری من کردند حاج، محضر

امسال بین که رفتم زی مکهٔ مکارم

دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور

شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد

کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر

با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند

ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر

بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو

کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر

تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه

چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر

این کعبتین بی‌نقش آورد سر به کعبم

تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر

ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل

دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر

در بند و سور او بین چل برج آسمانی

خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر

در برجهاش بوده میقات پور عمران

میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر

کرده به اعتقادی در برجهاش منزل

افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر

مانا که برج کسری هست آسمان دنیا

کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر

تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم

در اربعین صباحش طینت مخمر

دندانه‌های برجش یک یک صفا و مروه

سر کوچه‌های شهرش صف صف منی و مشعر

دراجهٔ حصارش ذات البروج اعظم

دیباچهٔ دیارش سعد السعود ازهر

انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را

سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر

از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد

وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر

آن قبهٔ مکارم وین قبلهٔ معالی

آن فرضهٔ معلی، وین روضهٔ منور

در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی

در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر

ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم

بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر

دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران

جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر

گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا

کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر

عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب

کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر

عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم

در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور

شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره

از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر

تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان

القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر

حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر

پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر

بامش فضای گردون، دیوار خط محور

کاریز برده کوثر در حوض‌های ماهی

پیوند کرده طوبی با شاخ‌های عرعر

شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا

طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر

هم آشیان عنقا در دامن ریاحین

هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر

عیسی خلال کرده از خارهای گلبن

ادریس سبحه کرده از غنچه‌های نستر

همچون درخت وقواق او را طیور گویا

بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر

قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان

گردون در او مرکب گیتی در او مصور

جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو

طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر

آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون

و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور

ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا

روح ملک مزوق نوح لمک دروگر

انجم نگار سقفش در روی هر نگاری

همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر

خامه زده عطارد وز باجورد گردون

بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر

پیش سریر سلطان استاده تاجداران

چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر

ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش

چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر

آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش

شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر

فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد

جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر

مهدی صفت شهنشه امت پناه داور

جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر

شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت

بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر

ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان

قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر

جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت

دارای زال صولت، زال زمانه داور

سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت

سالار روح بینش، روح فرشته مخبر

یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران

یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر

یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم

چون از سپهر چارم اعلام مهر انور

تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن

تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر

جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش

جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر

بر پرچم علامت بر تارک غلامان

از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر

هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش

سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر

ای خاک درگهت را آب حیات تشنه

در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر

تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت

در طلیسان تو داری طول‌اللسان اسمر

ز اقلام‌های قابض اقلیم‌هات قبضه

اقلیم‌های گیتی حکم تو را مسخر

خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی

ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر

مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن

کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر

الحق ترنج و سیبی بی‌چاشنی و لذت

چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر

نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفه‌تر آن

کافعی شده است رمحت ز افعیش می‌رسد ضر

افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی

مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر

زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر

صفری است در میانش هفت آسمانش محضر

یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه

شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر

شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی

تسکین علتش را تریاق عدل در خور

خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟

زین جیفه‌گاه جافی زین مغ سرای مغبر

از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم

در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر

گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن

تابوت دست عاشق گور آستین دلبر

آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه

دود سیه حنوطش خاک کبود بستر

بر یک نمط نماند کار بساط ملکت

مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر

سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک

چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر

آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم

بی‌بار ماند تختش در تخت بار ششتر

شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه

اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر

نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد

پس آبله‌ش برآید و صورت شود مجدر

آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم

نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟

نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد

سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟

شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت

شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر

مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت

زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر

رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه

ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور

اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی

ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر

اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم

در باد و آتش و نی، هستش امان میسر

بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم

هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر

شاها به دولت تو صافی است خاطر من

چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر

دانم که سایهٔ حق، داند که می‌ندارد

در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور

خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم

گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر

زین نکته‌های بکرند آبستنان حسرت

مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر

زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل

من فارد جهانم ایشان زیاد منگر

در غیبت من آید پیدا حسودم آری

چون زادت مخنث در مردن پیمبر

جان سخنوران مرشد نشید من به

بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر

پیش مقام محمود اعنی بساط عالی

گوهر فروش من به محمود محمدت خر

ای در زمین ملت معمار کشور دین

بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر

عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل

ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید

وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید

ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید

تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید

آفتابم گرو شام و شما بسته حلی

آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید

شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب

سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید

مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید

یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید

موی بند بزر از موی زره ور ببرید

عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید

پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک

همه زنار ببندید و کمر بگشایید

گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز

بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید

سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر

خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید

بامدادان همه شیون به سر بام برید

ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید

پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید

به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید

آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است

ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید

آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر

تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید

آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار

زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید

آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک

از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید

سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش

سر زرین قلم غالیه خور بگشایید

سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت

در حصنش به سواران ثغر بگشایید

مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق

دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید

این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست

که شما مشکل این غم به هنر بگشایید

عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد

نتوانید که اشکال قدر بگشایید

این توانید که مادر به فراق پسر است

پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید

پدر سوخته در حسرت روی پسر است

کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید

تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو

در آن باغ به آیین و خطر بگشایید

از پی دیدن این داغ که خاقانی راست

چشم بند امل از چشم بشر بگشایید

جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما

گره عجز به انگشت ظفر بگشایید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر

سیماب آتشین زد در بادبان اخضر

آن خایه‌های زرین از سقف نیم خایه

سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر

مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه

کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر

کوس از چه روی دارد آواز گنج باری

کز نور صبح بینم گنج روان مشهر

این گنج صرف دارد و آواز در میان نه

و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور

مه در هوای بابل چون یک قواره توزی

خیاط بهر سحرش برداشته مدور

یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد

گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر

چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را

نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر

چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق

افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور

کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان

یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر

مانا که هست گردون دروازه بان در بند

اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور

درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان

ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

بیدقی مدح شاه می‌گوید

کوکبی وصف ماه می‌گوید

بلکه مزدور دار خانهٔ نحل

صفت عدل شاه می‌گوید

ذره در بارگاه خورشید است

سخن از بارگاه می‌گوید

مور در پایگاه جمشید است

قصه از پیشگاه می‌گوید

خاطرم وصف او نداند گفت

گر چه هر چند گاه می‌گوید

باز پرسید تا مناقب او

مویه‌گر بر چه راه می‌گوید

نور پیغمبرش همی خواند

یاش سایهٔ الاه می‌گوید

مفتی مطلقش همی خواند

داور دین پناه می‌گوید

امتش دین فزای می‌خواند

ملتش کفرگاه می‌گوید

آفتابش به صد هزار زبان

سایهٔ پادشاه می‌گوید

پشت دنیا ز مرگ او بشکست

روی دین ترک جاه می‌گوید

از سر دین کلاه عزت رفت

سر دریغا کلاه می‌گوید

چشم بیدار شرع شد در خواب

راز با خوابگاه می‌گوید

والله ار کس ثناش داند گفت

هر که گوید تباه می‌گوید

خاطرم نیز عذر می‌خواهد

که نه بر جایگاه می‌گوید

هر حدیثی گناه می‌شمرد

پس حدیث از گناه می‌گوید

اشک من چون زبان خونین هم

حیلت عذرخواه می‌گوید

مرثیت‌های او مگر دل خاک

بر زبان گیاه می‌گوید

غم آن صبح صادق ملت

آسمان شام گاه می‌گوید

گر سوار از جگر سپه سازد

غم دل با سپاه می‌گوید

چشم خور اشک ران به خون شفق

راز با قعر چاه می‌گوید

دانش من گواه عصمت اوست

بشنو آنچ این گواه می‌گوید

آه کز فرقت امام جهان

جان خاقانی آه می‌گوید

تا شد از عالم اسعد بو عمرو

عالونم وا اسعداه می‌گوید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید

مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید

هر براتی که امل راست ز معلوم مراد

چون نرانند به دیوان قدر باز دهید

ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم

از سوی رخنهٔ دل جان به شرر باز دهید

چار طوفان تو از چار گهر بگشایید

گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید

چون چراغید همه در ستد و داد حیات

کنچه در شام ستانید سحر بازدهید

آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ

آسیاوار هم از دامن تر بازدهید

دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید

دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید

دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب

هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید

شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند

خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید

بس غریبند در این کوچهٔ شر، کوچ کنید

به مقیمان نو این کوچهٔ شر بازدهید

چه نشانید جمازه به سر چشمهٔ از

برنشینید و عنان را به سفر بازدهید

بشنوید این نفس غصهٔ خاقانی را

شرح این حادثهٔ عمر شکر بازدهید

همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید

پاسخ حال من آراسته‌تر بازدهید

آن جگر گوشهٔ من نزد شما بیمار است

دوش دانید که چون بود خبر بازدهید

همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید

مدد روح به بیمار مگر بازدهید

در علاجش ید بیضا بنمایید مگر

کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید

ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک

سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید

هر عقاقیر که دارو کدهٔ بابل راست

حاضر آرید و بها بدرهٔ زر بازدهید

هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید

خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید

تا چک عافیت از حاکم جان بستانید

خط بیزاری آسایش و خور بازدهید

سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه

دایگان را تن نالانش به بر بازدهید

روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد

شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید

خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است

آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید

جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود

خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید

قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت

شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید

دانهٔ در که امانت به شما داد ستم

آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید

ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه

مایهٔ نور بدان شمع بصر باز دهید

دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او

گر توانید حیاتی به اثر باز دهید

نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است

بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید

سیزده روز مه چاردهم تب زده بود

تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید

خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان

جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید

این طبیبان غلط بین همه محتالانند

همه را نسخهٔ بدرید و به سر بازدهید

نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد

هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید

سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود

هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید

هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت

هم به تعویذ ده شعبده‌گر بازدهید

نسخهٔ طالع و احکام بقا کاصل نداشت

هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید

آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد

هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید

رشتهٔ پر گره و مهر تب قرایان

هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید

در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد

چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید

چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت

بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید

بر فروزید چراغی و بجویید مگر

به من روز فرو رفته پسر بازدهید

جان فروشید و اسیران اجل باز خرید

مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید

قوت روح و چراغ من مجروح رشید

کز معانیش همه شرح هنر بازدهید

دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید

چاشنی همه صافی به کدر بازدهید

به سر ناخن غم روی طرب بخراشید

به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید

از برون آبله را چاره شراب کدر است

چون درون آبله دارید کدر باز دهید

مویه گر ناگذران است رهش بگشایید

نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید

اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران

وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید

گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون

نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید

ور نباید که شبستان و طزر نالد زار

سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید

پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید

آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید

پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند

بوسهٔ تلخ وداعی به شکر باز دهید

پیش کان چشمهٔ خور در چه ظلمات کنند

نور هر چشم بدان چشمهٔ خور باز دهید

ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا

پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید

بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید

پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید

نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما

چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید

ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید

که بدست زمی ماه سپر باز دهید

یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید

بی‌محاباش به زندان مدر بازدهید

پند مدهید مرا گر بتوانید به من

آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید

تازه نخل گهری را به من آرید و مرا

بهره‌ای ز آن گهری نخل ببر باز دهید

او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون

ملکی روح به تصویر بشر باز دهید

عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید

نسر واقع شده را قوت پر باز دهید

نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک

نتوانید که جان را به صور باز دهید

غرر سحر ستانید که خاقانی راست

ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید

تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح

بستانید و جو خام به خر باز دهید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

چشم بر پردهٔ امل منهید

جرم بر کردهٔ ازل منهید

علت هست و نیست چون ز قضاست

کوشش و جهد را علل منهید

چون بنابود دل قرار گرفت

بود یک هفته را محل منهید

عمر کز سی گذشت کاسته شد

مهر بر عمر ازین قبل منهید

مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت

عمر را جز به مه مثل منهید

شهد کز حلق بگذرد زهر است

نام آن زهر پس عسل منهید

رزق جستن به حیله شیطانی است

شیطنت را لقب حیل منهید

به توکل زیید و روزی را

وجه جز لطف لم‌یزل منهید

نامرادی مراد خاصان است

پس قدم در ره امل منهید

حرص بی‌تیغ می‌کشد همه را

پس همه جرم بر اجل منهید

رخت دل بر در هوس مبرید

مهر شه بر زر دغل منهید

خرد سخته را هوا مکنید

رطب پخته را دقل منهید

ای امامان و عالمان اجل

خال جهل از بر اجل منهید

علم تعطیل مشنوید از غیر

سر توحید را خلل منهید

فلسفه در سخن میامیزید

وآنگهی نام آن جدل منهید

وحل گمرهی است بر سر راه

ای سران پای در وحل منهید

زجل زندقه جهان بگرفت

گوش همت بر این زجل منهید

نقد هر فلسفی کم از فلسی است

فلس در کیسهٔ عمل منهید

دین به تیغ حق از فشل رسته است

باز بنیادش از فشل منهید

حرم کعبه کز هبل شد پاک

باز هم در حرم هبل منهید

ناقهٔ صالح از حسد مکشید

پایهٔ وقعهٔ جمل منهید

آنچه نتوان نمود در بن چاه

بر سر قلهٔ جبل منهید

مشتی اطفال نو تعلم را

لوح ادبار در بغل منهید

مرکب دین که زادهٔ عرب است

داغ یونانش بر کفل منهید

قفل اسطورهٔ ارسطو را

بر در احسن الملل منهید

نقش فرسودهٔ فلاطون را

بر طراز بهین حلل منهید

علم دین علم کفر مشمارید

هرمان همبر طلل منهید

چشم شرع از شماست ناخنه‌دار

بر سر ناخنه سبل منهید

فلسفی مرد دین مپندارید

حیز را جفت سام یل منهید

فرض ورزید و سنت آموزید

عذر ناکردن از کسل منهید

از شمار نحس می‌شوند این قوم

تهمت نحس بر زحل منهید

گل علم اعتقاد خاقانی است

خارش از جهل مستدل منهید

افضل ار زین فضول‌ها راند

نام افضل به جز اضل منهید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

از همه عالم کران خواهم گزید

عشق دل جویی به جان خواهم گزید

دولت یک روزه در سودای عشق

بر همه ملک جهان خواهم گزید

آفتابی از شبستان وفا

بی‌سپاس آسمان خواهم گزید

چشم من دریای گوهر هست لیک

گوهری بیرون از آن خواهم گزید

داستان شد عشق مجنون در جهان

از جهان این داستان خواهم گزید

هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است

جای چون شه در میان خواهم گزید

دوست با درد وفا خواهم گرفت

تیغ در خورد میان خواهم گزید

گرچه غدر دوستان از حد گذشت

هم وفای دوستان خواهم گزید

کبک مهرم کز قفس بیرون شوم

هم قفس را آشیان خواهم گزید

با خیال یار ناپیدا هنوز

خلوتا کاندر نهان خواهم گزید

من کنم یاری طلب هرگز مدان

کز طلب کردن کران خواهم گزید

این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود

این رطب بی‌استخوان خواهم گزید

گر نیابم یار باری بر امید

هم نشین غم نشان خواهم گزید

گر ز نومیدی شوم مجروح دل

محرمی مرهم رسان خواهم گزید

گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان

بر همه گنج روان خواهم گزید

زیر این روئین دژ زنگار خورد

هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید

دیدم این منزل عجب خشک آخور است

از قناعت میزبان خواهم گزید

در بن دژ چون کمین گاه بلاست

از بصیرت دیدبان خواهم گزید

بر در این هفت ده قحط وفاست

راه شهرستان جان خواهم گزید

نیست در ده جز علف خانه بدان

کز علف قوت روان خواهم گزید

چون به بازار جوان مردان رسم

در صف لالان دکان خواهم گزید

بر دکان قفل گر خواهم گذشت

قفلی از بهر دهان خواهم گزید

چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد

بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید

گر چه گم کردم کلید نطق را

مدح بلقیس زمان خواهم گزید

ورچه آزادم ز بند هر غرض

مهر شاه بانوان خواهم گزید

عصمة الدین شاه مریم آستین

کآستانش بر جنان خواهم گزید

گوهر کان فریدون ملک

کز جوار او مکان خواهم گزید

بارگاهش کعبهٔ ملک است و من

قبله‌گاه از آستان خواهم گزید

آسمان ستر و ستاره رفعت است

رفعتش بر فرقدان خواهم گزید

آسیه توفیق و ساره سیرت است

سیرتش بر انس و جان خواهم گزید

رابعه زهد و زبیده همت است

کزدرش حصن امان خواهم گزید

حرمت از درگاه او خواهم گرفت

گوهر اصلی زکان خواهم گزید

یک سر موی از سگان در گهش

بر هزبر سیستان خواهم گزید

خاک پای خادمانش را به قدر

بر کلاه اردوان خواهم گزید

شاه انجم خادم لالای اوست

خدمت لالاش از آن خواهم گزید

گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو

بر سه گنج شایگان خواهم گزید

گر به خدمت کم رسم معذور دار

کز پی عنقا نشان خواهم گزید

سرپرستی رنج و خدمت آفت است

من فراق این و آن خواهم گزید

سال‌ها رای ریاضت داشتم

از پس دوری همان خواهم گزید

پیل را مانم که چون جستم ز خواب

صحبت هندوستان خواهم گزید

خفته بودم همتم بیدار کرد

این ریاضت جاودان خواهم گزید

گر به زر گویمت مدح، آنم که بت

بر خدای غیب‌دان خواهم گزید

کافرم دان گر مدیح چون توئی

بر امید سوزیان خواهم گزید

در دعای حضرت تو هر سحر

آفرین از قدسیان خواهم گزید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

 

ایام خط فتنه به فرق جهان کشید

لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید

دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک

غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید

بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است

ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید

هربار غم که در بنهٔ غیب سفته بود

دست قضا به بنگه آخر زمان کشید

آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم

آزاد رست و رخت امان بر کران کشید

دریاست روزگار که هر گوش ماهیی

افکند بر کنار و صدف در میان کشید

بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود

چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید

روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی

خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید

از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد

هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید

خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند

مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 3:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459270
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث