به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به جوی سلامت کس آبی نبیند

رخ آرزو بی‌نقابی نبیند

نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی

که در دیدهٔ بخت خوابی نبیند

همه نقب دل بر خراب آید آوخ

چرا گنجی اندر خرابی نبیند

اگر عالم خاک طوفان بگیرد

دل تشنه الا سرابی نبیند

کسی برنیارد سر از جیب دولت

که در گردن از زه طنابی نبیند

دل افسرده مانده است چون نفسرد دل

که از آتش لهو تابی نبیند

رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد

که آب مه و ماه آبی نبیند

همه عالم انصاف جویند و ندهند

از این جا کس انصاف یابی نبیند

اگر سال‌ها دل در داد کوبد

بجز بانگ حلقه جوابی نبیند

چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر

که رزق آمدن را شتابی نبیند

جهان کشت زرد وفا دارد آوخ

کز ابر کرم فتح بابی نبیند

به ترک سخن گفت خاقانی ایرا

طراز سخن را بس آبی نبیند

نگوید عزل و آفرین هم نخواند

که معشوق و مالک رقابی نبیند

لسان الطیورش فرو بست ازیرا

جهان را سلیمان جنابی نبیند

بسا آب کافسرده ماند به سایه

که بالای سر افتابی نبیند

بسا تین که ضایع شود در بساتین

کز انجیر خواران غرابی نبیند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند

کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند

از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او

گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند

گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش

گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند

تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر

دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند

زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم

هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند

آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد

کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند

زان غمزهٔ کافر نشان ای شاه شروان الامان

آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند

خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است

گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

راز دلم جور روزگار برافکند

پردهٔ صبرم فراق یار برافکند

این همه زنگار غم بر آینهٔ دل

فرقت آن یار غم‌گسار برافکند

خانهٔ بام آسمان که سینهٔ من بود

قفل غمش هجر یار غار برافکند

زلزلهٔ غم فتاد در دل ویران

سوی مژه گنج شاهوار برافکند

گنج عزیز است عمر آه که گردون

نقب به گنج عزیز خوار برافکند

من همه در خون و خاک غلطم و از اشک

خون دلم خاک را نگار برافکند

غصه همه قسم من فتاد که ناگاه

قرعهٔ غم دست روزگار برافکند

دل به سر بیل غم درخت طرب را

بیخ و بن از باغ اختیار برافکند

سوزن امید من به دست قضا بود

بخیه از آنم به روی کار برافکند

رشتهٔ جان صد گرده چو رشتهٔ تب داشت

غم به دل یک گره هزار برافکند

جامهٔ جان هم به دست گازر غم ماند

داغ سیاهش هزار بار برافکند

در پس زانو چو سگ نشینم کایام

بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند

نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا

غم نمکم بر دل فگار برافکند

از دم سردم صدا به کوه درافتاد

لرزهٔ دریا به کوهسار برافکند

شورش دریای اشک من به زمین رفت

بر تن ماهی شکنج مار برافکند

چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد

خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند

بستهٔ خواب است بخت و خواب مرا غم

بست و به دریای انتظار برافکند

چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است

پردهٔ خاقانی آشکار برافکند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

گردون نقاب صبح به عمدا برافکند

راز دل زمانه به صحرا برافکند

مستان صبح چهره مطرا به می‌کنند

کاین پیر طیلسان مطرا برافکند

جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون

ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند

در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان

بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند

گردون یهودیانه به کتف کبود خویش

آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند

چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح

سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند

هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک

بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند

با مهره‌ها کنیم قدح‌ها چو آسمان

آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند

دریا کشان کوه جگر باده‌ای به کف

کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند

کیخسروانه جام ز خون سیاوشان

گنج فراسیاب به سیما برافکند

عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح

بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند

از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک

از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند

آب حیات نوشد و پس خاک مردگان

بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند

از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین

آن آتشین دواج سراپا برافکند

گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون

هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند

اول کسی که خاک شود جرعه را منم

چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند

ساقی به یاد دار که چون جام می‌دهی

بحری دهی که کوه غم از جا برافکند

یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا

تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند

می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق

تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند

جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن

گل گونه صبح را شفق آسا برافکند

آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش

کسیب توبه قفل به دل‌ها برافکند

آن عده‌دار بکر طلب کن که روح را

آبستنی به مریم عذرا برافکند

هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر

تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند

بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح

عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند

داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک

گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند

کس نیست در ده ارچه علف خانه‌ای بجاست

کس بر علف چه نزل مهیا برافکند

چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ

منت به نزل یک تن تنها برافکند

امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک

ایام، فقل بر در فردا برافکند

منقل برآر چون دل عاشق که حجره را

رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند

سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار

تا سستیی به عقرب سرما برافکند

بی‌صرفه در تنور کن آن زر صرف را

کو شعله‌ها به صرفه و عوا برافکند

گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت

بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند

ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب

زو ذره‌های لایتجزا برافکند

از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان

بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند

نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس

رومی لحاف زرد به پهنا برافکند

غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند

خیل پری شکست به غوغا برافکند

مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان

پروین صفت کواکب رخشا برافکند

طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو

گاورس ریزهای منقا برافکند

مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان

می راز عاشقان شکیبا برافکند

ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک

طوق دگر ز عنبر سارا برافکند

بردست آن تذرو چو خون کبوتران

می‌بین که رنگ عید چه زیبا برافکند

ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین

چشم نگین نگین چو ثریا برافکند

چون آب پشت دست نماید نگین نگین

پس مهر جم به خاتم گویا برافکند

چون بلبله دهان به دهان قدح برد

گوئی که عروه بال به عفرا برافکند

یا فاخته که لب به لب بچه آورد

از خلق ناردان مصفا برافکند

خیک است زنگی خفقان دار کز جگر

وقت دهان گشا همه صفرا برافکند

مطرب به سحر کاری هاروت در سماع

خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند

انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر

تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند

چنگی بده بلورین ماهی آب دار

چون آب لرزه وقت محاکا برافکند

بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش

هر دم شکنجه دست توانا برافکند

چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن

چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند

نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا

کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند

در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ

کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند

حلق رباب بسته طناب است اسیروار

کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند

در دری که خاطر خاقانی آورد

قیمت به بزم خسرو والا برافکند

رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام

بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند

خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز

بر خاک اختران مجزا برافکند

تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک

خورشید را گداز همانا برافکند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

مرد آن بود که از سر دردی قدم زند

درد آن بود که بر دل مردان رقم زند

آن را مسلم است تماشا به باغ عشق

کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند

وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست

ختم وجود بر سر کتم عدم زند

از دست عشق چون به سفالی شراب خورد

طعنه نخست در گهر جام جم زند

بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد

وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند

جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر

گمره بود که در ره ایمان قدم زند

و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت

تردامنی بود که دم از صبح‌دم زند

خاقانی این سراب که داند که مردوار

زین خاکدان به بام جهان بر علم زند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

غصه بر هر دلی که کار کند

آب چشم آتشین نثار کند

هر که در طالعش قران افتاد

سایهٔ او از او کنار کند

روزگارم وفا کند هیهات

روزگار این به روزگار کند

این فلک کعبتین بی‌نقش است

همه بر دست خون قمار کند

پنج و یک برگرفت باز فلک

که دوشش را دو یک شمار کند

چون به نیکیم شرمسار نکرد

به بدی چند شرمسار کند

مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام

کس چو من مرغ در حصار کند

بانگ مرغی چه لشگر انگیزد

صف موری چه کار زار کند

شور و غوغا شعار زنبور است

شور و غوغا که اختیار کند

بر دو پایم فلک ز آهن‌ها

حلقه‌ها چون دهان مار کند

این دهن‌های تنگ بی دندان

بر دو ساق من آن شعار کند

که به دندان بی‌دهان همه سال

اره با ساق میوه‌دارکند

سگ دیوانه شد مگر آهن

که همه ساق من فکار کند

آه خاقانی از فلک زآنسو

رفت چندان که چشم کار کند

هر چه پنهان پردهٔ فلک است

آه خاقانی آشکار کند

کار او زین و آن نگردد نیک

کارها نیک کردگار کند

گر چه خصمان ز ریگ بیشترند

همه را مرگ، خاکسار کند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

سرورانی که مرا تاج سرند

از سر قدر همه تاجورند

به لقا و به لقب عالم را

عز اسلام و ضیاء بصرند

آدمی نفس و ملایک نفس‌اند

پادشا سار و پیمبر سیرند

برتر از نقطهٔ خاک‌اند به ذات

نه به پرگار نه افلاک درند

به همم صاحب صدر فلک‌اند

به قلم نائب حکم قدرند

به نی عسکری ملک طراز

عسکر آرای ملوک بشرند

تا دوات همه پر نیشکر است

همه شیران گرو نیشکرند

تب برد شیر و پناهد سوی نی

تا به نی بو که تب او ببرند

سفرهٔ مائده پرداز همه است

تا همه سفره نشین سفرند

خوانشان خوانچهٔ خورشید سزد

که به همت همه عیسی هنرند

که گهی خوردی ترکان طلبند

که همه در رخ ترکان نگرند

همه ترکان فلک را پس از این

خلق تتماجی ایشان شمرند

خورد ترکانه عجب می‌سازند

هندویی دو که مرا طبخ گرند

گرچه محور سپرد قرصهٔ خور

قرص خوربین که به محور سپرند

هندوانند سپر ساز از سیم

لیک دارندهٔ تیر خزرند

به سر تیغ به صد پاره کنند

چون به تیرش به سر بار برند

هندوان بینی در مطبخ من

که چو دیلم همه سیمین سپرند

خورشی کرده به تیر است و به تیغ

تا بزرگان به سر نیزه خورند

این چنین ماحضری ساخته شد

که دو عالم ببرش مختصرند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

امروز مال و جاه خسان دارند

بازار دهر بوالهوسان دارند

در غم سرای عاریت از شادی

گر هیچ هست هیچ کسان دارند

عزلت گزین ز پیش‌گه گیتی

کان پیشگاه باز پسان دارند

نیکان عهد را به بدی کردن

عذری بنه که دسترس آن دارند

از سفلگان نوال طلب کم کن

کایشان دم و بال رسان دارند

بیرون همه صفا و درون تیره

گویی نهاد آینه سان دارند

دولت به اهل جهل دهند آری

خوان مسیح خرمگسان دارند

اقلیم، خادمان و زنان بردند

آفاق، خواجگان و خسان دارند

خاقانیا نفس که زنی خوش زن

کانجا قبول خوش نفسان دارند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:34 PM

 

دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند

ماه نورا چون حمایل چفته پیکر ساختند

قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند

کن حمایل هم برای قرصهٔ خور ساختند

گوشهٔ جام شکسته سوی خاور شد پدید

یک جهان نظاره کن کن جام از چه گوهر ساختند

محتسب گودی به ماه روزه جام می شکست

کن شکسته جام را رسوای خاور ساختند

یا شبانگه فصد کردند اختران تب زده

کآسمان طشت و شفق خون، ماه نشتر ساختند

چرخ جادو پیشه چون زرین قواه کرد گم

دامن کحلیش را چینی مقور ساختند

در زیان چرخ را گودئی که سهو افتاده بود

کن زه سیمین بر آن دامن نه در خور ساختند

ماه نو چون حلقهٔ ابریشم و شب موی چنگ

موی و ابریشم بهمچون عود و شکر ساختند

مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان

ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند

نیمهٔ قندیل عیسی بود یا محراب روح

تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند

دوش چون من ماه نو دیدم به روی تخت شاه

از ریاض خاطرم این قطعه نوبر ساختند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند

طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند

ماه نو دیدی لبت بین، رشتهٔ جانم نگر

کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند

پیش بالایت به بالایت فرو ریزم گهر

زانکه صد نوبر مرا زان یک صنوبر ساختند

چون کمر حلقه به گوشم، چشم پیش از شرم آنک

چون کمر گاه تو بازم کیسه لاغر ساختند

ز آن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک

گر چه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند

من نی خشکم و گر چه طعمهٔ آتش نی است

طعمهٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند

سرگذشت حال خاقانی به دفتر ساز از آنک

نو به نو غمهاش تو بر تو چو دفتر ساختند

سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید

شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند

نصرة الاسلام گیتی پهلوان کاجرام چرخ

چارپای تختش از تاج دو پیکر ساختند

ظل حق فرزند شمس الدین اتابک کز جلال

بر سر عرش از ظلال قدرش افسر ساختند

هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگری

هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند

رستم توران ستان است این خلف کز فر او

الدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند

مملکت بخشی که نفش هشت حرف نام اوست

بیضهٔ مهری که بر کتف پیمبر ساختند

عکس یک جامش دو گیتی می‌نماید کز صفاش

آب خضر و آینهٔ جان سکندر ساختند

هست اتابک چون فریدون نیست باک ار کافران

خویشتن ضحاک شور و اژدها سر ساختند

آب گز گاو سارش باد کو را عرشیان

آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند

هست اتابک مصطفی تایید و اسکندر خصال

کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند

ور یکیشان در قبائل قابل فرمان نشد

آخرش چوندعنصر اول مبتر ساختند

مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو

دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند

هست اتابک آسمانی کاین خلف خورشید اوست

آسمان را افسر از خورشید انور ساختند

هست اتابک بهمن آسا کاین خلف دارای اوست

لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند

پیش یاجوجی که ظلمت خانهٔ الحاد راست

دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند

خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب

نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند

پیش سقف بارگاهش خانهٔ موری است چرخ

کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند

کعبهٔ ملک است صحن بارگاهش کز شرف

باغ رضوان را کبوتر خانه ایدر ساختند

بلکه تا این کعبه رضوان را کبوتر خانه شد

چون کبوتر کعبه را گردش مچاور ساختند

زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود

تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند

کشتی سلجوقیان بر جودی عدل ایستاد

تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند

کافرم گر پیش از او یا پیش از او اسلام را

زین نمط کو ساخت تمهید موفر ساختند

از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه

کار داران فلک آئین منکر ساختند

گه به ناپاکی ز باد انجیر بید انگیختند

گه به خود رائی ز بید انجیر عرعر ساختند

شیر خواران را به مغز و شیر مردان را به جان

طعمهٔ مار و شکار گرگ حمیر ساختند

پس به آخر این نکو کردند کاندر صد قران

این یکی صاحب قران را شاه و سرور ساختند

پایگاه تازیانش ساختند ایوان روم

بلکه خوک پایگاهش جان قیصر ساختند

حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه‌اند

تا به نامش سکهٔ ایران مشهر ساختند

وز پی تعظیم سکه‌ش را ز روهینای هند

شاه جن را جنیان دیهیم و افسر ساختند

گر سلاطین پرچم شب‌رنگ با پر خدنگ

از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند

میر ما را از پر روح الامین و زلف حور

پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند

آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب

پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند

سهو شد بر عقل کاول رستم ثانیش خواند

گر چه از اقلیم رومش هفت خوان بر ساختند

کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او

آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند

ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش

شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند

پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر

چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند

چون دو لشکر بر هم افتادند چون گیسوی حور

هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند

نوک پیکان‌ها چو درهم خانهٔ عیسی رسید

چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند

در میان اب و آتش کاین سلاح است آن سمند

شیر مردان چون سلحفات و سمندر ساختند

شه خلیل اعجاز و هیجا آتش و گرد خلیل

از بهار و گل نگارستان آزر ساختند

مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم

گفتی از هر جوزهر جوزای ازهر ساختند

چون همای فتح پور الدگز بگشاد بال

کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند

از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان

کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند

بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد

هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند

دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز

هشت حرفش هفت هیکل‌وار دربر ساختند

بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند

روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند

تخت نرد ملک را ز آن سو که بد خواهان اوست

هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند

نو عروس از ره نشینان شکر چون گوید از آنک

دام عنین از سقنقور مزور ساختند

ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب

طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند

ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک

فضلهٔ هر ناخنت را معن و جعفر ساختند

تا درت بینم به دیگر جای نفرستم ثنا

کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند

کودکی را سوی بستان خواند عم کودک چه گفت؟

گفت: رو بستان ما پستان مادر ساختند

شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک

راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند

چون کف و خلفت به تازی هست خارا و نسیج

خانهٔ من حله و بغداد و ششتر ساختند

همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم

زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند

عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل

کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند

عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو

ساعتی را هفته‌ای از روز محشر ساختند

ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد

کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459241
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث