به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند

کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند

عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک

مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده‌اند

حوت و سرطان است جای مشتری وان برکه هست

مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده‌اند

کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او

کوه قاف و نقطهٔ فا هر دو یکسان دیده‌اند

سنگ ریزهٔ کوه رحمت برده‌اند از بهر کحل

دیده‌بانانی که عرض از کوه لبنان دیده‌اند

اصفیا را پیش کوه استاده سوزان دل چو شمع

همچو شمع از اشک غرق و خشک دامان دیده‌اند

هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشت گاه

شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیده‌اند

شب فراز کوه، ز اشک شور جمع و نور شمع

ابر در افشان و خورشید زر افشان دیده‌اند

افتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاج

چون نماز دیگری بهر سلیمان دیده‌اند

گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب

لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده‌اند

از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته

آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده‌اند

وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل

رانده‌ای را بر امید عفو شادان دیده‌اند

حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرم

خود به عهد نوح هم آدینه طوفان دیده‌اند

چون کریمان کز عطای داده‌شان نسیان بود

عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده‌اند

خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حج

انسی و جنی و شیطانی مسلمان دیده‌اند

حاج رانو نو در افزای از ملادک کرده حق

هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان دیده‌اند

ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر

زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند

ای زبان آفتاب احرار کیهان را بگوی

دولتی کز حج اکبر حاج کیهان دیده‌اند

نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافته

نز خفاجه بیم و نز غزیه عصیان دیده‌اند

رانده زاول شب بر آن که پایه و بشکسته سنگ

نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده‌اند

بامدادان نفس حیوان کرده قربان در منی

لیک قربان خواص از نفس انسان دیده‌اند

با سیاهی سنگ کعبه همبر آید در شرف

سرخی سنگ منی کز خون حیوان دیده‌اند

سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته

جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده‌اند

چون بره کید به مادر گوسپند چرخ را

سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده‌اند

بی‌زبانان با زبان بی‌زبانی شکر حق

گفته وقت کشتن و حق را زباندان دیده‌اند

در سه جمره بود پیش مسجد خیف اهل خوف

سنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیده‌اند

آمده در مکه و چون قدسیان بر گرد عرض

عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان دیده‌اند

پیش کعبه گشته چون باران زمین بوس از نیاز

و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده‌اند

عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج

رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده‌اند

رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه

هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده‌اند

پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده

هم بر آن آئین که حج را ساز و سامان دیده‌اند

حاج را دیوان اعمال است وانگه عمره را

ختم اعمال و فذلک‌های دیوان دیده‌اند

کعبه در دست سیاهان عرب دیده چنانک

چشمهٔ حیوان به تاریکی گروگان دیده‌اند

آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ

دوستان کعبه از غوغا دو چندان دیده‌اند

بهترین جایی به دست بدترین قومی گرو

مهرهٔ جاندار و اندر مغز ثعبان دیده‌اند

نی ز ایزد شرم و نی از کعبه آزرم ای دریغ

جای شیران را سگان سور سکان دیده‌اند

در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حال

عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده‌اند

ذات حق سلطانان و کعبه دار ملک

مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده‌اند

چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی

پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده‌اند

بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او

بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند

مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند

هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح

پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند

رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند

بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند

تا دهان روزه‌داران داشت مهر از آفتاب

سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند

چون لب خم شد موافق با دهان روزه دار

سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند

از پس یک ماه سنگ انداز در جام بلور

عده داران رزان را حجله‌ها برساختند

هم صبوح عید به کز بهر سنگ انداز عمر

روزهٔ جاوید را روزی مقدر ساختند

سرخ جامی چون شفق در دست وانگه در صبوح

لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند

کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان

کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند

هات غلغل حلق خامان را که با خیر العمل

غلغل حلق صراحی را برابر ساختند

بلبله در قلقل آمد قل‌قل ای بلبل نفس

تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند

آن می و میدان زرین بین که پنداری بهم

آتش موسی و گاو سامری در ساختند

از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر

چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند

ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند

گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند

آتش قندیل بنشست آب سبحه هم برفت

کاتش و آب از قدح قندیل دیگر ساختند

خانهٔ زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان

چون ز غمزه ساقیان زنبور کافر ساختند

صحن مجلس در مدور جان نوشین چشمه یافت

کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند

اوفتان خیزان زمین سرمست شد چون آسمان

کز نسیم جرعه خاکش را معنبر ساختند

وانکه از روی تواضع پیش روی شاهدان

دیده‌ها را جرعه چین خاک اغبر ساختند

چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی

میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند

آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست

اصل آن گوهر کز او شمشیر حیدر ساختند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند

دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده‌اند

عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب

کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیده‌اند

هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده

ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیده‌اند

ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته

دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیده‌اند

بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار

قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده‌اند

طاق ایوان جهان‌گیر و وثاق پیر زن

از نکونامی طراز فرش ایوان دیده‌اند

از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان

بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده‌اند

تاجدارش رفته و دندانه‌های قصر شاه

بر سر دندانه‌های تاج گریان دیده‌اند

رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات

موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیده‌اند

پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را

همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیده‌اند

بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن

پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیده‌اند

در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل

هم تنور غصه هم طوفان احزان دیده‌اند

رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره

از سم گوران سر شیران هراسان دیده‌اند

بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع

اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند

شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر

تا شکر ریز عروسان بیابان دیده‌اند

روزها کم خور چو شب‌ها نو عروسان در زفاف

زقه‌هاشان از درای مطرب الحان دیده‌اند

حله‌هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار

پاره‌ها خلخال و مشاطه شتربان دیده‌اند

در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم

سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده‌اند

سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب

بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیده‌اند

پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق

نی نشانی از می و ساقی و می‌دان دیده‌اند

وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار

باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیده‌اند

بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم

وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیده‌اند

چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل

در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده‌اند

جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار

وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیده‌اند

بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج

واقصه سرحد بحر و مکه پایان داده‌اند

دست بالا همت مردم که کرده زیر پای

پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیده‌اند

بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب

جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیده‌اند

بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش

شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیده‌اند

از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم

خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیده‌اند

دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه

کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده‌اند

بادیه باغ بهشت و بر سر خوان‌های حاج

پر طاووس بهشتی را مگس ران دیده‌اند

وز طناب خیمه‌ها بر گرد لشکرگاه حاج

صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده‌اند

قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج

کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیده‌اند

چار صف‌های ملک در صفه‌های نه فلک

بر زباله جای استسقای باران دیده‌اند

بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک

پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده‌اند

گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد

سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده‌اند

تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور

شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیده‌اند

از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز

بر در فید آسمان را منقطع سان دیده‌اند

من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه

کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیده‌اند

پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز

کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیده‌اند

از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من

برکها را برکه‌های بحر عمان دیده‌اند

کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در

دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیده‌اند

از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان

ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده‌اند

وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست

در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده‌اند

ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد

سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده‌اند

از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج

حاج زیر پای فرش سندس الوان دیده‌اند

سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک

سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیده‌اند

خه‌خه آن ماه نو ذی‌الحجه کز وادی العروس

چون خم تاج عروسان از شبستان دیده‌اند

ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست

جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده‌اند

ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم

بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیده‌اند

در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق

خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیده‌اند

دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق

نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیده‌اند

از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان

شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیده‌اند

شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق

در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیده‌اند

زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان

زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده‌اند

شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان

از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیده‌اند

بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده

تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده‌اند

آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط

حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده‌اند

جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک

خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند

زر و سر بر عشوهٔ آن عشوه‌دان افشانده‌اند

بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان

هم گلاب از دیده و هم ناردان افشانده‌اند

آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست

کاب روی اندر ره آن دلستان افشانده‌اند

کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان

یاسج ترکان غمزه‌ش کز کمان افشانده‌اند

سوزن عیسی میانش رشتهٔ مریم لبش

رومیان زین رشک زنار از میان افشانده‌اند

عشق بازان رخش خاقانی آسا عقل و جان

پیش تخت بوالمظفر اخستان افشانده‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند

فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده‌اند

شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است

هر زری کاکسیر سازان خزان افشانده‌اند

رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح

گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده‌اند

در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف

بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند

بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش

گرد راه خیل او تا قیروان افشانده‌اند

تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان

عاملان طبع جان بر میزبان افشانده‌اند

تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان

خازنان بحر در بر میهمان افشانده‌اند

وز برای آنکه ماهی بی‌نمک ندهد مزه

ابر و باد آنک نمک‌ها پیش خوان افشانده‌اند

گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط

تودهٔ کافور و تنگ زعفران افشانده‌اند

ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت

طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده‌اند

خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار

آن همه کافور کز هندوستان افشانده‌اند

تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست

چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اند

باز نونو در رحم‌های عروسان چمن

نطفهٔ روحانیان بین کز نهان افشانده‌اند

مغز گردون را زکام است از دم باد شمال

کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اند

چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر

شیر بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اند

شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون

گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشانده‌اند

کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم

صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اند

باد مشک‌آلود گوئی سیب تر بر آتش است

کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده‌اند

روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه

نور خود بر یوسف مصر آستان افشانده‌اند

مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آورده‌اند

بر سر شروان شه موسی بنان افشانده‌اند

یا روان‌های فریبرز و منوچهر از بهشت

نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده‌اند

خسرو مشرق جلال الدین خلیفهٔ ذو الجلال

کاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده‌اند

پیشکارانش خراج از هند و چین آورده‌اند

چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده‌اند

آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند

آستین بر اردشیر و اردوان افشانده‌اند

تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم

بس که دندان‌ها ز بیم آن زبان افشانده‌اند

نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند

خون و آتش زان نی چون خیز ران افشانده‌اند

نی ز آتش سوزد و اینان ز نی‌های رماح

دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده‌اند

زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار

کاتشین قاروره‌اش بر بادبان افشانده‌اند

سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشه‌گر

کز هوا سنگ عراده‌ش در دکان افشانده‌اند

عالمی کز ابر جودش در بهار نعمت‌اند

حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده‌اند

خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو

خورده‌اند و بر جهودان استخوان افشانده‌اند

از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس

دانها کاین نه رواق باستان افشانده‌اند

وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس

نورها کاین هفت شمع بی‌دخان افشانده‌اند

در زمین چار عنصر هفت حراث فلک

تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده‌اند

آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر

بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشانده‌اند

گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم

سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده‌اند

بندگان شه کمند از چرم شیران کرده‌اند

در کمر گاه پلنگان جهان افشانده‌اند

ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید

شعله در شیر سیاه سیستان افشانده‌اند

ابرها از تیغ و باران‌ها ز پیکان کرده‌اند

برق‌ها ز آئینهٔ برگستوان افشانده‌اند

تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان

کز سخا دست و دلش دریا و کان افشانده‌اند

از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار

بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده‌اند

دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن

ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده‌اند

گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا

باز من و سلوی سلوت رسان افشانده‌اند

شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما

بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده‌اند

روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده‌اند

زیر پایش افسر نوشیروان افشانده‌اند

تا به دور دولت او گشت شروان خیروان

عرشیان فیض روان بر خیروان افشانده‌اند

عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل

بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اند

بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک

خاک بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند

آسمان گرید بر آنان کز درش برگشته‌اند

پیش غیری جان به طمع نام و نان افشانده‌اند

ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان

بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشانده‌اند

پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ

کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اند

جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش

دیدها بر آهن تیغ یمان افشانده‌اند

تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور

گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشانده‌اند

مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد

زان غبار ره که ایام الرهان افشانده‌اند

آتش و باد مجسم دیده‌ای کز گرد و خوی

کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اند

از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست

جفته‌ای کز نیم راه آسمان افشانده‌اند

دی غباری بر فلک می‌رفت گفتم کاین غبار

مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌اند

تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم

روشنان خاک سیاهش در دهان افشانده‌اند

کوکب دری است یا در دری کز هر دری

دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده‌اند

پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند

بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اند

تا قلم را مار گنج پادشاهی کرده‌اند

از دهان مار گنج شایگان افشانده‌اند

بر لعاب گاو کوهی دیدهٔ آهوی دشت

از لعاب زرد مار کم زیان افشانده‌اند

ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم

کاب نیل از تارک آن ترجمان افشانده‌اند

گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت

میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده‌اند

چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند

اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده‌اند

این منم یارب که در بزم چنین اسکندری

چشمهٔ حیوانم از لفظ و لسان افشانده‌اند

چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا

از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده‌اند

داستانی نیست در دست جهان به زین سخن

راستان جان بر سر این داستان افشانده‌اند

تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین

گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشانده‌اند

صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو

کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده‌اند

بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار

سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشانده‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند

یا بهم زلف و لب یار درآمیخته‌اند

صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد

آتش سرد به عنبر مگر آمیخته‌اند

یا نه بی‌سنگ و صدف غالیه سایان فلک

صبح را غالیهٔ تازه‌تر آمیخته‌اند

دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو

بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته‌اند

می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر

شفق آورده و با صبح بر آمیخته‌اند

ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان

کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته‌اند

خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر

زلف و رخسار زره با سپر آمیخته‌اند

پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان

در بلورین قدحی لعل تر آمیخته‌اند

شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب

بس گوارش که ز عود و شکر آمیخته‌اند

عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک

بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیخته‌اند

ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید

لعل می با قدح سیم بر آمیخته‌اند

از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می

هفت تسکین دل غصه خور آمیخته‌اند

ماه نو در شفق و شفقشان می و جام

با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیخته‌اند

طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب

طاس زر با می آتش گهر آمیخته‌اند

کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح

با گلاب طبری از طبر آمیخته‌اند

راوق جان فرو ریخته از سوخته بید

آب گل گوئی بات معصر آمیخته‌اند

همه با درد سر از بوی خمار شب عید

به صبح از نو رنگی دگر آمیخته‌اند

ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب

زاین و آن داروی هر درد سر آمیخته‌اند

همه سنگ افشان در آب‌خور عالم خاک

و آگه از زهر که در آب‌خور آمیخته‌اند

از سر بی‌خبری داده ز عشرت خبری

تن و جان را که بهم بی‌خبر آمیخته‌اند

همه دریاکش و چون دریا سرمست همه

طبع با می چو صدف با گهر آمیخته‌اند

خطری کرده و در گنج طرب نقب زده

نقب کران همه ره با خطر آمیخته‌اند

زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه

که در آن خاک چنان بی‌خطر آمیخته‌اند

خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک

شیر پستانش به خون جگر آمیخته‌اند

جرعه‌ای کان به زمین داده زکات سر جام

زو حنوط ز می پی سپر آمیخته‌اند

مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم

زحل و زهره که با قرص خور آمیخته‌اند

نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید

زو بخور فلک جان شکر آمیخته‌اند

رود سازان همه در کاسهٔ سرها به سماع

شربت جان ز ره کاسه‌گر آمیخته‌اند

پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ

دم بدم ساخته و دربه در آمیخته‌اند

بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست

زیبقش گوئی با گوش کر آمیخته‌اند

نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند

با تن افعی جان بشر آمیخته‌اند

چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن

با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیخته‌اند

محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است

چار طبعش که به انصاف در آمیخته‌اند

خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسهٔ یوز

کهو و گورش با شیر نر آمیخته‌اند

صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش

بانگ کوس ملک تاجور آمیخته‌اند

راویانند گهر پاش مگر با لب خویش

کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته‌اند

خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را

با کلاه ملک بحر و بر آمیخته‌اند

چاشنی گیران از چشمهٔ حیوان گوئی

شربت شاه سکندر سیر آمیخته‌اند

مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش

آتش و آب بهم بی‌ضررآمیخته‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

دل‌های ما قرارگه درد کرده‌اند

دار القرار بر دل ما سرد کرده‌اند

این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار

رخسار ما چو نرگس نو زرد کرده‌اند

در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد

جان‌های ما نتیجهٔ گوگرد کرده‌اند

خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک

رخسار روزگار پر از گرد کرده‌اند

و آنک پدید خویی خورشید گم شده

سیمرغ را چو شب پره شب‌گرد کرده‌اند

در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک

صد خار را موکل یک ورد کرده‌اند

دردا که تا سواد خراسان خراب گشت

دلها خراب زلزلهٔ درد کرده‌اند

یارب که دیو مردم این هفت‌دار حرب

در چاردار ملک چه ناورد کرده‌اند

از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود

ای بس دلا که هاویه پرورد کرده‌اند

گر بود چار شهر خراسان حرم مثال

راهش کنون چو ششدرهٔ نرد کرده‌اند

اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم

کردند ترک‌تاز و نه در خورد کرده‌اند

هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار

کاصحاب فیل هرچه توان کرد کرده‌اند

خاقانیا خزینهٔ گیتی به جو مخر

کز کیمیای عافیتش فرد کرده‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند

پای کوبان دست همت بر جهان افشانده‌اند

چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان

آب می بر آتش دل هر زمان افشانده‌اند

پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص

بر سماع بلبلان عشق جان افشانده‌اند

در شکر ریز طرب بر عده داران رزان

از پی کاوین بهای کاویان افشانده‌اند

تا به دست آورده‌اند از جام و می صبح و شفق

زیر پای ساقیان گنج روان افشانده‌اند

کرده‌اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر

بر سر مرغان و در پای مغان افشانده‌اند

بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش

بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشانده‌اند

سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح

بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده‌اند

خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام

پس پیاپی دجله‌ای در جرعه دان افشانده‌اند

حرمت من را که می‌گشنیز دیگ عیش‌هاست

بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشانده‌اند

کیسه‌های زر به برگ گندنا سر بسته‌اند

بر سپهر گندناگون دست از آن افشانده‌اند

تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است

پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشانده‌اند

خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح

بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده‌اند

چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست

بر رکاب باده عمر رایگان افشانده‌اند

زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید

ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده‌اند

جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران

کانهمه در روی چرخ جانستان افشانده‌اند

خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت

زهره‌وار از لب ثریا بی‌کران افشانده‌اند

بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع

جان بر آن آبستن فریاد خوان افشانده‌اند

چنگ همچون جره‌باز ازرق و کبکان بزم

دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشانده‌اند

پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده‌اند

اولین تثلیث مشک و عود و بان افشانده‌اند

دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او

بچهٔ طاووس علوی آشیان افشانده‌اند

مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس

در تنوره کیمیای جان جان افشانده‌اند

چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید

تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشانده‌اند

یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان

آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشانده‌اند

رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان

نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده‌اند

شکل خان عنکبوتان کرده‌اند آنگه به قصد

سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده‌اند

کرده‌اند از زادهٔ مریخ عقرب خانه‌ای

باز مریخ زحل خور در میان افشانده‌اند

چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک

عکس شمشیر شه خسرونشان افشانده‌اند

یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب

پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشانده‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

به فلک تخته در ندوخته‌اند

چشم خورشید بر ندوخته‌اند

کوه را در هوا نداشته‌اند

شمس را بر قمر ندوخته‌اند

دیده بانان بام عالم را

پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند

چرخ و انجم پلاس شام هنوز

بر پرند سحر ندوخته‌اند

روز وشب را به عرض شام و شفق

زرد وسرخی دگر ندوخته‌اند

آسمان را به جای دلق کبود

ژنده تازه‌تر ندوخته‌اند

عالم آن عالم است و دهر آن دهر

از قباشان کمر ندوخته‌اند

پس در داد بسته چون مانده‌است

گر به مسمار در ندوخته‌اند

دیر گاهی است تا لباس کرم

بهر قد بشر ندوخته‌اند

خود به پای رضا نبافته‌اند

خود به دست نظر ندوخته‌اند

خلعتی کان ز تار و پود وفاست

در زیان قدر ندوخته‌اند

بر تن ناقصان قبای کمال

به طراز هنر ندوخته‌اند

هنری سرفکنده چون لاله است

که کلاهش به سر ندوخته‌اند

بی هنر خوش چو گل که بر کمرش

کیسه جز لعل تر ندوخته‌اند

یک سر سفله نیست کز فلکش

بر کله صد گهر ندوخته‌اند

نیست آزاده را قبا نمدی

که بر او پاره بر ندوخته‌اند

سگ حیزی بمرد در بغداد

کفنش جز به زر ندوخته‌اند

ابرهٔ ما ز خام و خامان را

جز نسیج آستر ندوخته‌اند

صبر میکن که جز به مردی صبر

زهره را بر جگر ندوخته‌اند

دیده مگشا که جز برای کمال

باز را چشم بر ندوخته‌اند

گور چشمی که بر تن یوز است

از پی شیر نر ندوخته‌اند

جوشن عقل داده‌اند تو را

صدرهٔ کام اگر ندوخته‌اند

پای در دامن قناعت کش

کت لباس بطر ندوخته‌اند

بنگر احوال دهر خاقانی

گرت چشم عبر ندوخته‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند

شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند

ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب

خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند

نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک

طشت و خون را بهم از نیشتر آمیخته‌اند

سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز

یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته‌اند

همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک

شاخ آهوست که با خون ز بر آمیخته‌اند

چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو

کانهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند

مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید

نقش آن گویی در شوشتر آمیخته‌اند

بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک

صد هزاران شکفه با خضر آمیخته‌اند

چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او

نقش روحانی بر استر آمیخته‌اند

خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت

چار گوهر همه در یک مقر آمیخته‌اند

اخستان شاه که از خاک در انصافش

کحل کسری و حنوط عمر آمیخته‌اند

عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور

بینی ارواح که چون با صور آمیخته‌اند

بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش

لاجورد از پی آن با حجر آمیخته‌اند

اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ

همه اکسیر قضا و قدر آمیخته‌اند

مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست

کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته‌اند

داد خواهان به در شاه که دریا صفت است

با زمین از نم مژگان درر آمیخته‌اند

نقش بندان ازل نقش طراز شرفش

بر ازین کارگه مختصر آمیخته‌اند

خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم

نقش العبد بر آن خاک در آمیخته‌اند

ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد

نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیخته‌اند

آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را

یرقان برده و کحل بصر آمیخته‌اند

گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است

هند با چین چو یمن با مضر آمیخته‌اند

آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی

که بهم راس و ذنب با قمر آمیخته‌اند

آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند

عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیخته‌اند

مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت

طینت هفت زمین زان اثر آمیخته‌اند

زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه

نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند

نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک

لعل با سنگ و صفا با کرد آمیخته‌اند

شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش

با حروف دگرش در سور آمیخته‌اند

هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است

با زرش و یحک از آهن پتر آمیخته‌اند

نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند

این نه و چار بهم ناگزر آمیخته‌اند

کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند

چار مادر که در این نه پدر آمیخته‌اند

از تناسل عدد لشکر او بیش کنند

این زن و مرد که با نفع و ضر آمیخته‌اند

عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک

خوشی و تلخی با برگ و بر آمیخته‌اند

چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان

ز انجمش زنگله‌ها در کمر آمیخته‌اند

فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد

خاک با چشم ستاره شمر آمیخته‌اند

رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی

کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته‌اند

وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش

آتشین برق به خونین مطر آمیخته‌اند

شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف

شار مارند و نفر با نفر آمیخته‌اند

روس و خزران بگریزند که در بحر خزر

فیض آن کف جواهر حشر آمیخته‌اند

از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش

داروی خواب به دفع سهر آمیخته‌اند

چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند

که هژبرانش در آب شمر آمیخته‌اند

هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک

زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته‌اند

پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش

کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته‌اند

بهر دفع تبش آبله را مصلحت است

از طبیبان که شراب کدر آمیخته‌اند

باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک

چار صف حیوان خواب و خور آمیخته‌اند

سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه

تا مه و سال و سفر با خضر آمیخته‌اند

روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر

تا شب و روز به خیر و به شر آمیخته‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459927
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث