به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند

دست هستی بر جهان خواهم فشاند

پیش مرغان سر کوی مغان

دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند

دیده می‌پالای و گیتی خاک پای

جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند

اشک در رقص است و ناله در سماع

بر سماع و رقص جان خواهم فشاند

بر سر خاک از جفای آسمان

خاک هم بر آسمان خواهم فشاند

دوستان چون از نفاق آگنده‌اند

آستین بر دوستان خواهم فشاند

دشمنان چون بر غمم بخشوده‌اند

بر سر دشمن روان خواهم فشاند

کیسه‌ای کز زندگی بردوختم

بر زمانه هر زمان خواهم فشاند

هر زری کز خاک بیزی یافتم

بر سراین خاکدان خواهم فشاند

هر سحر خاقانی آسا بر فلک

ناوک آتش فشان خواهم فشاند

این ستارهٔ دری و در دری

بر همام بحرسان خواهم فشاند

این زر اکسیر نفس ناطقه

بر سر صدر زمان خواهم فشاند

این دو طفل نوری اندر مهد چشم

بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند

این سه گنج نفس از قصر دماغ

بر امام انس و جان خواهم فشاند

این چهار اجساد کان کائنات

بر مراد کن فکان خواهم فشاند

کس چه داند کاین نثار از بهر کیست

تا نگویم بر فلان خواهم فشاند

بر جلال و مجد مجد الدین خلیل

در مدحت بیکران خواهم فشاند

هر شکر کز لفظ او برچید سمع

هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند

هر گهر کز کلک او دزدید طبع

هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند

داورم کی دست فرماید برید

کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند

شرع را گنج روان از کلک اوست

عقل بر گنج روان خواهم فشاند

ملک را حرز امان از رای اوست

روح بر حرز امان خواهم فشاند

گر خضر گردم بر آن غمر الردا

هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند

ور ملک باشم بر آن عیسی نفس

سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند

زیر پای اسبش ار دستم رسد

افسر نوشین روان خواهم نشاند

قحط دانش را به اعجاز ثناش

من و سلوی از لسان خواهم فشاند

چون کند پروانه جان افشان به شمع

من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند

خود کیم من وز سگان کیست جان

تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند

ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم

بر لب حوض جنان خواهم فشاند

گمرهم تا بر سر بیت الحرام

آب دست پیلبان خواهم فشاند

حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی

بر سر تیغ یمان خواهم فشاند

یا نحوس کید قاطع را ز جهل

بر سعود شعریان خواهم فشاند

یا سم گوساله و دنبال گرگ

بر سر طور و شبان خواهم فشاند

یا کلاهی کز گیا بافد شبان

بر سر تاج کیان خواهم فشاند

یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت

بر سر شیر ژیان خواهم فشاند

یا غبار لاشهٔ دیو سفید

بر سوار سیستان خواهم فشاند

یا لعاب اژدهای حمیری

بر درفش کاویان خواهم فشاند

اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل

بر مد مدهمتان خواهم فشاند

اینت کفر ار گرد نعلین یزید

بر یل خیبر ستان خواهم فشاند

گر چه در حلق سماکین افکنم

چون کمند امتحان خواهم فشاند

ور چه پر تیر گردون بشکنم

چون خدنگی از کمان خواهم فشاند

لیک با تیغ یقین او سپر

بر سر آب گمان خواهم فشاند

پیش کلک دور باش آساش تیغ

بر سر خاک هوان خواهم فشاند

در حضورش لالی آرم در زبان

نه لالی از زبان خواهم فشاند

پیش نطقش کبم آرم از دهان

خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد

وز برون آشیان خواهم فشاند

عقد نظمش کبم آرم از دهان

بر سر شاه اخستان خواهم فشاند

زیور نثرش فرو خواهم گسست

بر شه صاحب قران خواهم فشاند

بر خط دستش که هند و چین در اوست

هفت گنج شایگان خواهم فشاند

چون به هندوچین او دستم رسد

دست بر چیپال و خان خواهم فشاند

بر سه تشریفش که خواندم یک به یک

هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند

هست هر سه چار خوان و هشت خلد

من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند

چون از آن خوان لقمه‌ای خواهم چشید

بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند

باد چون جان جاودان عمرش که من

جان بر او هم جاودان خواهم فشاند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند

وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند

بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید

یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند

بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ

خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند

عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت

موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند

دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت

یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند

گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم

در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند

خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟

کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند

نیست بستان خراسان را چو من مرغی

مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند

گنج درها نتوان برد به بازار عراق

گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد

چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق

که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند

عیسیم منظر من بام چهارم فلک است

که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند

همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت

گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند

چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی

به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند

یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین

با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند

یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام

که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند

آری افلاک معالی است خراسان چه عجب

که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند

من همی رفتم باری همه ره شادان دل

دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم

در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند

در خراس ری از ایوان خراسان پرسم

گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند

گردن من به طنابی است که چون گاو خراس

سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه

خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود

که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب

خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم

که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند

درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران

چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر

کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود

که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند

بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری

چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند

بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک

مستقیم ره امکان شدنم نگذارند

باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم

که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند

مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال

چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند

بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت

می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند

گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد

گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند

فید بیفایده بینم ری و من فید نشین

که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند

روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است

شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند

ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است

پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند

این دو صادق خرد و رای که میزان دلند

بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند

وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند

بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند

دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم

کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند

عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند

بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند

منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت

طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت

وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

از وطن دورم و امید خراسانم نیست

که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند

ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون

محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند

فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین

دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند

ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب

به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند

همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد

جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند

هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم

تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند

هم گذارند که گوی سر میدان گردم

گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر

باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر

چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن

باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند

ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم

نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم

بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن

گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند

مردی به لب بحر محیط از حد مغرب

سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند

برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق

باد آمد و باران زد و جایش بپراکند

مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای

برداشت همان موی و بخندید بر آن چند

حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز

این است و چنین به مثل مرد خردمند

ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر

مسکین تن نالانش به مویی شده مانند

آخر به کف آمد تن نالانش دگربار

گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند

اکنون من و این نی که سر ناخن حور است

کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند

اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل

این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند

خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون

آن دل که همی بود به خرسند خرسند

خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس

جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

بس بس ای طالع خاقانی چند

چند چندش به بلا داری بند

جو به جو راز دلش دانستی

که به یک نان جوین شد خرسند

مدوانش که دوانیدن تو

مرکب عزم وی از پای فکند

مرغ را چون بدوانند نخست

بکشندش ز پی دفع گزند

به ازو مرغ نداری، مدوان

ور دوانیدی کشتن مپسند

کس ندیده است نمد زینش خشک

سست شد لاشه به جاییش ببند

مچشانش به تموز آب سقر

مفشان بر سر آتش چو سپند

فصل با حورا، آهنگ به شام

وصل با حوران خوش‌تر به خجند

هم توانیش به تبریز نشاند

هم توانیش ز شروان بر کند

طفل‌خو گشت میازارش بیش

بر چنین طفل مزن بانگ بلند

دایگی کن به نوازش که نزاد

پانصد هجرت ازو به فرزند

نیست جز اشک کسش هم زانو

نیست جز سایه کسش هم پیوند

حکم حق رانش چون قاضی خوی

نطق دستانش چون پیر مرند

از برون در خوی خوییش مدار

وز درونش دل مجروح مرند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:33 PM

 

جام طرب کش که صبح کام برآمد

خندهٔ صبح از دهان جام برآمد

صبح فلک بین که بر موافقت جام

دم زد و بوی میش ز کام برآمد

مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست

نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد

داو طرب کن تمام خاصه که اکنون

عدهٔ خاتون خم تمام برآمد

ما و شکر ریز عیش کز در خمار

نامزد خرمی به بام برآمد

ساغر گلفام خواه کز دهن کوس

نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد

بلبله کبکی است خون گرفته به منقار

کز دهنش نالهٔ حمام برآمد

گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد

ارزن زرینش از مسام برآمد

زآن می گلگون که بید سوخته پرورد

بوی گل و مشکبید خام برآمد

در صف دریا کشان بزم صبوحی

جام چو کشتی کش خرام بر آمد

خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش

کابرش روز آتشین ستام برآمد

بود فلک جام رنگ و جام فلک سان

روز ندانم که از کدام برآمد

دست قراسنقر فلک سپر افکند

خنجر آقسنقر از نیام برآمد

گوش رباب از هوا پیام طرب داشت

از سه زبان راز آن پیام برآمد

حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ

چون مه نو کز خط ظلام برآمد

گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است

نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد

بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن

ناله نه از ناقه از زمام برآمد

نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم

بانگش از آهنگ ده غلام برآمد

از پی دستینهٔ رباب کف می

چون گهر عقد یک نظام برآمد

بهر حلی‌های گوش و گردن بر بط

سیم و زر از ساغر و مدام برآمد

از حیوان شکار گاه دف آواز

تهنیت شاه را مدام برآمد

شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش

نام عجم روضة السلام برآمد

ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش

بر سر دهر حرون لگام برآمد

رستم ثانی که در طبیعتش اول

دانش زال و دهای سام بر آمد

صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید

شکر نوالش ز سام و حام برآمد

پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت

وز دگران بانگ شاهقام برآمد

دام به دریا فکنده بود سلیمان

خازن انگشتری به دام برآمد

ذات جهان پهلوانش صبح جلال است

کز افق چرخ احتشام برآمد

در کنف صبح فر میر محمد

راست چو خورشید نور تام برآمد

تاجوری یافت تخت و ملکت ایران

تا ز برش سیدالانام برآمد

گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک

بر زبر تخت احترام برآمد

گر علم صبح آب رنگ فروشد

رایت خورشید نارفام برآمد

تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب

زال همایون به تخت سام برآمد

نوبت کاوس شد چو پای منوچهر

بر سر کرسی احتشام برآمد

روز به مغرب شده چو مملکت او

ماه چو بدر از حجاب شام برآمد

آرزوی جان ملک عدل و همم بود

از ملک عادل همام برآمد

دولت شروان کلید دولت او بود

زآن همه کارش به انتظام برآمد

گر چه محمد پیمبری به عرب یافت

صبح کمالش ز حد شام برآمد

دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت

چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد

مژده ده ای تاجور که ینصرک الله

فال تو از مصحف دوام برآمد

تا که حسامت قوام ملک عجم شد

آه ز اعدای ناقوام برآمد

چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید

جان حسود از تف حسام برآمد

جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت

بس نفس شکر کز هوام برآمد

دوش چنین دیده‌ام به خواب که نخلی

بر لب دریا در آن مقام برآمد

نخل موصل شده ترنج و رطب داشت

سایه و شایه‌ش فراخ و تام برآمد

مرغی دیدم گرفته نامه به منقار

کز بر آن نخل شادکام برآمد

بود یکی منبر از رخام بر نخل

پیری بر منبر رخام برآمد

نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند

نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد

من به تعجب به خود فروشده زین خواب

کز خضر آواز السلام برآمد

جستم و این خواب پیش خضر بگفتم

از نفسش اصدق الکلام برآمد

گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت

شهپر عنقاش بر سهام برآمد

مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو

کار دو ملک از یک اهتمام برآمد

منبر تخت است و پیر مشتری چرخ

کز بر تختش سه چار گام برآمد

ای درت آن آسمان که از افق او

کوکب بهروزی کرام برآمد

از دم خلق تو در مسدس گیتی

بوی مثلث به هر مشام برآمد

ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال

کش ز شب و روز حام و سام برآمد

عیسی عهدی که از تو قالب ملکت

چون تن عازر به یک قیام برآمد

رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت

فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد

قدر محیط کفت جهان چه شناسد

کو به سراب کف لئام برآمد

از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست

مغز جعل را که با زکام برآمد

از سر تیغت که ماه ازوست برص دار

برتن شیر فلک جذام برآمد

خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا

زآتش شمشیر تو طعام برآمد

بر درت از بس که جن و انس و ملک هست

جان شیاطین ز ازدحام برآمد

گوئی کانبوه حافظان مناسک

گرد در مسجد الحرام برآمد

از حرمت هر کبوتری که بپرید

نامهٔ او عنبرین ختام برآمد

سهم تو در زین کشید پشت زمین را

گر چه ز من بود قعده رام برآمد

بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست

کان خوی ازین مرکب جمام برآمد

زایجهٔ طالعت مطالعه کردم

سلطنت از موضع السهام برآمد

آرزوی حضرت تو دارم اگر چه

صبح من از غم به رنگ شام برآمد

در ره خدمت درست عهدم لیکن

نام من از نامهٔ سقام برآمد

هست نیازم ز جان و آن دگر کس

از زر و سیم جهان حطام برآمد

گوهر جان وام کردم از پی تحفه

تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد

پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است

واحزن از جان بوتمام برآمد

گوهر سحر حلال من شکند آنک

گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد

دزد بیان من است هر که در این عهد

بر سمت شاعریش نام برآمد

نیم شبت چون صف خواص دعا گفت

هر نفسی آمینی از عوام برآمد

باد جهانت به کام کز ظفر تو

کامهٔ صد جان مستهام برآمد

ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام

مدت عمرت هزار عام برآمد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد

مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد

در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم

پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد

پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش

تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد

ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی

آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد

تا داد همی جوئی رنجورتری مانا

کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد

تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر

در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد

میدان ملامت را گر گوی شدی شاید

کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد

از مادر غم زادی آلودهٔ خون چون گل

با هیچ طرب چون مل هم‌زاد نخواهی شد

از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان

روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد

خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی

کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد

خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم

تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

دیر خبر یافتی که یار تو گم شد

جام جم از دست اختیار تو گم شد

خیز دلا شمع برکن از تف سینه

آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد

حاصل عمر تو بود یک ورق کام

آن ورق از دفتر شمار تو گم شد

نقش رخ آرزو به روی که بینی

کینهٔ آرزو نگار تو گم شد

از ره چشم و دهان به اشک و به ناله

راز برون ده که رازدار تو گم شد

چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک

میوهٔ جان از شکوفه‌زار تو گم شد

چشم بد مردمت رسید که ناگاه

مردم چشم تو از کنار تو گم شد

نوبت شادی گذشت بر در امید

نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد

هر بن مویت غمی و ناله کنان است

هر سر مویت که آه یار تو گم شد

زخم کنون یافتی ز درد هنوزت

نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد

منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر

کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد

بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت

بیم رصد چون بری که بار تو گم شد

خون خور خاقانیا مخور غم روزی

روز به شب کن که روزگار تو گم شد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

خوی فلک بین که چه ناپاک شد

طبع جهان بین که چه غمناک شد

آخر گیتی است نشانی بدانک

دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد

سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است

تا که جهان افعی ضحاک شد

گر برسد دست، جهان را بخور

زان مکن اندیشه که ناپاک شد

افعی اگرچه سر زهر گشت

خوردن افعی همه تریاک شد

رخصت این حال ز خاقانی است

کو به سخن بر سر افلاک شد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

تشنهٔ دل به آب می‌نرسد

دیده جز بر سراب می‌نرسد

قصهٔ درد من رسید به تو

چون بخوانی جواب می‌نرسد

روی چون آب کرده‌ام پر چین

کز تو رویم به آب می‌نرسد

نرسم در خیال تو چه عجب

که مگس در عقاب می‌نرسد

کی وصالت رسد به بیداری

که خیالت به خواب می‌نرسد

نرسد بوی راحتی به دلم

ور رسد جز عذاب می‌نرسد

دوست را دشمنی و دشمن دوست

جز مرا این عقاب می‌نرسد

دل و عمرم خراب گشت و ز تو

عوض یک خراب می‌نرسد

برسد گوئی از پس وعده

آن خود از هیچ باب می‌نرسد

برسد میوه‌ای است در باغت

که به هیچ آفتاب می‌نرسد

از لب نوش تو به خاقانی

قسم جز زهر ناب می‌نرسد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459930
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث