به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد

طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد

چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا

چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد

تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر

چون کام روزه‌دار و لب شیر خوار کرد

بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او

اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد

هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار

آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد

از زر کش و ممزج و اطلس لباس من

چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد

زربفت روز را فلک از اطلس هوا

خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد

کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام

این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد

و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را

هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد

از جنس کارگاه نشابور و کار روم

بر من خراج روم و نشابور خوار کرد

بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی

تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد

از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم

دست سمن ستان و برم لاله‌زار کرد

چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا

از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد

تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت

شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد

در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید

بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد

دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر

هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد

هر دم به آب شکر وضو تازه می‌کنم

تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد

درگاه اوست قبله و من در نماز شکر

تکبیر بسته‌ام که دلم حق گزار کرد

چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود

بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد

اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک

با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد

انعامش از تبار گذشته است و چون توان

ذرات آفتاب فلک را شمار کرد

اقبال صفوة الدین بانوی روزگار

ناساز روزگار مرا سازگار کرد

خلقند شرم سار ز فریاد من که من

فریاد می‌کنم که مرا شرم سار کرد

غرقم به بحر منت و آواز الغریق

چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد

از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم

جمع ملائکه در گوش استوار کرد

خاقانی است بر در او زینهاریی

وین زینهاری از کرمش زینهار کرد

گر بر درش درختک دانا شدم چه باک

کاقبال او درخت کدو را چنار کرد

بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان

من هدهدی که عقل به من افتخار کرد

هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت

بختش به خلعت ملک امیدوار کرد

تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت

بلقیس خرقه‌دار و سلیمان شعار کرد

این بین بی‌من از قلم من فتاد از آنک

نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد

زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب

هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد

بینی به آفتاب که برتافت بامداد

بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد

چه سود ز آفتاب گریبان سرو را

کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد

شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال

از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد

زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من

کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد

شاه سخن منم شعرا دزد گنج من

بس دزد سر زده را تارومار کرد

از نام من شدند به آواز و طرفه نیست

صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد

نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم

بخت نهفته را نتوان آشکار کرد

امید آبروی ندارم به لطف شاه

کامسال کمتر است قبولی که پار کرد

مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق

کسیب طالعم هدف اضطرار کرد

گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون

بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد

می‌گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم

امید زر و زور مرا خوار و زار کرد

ماری به کف مرا دو زبان است این قلم

دستم معزمی شده کافسون مار کرد

نی پاره‌ای به دست و سواری کنم بر او

چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد

کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟

وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟

مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت

پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد

بخت رمیده را نتوان یافت چون توان

ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد

خود هیچ کرم یبد شنید است هیچ‌کس

کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد

یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید

کب دهن تنید و بدو بند غار کرد

آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است

آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد

این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود

آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد

این کعبه در سرادق شروان سریر داشت

و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد

این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد

و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد

این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد

و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد

آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش

آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد

این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش

بر نو عروس فتح شه کام‌کار کرد

آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم

کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد

این کعبه را به جای کبوتر همای بخت

کاندر حرم مجاورت این دیار کرد

شش حج تمام بر در این کعبه کرده‌ام

کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد

امسال قصد خدمت آن کعبه می‌کنم

کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد

بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم

کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد

هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد

خیاط روزگار به بالای هیچ کس

پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد

نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد

نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد

گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند

کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد

کی دیده‌ای دو دوست که جوزا صفت بدند

کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد

وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار

دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد

دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک

خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد

بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم

چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد

آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد

هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد

خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن

کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

تا دل من دل به قناعت نهاد

ملک جهان را به جهان بازداد

دفتر آز از بر من برگرفت

مصحف عزلت عوض آن نهاد

خسرو خرسندی من در ربود

تاج کیانی ز سر کیقباد

نیز فریبم ندهد طمع و جمع

نیز حجابم نشود بود و باد

تا چه کند مرد خردمند، آز

تا چه کند باشهٔ چالاک، باد

این همه هست و سبکی عمر من

رفت و مرا تجربه‌ها اوفتاد

کافرم ار ز آدمیان دیده‌ام

هیچ کسی مردم و مردم نهاد

این نکت از خاطر خاقانی است

شو گهری دان که ز خورشید زاد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

عهد عشق نیکوان بدرود باد

وصل و هجران هر دوان بدرود باد

بر بساط ناز و در میدان کام

صلح و جنگ نیکوان بدرود باد

سبزه‌ای کان بود دام آهوان

بر سر سرو جوان بدرود باد

چون گوزنان هوی از جان برکشم

کان شکار آهوان بدرود باد

نعل در آتش نهادندی مرا

آن نهاد جاودان بدرود باد

صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت

همبر طاق ابروان بدرود باد

شاهدان بزم را گیسوی چنگ

بستن اندر گیسوان بدرود باد

گرد ترکستان عارض صف زده

آن سپاه هندوان بدرود باد

پادشاه تازه و تر و جوان

همچو شاخ ارغوان بدرود باد

تا توانی خون گری خاقانیا

کان جوانی و آن توان بدرود باد

ای جمال الدین چو اسپهبد نماند

حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

دل ز راحت نشان نخواهد داد

غم خلاصی به جان نخواهد داد

غم‌گساران فرو شدند افسوس

کز عدم کس نشان نخواهد داد

آسمان را گسسته شد زنجیر

داد فریاد خوان نخواهد داد

بر زمین صد هزار خون‌ریز است

یک دیت آسمان نخواهد داد

زین دو نان سپید و زرد فلک

فلکت ساز خوان نخواهد داد

دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر

کاین سیه کاسه نان نخواهد داد

سرو آزاد را جهان دو رنگ

رنگ مدهامتان نخواهد داد

تا عروس یقین نبندی عقد

دل طلاق گمان نخواهد داد

گیتی اهل وفا نخواهد شد

شوره آب روان نخواهد داد

از زمانه بترس خاقانی

که زمانه زمان نخواهد داد

دیو خوئی است کو به دست بشر

هیچ حرز امان نخواهد داد

گنج خانه است جان خاقانی

دل به خاقان و خان نخواهد داد

چون به خرسندی این مکانت یافت

خواجگان را مکان نخواهد داد

آبرو از برای نان حرام

به تکین و طغان نخواهد داد

آبروی است کیمیای بزرگ

کیمیا رایگان نخواهد داد

گنج اول زمان نداد به کس

آخر آخر همان نخواهد داد

عمر یک هفته ملک شش روزه است

در بهای جهان نخواهد داد

سرمهٔ دین ورا عروس ختن

عرس بر قیروان نخواهد داد

خسر پست را سوار خرد

بدل جیش‌ران نخواهد داد

دهر بی‌حضرت بهاء الدین

آسمان را توان نخواهد داد

آسمان بی‌معین احمد او

اخرتان را قران نخواهد داد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

این پرده کاسمان جلال آستان اوست

ابری است کافتاب شرف در عنان اوست

این ابر بین که معتکف اوست آفتاب

وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست

این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا

رضوان مجاور حرم روضه سان اوست

این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا

اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست

این پرده گرنه عرش مجید است پس چرا

ارواح قدس را قدم اندر میان اوست

این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا

سعد السعود را شرف اندر قران اوست

این پرده گرنه صخرهٔ کعبه است پس چرا

لب‌های عرشیان همه بوسه ستان اوست

برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم

هارون آستانهٔ گردون مکان اوست

خورشید کرد میل زمین بوس او ازآنک

سایه‌اش هزار میل بر از آسمان اوست

خط امان ستانه‌ش و لب‌های خسروان

العبد بر نوشته به خط امان اوست

در صف و سجده از قد و پیشانی ملوک

نون و القلم رقم زده بر آستان اوست

خاک درش ز چشم و لب میر زادگان

لاله ستان جنت و عبهرستان اوست

ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب

چابک زن خراجی چوبک زنان اوست

خورشید روم پرور و ماه حبش نگار

سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست

تا روز و شب دو خادم رومی و نوبی‌اند

هر یک به صدق عنبر جان بر میان اوست

شاگرد خادمان در اوست روزگار

کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست

شروان به عز شاه ز بغداد درگذشت

تا شاهزاده صفوة دین بانوان اوست

بانوی شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم

عنقا مگس مثال، طفیلی خوان اوست

هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک

تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست

باز سپید دولت و شیر سیاه ملک

کاین پرده هم نشیمن و هم نیستان اوست

این پرده سد دولت و خاقان سکندر است

اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست

بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان

کز عدل و دین مبشر مهدی زمان اوست

جمشید پیل تن نه که خورشید نیل کف

کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست

در رزم یازده رخ و با دهر ده دله

تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست

ز آن تیغ کو بنفش‌تر است از پر مگس

منقار کرکسان فلک میهمان اوست

گر چه به خاندانش سلاطین شرف کنند

این بانوی جهان شرف خاندان اوست

زیبد منیژه خادمهٔ بانوان چنانک

افراسیاب نیزه‌کش اخستان اوست

بر دست راست و چپ ملکان مادح ویند

خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست

پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود

و امسال این قصیده که هم حرز جان اوست

گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کند

زنار کفر خوک خوران طیلسان اوست

ور جز بقای بانو و شاه است کام او

پس داستان سگ صفتان داستان اوست

وردی است بر زبان همه کس را به صبح و شام

وز مدح بانوان همه ورد زبان اوست

یارب به تازگی شرف جاودانش ده

کاسلام تازه از شرف جاودان اوست

امیدوار باد به بخت ملک چنانک

کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست

او سال را به دولت و تایید ضامن است

نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

نه به دولت نظری خواهم داشت

نه ز سلوت اثری خواهم داشت

نه از آن روز فرو رفتهٔ عمر

پس پیشین خبری خواهم داشت

میوه دارم که به دی مه شکفد

که نه برگی نه بری خواهم داشت

کرم شب تابم در تابش روز

که نه زوری نه فری خواهم داشت

وه که سد ره من جان و دل است

که به سدره مقری خواهم داشت

نه نه کارم ز فلک نیک بد است

من هراس از بتری خواهم داشت

شیشه‌ای بینم پر دیو و پری

من پی هر بشری خواهم داشت

از بر عالم گوساله پرست

رخت بر گاو ثری خواهم داشت

تیر باران بلا پیش و پس است

از فراغت سپری خواهم داشت

همه روز و شب عمرم خواب است

خواب شب مختصری خواهم داشت

روز اعمی است شب انده من

که نه چشم سحری خواهم داشت

بخت گویند که در خواب خر است

مه نه دنبال خری خواهم داشت

گر چه چون آب همه تن زرهم

نه امید ظفری خواهم داشت

چون زره گرچه همه تن چشمم

نه به دیدن بصری خواهم داشت

به زمستان چو تموز از تف آه

تاب خانهٔ جگری خواهم داشت

خانه جان دارم و خوانچه سرخوان

که نه طبخی نه خوری خواهم داشت

چارپایی دو سه و یک دو غلام

چارپا هم بکری خواهم داشت

نه جنیبت نه ستام و نه سلاح

نز وشاقان نفری خواهم داشت

کاه برگی تن و جو سنگی صبر

کاه و جو این قدری خواهم داشت

از فلک خیمه و از خاک بساط

وز سرشک آب خوری خواهم داشت

چون ز تبریز رسم سوی هرات

هم به ری رهگذری خواهم داشت

عقرب از طالع تبریز و ری است

نه ز عقرب ضرری خواهم داشت

من چو برجیس ز حوت آمده‌ام

سرطان مستقری خواهم داشت

گر چه دریاست عراق از سفرش

نه امید گهری خواهم داشت

تشنه لب بر لب دریا چو صدف

سرو تن پی سپری خواهم داشت

صدفش چشم ندارم لیکن

از نهنگش حذری خواهم داشت

عزلتی دارم و امن اینت نعیم

زین دو نعمت بطری خواهم داشت

هیچ درها سوی درها نبرم

که نه زین به درری خواهم داشت

گرچه آتش سرم و باد کلاه

نه پی تاجوری خواهم داشت

نه در هیچ سری خواهم کوفت

نه سر هیچ دری خواهم داشت

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

صبح تا آستین برافشانده است

دامن عنبر تر افشانده است

مگر آن عقد عنبرینهٔ شب

برگشاده است و عنبر افشانده است

روز یک اسبه بر قضا رانده است

و آتش از روی خنجر افشانده است

نعل آن نقره خنگ او از برق

بر جهان خرمن زر افشانده است

رقعه‌ها داشت چرخ بر چهره

همه در خاک خاور افشانده است

نقش شب پنج با یک افتاده است

گوئی آن مهره‌ها بر افشانده است

مرغ صبح از سماع بس کرده است

زانکه دیری است تا پر افشانده است

بلبله در سماع مرغ آسا

از گلو عقد گوهر افشانده است

ساقی آن عنبرین کمند امروز

در گلوگاه ساغر افشانده است

ابرش آفتاب بستهٔ اوست

تا کمند معنبر افشانده است

گوش‌ها پر نوای داودی است

کز سر زخمه شکر افشانده است

نان زرین چرخ دیده است ابر

خوش نمک در برابر افشانده است

نان زرین به ماهی آمد باز

نمک خوش چه در خور افشانده است

در زمستان نمک نبندد و ابر

نمک بسته بی مر افشانده است

نو عروسی است صورت نوروز

که بر آفاق زیور افشانده است

گنج نوروز هر چه گوهر داشت

پیش بانوی کشور افشانده است

صفوة الدین که شه سوار فلک

درسم اسبش افسر افشانده است

جفت خاقان اکبر آنکه سپهر

بر سرش سعد اصغر افشانده است

مریم مشتری فر است که عقل

جان بران مشتری فر افشانده است

تحفهٔ بزم اوست مریم وار

هر چه طوبی به نوبر افشانده است

آن خدیجه است کز ارادت حق

مال و جان بر پیمبر افشانده است

وان زبیده است کز سعادت بخت

بهر کعبه سر و زر افشانده است

بر سر هشت خلد مجلس او

نه فلک هفت اختر افشانده است

روز نو چون کبوتر زرین

بر زمین پر اخضر افشانده است

بهر آگین چار بالش اوست

هر پری کاین کبوتر افشانده است

جود معروف او به آب حیات

خاک بر بخل منکر افشانده است

ژالهٔ نعمت از هوای سخا

بانوی ملک پرور افشانده است

تخم اقبال در زمین بقا

بانوی عدل‌گستر افشانده است

گوئی از آتش شهاب فلک

شعله در دیو کافر افشانده است

سهم درگاه او خدنگ وبال

بر پلنگان صفدر افشانده است

نور ایمان او خوی خجلت

بر رخ خلد انور افشانده است

وقت توقیع، نوش داروی جان

زان سر کلک لاغر افشانده است

بر عدو زهر و بر ولی مهره است

هر چه آن مار اسمر افشانده است

دولت بانوان نثار ظفر

بر سر بوالمظفر افشانده است

همت بانوان جواهر سعد

بر کلاه برادر افشانده است

دولت او که پیکر شرف است

آستین بر دو پیکر افشانده است

همت او که گوهری گهر است

دست بر چار گوهر افشانده است

نعش در پای چار دختر او

زیور هر سه دختر افشانده است

از پی آن پسر که خواهد بود

قرع‌ها سعد اکبر افشانده است

فال سعد است گفت خاقانی

کز نفس مشک اذفر افشانده است

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

دل روی مراد از آن ندیده است

کز اهل دلی نشان ندیده است

دل هر دو جهان سه باره پیمود

یک اهل در این میان ندیده است

در شیب و فراز این دو منزل

یک پیک وفا روان ندیده است

چرخ آمده کعبتین بی‌نقش

کس نقش وفا از آن ندیده است

جنسی که من از جهان ندیدم

پیش از من هم جهان ندیده است

از منقطعان راه امید

یک تن رصد امان ندیده است

روز آمد و روز شد جهان را

کس یک پی کاروان ندیده است

تا پشت وفا زمانه بشکست

کس راستی از زمان ندیده است

از پشت شکستهٔ وفا به

بازوی فلک کمان ندیده است

خاقانی سود و مایهٔ عمر

الا ز زبان زیان ندیده است

آویختگی سر ترازو

الا ز سر زبان ندیده است

عالم ز همه ملوک عالم

جنس ملک اخستان ندیده است

خاقان کبیر، کز جلالت

آن دید که خضر خان ندیده است

شروان شه آفتاب دولت

کورا دوم آسمان ندیده است

جمشید کیان که دین جز او را

روئین‌تن هفت خوان ندیده است

گو در ملک اخستان نگر آنک

کیخسرو باستان ندیده است

گو رایت بوالمظفری بین

آنک اختر کاویان ندیده است

گویند که مرز تور و ایران

چون رستم پهلوان ندیده است

آن کیست که در صف غلامانش

صد رستم سیستان ندیده است

بر نیزهٔ او سماک رامح

کمتر ز زحل سنان ندیده است

جز بانو و شاه کوه و دریا

کس در یک دودمان ندیده است

دو ابر و دو آفتاب و دو بحر

کس جز کف هر دوان ندیده است

دو روح و دو نور کس جز ایشان

بر یک سر خوان و خان ندیده است

گیتی افق سپهر عصمت

جز حضرت بانوان ندیده است

جمشید ملک نظیر بلقیس

جز بانوی کامران ندیده است

قیدافهٔ مملکت که دهرش

جز رابعهٔ کیان ندیده است

او رابعهٔ بنات نعش است

خود رابعه کس چنان ندیده است

جز نه زن سیدش به ده نوع

کس مثل به صد قران ندیده است

رح القدس آن صفا کز او دید

از مریم پاک جان ندیده است

بر پردهٔ مریم دوم چرخ

جز قیصر پاسبان ندیده است

از قصر جلالتش به صد دور

خورشید یک آستان ندیده است

یک خوان شرف نساخت کایام

سیمرغش مورخوان ندیده است

برخوان کفش طفیل امید

جز رضوان میزبان ندیده است

در مجلس و خوانش چاشنی گیر

جز جنت نقلدان ندیده است

هر سو که همای بخت پرید

الا درش آشیان ندیده است

تا نخل گرفت بوی عدلش

کس در رطب استخوان ندیده است

بیند قلمش به گاه توقیع

هرک آتش در فشان ندیده است

تا نامد مهد دولت او

کس شروان خیروان ندیده است

ملاح خرد به کشتی وهم

در بحر دلش کران ندیده است

در جنب سخاش بحر و کان را

کس قوت امتحان ندیده است

زین پس کفش آفتاب بخشد

کاندر خور بخش کان ندیده است

کس بی‌کف راد صفوة الدین

در جسم کرم روان ندیده است

در پرده نهان چو راز غیب است

غیب از دل خود نهان ندیده است

چون کعبه مجاور حجاب است

آن کعبه که کس عیان ندیده است

ذات ملکه است جنت عدن

کس جنت بی‌گمان ندیده است

شاه ادریس است و خود جز ادریس

از مردان کس جنان ندیده است

بر نه فلک او ستارهٔ قطب

کس قطب سبک عنان ندیده است

با قطب جز این دو قرة العین

کس مرقد فرقدان ندیده است

بر روس و حبش که روز و شب راست

جز داغ ادب نشان ندیده است

این روس و حبش دو خادمش دان

کاین خادم روی آن ندیده است

ای بانوی خاندان جمشید

جم زین به خاندان ندیده است

ای ساره صفات و آسیه زهد

کس چون تو زبیده سان ندیده است

هر کس که ثنات بر زبان راند

جز کوثر در دهان ندیده است

بر آتش هر که مدح راند

جز طوبی و ضیمران ندیده است

خاک در تو هر آنکه بوسید

جز گوهر رایگان ندیده است

چون تو ملکه نبود و چون من

کس شاعر مدح خوان ندیده است

من دانم داستان مدحت

کس زین به داستان ندیده است

آن دید ضمیرم از ثنایت

کز نیسان بوستان ندیده است

و آن بیند بزمت از زبانم

کز بلبل گلستان ندیده است

ذکر تو به باغ خاطر من

شاخی است که مهرگان ندیده است

این مدحت تازه بر در تو

مشکی است که پرنیان ندیده است

بنده ز دکان شعر برخاست

چون بازاری در آن ندیده است

حلاج، دکان گذاشت ایراک

جز آتش در دکان ندیده است

بانوی جهان نپرسدش حال

کو حال دل نوان ندیده است

از هیچ کسی به هیچ دردی

تسکین شفارسان ندیده است

از هر که علاج خواست الا

درد دل ناتوان ندیده است

قرب دو سه سال هست کز شاه

یک حرمت و نیم نان ندیده است

اقطاع و برات رفت و از کس

یک پرسش غم نشان ندیده است

شاه است گران سر ار چه رنجی

زین بندهٔ جان گران ندیده است

گفته است به ترک خدمت اکنون

کانعام خدایگان ندیده است

دستوری خواهد از خداوند

کز درگه شه مکان ندیده است

زنهاری توست و از تو بهتر

یک داور مهربان ندیده است

خواهد ز تو استعانت ایرا

بهتر ز تو مستعان ندیده است

دادش بده و فغانش بشنو

کاندوخته جز فغان ندیده است

این شعر وداعی از زبانم

سحر است و کس این بیان ندیده است

مرغ دو زبان چو کلک من کس

بر گلبن ده بنان ندیده است

بر نطق سوارم و عطارد

این مرکب، زیر ران ندیده است

باغی است بقای بانوی عصر

کز باد فنا، خزان ندیده است

بر لوح فرشته نامش ایام

جز بانوی انس و جان ندیده است

صد عید چنین ضمان کند عمر

دولت به ازین ضمان ندیده است

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

 

رستم و بهرام را بهم چه مصاف است

این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است

مایهٔ سودا در این صداع چه چیز است

سود محاکا در این حدیث چه لاف است

معجز این گر نهنگ بحر فشان است

حجت آن اژدهای کوه شکاف است

از پی یک صره‌ای ز سیم و زر زرد

بر دو محک سپیدشان چه مصاف است

هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند

صبح بلی از عمود گنبد کاف است

آب زدند آسیای کام ز کینه

کینه چه دارند کاسیا به کفاف است

هر دو الوفند و از سر دو الفشان

از پی میم است جنگ نز پی کاف است

بر در تسعین کنند جنگ شبان روز

درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است

گر ز یک انگشتری خاصهٔ جمشید

دیو چهارم به پیششان به طواف است

دیو دلی می‌کنند بر سر خاتم

خاتم جمشید داشتن نه گزاف است

ناف بر این شغلشان زده است زمانه

خاک چنین شغل خون آهوی ناف است

بس کن خاقانیا مطایبه زیرا

باطن او درد و ظاهرش همه صاف است

ساحری از قاف تا به قاف تو داری

مشرق و مغرب تو را دو نقطهٔ قاف است

قبلهٔ هرکس کسی است قبلهٔ جانت

تاج سر خاندان عبد مناف است

بر شعرا نطق شد حرام به دورت

سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است

بافتن ریسمان نه معجزه باشد

معجز داود بین که آهن باف است

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459277
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث