به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا

تو سر به جیب هوس درکشیده‌ای به خطا

بر آن سریر سر بی‌سران به تاج رسید

تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا

سر است قیمت این تاج گر سرش داری

به من یزید چنین تاج سر بیار بها

تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید

سری که دردسر آرد بریدن است دوا

نگر که نام سری بر چنین سری ننهی

که گنبد هوس است این و دخمهٔ سودا

سری دگر به کف آور که در طریقت عشق

سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا

چرا چو لالهٔ نشکفته سر فکنده نه‌ای

که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا

تو را میان سران کی رسد کله داری

ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا

یتیم وار در این تیم ضایع است دلت

برو یتیم نوازی بورز چون عنقا

دلی طلب کن بیمار کردهٔ وحدت

چو چشم دوست که بیماری است عین شفا

مگر شبی ز برای عیادت دل تو

قدم نهد صفت ینزل الله از بالا

بر آستانهٔ وحدت سقیم خوش تر دل

به پالکانهٔ جنت عقیم به حورا

مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار

دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا

تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف

تورا هلیلهٔ زرین کجا برد صفرا

به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش

بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا

سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد

جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا

میان خاک چه بازی سفال کودک وار

سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا

زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهٔ خاک

نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا

زری که گوی گریبان جبرئیل سزد

رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا

چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی

چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ

به دست همت طغرای بی‌نیازی دار

که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا

ره امان نتوان رفت و دل رهین امل

رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا

تو را امان ز امل به که اسب جنگی را

به روز معرکه برگستوان به از هرا

تو را که رشتهٔ ایمان ز هم گسست امروز

سحاء خط امان از چه می‌کنی فردا

تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت

بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا

چو همت آمد هر هشت داده به جنت

که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است

که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند

که بدو حال محال است و مهر کار فنا

به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی

که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها

چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر

چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا

چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال

چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا

نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟

نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟

دمیده در شب آخر زمان سپیدهٔ حشر

پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا

مسافران به سحرگاه راه پیش کنند

تو خواب بیش کنی اینت خفتهٔ رعنا

به خواب دایم جز سیم و زر نمی‌بینی

ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا

تو را که از مل و مال است مستی و هستی

خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا

میان بادیه‌ای هان و هان مخسب ار نه

حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا

غلام آب رزانی نداری آب روان

رفیق صاف رحیقی نه‌ای به صف صفا

به کار آبی و دین با دل و تنت گویان

که کار آب شما برد آب کار شما

بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست

ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا

خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود

که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا

برو نخست طهارت کن از جماع الاثم

که کس جنب نگذارند در جناب خدا

مجرد آی در این راه تا زحق شنوی

الی عبدی اینجا نزول کن اینجا

ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی

که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا

ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات

که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا

اگر ز عارضهٔ معصیت شکسته دلی

تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا

به یک شهادت سربسته مرد احمد باش

که پایمرد سران اوست در سرای جزا

پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر

که خاص بر قد او بافتند درع ثنا

زبان بسته به مدح محمد آرد نطق

که نخل خشک پی مریم آورد خرما

بهینه سورت او بود و انبیا ابجد

مهینه معنی او بود و اصفیا اسما

اگرچه بعد همه در وجودش آوردند

قدوم آخر او بر کمال اوست گوا

نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم

نه معنی از پی اسما همی شود پیدا

نه روح را پس ترکیب صورت است نزول

نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا

نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن

نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا

گه ولادتش ارواح خوانده سورهٔ نور

ستار بست ستاره سماع کرد سما

بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام

ببست قبهٔ زربفت قبهٔ مینا

چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت

برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا

درید جوزا جیب و برید پروین عقد

گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا

ز بوی خلقش حبل‌الورید یافت حیات

ز فر لطفش حبل‌المتین گرفت بها

به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی

حباب وار بدی هفت گنبد خضرا

سزد که چون کف او نشر کرد نشرهٔ جود

روان حاتم طی، طی کند بساط سخا

ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب

به من رسید که خاقانیا بیار ثنا

ز خشک آخور خذلان برست خاقانی

که در ریاض محمد چرید کشت رضا

مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص

کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا

مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت

برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما

کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان

که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا

گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ

به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا

چو قرصهٔ جو و سرکه نمی‌رسد به مسیح

کجا رسد به حواری خواره و حلوا

مرا ز خطهٔ شروان برون فکن ملکا

که فرضه‌ای است در او صد هزار بحر بلا

مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن

مرا مقر سقر است الامان از این منشا

بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین

غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا

از این گره که چو پرگار دزد بدراهند

دلم چو نقطهٔ نون است در خط دنیا

گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص

ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا

مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند

به حق حق که جز از حق مراست استغنا

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:21 PM

 

طفلی هنوز بستهٔ گهوارهٔ فنا

مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسد

شاه دل تو کرده بود کاخ را رها

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا

آن به که پیش هودج جانان کنی نثار

آن جان که وقت صدمهٔ هجران شود فنا

رخش تو را بر آخور سنگین روزگار

برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا

بر پردهٔ عدم زن زخمه ز بهر آنک

برداشته است بهر فرو داشت این نوا

در رکعت نخست گرت غفلتی برفت

اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا

گر حلهٔ حیات مطرز نگرددت

اندیک درنماندت این کسوت از بها

از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد

در حال استخوانش بیرزد بدان بها

از استخوان پیل ندیدی که چرب دست

هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا

امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست

چون دل روانه شد نشود نقد تو روا

اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است

کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا

بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق

مجروح به قبای گل از جنبش صبا

عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست

پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا

در ایرمان سرای جهان نیست جای دل

دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا

بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو

دار الخلافهٔ پدر است ایرمان سرا

در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک

ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا

بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک

عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا

گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی

آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا

لا را ز لات باز ندانی به کوی دین

گر بی‌چراغ عقل روی راه انبیا

اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس

آری که از یکی یکی آید به ابتدا

عقل جهان طلب در آلودگی زند

عقل خدا پرست زند درگه صفا

کتف محمد از در مهر نبوت است

بر کتف بیور اسب بود جای اژدها

با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش

بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا

جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک

خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا

اندر جزیره‌ای و محیط است گرد تو

زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا

از رمز درگذر که زمین چون جزیره‌ای است

گردون به گرد او چو محیط است در هوا

از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک

هرگز سراب پر نکند قربهٔ سقا

در قمرهٔ زمانه فتادی به دست خون

وامال کعبتین که حریفی است بس دغا

فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی

آلوده دان دهان مشعبد به گندنا

اینجا مساز عیش که بس بینوا بود

در قحط سال کنعان دکان نانوا

زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر

زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا

گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود

گردون کبود جامه شد از ماتم وفا

از خشک سال حادثه در مصطفی گریز

کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی

ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث

کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما

بودند تا نبود نزولش در این سرای

این چار مادر و سه موالید بینوا

شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق

تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا

آن قابل امانت در قالب بشر

وان عامل ارادت در عالم جزا

چون نوبت نبوت او در عرب زدند

از جودی و احد صلوات آمدش صدا

بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک

ناخورده دست شسته ازین بی‌نمک ابا

آزاد کردهٔ در او بود عقل و او

چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما

او رحمت خداست جهان خدای را

از رحمت خدای شوی خاصهٔ خدا

ای هست‌ها ز هستی ذات تو عاریت

خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا

مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست

مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا

از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک

دیگر ندارد این زن رعناش در عنا

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:21 PM

 

کار من بالا نمی‌گیرد در این شیب بلا

در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا

می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم

حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا

صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در

صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا

با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم

من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا

در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست

دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا

من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من

روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا

ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو

وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را

گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است

از دریچهٔ گوش می‌بیند شعاعات شما

عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم

هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا

تشنهٔ دل تفته‌ام از دجله آریدم شراب

دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا

بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار

نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها

پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده

ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا

گر برای شوربائی بر در اینها شوی

اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا

مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم

در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:21 PM

 

عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا

که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها

چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد

چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا

خروس کنگرهٔ عقل پر بکوفت چو دید

که در شب امل من سپیده شد پیدا

چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور

چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا

مسیح وار پی راستی گرفت آن دل

که باژ گونه روی بود چون خط ترسا

ز مرغزار سلامت در مراست خبر

که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا

مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است

کز این سواد بترس از حوادث سودا

به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر

که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد

زبون چارزبانی مکن دو حور لقا

که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن

که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدها

مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد

به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا

از این سراچهٔ آوا و رنگ دل بگسل

به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا

در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی

نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟

به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت

ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا

به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک

کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا

ببین که کوکبهٔ عمر خضر وار گذشت

تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا

پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز

از آن سوی عرفات است چشم بر فردا

به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان

به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا

برفت روز و تو چون طفل خرمی آری

نشاط طفل نماز دگر بود عذرا

چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود

به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا

دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون

پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها

دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب

شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما

تو غرق چشمهٔ سیماب و قیر و پنداری

که گرد چشمهٔ حیوان و کوثری به چرا

جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید

سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا

ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت

چهار میخ کند زیر خیمهٔ خضرا

به صور نیم شبی درفکن رواق فلک

به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا

جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب

به هفت مهرهٔ زرین و حقهٔ مینا

تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک

چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون

اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا

ز خشک سال حوادث امید امن مدار

که در تموز ندارد دلیل برف هوا

چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت

چه روز باشه و صید است دست پر نکبا

مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش

ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا

مساز عیش که نامردم است طبع جهان

مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا

ز روزگار وفا هم به روزگار آید

که حصرم از پس شش ماه می‌شود صهبا

چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم

کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا

خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا

که از زکات ستانان زکات خواست عطا

سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز

که بی زبان دفع زبانیه است آنجا

چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی

که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا

در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان

چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا

خرد خطیب دل است و دماغ منبر او

زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا

درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب

برای نام بود در برش نه بهر وغا

زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای

که در ولایت قالوابلی رسی از لا

دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی

که رخت نفکنی الا به منزل الا

مگر معاملهٔ لا اله الا الله

درم خرید رسول اللهت کند به بها

زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر

که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا

ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک

عروس سخت شگرف است و حجله نا زیبا

سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش

سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا

فلک به دایگی دین او در این مرکز

زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا

دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواج

دلش خلیفهٔ کتاب علم الاسما

به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد

به فرق حاجب بارش نثار بار خدا

هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال

هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا

زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر

میان چشمهٔ خضر است ماهیی گویا

دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات

به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی

نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است

که آب و گل را آبستنی دهد ز نما

عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک

نداشت از غم امت به این و آن پروا

از این حریف گلو بر حذر گزید حذر

وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا

چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند

نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا

الهی از دل خاقانی آگهی که در او

خزینه خانهٔ عشق است در به مهر رضا

از آن شراب که نامش مفرح کرم است

به رحمت این جگر گرم را بساز دوا

ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان

مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها

قنوت من به نماز و نیاز در این است

که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا

مرا به منزل الا الذین فرود آور

فرو گشای ز من طمطراق الشعرا

یقین من تو شناسی ز شک مختصران

که علم توست شناسای ربنا ارنا

مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان

که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا

خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی

که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا

به روز حشر که آواز لاتخف شنوند

به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری

چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب

چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا

اگر خسیسی بر من گران سر است رواست

که او زمین کثیف است و من سمای سنا

گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید

نشسته باد زمین و ستاده باد سما

ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب

که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا

سخن به است که ماند ز مادر فکرت

که یادگار هم اسما نکوتر از اسما

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:21 PM

 

جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ

دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا

تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست

خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را

با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را

کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا

آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او

باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما

نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار

اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا

لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه

از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا

آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ

گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا

رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت

زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا

نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک

نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها

بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی

درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا

بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق

گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ

شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس

باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا

با قطار خوک در بیت المقدس پا منه

با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا

سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض

بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا

هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن

گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا

چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک

کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا

ور تو اعمی بوده‌ای بر دوش احمد دار دست

کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا

اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس

زان گرفتند از وجودش منت بی‌منتها

هشت خلد و هفت چرخ و شش جهات و پنج حس

چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا

چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن

از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:21 PM

 

جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب

خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب

غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح

سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب

صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ

ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب

دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب

پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب

مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند

از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب

صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب

اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب

پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام

ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب

صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح

جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب

چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر

از پی دست ملک، مالک رق و رقاب

صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن

موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:20 PM

 

زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب

خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب

شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر

شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب

صبح فنک پوش را ابر زره در قبا

برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب

بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل

بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب

صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه

ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب

نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود

نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب

شب عربی‌وار بود بسته نقابی بنفش

از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب

بر کتف آفتاب باز ردای زر است

کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب

حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت

ز آخور سنگین طلب توشهٔ یوم‌الحساب

مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز

چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب

کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون

خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب

هست به پیرامنش طوف کنان آسمان

آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب

خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست

شاه مربع نشین تازی رومی خطاب

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:20 PM

 

مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا

که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا

فسردگان را همدم چگونه برسازم

فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا

درخت خرما از موم ساختن سهل است

ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما

مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است

که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا

اگر به گوش من از مردمی دمی برسد

به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا

اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز

وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا

به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت

نصیب نفس من آید نوید ملک بقا

ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش

صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا

خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل

غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا

لطافت حرکات فلک به گاه سماع

طراوت نغمات ملک به گاه ندا

صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع

صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا

نوای باربد و ساز بربط و مزمار

طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا

صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری

نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا

نوازش لب جانان به شعر خاقانی

گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا

مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد

که از دیار عزیزی رسد سلام وفا

چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک

رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا

درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود

صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا

از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم

همی سرایم یا ایها الملاء به ملا

بهار عام شکفت و بهار خاص رسید

دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا

بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج

بهار خاص مرا شعر سید الشعرا

سزد که عید کنم در جهان به فر رشید

که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا

اگر به کوه رسیدی روایت سخنش

زهی رشید جواب آمدی به جای صدا

ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او

بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا

ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او

بهم نیامد پروین و نعش در یک جا

عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن

که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا

برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت

جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا

معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی

مفرح از زر و یاقوت به برد سودا

به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم

به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا

زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز

مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا

طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت

نهادمش به بهای هزار و یک اسما

به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم

شش دگر را شش روز کون بود بها

مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان

گریخت در کنف او به وجه استسقا

که او به پنج انامل به فتح باب سخن

ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا

حیات بخشا در خامی سخن منگر

که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما

شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم

که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها

بدان قرابهٔ آویخته همی مانم

که در گلو ببرد موش، ریسمانش را

فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود

چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا

جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان

که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما

ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک

بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا

به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد

خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا

اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست

دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا

کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره

که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا

اگرچه هرچه عیال منند خصم منند

جواب ندهم الا انهم هم السفها

که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم

دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها

محققان سخن زین درخت میوه برند

وگر شوند سراسر درختک دانا

دعای خالص من پس رو مراد تو باد

که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:20 PM

 

از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما

جان به استقبال شد کای مهد جان‌ها تا کجا

این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان

بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا

در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد

از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ

ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم

باد زلفت بود با خاک جناب پادشا

با غبار صید گاه شاه کز تعظیم هست

ز آهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا

صید گاه شاه جان‌ها را چراگاه است ازآنک

لخلخهٔ روحانیان بینی در او بعرالظبا

هم در او افعی گوزن آسا شده تریاق‌دار

هم گوزنانش چو افعی مهره‌دار اندر قفا

شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف

راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا

وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او

پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا

خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین

جان صید الحمد الله سبحه گفتی در هوا

پیش تیرش آهوان را از غم رد و قبول

شیر خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا

تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ‌وش

گفتی او محور همی راند ز خط استوا

سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه

سوی او محور ز خط استوا کردی رها

پیش پیکان دو شاخش از برای سجده‌ای

شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا

من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین

شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا

داور مهدی سیاست مهدی امت پناه

رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا

خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال

روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا

عطسهٔ جودش بهشت و خندهٔ تیغش سقر

ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا

آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم

زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها

هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف

مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا

نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک

حلقهٔ میم منوچهر است طوق اصفیا

بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک

یارهٔ حوران کند گر شاه را بیند رضا

دایرهٔ میم منوچهر از ثوابت برتر است

آفرینش در میانش نقطه‌ای بس بینوا

گر سما چون میم نام او نبودی از نخست

هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما

حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت

صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا

چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد

آن سعادت بخش مریخ زحل‌وش در وغا

تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک

این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا

هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است

این سراید سر وحی و آن کند درس غزا

تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب

بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا

تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش

نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا

شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است

کینهٔ دین کرد و شد با آب حیوان آشنا

هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت

هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا

از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح

سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا

شاه بود آگه که وقتی ماه و گاو زمین

کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا

پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین

رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا

پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت

جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا

وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف

گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا

ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای

گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا

بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال

خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما

آب را بربست و دست و باد را بشکست پای

تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا

زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه

آب چون آیینه‌شان انگبین گشت از صفا

تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم

صد هزاران چشمه شد چون خانهٔ نحل از بکا

تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد

رنج‌های هرکسی را گنج‌ها دادش جزا

بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی

قرصهٔ کافور کرد از قرصهٔ شمس الضحی

وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین

شاه بند باقلانی بست چون بند قبا

قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید

صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا

چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید

عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا

گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت

راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها

شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس

تا برای سد آتش بندها سازد تورا

زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست

گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا

گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر

وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا

دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر

حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا

لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم

پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا

گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد

بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا

هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق

هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا

ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر

ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها

آستانت گنبد سیماب گون را متکاست

بندهٔ سیماب دل سیماب شد زین متکا

خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه

خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا

کی برند آب درمنه بر لب آب حیات

کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا

بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر

نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا

خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز

مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها

خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات

کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا

بندهٔ خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید

سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا

کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه

با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا

زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت

نام باقی یافت اینک آیت لماقضی

هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه

هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی

جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه

مانده بود آسوده شد در سایهٔ ظل خدا

اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت

کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا

مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست

مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها

لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است

خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا

گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست

اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا

آسمان صدرا شنیدی لفظ پروین‌بار من

قائلان عهد را گو هکذا والا فلا

ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر

وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا

ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف

وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما

در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد

فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی

دیر است تا در پرده‌ای از پرده بیرون می‌زنی

تا مهره وامالیده‌ای کژ باختن بگزیده‌ای

نقشی که در کف دیده‌ای نه کم نه افزون می‌زنی

آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من

هر شب برای خون من رای شبیخون می‌زنی

خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان

تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می‌زنی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459249
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث