به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ز خاک پاشی در دستخون فروماندیم

ز پاک‌بازی نقش فنا فرو خواندیم

به نعش عالم جیفه نماز برکردیم

به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم

همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما

نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم

چراغ‌وار به کشتن نشسته بر سر نطع

به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم

به یک دو شب به سه چار اهل پنج شش ساعت

به هفت هشت حیل نه ده آرزو راندیم

به بیست سی غم و چل پنجه‌اند هان چون صید

به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم

ز بس که تیغ زبان موی کرد خاقانی

تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

گر به عیار کسان از همه کس کمتریم

هیچ کسان را به نقد از همه محرم‌تریم

گر به امیدی که هست دولتیان خرم‌اند

ما به قبولی که نیست از همه خرم‌تریم

گر تو به کوی مراد راه مسلم روی

ما به سر کوی عجز از تو مسلم‌تریم

صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌ای

دردی غم قوت ماست وز تو فراهم‌تریم

غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم

روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم

گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی

ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرم‌تریم

خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال

در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنم‌تریم

گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید

راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم

گفتی خاقانیا کز غم تو بی‌غمیم

گر تو ز ما بی‌غمی ما ز تو بی‌غم‌تریم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

با بخت در عتابم و با روزگار هم

وز یار در حجابم و از غم‌گسار هم

بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز

بر آسمان وبالم و بر روزگار هم

اندر جهان منم که محیط غم مرا

پایان پدید نیست چه پایان کنار هم

حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز

محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم

روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز

حالم بهم برآمد لابل که کار هم

کس را پناه چون کنم و راز چون دهم

کز اهل بی‌نصیبم و از راز دار هم

بر بوی هم‌دمی که بیابم یگانه رنگ

عمرم در آرزو شد و در انتظار هم

امروز مردمی و وفا کیمیا شده است

ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغ‌وار هم

بر مردم اعتماد نمانده است در جهان

گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم

گویند کار طالع خاقانی از فلک

امسال بد نبود، چو امسال، پار هم

با این همه به دولت احمد در این زمان

سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

در سایهٔ غم شکست روزم

خورشید سیاه شد ز سوزم

از دود جگر سلاح کردم

تا کین دل از فلک بتوزم

تنها همه شب من و چراغی

مونس شده تا بگاه روزم

گاهی بکشم به آه سردش

گاه از تف سینه برفروزم

یک اهل نماند پس چرا چشم

زین پرده در آن فرو ندوزم

خاقانی دل شکسته‌ام، باش

تا عمر چه بردهد هنوزم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

در سینه نفس چنان شکستم

کز نالهٔ دل جهان شکستم

دل آتش غصه در میان داشت

آب از مژه در میان شکستم

بردم به سرشک خون شبیخون

تا لشکر شبروان شکستم

از ناله در آن گران رکابی

الحق سپه گران شکستم

از بس که زدم در سحرگاه

آخر در آسمان شکستم

بر مرده دلان به صور آهی

این دخمهٔ باستان شکستم

چو ناوکیان به ناوک صبح

در روی فلک کمان شکستم

با صف حواریان صفه

برخوان مسیح نان شکستم

هر خار که گلبن طمع داشت

در چشم نمک فشان شکستم

دیدم که زبان سگ گزنده است

دندان جفاش از آن شکستم

ترسم که برآرد آشکارا

آن دندان کز نهان شکستم

آب رخم آتش جگر برد

من پل همه بر زبان شکستم

من بودم و یک کلید گفتار

هم در غلق دهان شکستم

چون طبع طفیل آرزو بود

حالیش به امتحان شکستم

هر روز هزار تازیانه

بر طبع طفیل‌سان شکستم

روئین دژ آز را گشادم

و آوازهٔ هفت‌خوان شکستم

خاقانی دل‌شکسته‌ام لیک

دل بهر خلاص جان شکستم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

بر سریر نیاز می‌غلطم

بر چراگاه ناز می‌غلطم

خوش خوش آید مرا که پیش درت

به سر خاک باز می‌غلطم

پیش زخم تو کعبتین کردار

بر بساط نیاز می‌غلطم

زیر دست غم تو مهره صفت

در کف حقه باز می‌غلطم

تو مرا می‌کشی به خنجر لطف

من در آن خون به ناز می‌غلطم

پس مرا خون دوباره می‌ریزی

من به خونابه باز می‌غلطم

از پی سجدهٔ رخ تو چنان

عابدان در نماز می‌غلطم

بر سر سنبل رخ تو چنانک

آهوان در طراز می‌غلطم

بر سر آتش غمت چو سپند

با خروش و گداز می‌غلطم

تو کشان زلف و من چو گربه بر آن

سنبل دل نواز می‌غلطم

پیش زلفت چو کبک خسته جگر

زیر چنگال باز می‌غلطم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

از گشت چرخ کار به سامان نیافتم

وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم

زین روزگار بی‌بر و گردون کژ نهاد

یک رنج بازگوی که من آن نیافتم

نطقم از آن گسست که همدم ندیده‌ام

دردم از آن فزود که درمان نیافتم

از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر

تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم

خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی

جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم

بر ابلق امید نشستم به جد و جهد

جولان نکرد بخت که میدان نیافتم

بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار

یک هم‌نشین سعد چو کیوان نیافتم

پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت

آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم

در مصر انتظار چو یوسف بمانده‌ام

بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم

گوئی سکندرم ز پی آب زندگی

عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم

ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل

دردا که زور رستم دستان نیافتم

گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز

خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم

خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار

یک رادمرد خوش‌دل و خندان نیافتم

داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت

آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم

نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم

به جستجوی تو جان بر میان جان بندم

مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم

ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب

ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم

برای بوی وصال تو بندهٔ بادم

برای پاس خیال تو دشمن خوابم

اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر

مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم

کجا توانم پیوست با تو کز همه روی

شکسته چون دل خاقانی است اسبابم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

از دهر غدر پیشه وفائی نیافتم

وز بخت تیره رای صفایی نیافتم

بر رقعهٔ زمانه قماری نباختم

کورا بهر دو نقش دغایی نیافتم

آن شما ندانم و دانم که تا منم

کار زمانه را سر و پایی نیافتم

سایه است هم‌نشینم و ناله است هم‌دمم

بیرون ازین دو، لطف نمائی نیافتم

ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل

کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم

از دوستان عهد بسی آزموده‌ام

کس را بگاه عهد وفایی نیافتم

زین پس برون عالم جویم وفا و عهد

کاندر درون عالم جایی نیافتم

بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه‌وار

کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم

مانا که مردمی به عدم بازرفت از آنک

نگذشت یک زمان که جفایی نیافتم

در بوستان عهد شنیدم که میوهاست

جستم به چند سال و گیایی نیافتم

زان طبخ‌ها که دیگ سلامت همی پزد

خوش‌خوارتر ز فقر ابایی نیافتم

بر زخمها که بازوی ایام می‌زند

سازنده‌تر ز صبح دوایی یافتم

خاقانیا بنال که بر ساز روزگار

خوشتر ز نالهٔ تو نوایی نیافتم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

 

از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم

پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم

سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است

جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم

ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه

شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم

عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او

من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم

ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر

پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبح‌دم

هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را

دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم

بس که می‌جویم سواری بر سر میدان عقل

تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم

هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد

تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم

دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند

گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم

نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است

من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دم

دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من

آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دم

گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک

خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم

دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند

خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم

آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه

پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم

چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او

شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم

از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی

خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:18 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4463665
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث