به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خسته‌ام نیک از بد ایام خویش

طیره‌ام بر طالع پدرام خویش

از سپیدی کار طالع بخت را

بس سیه بینم زبان و کام خویش

دل سبوی غم تهی بر من کند

من ز خون دل کنم پر جام خویش

دل هم از من دوست‌گیر است ای عجب

بر زبان غم دهد پیغام خویش

من به دندان گوشهٔ دل چون خورم

کو چنان در گوشه دید آرام خویش

دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت

گوشت نتوان خوردن از اندام خویش

آسمان هردم کشد وانگه دهد

کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش

کلبهٔ قصاب چند آرد برون

سرخ زنبوران خون آشام خویش

وام بستانم دهم خواهنده را

پس ز گنج غیب بدهم وام خویش

سایلان از من چنین خوش‌دل روند

من چنین ناخوش‌دل از ایام خویش

سایل ار خرم شود زاکرام من

من شوم خرم‌تر از اکرام خویش

از برای شادی سائل به رنگ

زعفران سازم رخ زرفام خویش

دانگی از خود باز گیرم بهر قوت

پس دهم دیناری از انعام خویش

کام من بالله که ناکام من است

تا به ناکامی برآرم کام خویش

دست همت بس فراخ آمد مرا

پای همت تنگ دارم گام خویش

او به نسبت خوانده خاقانی مرا

من کنم خاقان همت نام خویش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم

آتشین آب و گلین رطل کند درمانم

دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا

گر دهد جام زرم دست بر او افشانم

منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می

کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم

رطل دریا صفت آرید که جام زردشت

گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم

دوستانم همه انصاف دهند از پی من

که چه انصاف ده و جورکش دورانم

گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است

به گلین رطل دل از بند خرد برهانم

من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم

گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم

بوی خاکی که من از رطل گلین می‌شنوم

بردمد از بن هر موی گل و ریحانم

همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف

من نهنگم نه حریف صدف ایشانم

ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو

خون خرگوش کند آب‌خور مارانم

گاو زر ده به کف سامری و در کف من

آب خضری که در او آتش موسی رانم

جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم

چار دیوار گلین را که در او مهمانم

آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان

نزیم بی‌دمکی آب که هم حیوانم

جوهری مغ شده و درج سفالین خم می

وز نگین گهر و رطل گلین میزانم

سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد

سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم

هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند

من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم

ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم

هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم

دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم

کز شما گشت غم‌آباد دل ویرانم

ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید

کاتش درد نشاندن به شما نتوانم

رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم

می بنالید که من خون دل خاقانم

چون به می خون جهان در گل افسرده خورم

چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم

من که خاقانیم از خون دل تاجوران

می‌کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

عقل ما سلطان جان می‌خواندش

مجلس‌افروز جهان می‌خواندش

نسر طائر تا لب خندانش دید

طوطی شکرفشان می‌خواندش

تا ملاحت را به حسن آمیخته است

هر که این می‌بیند آن می‌خواندش

تا لبش را لب نخوانی زینهار

زانکه روح القدس جان می‌خواندش

تا خیال لعل او در چشم ماست

هرچه در کون است کان می‌خواندش

کوی او از اختران چشم من

هر که دیده است آسمان می‌خواندش

کمترین وصاف او خاقانی است

کاسمان صاحب‌قران می‌خواندش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش

صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش

بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان

همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش

اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی

نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش

به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید

ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش

چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو

گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش

لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم

شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش

لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر

خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

هر دل که غم تو داغ کردش

خون جگر آمد آب‌خوردش

چون کوشم با غمت که گردون

کوشید و نبود هم نبردش

در درد فراق تو دل من

جان داد و نکرد هیچ دردش

دور از تو گذشت روز عمرم

نزدیک شد آفتاب زردش

در بابل اگر نهند شمعی

زینجا بکشم به باد سردش

وصل تو دواسبه رفت چون باد

هیهات کجا رسم به گردش

خاقانی را جهان سرآمد

دریاب که نیست پایمردش

خاصه که به شعر بی‌نظیر است

در جملهٔ آفتاب گردش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

مه نجویم، مه مرا روی تو بس

گل نبویم، گل مرا بوی تو بس

عقل من دیوانهٔ عشق تو شد

بندش از زنجیر گیسوی تو بس

اشک من باران بی‌ابر است لیک

ابر بی‌باران خم موی تو بس

آینه از دست بفکن کز صفا

پشت دست آئینهٔ روی تو بس

رنگ زلفت بس شب معراج من

قاب قوسینم دو ابروی تو بس

طالب ظل همائی نیستم

سایهٔ دیوار در کوی تو بس

آسمان در خون خاقانی چراست

کاین مهم را نامزد خوی تو بس

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش

به دل چون رنگ بر گل می‌دود زخم نمایانش

همین بس در بهارستان محشر خون‌بهای من

غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش

گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه می‌گردد

به عارض تا فتاد از تاب بی‌گلهای خندانش

نشانش از که می‌پرسی سراغش از که می‌گیری

گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش

ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد

تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگس‌ستانش

میان انجمن ناگفتنی بسیار می‌ماند

من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش

در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمی‌گنجد

هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش

من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم

مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش

پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی

نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش

بنازم شان بی‌قدری من آن بی‌دست و پا بودم

که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش

ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی

دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز

میی به ساغر من همچو آفتاب بریز

هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب

به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز

نقاب برفکن و آتشی به جانم زن

ز دیدهٔ تر من همچو شمع، آب بریز

دلم ز دست تو آباد گر نمی‌گردد

بیار آتش و درخانهٔ خراب بریز

لب تو داد به دستم قدح ز شربت قند

در او ز روی عرقناک خود گلاب بریز

گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند

تو رشحه‌ای ز کرم‌های بی‌حساب بریز

ببین به دیدهٔ انصاف نظم خاقانی

طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

از این ده رنگ‌تر یاری نپندارم که دارد کس

ازین بی‌نورتر کاری نپندارم که دارد کس

نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خون‌آلود

ازین باریک‌تر تاری نپندارم که دارد کس

مرا زلف گره گیرش گره بر دل زند عمدا

ازین بتر گره‌کاری نپندارم که دارد کس

دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش

ازین سان روز بازاری نپندارم که دارد کس

نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش

ازین به تحفه در باری نپندارم که دارد کس

اگرچه زیر هر سنگی چو خاقانی صدا بینی

ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

 

بوی وفا ز گلبن عالم نیافت کس

تا اوست اندر او دل خرم نیافت کس

منسوخ کن حدیث جهان را که در جهان

هرگز دو دوست یک‌دل و همدم نیافت کس

آن حال کز وفای سگی باز گفته‌اند

دیری است تا ز گوهر آدم نیافت کس

در ساحت زمین مطلب کیمیای انس

کاندر خزانه‌ها فلک هم نیافت کس

چندین مگوی مرهم و مرهم که هر که بود

در خستگی فروشد و مرهم نیافت کس

در چار بالش عدم آی از بساط کون

کاینجا دم مراد مسلم نیافت کس

چون قفل و پره آلت بند است روز و شب

زان لاجرم کلید در غم نیافت کس

خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس

کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 11:17 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4462224
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث