به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد

سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد

چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش

دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد

خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست

چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد

فتراک او بلندتر از چتر سنجری است

دست من گدا به دوالش کجا رسد

تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است

درویش را زکات ز مالش کجا رسد

تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست

عین الکمال خود به کمالش کجا رسد

عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت

عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد

خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت

نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند

دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند

پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس

گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند

گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان

از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند

چهرهٔ من جام و چشم من صراحی کن که من

چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند

رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی

چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند

بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من

دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند

دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم

من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند

بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان

از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند

اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت

عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد

هستی من آب گشت، آب مرا آب شد

از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد

سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد

سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد

کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد

دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو

چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد

شب همه مهتاب و من کردم سربازیی

بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد

هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت

باک نکردم که صبح آفت نقاب شد

این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه

خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد

چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک

عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد

هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ

هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

دل بستهٔ زلف تو شد از من چه نویسد

جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد

جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند

مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد

سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه

چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد

آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد

ساغر که شکست از می روشن چه نویسد

پیمود نیارم به نفس خرمن اندوه

با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد

گفتم که کشم پای به دامن در هیهات

پائی که به دام است ز دامن چه نویسد

من مست تو آنگه خرد این خود چه حدیث است

یا من ز خرد یا خرد از من چه نویسد

ای تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت

من آب شدم آب ز روغن چه نویسد

نامه ننویسد به تو خاقانی و عذر است

کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نویسد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد

سیم بناگوش او سکهٔ کارم ببرد

زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند

لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد

ناله کنان می‌دوم سنگ به بر در، چو آب

کاب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد

جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است

دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد

رفت قراری بدانک دل به دو زلفش دهم

دل به قراری که رفت رفت و قرارم ببرد

دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان

خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد

عشق برون آورد مهره ز دندان مار

آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد

گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند

آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

دل نام تو بر نگین نویسد

جان نقش تو بر جبین نویسد

شاهان به تو عبده نویسند

روح القدست همین نویسد

رضوان لقب تو یوسف الحسن

بر بازوی حور عین نویسد

خورشید به تهمت خدائیت

ابن الله بر نگین نویسد

خال تو بر آتشین صحیفه

پنج آیت عنبرین نویسد

چون پر مگس خط تو بر لب

بر گل خط انگبین نویسد

خونی که به تیر غمزه ریزی

هم شکر تو بر زمین نویسد

تیغت چو به خون من شود تر

بر دست تو آفرین نویسد

نقش الحجر است بر دلت جور

کس یارب بر دل این نویسد

بر خاک در تو خون چشمم

خاقانی جرعه چین نویسد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

فراقت ز خون‌ریز من در نماند

سر کویت از لاف زن در نماند

من ار باشم ار نه سگ آستانت

ز هندوی گژمژ سخن درنماند

تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت

ز رندان لشکر شکن درنماند

در آویزش زلفت آویخت جانم

که صید از نگون‌سر شدن درنماند

دل از هشت باغ رخت درنیاید

هم از چار دیوار تن درنماند

رخت را به پیوند چشمم چه حاجت

که شمع بهشت از لگن درنماند

ز خون چو من خاکیی دست درکش

که هجران خود از کار من درنماند

چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش

چو من مرغی از بابزندر نماند

غم دل مخور کو غم تو ندارد

دل از روزی خویشتن درنماند

به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن

که ایام ازین انجمن درنماند

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

چه روح افزا و راحت باری ای باد

چه شادی بخش و غم برداری ای باد

کبوتروارم آری نامهٔ دوست

که پیک نازنین رفتاری ای باد

به پیوند تو دارم چشم روشم

که بوی یوسف من داری ای باد

به سوسن بوی و توسن خوی ترکم

پیام راز من بگزاری ای باد

بگوئی حال و باز آری جوابم

که خاموش روان گفتاری ای باد

به خاک پای او کز خاک پایش

سرم را سرمهٔ چشم آری ای باد

به زلف او که یک موی از دو زلفش

بدزدی و به من بسپاری ای باد

من از زلفش سخن راندن نیارم

تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد

دلم زنهاری است آنجا، در آن کوش

که باز آری دل زنهاری ای باد

گر او نگذارد آوردن دلم را

درو آویزی و نگذاری ای باد

چنان پنهانی و پیداست سحرت

که خاقانی توئی پنداری ای باد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد

وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد

پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا

گه‌گه از عشق توام دردی جامی برسد

گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو

هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد

گر نه‌ای در بر من رغم ملامت گر من

هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد

برگذر هست مرا ساخته صد دام حیل

ترسم ای دوست تو را پای به دامی برسد

عقلم آواره صفت می‌بدود در پی تو

گر به کویت نرسد هم به مقامی برسد

در طلب وصل لبت گام زند همت من

تا دل خاقانی از او بو که به کامی برسد

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

باغ جان را صبوحی آب دهید

و آن شفق رنگ صبح تاب دهید

به زبان صراحی و لب جام

هاتف صبح را جواب دهید

صبح چون رخش رستم اندر تاخت

می چو تیغ فراسیاب دهید

شاهد روز در دو حجرهٔ خواب

حاضر آمد طلاق خواب دهید

بار نامه به کار آب کنید

کارنامهٔ خرد به آب دهید

توبه را طره‌وار سر ببرید

عقل را زلف‌وار تاب دهید

دل به گیسوی چنگ دربندید

جان به دستینهٔ رباب دهید

پیش کز غم به ناخن آید خون

ناخنان را به می خضاب دهید

زنگی‌آسا به معنی می و جام

روم را از خزر نقاب دهید

ساغری پر کنید بهر مسیح

سر به مهرش به آفتاب دهید

غصه‌ها ریخت خون خاقانی

دیتش هم به خون ناب دهید

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4463664
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث