به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم

ز مغروری ندارند این‌گل اندامان غم شبنم

صبا بوی سر زلف که می‌آرد درین گلشن

که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم

نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت

مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم

بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد

نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم

هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان

زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم

بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را

همان خورشید می‌چیند بساط مبهم شبنم

به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمی‌داند

تحیر می‌کشد همواری از پیچ و خم شبنم

غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد

ز رنگ و بوی‌گل دریاب‌ انداز رم شبنم

تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی

که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم

درین‌ گلشن‌ که شخص از شرم پیدایی عرق دارد

سحرگل‌کرد اماگشت آخر محرم شبنم

طلسم حیرتست آیینه‌دار شوکت هستی

مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم

عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد

مگیر ای جوش‌گل از ناتوانیها کم شبنم

طربها خاک توست آنجاکه دل بی‌مدعا گردد

درین‌گلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

دل را به یاد روی کسی یاد می‌کنم

آیینه کرده‌ام گم و فریاد می‌کنم

بوی پیامی از چمن جلوه می‌رسد

از دیده تا دل آینه ایجاد می‌کنم

خاکم به باد می‌رود و آتشم به آب

انشای صلحنامهٔ اضداد کنم

چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست

رنگ پریده را نفس امداد می‌کنم

علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست

عمریست هر چه می‌شنوم یاد می‌کنم

قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است

سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد می‌کنم

در ضمن ناله‌ای که دل از یاس می‌کشد

پروازهاست کز پرش آزاد می‌کنم

افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است

دست بلندی از مژه ایجاد می‌کنم

دل آب گشت و خجلت جان سختی‌ام نرفت

آیینه می‌گدازم و فولاد می‌کنم

مینای دل به ذوق خیالی شکسته‌ام

آرایش جهان پریزاد می‌کنم

کیفیت میان تو باغ تصور است

مو در دماغ خامهٔ بهزاد می‌کنم

بیدل خرابی‌ام نفس وحشتست و بس

دل نام عالمی‌که من آباد می‌کنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

آمدم طرح بهار تازه‌ای انشا کنم

یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم

از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست

زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم

در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست

التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم

غنچه خرمن می‌کند شوقم زمین تا آسمان

بوسه‌واری گر به خاک آستانت جا کنم

فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه‌ کرد

رخصت نازی‌ که من هم مصرعی رعنا کنم

شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست

بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم

در شکایت‌ نامه‌ام چون کاغذ آتش زده

نقطه پر پیدا کند تا نامه‌بر پیدا کنم

ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتایی‌ام

هر کجا آیینه‌ای را بینم استغنا کنم

قطرهٔ اشکی به توفان آورم‌ کز حسرتش

تشنه‌کامی را صدای ساغر دریا کنم

عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع

آنقدر گردن ‌کشم از خود که سر را پا کنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم

اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد

دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد رامانم

بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد

شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد رامانم

به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من

دربن دفتر شکست‌گوشهای فرد رامانم

به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر

پریشان روزگارم اشک غم پرورد رامانم

شکست رنگم وبر دوش آهی می‌کشم محمل

درین دشت از ضعیفی‌کاه باد آورد رامانم

تمیز خلق از تشویش‌ کوری برنمی‌آید

همه‌گر سرمه جوشم در نظرهاگرد رامانم

نه داغم مایل‌گرمی نه نقشم قابل معنی

بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد را مانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی

ز بس افسرده طبعیها تنور سرد رامانم

خجالت صرف‌ گفتارم ندامت وقف‌ کردارم

سراپا انفعالم دعوی نامرد رامانم

نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم

تپیدن هم نمی‌دانم دل بی‌درد رامانم

به مجبوری‌ گرفتارم مپرس از وضع مختارم

همه‌ گر آمدی دارم همان آورد رامانم

فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل

به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد رامانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

نه فکر غنچه نی اندیشهٔ ‌گل می‌کند شبنم

به‌ مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم

هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد

هم از اشک پریشان طرح‌سنبل می‌کند شبنم

درین‌ گلشن‌ که راحت برده‌اند از بستر رنگش

به ‌امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم

به آهی بایدم سیماب ‌کرد آیینهٔ دل را

نفس‌ تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم

اگر مشق خموشی‌ کامل افتد داستان‌ گردد

به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم

توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو

به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم

گذشتن بی‌تغافل نیست از توفان این گلشن

همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم

چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد

هوا آنجاکه ماند از پر زدن ‌گل می‌کند شبنم

طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت

قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم

ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا

هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم

حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد

عرق را مایهٔ عرض تجمل می‌کند شبنم

ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را

به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم

تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه‌ای ورنه

درین‌ گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم

ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد

گهر در رشتهٔ موج رگ ‌گل می‌کند شبنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

نی قابل سودم نه سزاوار زیانم

چون صبح غباری به هوا چیده دکانم

عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم

زه در بن گوش که کشیده است کمانم

غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه

یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم

هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف

دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم

موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد

فریاد که در کام شکستند زبانم

چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد

بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم

چون پیر شدم رستم از آفات تعین

در قد دوتا بود نهان خط امانم

مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف

پیغام دماغی به شنیدن برسانم

حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است

گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم

نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد

چندان نشدم آب که گردی بنشانم

بیدل نکند موج گهر شوخی جولان

در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

هر چند درین مرحله بی تاب و توانم

چون آبله سر در قدم راهروانم

بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید

من بوی‌ گلم نالهٔ رنگین فغانم

دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد

در جوهر آیینه شکسته‌ست زبانم

بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری

خم‌گشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم

جرأت ز خیالم به چه امید بنازد

فرصت شمر تیر نشسته‌ست کمانم

چون موج‌ گهرصرفه نبردم ز تأمل

زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم

بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی

گردی ‌که ندارم به چه آبش بنشانم

جز وهم تمیز من و موهوم‌ که دارد

برده‌ست ضعیفی چو میانت ز میانم

از کوشش بی‌حاصل عشاق مپرسید

مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم

مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید

شاید که پیامی به شنیدن برسانم

چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت

از دامن برچیده بلند است دکانم

بی دامن و جیب است لباس من مجنون

بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم

این نوا نیز ز جایی‌ست‌که من می‌دانم

محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه

گردی از بانگ درایی‌ست‌که من می‌دانم

خونم آخر به‌ کف پای‌ کسی خواهد ریخت

این همان رنگ حنایی‌ست‌که من می‌دانم

چشم واکردم و توفان قیامت دیدم

زندگی روز جزایی‌ ست ‌که من می‌دانم

آب‌گردیدن و موجی ز تمنا نزدن

پاس ناموس حیایی‌ست که من می‌دانم

نیست راهی که به‌کاهل‌قدمی‌طی نشود

پای خوابیده عصایی‌ست که من می‌دانم

در مقامی که بجایی نرسد کوششها

ناله اقبال رسایی‌ست که من می‌دانم

ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس

سر این‌رشته بجایی‌ست که من می‌دانم

طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست

کار دل نام بلایی‌ست که من می‌دانم

ای غنا شیفته با ‌این دل راحت محتاج

فخر مفروش گدایی‌ست که من می‌دانم

عشق زد شمع‌ که ای سوختگان خوش باشید

شعله هم آب بقایی‌ست که من می‌دانم

حیرتم سوخت ‌که از دفتر عنقایی او

جهل هم نسخه‌ نمایی‌ست‌ که من می‌دانم

بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب

بیدل این نیز ادایی‌ست که من می‌دانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم

ادب ‌پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم

تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من

نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم

به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم

گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم

بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان

چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم

در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد

دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم

خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند

جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم

مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل

که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم

پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل

کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم

چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم

سر راحت به دامن چیدهٔ چندین ‌گریبانم

به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت

جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم

ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد

غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

برون دل نتوان یافت‌ گرد جولانم

چو رنگ قطره خون رفته‌ست می‌دانم

زهی تصرف وحشت‌ که چون پر طاووس

به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم

تحیرم‌، تپشم‌، برق ناله‌ام‌، داغم

چو درد عشق به چندین لباس عریانم

حساب‌ کسوتم از دستگاه عجز مپرس

هواست نیم نفس تکمهٔ‌ گریبانم

چو دشت دعوی آزادی‌ام جنون دارد

ز دست خاک رهایی نچیده دامانم

نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی

به روی آبله‌ کندند نام جولانم

چو صبح اگر همه پروازم از فلک ‌گذرد

چه ممکنست برون قفس پرافشانم

هزار رنگ چو طاووس سوختم اما

نکرد شعله ز بی‌روغنی چراغانم

نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست

چو صبح دامن من چیده است دکانم

تأمل ازگره هستی‌ام گشود عدم

نگه به خاک چکید از فشار مژگانم

دماغ نشئهٔ تحقیق اگر رسا گردد

برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم

بساط بند تعلق نچیده‌ام بیدل

به غیر نالهٔ من نیست در نیستانم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4338905
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث