به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هر زمانی بر دلم باری رسد

وز جهان بر جانم آزاری رسد

چشم اگر بر گلستانی افکنم

از ره گوشم به دل خاری رسد

نیست امیدم که در راه دلم

شحنهٔ امید را کاری رسد

نیستم ممکن که در باغ جهان

دست من بر شاخ گلناری رسد

آسمان گر فی‌المثل پاره کنند

زان نصیب من کله‌واری رسد

زخم‌ها را گر نجویم مرهمی

آخر افغان کردنم باری رسد

از تو پرسم در چنین غم مرد را

جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد

پی گرفتم کاروان صبر را

بو که خاقانی به سرباری رسد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

سر نیست کز تو بر سر خنجر نمی‌شود

تا سر نمی‌شود غمت از سر نمی‌شود

از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی

کان با قضای چرخ برابر نمی‌شود

هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون

وین طرفه‌تر، که تیر تو خود تر نمی‌شود

سلطان نیکوانی و بیداد می‌کنی

می‌کن که دست شحنه به تو در نمی‌شود

انصاف من ز تو که ستاند که در جهان

داور نماند کز تو به داور نمی‌شود

روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو

این دود جز ز روزن من بر نمی‌شود

روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر

گوشم به توست لاجرم از بر نمی‌شود

از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند

کامد شد فراق تو کمتر نمی‌شود

کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد

یارب مگر سعادت یاور نمی‌شود

خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود

کاین یارب از بروت تو برتر نمی‌شود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

عشق تو به گرد هر که برگردد

از زلف تو بی‌قرارتر گردد

تاج آن دارد که پیش تخت تو

چون دائره جمله تن کمر گردد

مرد آن باشد که پیش تیغ تو

چون آینه جمله رخ سپر گردد

در عشق تو تر نیامدن شرط است

کایینه سیه شود چو تر گردد

بر هر که رسید زخم هجرانت

گر سد سکندر است درگردد

زر خواستهٔ جهودم ار دارم

چندان که به آفتاب درگردد

زر داند ساخت کار من آری

کار همه کس به زر چو زر گردد

امروز بساز کار ما گر نی

فردا همه کارها دگر گردد

خاقانی را چه خیزد از وصلت

آن روز که روز عمر برگردد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

آن زمان کو زلف را سر می‌برد

از صبا پیوند عنبر می‌برد

در غم زنجیر مشکینش فلک

هر زمان زنجیر دیگر می‌برد

در جمال روی او نظارگی

دست را حالی به خنجر می‌برد

پس عجب نی گر رگ ایمان ما

نیش آن مژگان کافر می‌برد

این عجب‌تر، کان لب نوشین به لطف

گردنان را سر به شکر می‌برد

گفت خاقانی نه مرد درد ماست

زین بهانه آبش از سر می‌برد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

دلها در آتش افتد دود از میان برآید

در آرزوی رویت بر آستان کویت

هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید

تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری

تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید

خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را

یک سود در زمانه بی‌صد زیان برآید

کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند

جانم مسوز دانی بر من گران برآید

هر آه کز تو دارم آلودهٔ شکایت

از سینه گر برآید هم با روان برآید

خاقانی است و جانی از غم به لب رسیده

چون امر تو درآید هم در زمان برآید

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد

افغان چه توان کرد که داور نپذیرد

زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را

ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد

صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را

کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد

از دیده به بالاش فرو بارم گوهر

آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذیرد

جان پیش‌کش او بتوان کرد ولیکن

بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد

پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق

آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد

خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را

ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد

کافر که رخش بیند با معجزهٔ لعلش

تسبیح در آویزد، زنار دراندازد

دلها به خروش آید چون زلف برافشاند

جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد

در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد

در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد

شکرانهٔ آن روزی کاید به شکار دل

من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد

از روی کله داری بر فرق سراندازان

از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد

هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم

در عشق چنین باید آن کس که سراندازد

این تحفهٔ طبعی را بطراز و به دریا ده

باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد

تا تازه کند نامش در بارگه شاهی

کافلاک به نام او طرز دگر اندازد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

تب دوشین در آن بت چون اثر کرد

مرا فرمود و هم در شب خبر کرد

برفتم دست و لب خایان که یارب

چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد

بدیدم زرد رویش گرم و لرزان

چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد

بفرمودم که حاضر گشت فصاد

برای فصد، قصد نیشتر کرد

بهر نیشی که بر قیفال او زد

مرا صد نیش هندی در جگر کرد

مرا خون از رگ جان ریخت لیکن

ورا خون از رگ و بازو بدر کرد

به نوک غمزه هر خون کو ز من ریخت

ز راه دستش اندر طشت زر کرد

تو گفتی روی خاقانی است آن طشت

که خون دیده بر وی رهگذر کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند

در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند

لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد

کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند

شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب

گر دیده نه‌ای هرگز کاتش گهر افشاند

از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته

از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند

نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم

زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند

گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب

مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند

بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه

تا دامن خرسندی از خلق برافشاند

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

 

صد یک حسن تو نوبهار ندارد

طاقت جور تو روزگار ندارد

عشق تو گر برقرار کار بماند

کار جهان تا ابد قرار ندارد

تیغ جفا در نیام کن که زمانه

مرد نبرد چو تو سوار ندارد

بر تو مرا اختیار نیست که شرط است

کانکه تو را دارد اختیار ندارد

از تو نشاید گریخت خاصه در این دور

مردم آزاده زینهار ندارد

آنکه غم عشق توست ناگزرانش

عذر چه آرد که غم‌گسار ندارد

خوی تو دانم حدیث بوسه نگویم

مار گزیده قوام مار ندارد

ای دل خاقانی از سلامت بس کن

عشق و سلامت بهم شمار ندارد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 2:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4463407
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث