به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شرار کاغذ فرصت کمینم

چراغان نگاه واپسینم

ز خط سرنوشتم می‌توان خواند

گریبان چاکی لوح جبینم

غم درد دلم‌، آه حزینم

نبودم‌، نیستم‌، گر هستم اینم

به مستی از عدم واکرده‌ام چشم

چه خواهم دید اگر او را نبینم

نوای عجز اگر فهمیده باشی

به چندین صور میخندد طنینم

چه تلخ افتاد آب‌ گوهر من

که نتواند فرو بردن زمینم

حلاوت می‌مکد چون شمع انگشت

به قدر خودگداز آبگپنم

چو نقش پا و من جولان حرف است

زکوتاهی به دامن نیست چینم

زنیرنگ تک وتازم مپرسید

سوار حیرتی آیینه زینم

غبارم را امید دامنی نیست

ندانم بر سر خود کی نشینم

چو شمع از نارساییهای اقبال

به پا افتاد دست از آستینم

د‌کان جنس نامم تخته اولی‌ست

نگین بندید بر نقش نگینم

اگر بیدل به فردوسم نشانند

همان آلودهٔ دنیاست دینم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم

غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم

رفت آن فرصت‌که ساز شوق گرم آهنگ بود

چون سپند از سرمه‌گیر اکنون سراغ شیونم

حیرتی‌ گل‌کن‌ گر از تمثال او خواهی نشان

یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم

با که‌ گویم ور بگوبم‌ کیست تا باورکند

آن پری‌روبی‌که من دیوانهٔ اوبم منم

چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست

بحر عریانست اگر بیرون‌کنی پیراهنم

قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن

عمرها شد چون نفس در آشیان پر می‌زنم

در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش

رفته‌ام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم

بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست

نیست بی آواز پای دل شکست دامنم

سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد

می‌رسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم

بیدل از بس مانده‌ام چون کوه زیر بار درد

ناله جای‌ گرد می‌گردد بلند از دامنم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم

چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم

رفته‌ام بر باد تا دم می‌زنم تایید صبح

آسمان گردی عجب می‌ریزد از پرویزنم

اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است

تا نفس باقیست از شوق فنا جان می‌کنم

همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست

رنگ هم از شوخی آتش می‌زند در خرمنم

دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق

تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم

مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق

چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم

تا قناعت‌ دستگاه خوان توقیر من است

آب چون آیینه افکنده‌ست نان روغنم

صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس

برنمی‌دارد خیال غیر، طبع روشنم

جوهر آزادی بوی‌ گلم پوشیده نیست

از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم

در دبستان تامل پیش خود شرمنده ‌کرد

معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم

دانه‌ای من در زمین نارسیدن کشته‌ام

عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم

بسکه از خود رفته‌ام بیدل به جست‌وجوی خویش

هر که بر گمگشته‌ای نالیده دانستم منم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

شکوه فقر ملک بی‌نیازی‌ کرد تسلیمم

به اقبالی‌ که دل برخاست از دنیا به تعظیمم

بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما

ادب روزی دو زیر پا نشستن‌ کرد تعلیمم

اگر دامن نمی‌افشاندم از پس مانده‌ها بودم

چو فرصت بی‌نیازی بر دو عالم داد تقدیمم

هوس تا رنگی از شوخی به عرض ‌آرد فضولی کو

فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم

نقوش ما و من آخر ورق ‌گرداندنی دارد

به درد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم

طلب‌کردم ز همت خاتم ملک سلیمانی

فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم

مژه هر جاگشودم دولت بیدار پیش آمد

به رنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم

بهشت نقد، آزادی‌ست‌، وعظ دردسر کمتر

هلاک عالم امید نتوان ‌کرد از بیمم

غبار صبحم از پرواز موهومم چه می‌پرسی

پری بودم ‌که در چاک قفس ‌کردند تقسیمم

ز قدر خلق بیدل صرفه در نیمی نمی‌باشد

بر اعداد همه هر گه مضاعف می‌شوم نیمم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

تا کی ستم‌ کند سر بی‌مغز بر تنم

زین بار عبرت آبله دوشست‌ گردنم

طفلی‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر

پیرم‌ کنون و جان به دم سرد می‌کنم

ماضی‌گرفت دامن مستقبل امید

از آمدن نماند به جا غیر رفتنم

دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد

از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم

پایی‌که بودگرمتر از اشک قطره‌اش

خوابیده با شکستگی چین دامنم

از بس که سر کشید خم از قامت رسا

دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم

صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت

صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم

سطری ز مو نماند کنون قابل سواد

دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم

پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح

چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم

آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست

افکنده بود آینه در آب روغنم

لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار

باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم

بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس

صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم

گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ

شخص خیال بوقلمون سایه افکنم

یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من

هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم

حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند

تا یاد زندگی نشود باز مردنم

بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس

رنگی‌ که رفت و باز نیاید همان منم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم

از خون شهید که زند آب به چشمم

کو آنقدر آبی‌که در بن دشت جگرتاب

چون اشک ‌کند یک مژه سیراب به چشمم

جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد

یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم

دور نگهی تا سر مژگان برساندم

گرداند حیا ساغرگرداب به چشمم

گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل

مشکل‌ که برد صرفه‌ای از خواب به چشمم

آیینهٔ تمثال‌، تعلق نپذیرد

سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم

از دوش فکندم به یک انداز تغافل

بار مژه بود الفت اسباب به چشمم

بی‌روی توهرچند به عالم زنم آتش

صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم

درکعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت

کج‌ کرد قدح صورت محراب به چشمم

غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل

چون آبله آتش به دل است آب به چشمم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

از عزت و خواری نه امید است نه بیمم

من‌گوهر غلتان خودم اشک یتیمم

دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا

طور ادبم سرمهٔ آوازکلیمم

هرچند سر و برک متاع دگرم نیست

زین گرد نفس قافلهٔ ملک عظیمم

از نعمت بی‌خواست به کفران نتوان زد

محتاج نی‌ام لیک‌کریم است‌کریمم

از سایهٔ گم گشته مجویید سیاهی

شستندبه سر چشمهٔ‌خورشید گلیمم

بالیدن من تا ندرد جامهٔ آفاق

باریکتر از ریشهٔ تحقیق جسیمم

چشمی نگشودم‌که به زخمی نتپیدم

عمریست چو عبرت به همین کوچه مقیمم

با تیغ طرف گشته‌ام از دست سلامت

چون شمع به هر جا سر خویش است غنیمم

بی‌درد سری نیست سحر نیز درین باغ

صندل به جبین می‌وزد از دور نسیمم

چون خوشهٔ‌گندم‌چه‌دهم‌عرض تبسم

از خاک پیام‌آور دلهای دو نیمم

بیدل نی‌ام امروز خجالت‌کش هستی

چون چرخ سر افکندهٔ ادوار قدیمم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

دوری بزمت در غم‌ و شادی ‌گر کند این می قسمت جامم

صبح نخندد بر رخ روزم‌، شمع نگرید بر سر شامم

صورت و معنی هیچ نبودن‌، چند زند پروبال نمودن

همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم

غنچه هم آخراز می رنگش‌، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش

دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم

نامهٔ من‌که پیش تو خواند، قصهٔ من‌که به عرض رساند

گر جگرم به صد آه تپیدن‌، تا به لبم نرسید پیامم

در نظرم نه رهیست نه منزل‌، می‌گذرم به تردد باطل

شمع صفت ز طبیعت غافل‌، سر به هوا ته پاست خرامم

پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت

پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم

داغ تظلم و شکوه نبودم‌، بیهده دفتر ناله گشودم

کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم

چون نفس پر و بال گشایی‌، سوخت در آتش سعی رهایی

ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم

گر بتپد پی جمع رسایل‌، ور بزند در کسب فضایل

نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم

تپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم

حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت

نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم

چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری

دل خون بسته‌ای پامال می‌گردد به هرگامم

خط پرگار دارد ریشهٔ تخم‌ کمال اینجا

مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم

درین گلشن بهار حیرتم آیینه‌ها دارد

اگر طایر شوم طاووسم و، ور نخل‌، بادامم

ز قید من علایق آب در غربال می‌باشد

رهایی محضری دارد به مهر حلقهٔ دامم

جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگیزی

به طوف سوختن هم‌کسوت شمع است احرامم

خجالت می‌کشم ازشوخی اظهارمخموری

ندارم باده تا بال صدایی ترکند جامم

جنون ساز نقط‌ کردم فغانها صرف خط‌ کردم

ولی از سستی طالع‌ کسی نشنید پیغامم

به هر واماندگی ناچار می‌باید ز خود رفتن

تحیر می‌شمارد در دل مو گهرگامم

سراغ تیره بختی هم نمی‌یابم به آسانی

بسوزم خوبش را چون شمع تا روشن شود شامم

ز بس بار خجالت می‌کشم از زندگی بیدل

نگین در خود فرو رفته‌ست از سنگینی نامم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

چنین ز شرم‌ که‌ گردید سرنگون جامم

که از نگین چو نم از جبهه می‌چکد نامم

سرشک پرده‌ در حسرت تبسم‌ کیست

برون چو پسته فتاده‌ست مغز بادامم

به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش

که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم

غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست

چه‌گل کنم‌ که ز گردن ادا شود وامم

دمی ز خویش برآیم‌ که چون غبار سحر

شکست رنگ کند نردبانی بامم

چو شمع صبح بهارم چه‌ کار می‌آید

بسست سایهٔ‌گل بر سر افکند شامم

حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست

عبث قدح کش گلجامهای حمامم

شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است

غبار صید به غربال می‌دهد دامم

هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود

کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم

به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام

اگر خیال نسوزد به داغ انجامم

تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبال‌ست

به تار سبحه نبافی ردای احرامم

ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل

که پایمال فنا چون نفس به هرگامم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4335670
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث