به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفت یک روزی همایی میپرید

لشکر محمود هرکورا بدید

سر بسر در سایهٔ او تاختند

خویش را بر یکدیگر انداختند

تا ایاز آمد بر مقصود شد

در پناه سایهٔ محمود شد

پس دران سایه میان خاک راه

هر زمان در سر بگشتی پیش شاه

آن یکی گفتش که ای شوریده رای

نیست آنجا سایهٔ پرهمای

گفت سلطانم همای من بسست

سایهٔ او رهنمای من بسست

چون بدانستم که کار اینست و بس

در دو عالم روزگار اینست و بس

سر نپیچم هرگز از درگاه او

میروم بی پاو سر در راه او

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:39 PM

سالک سلطان دل درویش زاد

با سری پر خاک آمد پیش باد

گفت ای جان پرور خلق آمده

همدم و پیوستهٔ حلق آمده

هرکه عمری کامران دارد زتست

زندگی هرکه جان دارد ز تست

ره بسوی جان بحرمت میبری

نور میآری و ظلمت میبری

رفت و روب صحن جانها هم ز تست

گفت و گوی در زبانها هم ز تست

آتش افروز جوانی هم توئی

مایه بخش زندگانی هم توئی

تو سلیمان را ببالا بردهٔ

تخت او شرقاً و غرباً بردهٔ

عادیان را تو ز بن برکندهٔ

سرنگون کرده بخاک افکندهٔ

هم ترا لطفست و هم قوت بسی

قوتم ده پس بلطفم کن کسی

تو بسی گردیدهٔ گرد جهان

بوی جانانم بجان من رسان

چون ز سالک باد این پاسخ شنید

زین دریغش باد سرد آمد پدید

گفت من خود بر سر پایم مدام

زین مصیبت باد پیمایم مدام

خاک بر سر دارم و بادی بدست

از غم این نیست یک جایم نشست

در بدر میگردم و میجویمش

روز تا شب این سخن میگویمش

من درین ره سخت حیران آمدم

همچو بادی سست پیمان آمدم

این زمان بر باد دادم خوب و زشت

من نه دوزخ خواهم اکنون نه بهشت

گر ازین مقصود یابم بوی من

از دو عالم در ربایم گوی من

ور نخواهم یافت بوئی یک نفس

باد سردم کار خواهد بود و بس

آتشم در دل فتاده زین غمست

خرمنم بر باد داده زین غمست

گر جهان صد باره پیمایم بسر

هم نخواهد بود ازین سرم خبر

تو بیفشان باری از من دامنت

زانکهکاری راست ناید از منت

سالک آمد پیش پیر مقتدا

کرد حال خویش پیش او ادا

پیر گفتش باد خدمتگار جانست

ریح از روحست روح او از آنست

راحت او انس و جان را شاملست

در دوعالم انس و جان زو کاملست

طیب افتادست و طیبی دارد او

وز دم رحمن نصیبی دارد او

هرکه اورا یوسفی گم کرده نیست

گرچه ایمان آورد آورده نیست

یوسفی در مصر جان داری مقیم

هر زمانت میرسد از وی نسیم

گر نسیم او نیابی یک نفس

آن نفس دانی که باشی هیچکس

گر دو عالم خصم تو افتد مقیم

بس بود از یوسف خویشت نسیم

گر همه عالم شود زیر و زبر

تو مکن از سایهٔ‌ یوسف گذر

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:38 PM

 

بود مجنونی چو در کار آمدی

گاه گاهی سوی بازار آمدی

در نظاره آمدی حیران و مست

چست بگرفتی سر بینی بدست

آن یکی گفتش که ای شوریده دین

بینی از بهر چه میگیری چنین

گفت این شمغندی بازاریان

سخت میدارد دماغم را زیان

گفت در بازار پس کم کن نشست

گفت نتوان چون مهم کاریم هست

جمله آن خواهم که بینم روز روز

مردم بازار را در تفت و سوز

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:37 PM

 

گفت چون مسعود آن شاه درشت

خشمگین شد از حسن زارش بکشت

پیش قصری سرنگونش آویختند

خون او با خاک میآمیختند

او وزیر نیک بد محمود را

بد شد از بیدولتی مسعود را

کثرت دنیا وقلت بگذرد

دردمی دوران دولت بگذرد

آن همه دولت که در عهد حسن

بود از که بود از جهد حسن

باز این بیدولتی کاکنونش بود

زو نبود این هم که از گردونش بود

گر بسی خون پیش او میریختند

عاقبت او را بخون آویختند

کار دیوانم جنون آید همه

کز وزارت بوی خون آید همه

هم بیابی تو گدا اینجایگاه

گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه

شاه دنیا بر مثال آتش است

گرد او پروانه راکشتن خوش است

چون حسن شد کشته خلقی بر سرش

هر کسی میگفت عیبی دیگرش

کشته شد وز ننگ عالم می نرست

وز زفان مردمان هم می نرست

هرخری در خرمنش میکرد گاو

کشته را هرگز سگان ندهند تاو

چون بسی عیبش بگفتند آن زمان

ژنده پوشی بود برجست از میان

گفت او را بود یک عیب دگر

زین همه عیبی که بشنودم بتر

گفت خالص بود کاریزش هزار

پیش هر کاریز او را یک حصار

جمله را در آهنین در قبله روی

هر حصاری رادهی پرگفت و گوی

کارگاهش بود ملک خود هزار

جمله دیبا یافتندی چون نگار

در شمار او هزار آمد غلام

جمله در مردی و نیکوئی تمام

زان همه کاریز او در پیش و پس

پنج من آبش نصیب افتاد و بس

زان همه دیبا که بد بر اسم او

ده گزی کرباس آمد قسم او

زان همه نیکو غلام نیک نام

بود بی شک چار حمالش تمام

زان حصال و زان همه در آهنین

حصه ده خشت آمدش زیر زمین

زان همه دشت و زمین پست وبلند

چار گز خاک لحد بودش پسند

عیب او این بود کز فضل و بیان

خرده دانی کرد دعوی در جهان

گرچه جان در خرده دانی باخت او

ذرهٔ عیب جهان نشناخت او

خرده دان کو عیب دنیا ننگرد

در غرور افتد بعقبی ننگرد

لاجرم امروز خونش ریختند

سرنگونسارش ز قصر آویختند

او ندید و راه پیچاپیچ بود

عیبش این بود آن دگرها هیچ بود

گر بدیدی خوف ره بالغ شدی

برفکندی جمله و فارغ شدی

چون گلوی خود بدست خود فشرد

لاجرم عاجز ز دست خود بمرد

شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ

روز تا شب بر در دکان نهٔ

در طریق حبه دزدیدن مدام

دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام

دام جمله نه دکان داری بود

دام تو در خرقه متواری بود

آستین کوتاه کردی حیله ساز

تا توانی کرد خوش دستی دراز

شرع را از طبع نافرمان شدی

کور بودی در کبودی زان شدی

هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز

پس دکان خویش را در کرد باز

خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند

زین سخن بس دیر و بس دور آمدند

شکر کن حق را کز ایشان نیستی

خلوتی داری پریشان نیستی

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:37 PM

 

در رهی محمود میشد با سپاه

از سپاه و پیل او عالم سیاه

هم زمین همچون فلک بود از شرار

هم فلک همچون زمین بود از غبار

گاو گردون و زمین از بانگ کوس

هردو قانع گشته از یک من سبوس

بود پیش راه در ویرانهٔ

بر سر دیوار اودیوانهٔ

چون بدید از دور روی شهریار

گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار

این همه پیل و سپاه و کار چیست

وین همه آشوب و گیر و دار چیست

گفت تا با این همه از پیش و پس

گردهٔ نان میخورم هر روز بس

مرد مجنون گفت من خوش میخورم

زانکه من بی این همه شش میخورم

چون نصیبت زین همه یک ماندهست

گرد کردن این همه بی فائدهست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:36 PM

 

در رهی میرفت عیسی غرق نور

همرهیش افتاد نیک از راه دور

بود عیسی را سه گرده نان مگر

خورد یک گرده بدو داد آن دگر

پس ازان سه گرده یک گرده بماند

در میان هر دو ناخورده بماند

شد ز بهر آب عیسی سوی راه

همرهش گرده بخورد آنجایگاه

عسی مریم چو آمد سوی او

میندید آن گرده در پهلوی او

گفت آن گرده کجا شد ای پسر

گفت من هرگز ندارم زان خبر

میشدند آن هر دو تن زانجانگاه

تا یکی دریا پدید آمد براه

دست او بگرفت عیسی آن زمان

گشت با اوبر سر دریا روان

چون بران دریاش داد آخر گذر

گفت ای همره بحق دادگر

پادشاهی کاین چنین برهان نمود

کاین چنین برهان بخود نتوان نمود

کاین زمان با من بگو ای مرد راه

تا که خورد آن گرده را آنجایگاه

مرد گفتا نیست آگاهی مرا

چون نمیدانم چه میخواهی مرا

همچنان میرفت عیسی زو نفور

تا پدید آمد یکی آهو ز دور

خواند عیسی آهوی چالاک را

سرخ کرد از خون آهو خاک را

کرد بریانش اندکی هم خورد نیز

تا بگردن سیر شد آن مرد نیز

بعد ازان عیسی مریم استخوانش

جمع کرد و در دمید اندر میانش

آهو آن دم زندگی از سرگرفت

کرد خدمت راه صحرا برگرفت

هم دران ساعت مسیح رهنمای

گفت ای همره بحق آن خدای

کاین چنین حجت نمودت آن زمان

کاگهم کن تو ازان یک گرده نان

گفت سودا دارد ای همره ترا

چون ندانم چون کنم آگه ترا

همچنان آن مرد را با خویش برد

تا پدید آمد سه کوه خاک خرد

کرد آن ساعت دعا عیسی پاک

تا زر صامت شد آن سه پاره خاک

گفت یک پاره ترا ای مرد راست

وان دگر پاره که میبینی مراست

وان سیم پاره مرآنراست آن زمان

کو نهان خوردست آن یک گرده نان

مرد را چون نام زر آمد پدید

ای عجب حالی دگر آمد پدید

گفت پس آن گرده نان من خوردهام

گرسنه بودم نهان من خوردهام

چون ازو عیسی سخن بشنود راست

گفت من بیزارم این هر سه تراست

تو نمیشائی بهمراهی مرا

خود نخواهم من اگر خواهی مرا

این بگفت و زین سبب رنجور شد

مرد را بگذاشت وز وی دور شد

یک زمان بگذشت دو تن آمدند

هر دو زر دیدند دشمن آمدند

آن نخستین گفت جمله زرمراست

وین دو تن گفتند این زر آن ماست

گفت و گوی و جنگشان بسیار شد

هم زفان هم دستشان از کار شد

عاقبت راضی شدند آن هر سه خام

تا بسه حصه کنند آن زر تمام

گرسنه بودند آنجا هر سه کس

بر نیامدشان ز گرسنگی نفس

آن یکی گفتا که جان به از زرم

رفتم اینک سوی شهر ونان خرم

هر دو تن گفتند اگر نان آوری

در تن رنجور ما جان آوری

تو بنان رو چون رسی از ره فراز

زر کنیم آن وقت از سه حصه باز

مرد حالی زر بیار خود سپرد

ره گرفت و دل بکار خود سپرد

شد بشهر و نان خرید و خورد نیز

پس بحیلت زهر در نان کرد نیز

تا بمیرند آن دو تن از نان او

واو بماند و آن همه زر زان او

وین دو تن کردند عهد اینجایگاه

کاین دو برگیرند آن یک را ز راه

پس کنند آن هر سه حصه از دوباز

چون قرار افتاد مرد آمد فراز

هر دو تن کشتند او را در زمان

بعد ازان مردند چون خوردند نان

عیسی مریم چو باز آنجا رسید

کشته و آن مرده را آنجا بدید

گفت اگر این زر بماند بر قرار

خلق ازین زر کشته گردد بیشمار

پس دعا کرد آن زمان از جان پاک

تا شد آن زر همچو اول باز خاک

گفت ای زرگر تو یابی روزگار

کشته گردانی بروزی صد هزار

چه اگر از خاک زر نیکوترست

آن نکوتر زر که خاکش برسرست

زر اگر چه سرخ رو و دلکشست

لیک تادر دست داری آتشست

چون ندارد نرگس تو چشم راه

سیم و زر میدارد ازکوری نگاه

زر که چندین خلق در سودای اوست

فرج استر یاسم خر جای اوست

چون چنین زر میبیندازد ز راه

این دو جا اولیتر او را جایگاه

گر ترا صد گنج زر متواریست

از همه مقصود برخورداریست

گه ببر گاهی بخور گاهی بدار

اینت برخورداریت از روزگار

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:36 PM

 

سالک آمد پیش آتش سر زده

آتشی از دل بخرمن در زده

گفت ای مریخ طبع سر فراز

گرم سیر و زود سوز وتیز تاز

هم شهاب و برق از آثار تست

گرم رفتن گرم بودن کارتست

رجم شیطانی و شیطان هم زتو

ای عجب دردی و درمان هم ز تو

روح بخش روح حیوانی توئی

میزبان نفس انسانی توئی

از خطاب حق بهشت جان شدی

باغ ابراهیم را ریحان شدی

در درون سنگ و آهن ره تراست

پاکبازی در جهان باللّه تراست

هیزمی لعل بدخشانی کنی

آهنی یاقوت رمانی کنی

عنصر عالی تو میآئی و بس

با فلک پهلو تو میسائی و بس

از سبک روحی خفیف مطلقی

گر بسوزی گر بسازی بر حقی

از درخت سبز سر بیرون کنی

موسی مشتاق را مفتون کنی

موسی از تو یافت راه از دورجای

پس مرا در خورد من راهی نمای

زین سخن برخاست زاتش رستخیز

در دل او آتشی افتاد تیز

آب از چشمش روان شد همچو ابر

پای بر آتش نماندش هیچ صبر

گفت من پیوسته جان سوز آمدم

طالب این در شب و روز آمدم

دایماً در تاب و تب آتش فشان

زین حقیقت باز میپرسم نشان

چون بسوزم هرچه میآرم بدست

بر سر خاکسترم بینی نشست

من ازین غم بر سر خاکسترم

دیگری را سر براهی چون برم

کار من با تفت و با سوزست و بس

وین همه عمری نه امروزست و بس

من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم

چون ندیدم هیچ دل برداشتم

تو ز من چیزی نیابی خیز رو

راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو

سالک آمد پیش پیر رهنمای

قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای

پیر گفتش هست آتش حرص وآز

کار کرده بر همه عالم دراز

جمله را در حرص زر انداختست

تا ز زرهر کس بتی برساختست

بس که ایمان بس که جان در باختند

تاجوی زر در میان انداختند

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:36 PM

 

بوسعید مهنه قبضی داشت سخت

خادمی را گفت زود ای نیکبخت

سخت بیخویشم دمی با خویشم آر

هرکه را بینی برون شو پیشم آر

تا سخن گوید ز هرجانی مرا

راه بگشاید مگر جائی مرا

رفت خادم دید گبری خواندش

پیش شیخ آوردش و بنشاندش

شیخ گفتش حال خویشم بازگوی

نقد وقت خویش پیشم بازگوی

گبر گفتش ای امام هر یکی

در وجود آمد مرا دی کودکی

کردمش من نام جاویدان زیاد

دوش مرد و شیخ جاویدان زیاد

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:35 PM

 

در وجود آمد بزرگی را پسر

نام حالی روستم کردش پدر

خود ز سستی سخت ناچیز آمداو

نام بودش روستم حیز آمد او

هرکه دون حق ترا نامی نهد

تو یقین دان کان ترا دامی نهد

گر مسلم میشدی کاری بنام

میشدی از نام هرکاری تمام

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:35 PM

 

آن مخنث دید ماری را عظیم

جست همچون باد بر بامی ز بیم

گوئیا جست آن زمان از زیر تیغ

گفت کو مردی و سنگی ای دریغ

نیست نامردی تو در دست تو

خود ندارد زور تیر از شست تو

گرچه بسیاری نمائی رستمی

نیست ممکن از مخنث محکمی

گرچه نامی بس نکو کردت پدر

لیک ننگی آمدی تو ای پسر

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4472469
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث