به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سالک آمد با دو چشم خون فشان

چون زمین افتاد پیش آسمان

گفت ای سلطان عالم آمده

پای تا سر طاق و طارم آمده

جمله در تو گم تو بالای همه

جمله چون قطره تو دریای همه

هم قوی دل هم قوی همت توئی

خلق عالم را ولی نعمت توئی

چشم نگشادست کس چندین که تو

خود که گشت از پیش و پس چندین که تو

با هزاران دیده میگردیدهٔ

لاجرم پیوسته صاحب دیدهٔ

این همه گردیدنت مقصود چیست

دایمت آمد شدی محدود چیست

چند باشی ای فلک سرگشته تو

چند گردی در شفق آغشته تو

گرچه بسیاری بگردیدی مدام

سیر از سیرت نگردیدی تمام

چند آئی از زبر با زیر تو

زین شد آمد مینگردی سیر تو

هر شبی چون پر زاغت میبرند

زاختران چندین چراغت میبرند

زانچه میجوئی مرا آگاه کن

دست من گیر و مرا همراه کن

من چو تو سرگشتهام با من بساز

پرده کن از روی این مقصود باز

چون فلک بشنود گفت ای بی قرار

این همه با من ندارد هیچ کار

تو چنین دانی که بوئی بردهام

نی که من سر تا قدم در پردهام

زارزوی این نه سر دارم نه پای

نیست یک ساعت قرارم هیچ جای

روز در دود کبودم بی گناه

جملهٔ شب مانده در آب سیاه

زین طلب درخون همی گردم مدام

گر نمیبینی شفق بین والسلام

روز و شب چون حلقه میگردد سرم

تا که میگوید درون دل درم

همچو گوئی مانده در چوگان چنین

چند خواهم بود سرگردان چنین

حلقهام گم شده پا و سرم

لاجرم چون حلقه مانده بر درم

دم بدم دست قضا میراندم

گوش من بگرفته میگرداندم

آنکه هر شب آسمان پر اخترست

آسمان نیست این که طشت اخگرست

چون ز قطران جامه سازد در برم

برفشاند طشت اخگر بر سرم

تا بکی چون صوفیان بی قرار

چرخ خواهم زد درین میدان کار

تا بکی سرگشتگی دین داشتن

جامه در طاق از پی این داشتن

قرنها گردیدهام شیب و فراز

عاقبت طی کرده خواهم ماند باز

گر بسی بنشینی ای سالک برم

من در این راه از تو سرگردان ترم

سالک آمد پیش پیر اوستاد

حال خود برگفت آنچش اوفتاد

پیر گفتش آسمان سرگشته است

وز شفق در خون دل آغشته است

آسیای او گر آوردی شکست

نیستی سرگشتگی را پای بست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:26 PM

 

عیسی مریم بغاری رفته بود

در میان غار مردی خفته بود

گفت برخیز ای ز عالم بی خبر

کار کن تا توشهٔ یابی مگر

گفت من کار دو عالم کردهام

تا ابد ملکی مسلم کردهام

گفت هین کار تو چیست ای مرد راه

گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه

جملهٔ دنیا بنانی میدهم

نان بسگ چون استخوانی میدهم

مدتی شد تا ز دنیا فارغم

نیستم من طفل بازی بالغم

بالغم با لعب و با لهوم چکار

فارغم با غفلت و سهوم چکار

عیسی مریم چو بشنود این سخن

گفت اکنون هرچه میخواهی بکن

چون ز دنیا فارغی آزاد خفت

خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت

چون ز دنیا نیستت غمخوارگی

کرده داری کارها یکبارگی

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

هست در دریا یکی حیوان گرم

نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم

نرمی اعضای او چندان بود

کو هر آن شکلی که خواهد آن بود

هر زمان شکلی دگر نیکو کند

هرچه بیند خویش مثل او کند

چون شود حیوان بحری آشکار

او بدان صورت درآید از کنار

چون همه چون خویش بینندش ز دور

کی شوند از جنس خود هرگز نفور

او درآید لاجرم از گوشهٔ

خویش را سازد از ایشان توشهٔ

چون طلسم او نگردد آشکار

او بدین حیلت کند دایم شکار

گر دلت آگاه معنی آمدست

کار دینت ترک دنیا آمدست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

عهد پیشین را یکی استاد بود

چارصد صندوق علمش یاد بود

کار او جز علم و جز طاعت نبود

فارغ او زین هر دو یکساعت نبود

بود اندر عهد او پیغامبری

وحی حق بگشاد بر جانش دری

گفت با آن مرد گوی ای بی قرار

گرچه هستی روز وشب در علم وکار

چون تو دنیا دوستی حق ذرهٔ

از تو نپذیرد چه باشی غرهٔ

چون ز دل دنیات دور افکنده نیست

جای تو جز دوزخ سوزنده نیست

صد جهان با علم و با معنی بهم

دوزخ آرد بار با دنیا بهم

تا بود یک ذره دنیا دوستی

با تن دوزخ بهم هم پوستی

میروی در سرنگونساری که چه

دشمن مادوست میداری که چه

چند نازی زین سرای خاکسار

همچو مرداری و کرکس صد هزار

هست دنیا گنده پیری گوژپشت

صد هزاران شوی هر روزی بکشت

هر زمان گلگونهٔ دیگر کند

هر نفس آهنگ صد شوهر کند

از طلسم او نشد آگه کسی

در میان خاک و خون دارد بسی

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

در رهی میرفت هارون گرمگاه

دید میلی سر بر آورده براه

کرد هارون قصد میل سایه دار

گشت بهلول از دگر سوی آشکار

گفت بفکن طمطراق ای پرهوس

چون ز دنیا سایهٔ میلیت بس

سوی باغ و منظر و ایوان و خیل

چیست ان یکفیک ظل المیل میل

چون فراسر میشود در سایهٔ

پس بود بسیار اندک مایهٔ

دنیی دون چون نهنگی سرکشید

نیک و بد را تا بگردن درکشید

جمله را تا حشر بر پیچید دست

هیچکس از دام مکر او نجست

جملهٔ شیران بزنجیر ویند

زیر دست حکم و تسخیر ویند

گر ز بی مغزی تو دنیا دوستی

چون پیازی پای تا سر پوستی

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:23 PM

 

بوسعید مهنه شیخ محترم

بود در حمام با پیری بهم

سخت حمامی خوش ودمساز بود

زانکه آب و آتشش هم ساز بود

پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست

وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست

شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست

گفت میدانم بگویم با تو راست

چون درین حمام شیخی چون تو هست

خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست

شیخ گفتش زین بهت خواهم بیان

پای من چون آوریدی در میان

پیر گفتش تو بگو شیخا جواب

کانچه تو گوئی جز آن نبود صواب

گفت حمامیست خوش از حد برون

کز متاع جملهٔ دنیای دون

نیست جز سطل و ازاری با تو چیز

وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:22 PM

 

مرغکی بانگی زد و لختی بجست

سر بجنبانید و بر شاخی نشست

چون سلیمان بانگ آن مرغک شنود

گفت میدانید تا او را چه بود

میکندبرشاخ از دنیا گله

زار میگرید که چند از مشغله

کز همه دنیای عالم سوز من

نیم خرما خوردهام امروز من

خاک بر دنیا که سودا میدهد

چون منی را نیم خرما میدهد

چون زدنیا نیم خرما میبسست

هرکه کرمان ملک خواهد ناکسست

هرکه او از دار دنیا پاک شد

نور مطلق گشت اگرچه خاک شد

هرکه او دنیای دون را کم گرفت

همچو صبح از صدق خود عالم گرفت

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:22 PM

 

آن یکی دیوانه میشد غرق شور

دفن میکردند مردی را بگور

دید کرباسی کفن از دور جای

گفت من عریانم از سر تا بپای

درکشم از مرده کرباس کفن

تا کنم خود را از آنجا پیرهن

آن یکی بشنود گفت ای بینوا

کی بود این در مسلمانی روا

مرد مجنون گفت آخر ای عجب

چون کفن بینم شما را روز وشب

کز ضلالت میکنید از مرده باز

بر من از بهر چه شد این در فراز

خاک عالم جمع کن چون خاک بیز

بر سر دنیای مردم خوار ریز

گر سر اسرار دین داری بگوی

ترک این دنیای مرداری بگوی

زانکه گر یک لقمه نان بخشد ترا

صد بلا مابعد آن بخشد ترا

هر زمانی چون زیانی میدهد

بو که سودت یک زمانی میدهد

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:22 PM

 

میدوید آن عامی زیر و زبر

تا نماز مرده در یابد مگر

آن یکی دیوانه چون او را بدید

کو در آن تعجیل بیخود میدوید

گفت چیزی سرد میگردد براه

هین بدو تا در رسی آنجایگاه

هستی از مردار دنیا ناصبور

میروی چون مرده میبینی ز دور

میخوری مردار دنیا ماه و سال

وین خود از جوعست برمردان حلال

تا که یک عاقل برآرد یک دمی

جاهلان خوردند در هم عالمی

تا بحکمت لقمهٔ لقمان خورد

در خیانت خائنی صد جان خورد

اهل دنیا چون سگ دیوانهاند

در گزندت زانکه بس بیگانهاند

میخورند از جهل مرداری بناز

میکنند آنگه کفن از مرده باز

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:22 PM

 

شد بگورستان یکی دیوانه کیش

ده جنازه پیشش آوردند بیش

تا که بر یک مرده کردندی نماز

مردهٔ دیگر رسید از پی فراز

هر زمانی مردهٔ دیگر رسید

تا یکی بردند دیگر در رسید

مرد مجنون گفت بر مرده نماز

چند باید کرد کاریست این دراز

کی توان بر یک بیک تکبیر کرد

جمله را باید کنون تدبیر کرد

هرچه در هر دو جهان دون خداست

بر همه تکبیر باید کرد راست

بر در هر مردهٔ نتوان نشست

چار تکبیری بکن بر هر چه هست

ورنه دنیا زود مردارت کند

مرده تر از خویش صد بارت کند

نقد دنیا گرچه بسیاری بود

چون ز دستت رفت مرداری بود

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4471780
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث