به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بود مردی از عرب در کار خام

خوش به پنج انگشت میخوردی طعام

سائلی گفتش که ای بر بینوا

هین مرا آگاه گردان تا چرا

تو به پنج انگشت خوردی این طعام

گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام

گر بجای پنج شش بودی مرا

هر شش من بارکش بودی مرا

گر هزاران دیده داری ای غلام

آن نظر را باید آن جمله مدام

گر شود هردو جهان زیر و زبر

بس بود هر دو جهان را آن نظر

گر شود هر دو جهان در خاک پست

تا ابد این خاکیان را کار هست

خاک را چون کار با پاک اوفتاد

پیش آدم عرش در خاک اوفتاد

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:17 PM

 

گشت مجنون هر زمان شوریدهتر

همچنان در کوی لیلی شد مگر

هرچه را در کوی لیلی دید او

بوسه بر میداد و میبوسید او

گه در و دیوار در بر میگرفت

گاه راه از پای تا سر میگرفت

نعره میزد در میان کوی خوش

خاک میافشاند از هر سوی خوش

روز دیگر آن یکی گفتش که دوش

از چه کردی آن همه بانگ و خروش

هیچ دیوار و دری نگذاشتی

میگرفتی در بر و میداشتی

هیچ از در کار برنگشایدت

هیچ ازدیوار در نگشایدت

کرد مجنون یاد سوگندی عظیم

گفت تا در کوی او گشتم مقیم

من ندیدم در میان کوی او

بر در و دیوار الا روی او

بوسه گر بر در زنم لیلی بود

خاک اگر بر سر کنم لیلی بود

چون همه لیلی بود در کوی او

کوی لیلی نبودم جز روی او

هر زمانی صد بصر میبایدت

هر بصر را صد نظر میبایدت

تا بدان هر یک نگاهی میکنی

صد تماشای الهی میکنی

دل که دارد این نظر اندک قدر

مینیاساید زمانی از نظر

گر بجای یک نظر بودی هزار

آن هزاران دیده بودی غرق کار

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:17 PM

 

چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار

با میان آورد عشقش از کنار

بر زلیخا شد همه عالم سیاه

تا کند یوسف بسوی او نگاه

ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست

تا زلیخا بر سر او میگریست

هر زمان از پیش او برخاستی

خویش از نوع دگر آراستی

جلوه میکردی بپیش روی او

ننگرستی هیچ یوسف سوی او

چون زلیخا شد بجان درمانده

حیلتی بر ساخت آن درمانده

خانهٔ فرمود بر هر سوی او

کرده صورت جمله نقش روی او

چار دیوارش چو سقف از هر کنار

بود از نقش زلیخا پرنگار

لایق آن خانه مفرش ساخت او

هم ز نقش خود منقش ساخت او

گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز

چون نمیبیند چه خواهد بود نیز

چون رخم نقد عزیز عالمست

نیل مصرجامعم را شبنمست

چون عزیزم من چنین در چشم خود

برکشم چون مصر نیل از چشم بد

شش جهت در صورت خویش آورم

یوسف صدیق را پیش آورم

تا چو بیند نقش من از خانه او

همچو من از من شود دیوانه او

عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای

کرد یوسف رادرون خانه جای

یوسف از هر سوی کافکندی نظر

نقش آن دلداده دیدی پیش در

شش جهاتش صورت آن روی بود

ای عجب یک صورت از شش سوی بود

یوسف صدیق جان پاک تو

در درون خانهٔ پر خاک تو

چون نگه میکرد از هر سوی او

می ندید از شش جهت جز روی او

دید در هر ذرهٔ انوار حق

موج میزد جزو جزو اسرار حق

لاجرم گر ماهی و گر ماه دید

هر دو عالم نور وجه اللّه دید

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:17 PM

 

عاشقی میمرد چون دل زنده داشت

لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت

سایلی گفتش که این خنده ز چیست

خاصه در وقتی که میباید گریست

گفت با معشوق خود چون عاشقم

میزنم یک دم که صبحی صادقم

صبح را خنده صواب آید صواب

کو درون سینه دارد آفتاب

گرچه من خورشید دارم در میان

بر طبق ننهادهام چون آسمان

آفتابی هر که را در جان بود

گر بخندد همچو صبح آسان بود

من که روزم آمد و شب در گذشت

یارم آمد رب و یارب درگذشت

گر کنم شادی و گر خندم رواست

گر گشایم لب و گر بندم رواست

چون شود خورشید عزت آشکار

هشت جنت گردد آنجا ذره وار

بی جهت چندانکه بینی پیش و پس

از همه سوئی یکی بینی و بس

جمله او بینی چو دایم جمله اوست

نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:16 PM

 

گرم شد یک روز شیخ با یزید

گفت اگر خواهد خداوند مجید

مدت هفتاد سالم را شمار

من ازو خواهم شمار ده هزار

زانکه سالی ده هزارست از عدد

تا الست ربکم گفتست احد

جمله را در شور آورد از الست

وز بلی شان جز بلا نامد بدست

هر بلا کان در زمین وآسمانست

از بلی گفتن نشان دوستانست

بعد از آن گفتا که میآید خطاب

کاین سخن چون گفته شد بشنو جواب

هفت اندامت کنم روز شمار

جزو جزو و ذره ذره چون غبار

پس بهر یک ذره دیدارت دهم

در خور هر دیدهٔ بارت دهم

ده هزاران ساله را نقد شمار

گویمت اینک نهادم در کنار

تا بهر یک ذره کاری میکنی

این چنین کن گر شماری میکنی

هرکرا آن آفتاب اینجا بتافت

آنچه آنجا وعده بود اینجا بیافت

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:16 PM

 

سالک صادق دم نیکوسرشت

آمد از صدق طلب پیش بهشت

گفت ای خلوت سرای دوستان

پای تا سر بوستان در بوستان

خاک روب کوی تو باغ ارم

تشنهٔ یک قطرهٔ تو جام جم

آب حیوان خاک باشد بردرت

نیم مرده ز اشتیاق کوثرت

جملهٔ تن روحو ریحانی همه

جان عالم عالم جانی همه

آسیای چرخ سرگردان ترا

باغبانی خازن و رضوان ترا

عالمی حوران و غلمان نقد تو

جمله رادل بر وفای عقد تو

آنچه هرگز آدمی نشنیده است

نه کسی دانسته ونه دیده است

آن نشان در سایهٔ تو میدهند

نور از سرمایهٔ تو میدهند

طوطی جان طالب معنی تو

تا ابد طوبی له از طوبی تو

دار حیوانی سرای زندگی

ذره ذره از تو جای زندگی

هرکجا سریست در هر دو جهان

هست در هر ذرهٔ تو بیش از آن

مرغ بریانت چو خوردی زنده شد

لاجرم چون زنده شد پرنده شد

چون می و شیر و عسل داری روان

آب در جوی تو بینم این زمان

این همه زینت که از طاعت تراست

وین همه عزت که هر ساعت تراست

میتوانی گر مرادرمان کنی

کار جان دردمند آسان کنی

شد بهشت از قول سالک بیقرار

برکشید از سینه آهی مشکبار

گفت ای جویندهٔ زیبا سرشت

من بهشتم آنچه دیدم از بهشت

تا بکی بینی تو زیبائی شمع

مینهبینی سوز و تنهائی شمع

من چو در دردم مرا درمان چه سود

روح چون میسوزدم ریحان چه سود

غیب خواهم سر بغیرم میدهد

عشق خواهم لحم طیرم میدهد

گه زجوی میخرابم مانده

گه ز شیری مست خوابم مانده

طفل را در خواب از شیری کنند

مست را از خمر تدبیری کنند

بیشتر اصحابم ابله آمدند

اهل دین از من منزه آمدند

سلسله سازند رو یا روی من

تا کشند اهل دلی را سوی من

نیستم فی الجمله جز دار السلام

گر رسد سلمان بمن اینم تمام

هرکه پیش من فرود‌آورد سر

لقمهٔ اول دهندش از جگر

بار اول کوزه در دردی زنند

تا جگر خواران دم خردی زنند

آنکه از من راه زد یک گندمش

هست سیصد سال نیش کژدمش

سالکا از من چه میجوئی برو

من ندانم تا چه میگوئی برو

سالک آمد پیش پیر نیک نام

حال خود برگفت پیش او تمام

پیر گفتش هست فردوس منیر

عرصهٔ دعوت سرای دار و گیر

در بهشت است آفتاب لایزال

یعنی از حضرت تجلی جمال

هرکه اینجا آشنائی یافت او

زان تجلی روشنائی یافت او

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:16 PM

 

بر پلی میشد نظام الملک شاد

چشم او ناگه بزیر پل فتاد

بیدلی در سایهٔ پل رفته بود

فارغ از هر دو جهان خوش خفته بود

گفت اگر عاقل اگر آشفتهٔ

هرچه هستی فارغ و خوش خفتهٔ

بیدل دیوانه گفتش ای نظام

کی دو تیغ آید بهم در یک نیام

ملک دنیا هست دین میبایدت

آن همه داری و این میبایدت

گر ترا دین باید از دنیا مناز

هردو با هم راست ناید کژ مباز

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:07 PM

 

بوسعید مهنه در آغاز کار

پیش لقمان رفت روزی بی قرار

سنگ در یک دست میافراشت او

سوخته در دست دیگر داشت او

شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته

گفت تا گردانمت آموخته

میزنم این سنگ بر سر محکمت

سوخته برمینهم چون مرهمت

زانکه این دردی که این ساعت تراست

این چنین درمانش خواهد گشت راست

گه ز ضرب او جراحت میرسد

گه ز مرهم نیز راحت میرسد

گر ز ضرب او جراحت نبودت

تا ابد اومید راحت نبودت

راحت خود را شدی پیوسته دوست

بی جراحت نیز فقرت آرزوست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:07 PM

 

بود در غزنی امامی از کرام

نام بودش میرهٔ عبدالسلام

چون سخن گفتی امام نامدار

خلق آنجا جمع گشتی بی شمار

هر کرا در شهر چیزی گم شدی

روز مجلس پیش آن مردم شدی

بانگ کردی آنچه گم کردی براه

پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه

روز مجلس بود مردی سوگوار

زانکه خر گم کرده بود آن بیقرار

بر سر آن مردم مجلس نیوش

مرد خر گم کرده آمد در خروش

کای مسلمانان خری باجل که یافت

چه خر و چه اسب آن دلدل که یافت

چون نداد آنجا کسی از خر نشان

مرد شد بر خاک از آن غم خون فشان

آن امام القصه حرف آغاز کرد

دفتر عشاق از هم باز کرد

وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت

وز کمال عشق آشفتن گرفت

پس چنین گفت او که ذرات جهان

جمله در عشقند پیدا ونهان

در جهان کس بود کو عاشق نبود

یا کمال عشق را لایق نبود

هست در مجلس کسی اینجایگاه

کو بسر عشق کم بردست راه

غافلی برخاست پنداشت آن سلیم

کانکه عاشق نیست کاریست آن عظیم

گفت اگر چه یافتم عمری تمام

هرگزم عشقی نبودست ای امام

میره گفت آن مرد خرگم کرده را

روفساری آر و گیر این مرده را

کانچه تو در جستنش بشتافتی

منت ایزد را که اینجا یافتی

مرد را بی عشق کاری چون بود

این چنین خر بی فساری چون بود

هر که عاشق نیست او را خر شمر

خر بسی باشد ز خر کمتر شمر

عاشقی در چستی و چالاکیست

هرکه عاشق نیست کرمی خاکیست

عشق را گاهی نوازش باشدت

گاه چون شمعی گدازش باشدت

تا نخواهی دید در اول گداز

نیست درآخر ترا ممکن نواز

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:07 PM

 

آن یکی قلاب را بگرفت شاه

خواست تادستش ببرد پیش راه

قلب زن مرد مرقع پوش بود

از حقیقت ذرهٔ باهوش بود

گفت با خانه بریدم این زمان

تا نهم مالی که دارم در میان

چون بسوی خانه بردندش فراز

او مرقع برکشید و گشت باز

برهنه استاد پیش شهریار

گفت اکنون کار باید کرد کار

زانکه این قلاب را از هرچه هست

ماحضر قلبیست این ساعت بدست

شاه گفتش از چه میگفتی دروغ

گفت تا در دین نباشم بی فروغ

عیب خود پوشیدم از بیم هلاک

در لباس خاص بی عیبان پاک

از چنین عیبی چو در روی آمدم

زان لباس پاک یکسوی آمدم

تا نه بیند کس مرقع در برم

اهل دل را بدنگوید بر سرم

گر شدم بد نام در پیش سپاه

جانب آن قوم میدارم نگاه

زانکه بد نامی ایشان خواستن

کفرم آید کفر نتوان خواستن

شاه را از راستی آن جوان

وقت خوش شد عفو کردش آن زمان

چند خواهی بود مرد ناتمام

نه بدو نه نیک و نه خاص ونه عام

چون قلم شو عشق را بسته میان

پس بسر عشق بگشاده زفان

زانکه گر نبود ترا با عشق کار

تو خری باشی بمعنی بی فسار

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474329
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث