به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بود دزدی دزدی بسیار کرد

تا خلیفهش عاقبت بردار کرد

میگذشت آنجایگه شبلی مگر

چشم افتادش بران زیر و زبر

اشک بر رویش ز کار او دوید

نعرهٔ زد پیش دار او دوید

بوسهٔ بر پای او داد و برفت

پیش او دستار بنهاد و برفت

سر این پرسید از وی سایلی

گفت بودست او بدزدی کاملی

از کمال او دزدی بسیار کرد

تا که جان را در سر این کار کرد

هرکه او در کار خود باشد تمام

جان خود در کار بازدوالسلام

گرچه دزدی جاهل و غافل بدست

لیک اندر کار خود کامل بدست

چون تمام افتاد او در کار خویش

زان نهادم پیش اودستار خویش

چون بدیدم دار چوبین جای او

بوسه زان دادم خوشی بر پای او

او بکار خویش مرد خویش بود

نه چو من نامرد درد خویش بود

او بمردی بود پشت لشگری

نه چو من آمد مخنث گوهری

جان او او را جوی ارزیده بود

نه چو من برجان خود لرزیده بود

مرد باید خواه خاص و خواه عام

کو بود در فن و کار خود تمام

ذرهٔ گر نیک نامی بایدت

در همه کاری تمامی بایدت

در تمامی گر تو کاری بد کنی

آن هم از بهر خلاص خود کنی

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:06 PM

 

بود ذوالنون را مریدی پاکباز

هم بمعنی اهل دل هم اهل راز

در حضورش چل چله افتاده بود

تا بچل موقف تمام استاده بود

مدت چل سال جانی غرق راز

پاسبان حجرهٔ دل بود باز

نه درین چل سال حرفی گفته بود

نه درین چل سال یکشب خفته بود

روزی آمد پیش ذوالنون دردناک

سرنهاد از عجز خود بر روی خاک

طاعت چل سالهٔ خود بر دوام

آنچه کرده بود بر گفتش تمام

گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام

همچو روز اولین در پردهام

نه دری در سینه میبگشایدم

نه جمالی روی میبنمایدم

نه زحق خطی بنامم میرسد

نه بدل از وی پیامم میرسد

بر نمیگیرد بهیچم چون کنم

چند سوزم چند پیچم چون کنم

تا نگوئی کاین شکایت کردنست

لیک بدبختی حکایت کردنست

دل گرفتن نیست از طاعت مرا

لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا

تو طبیبی غمگنان را چاره کن

داروی این عاشق خونخواره کن

شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز

گفت امشب ترک کن کلی نماز

نان بخور سیر و بخسب امشب تمام

تا گر از لطفت نمیآید پیام

بو که از عنفی کند در تو نگاه

زانکه پندارم بلطفت نیست راه

هرکسی را از رهی دیگر برند

گه زپای آرند و گه از سر برند

این سخن درویش چون بشنود رفت

بود تشنه سیر خورد و سیر خفت

مصطفی رادید هم آن شب بخواب

ای عجب در شب که بیند آفتاب

گفت میگوید خداوندت سلام

میدهد از حضرت خویشت پیام

کی بهمت رنجها برده بسی

کی کند هرگز زیان بر ما کسی

تحفهٔ خود یادگار تو نهم

هرچه خواهی در کنار تو نهم

گرچه تو چل ساله داری رنج راه

گنج دولت بخشمت این جایگاه

در عوض گنج کرم بازت دهم

خلعت و انعام و اعزازت دهم

لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام

گو که هان ای مدعی ناتمام

ای همه تزویر و ناموس آمده

پاک رفته پیش و سالوس آمده

عاشقان را میکنی از ما نفور

تا ز راه ما همی گردند دور

همچو غول از رهزنی دم میزنی

کار مشتی خسته بر هم میزنی

گر نیندازم بصد رسوائیت

نی خدایم چند از رعنائیت

تا تو دست از رهزنی کوته کنی

عاشقان را تا بکی گمره کنی

زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد

کز دو عالم تا ابد آزاد شد

چون زکار خویش مرد آید یکی

آنچه میجوید بیابد بی شکی

چند خواهی بود نه پخته نه خام

نیک خواهی کار میباید تمام

هرکه او در کار خود کامل بود

عاقبت مقصود او حاصل بود

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:06 PM

 

سالک آمد وانگهش از سر قدم

چون قلم شد سرنگون پیش قلم

گفت ای منشی اسرار آمده

ناقد گفتار و کردار آمده

ای بوقت کودکی همچون مسیح

هم معز و هم متین و هم فصیح

قوس قدرت را توئی زه لاجرم

گشت نازل زین سبب نون و القلم

حقتعالی هم بتو تعلیم داد

هم ز قدرت احسن التقویم داد

اولین استاد اسرار قدم

تو شدی موجود از کتم عدم

پای از سر کردهٔ سر از زفان

میخرامی از شبه گوهرفشان

گه گهر داری نثار و گه شکر

گاه خطت دروگاهی آب زر

هست در تاریکیت آب حیات

نی شکر بالحق توئی باری نبات

پادشاهی تو مطلق آمدست

خط تو جمله محقق آمدست

در حقیقت بی مجاز و عیب و ریب

ملهم لوح دلی نقاش غیب

درد من بین بازکن بر من دری

سر غیبم گوی و درجنبان سری

زین سخن جان قلم شد تافته

گشت از تیغ زفان بشکافته

گفت آخر من کیم اسرار را

سر بریده میدوم این کار را

گرچه آبی روشن و کامل بود

چون نداند ناودان غافل بود

من چو ناوم واب روشن میرود

لیک دورم ز آنچه بر من میرود

من کمر بسته بدیدار آمدم

سرنگون از شوق این کار آمدم

پس زفان گشته قلم بیروی و راه

میروم وانگاه در آب سیاه

چون از این سر ذرهٔ نشناختم

عاقبت از عجز سر در باختم

شرح حال دلپذیر من شنو

باورم دار و صریر من شنو

یا چو من حیران طریق خویش گیر

یا قلم در من کش و ره پیش گیر

سالک آمدپیش پیر و گفت حال

تا شد آگاه آن امام حال و قال

پیر گفتش هست در حضرت قلم

رای قدرت کار بخش بیش و کم

ذرهٔ با ذرهٔ گر کار داشت

نقش آن نوک قلم داند نگاشت

تانگردد از قلم نقشی عیان

ذرهٔ برخود نجنبد در جهان

چون قلم را داعی رفتن بخاست

کارها از رفتن او گشت راست

کرد دایم سرنگونی اختیار

می نیاساید دمی از درد کار

چون بلذت در رسید او ازالم

غرقهٔ آن نور شد جف القلم

هرکه او در کار بسیاری برفت

آخر الامرش نکوکاری برفت

چون قلم شو راست در رفتار خویش

تا بکام خود رسی در کار خویش

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:06 PM

 

گفت یک روزی سلیمان کای اله

بهر من ابلیس را آور براه

تا چو هر دیوی شود فرمانبرم

بی پری جفتی نهد سر در برم

حق بدو گفتا مشو او را شفیع

تاکنم در حکم تو او را مطیع

عاقبت ابلیس شد فرمان برش

گشت چون باد ای عجب خاک درش

گرچه چندانی سلیمان کار داشت

کز زمین تا عرش گیر و دار داشت

مسکنت را قدر چون بشناخت او

قوت از زنبیل بافی ساخت او

خادمش یک روز در بازار شد

از پی زنبیل او در کار شد

گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس

عاقبت نخرید آن زنبیل کس

بازگشت و سوی او آورد باز

شد گرسنگی سلیمان را دراز

روز دیگر دیگری بهتر ببافت

تا خریداری تواند بو که یافت

برد خادم هر دو بازاری نبود

تا بشب گشت و خریداری نبود

چون نمیآمد خریداری پدید

ضعف شد القصه بسیاری پدید

شد ز بی قوتی سلیمان دردناک

آمدش بی قوتی در جان پاک

حق تعالی گفتش آخر حال چیست

کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست

گفت نان میبایدم ای کردگار

گفت نان خور چند باشی بیقرار

گفت یا رب نان ندارم در نگر

گفت بفروش آن متاعت نان بخر

گفت زنبیلم فرستادم بسی

نیست این ساعت خریدارم کسی

گفت کی زنبیل باید کار را

بنده کرده مهتر بازار را

بی شکی شیطان چو محبوس آیدت

کار دنیا جمله مدروس آیدت

چونبود در بند ابلیس پلید

کی توان کردن فروشی یا خرید

کار دنیا جمله موقوف ویست

نهی منکر امر معروف ویست

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:25 PM

 

سجدهٔ میکرد ابلیس لعین

گفت عیسی در چه کاری این چنین

گفت من بیش از همه عمری دراز

سجده عادت کردهام زانگاه باز

عادتم گشتست این زان میکنم

گرهمه سجدهست تاوان میکنم

عیسی مریم بدو گفت ای سقط

می ندانی هیچ و ره کردی غلط

تو یقین میدان که اندر راه او

نیست عادت لایق درگاه او

هرچه از عادت رود در روزگار

نیست آن را با حقیقت هیچ کار

وقف ابلیس است دنیا سر بسر

تو ازو میباز دزدی در بدر

هر که از ابلیس دزدد مال او

خود توان دانست فردا حال او

گر رود ابلیس از بازارها

کی رود بازارها را کارها

زانکه دنیا سر بسر بازار اوست

بیشتر بیع و شری از کار اوست

اوست مه بازار هر بازار و بس

کار دنیا نیست بی او یک نفس

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:25 PM

 

بود مجنونی بدست آئینهٔ

چون بکردی جمعه هر آدینهٔ

برگشادی پرده از آئینه باز

تا چو بیرون آمدی خلق از نماز

آینه در روی مردم داشتی

چون شدی مردم بسی بگذاشتی

خلق چون بسیار در چشم آمدیش

آینه بفکندی و خشم آمدیش

مردمان پیشش شدندی دلنواز

پس بدادندیش آن آئینه باز

باز چون آن خلق بسیار آمدی

بار دیگر خشم در کار آمدی

آینه در رهگذار انداختی

خلق از سر باز با او ساختی

گاه بگرفتی و گه بگذاشتی

گاه بفکندی و گه برداشتی

چون نبودی خلق را پروای او

عاقبت غالب شدی سودای او

گفتی آن باید مرا کاین مردمان

روی خود بینند حاضر یک زمان

لیک یک تن را همی نه کم نه بیش

وا نمیگردد ز روی و ریش خویش

هرکرا پروای خود نبود دمی

هرگزش پروای حق باشد همی

این چنین مشغول و سرگردان شده

در غم شغل جهانت جان شده

تا کی آخر جمع خواهی کرد تو

جمع چندان کن که خواهی خورد تو

ای که روزی میکنی چندین طلب

جان شیرین جوی و نور دین طلب

ای ترا هر لحظه تلبیسی دگر

در بن هر مویت ابلیسی دگر

در حقیقت رو ز عادت دور باش

نی ز ابلیسی بخود مغرور باش

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:24 PM

 

ناگهی معشوق طوسی را مگر

بود بر بازار عطاران گذر

آن یکی عطار خوشتر از بهشت

غالیه از مشک و عنبر می سرشت

غالیه بستد ازو معشوق چست

بود در پیشش خری ادبار و سست

زیر دنبال خر آلوده بکرد

بر پلیدی غالیه سوده بکرد

سر این پرسید ازو مردی ز راه

گفت این خلقی که هست اینجایگاه

از خدادارند چندانی خبر

کز دم این غالیه این لاشه خر

از درخت ذات تو یک شاخ تر

تا نپیوندد باصل کار در

تو بریده مانی از اصل همه

فصل باشد قسمت از وصل همه

این زمان کن شاخ را پیوسته تو

زانکه چون مردی بمانی بسته تو

بسته نتواند بلاشک کار کرد

کار اینجا بایدت نهمار کرد

ور بدو پیوسته خواهی مرد تو

زندگی پیوسته خواهی برد تو

زندهٔ بی مرگ بسیاری بود

گر بمیری زنده این کاری بود

بر در او چون توانی یافت بار

چون ز بیکاری نه پردازی بکار

نیستت پروای ریش خود دمی

همچنین مردار خواهی شد همی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:24 PM

 

آن یکی دیوانه در بغداد شد

یک دکان پر شیشه دید او شاد شد

برگرفت آنگاه سنگی ده بدست

وآن همه شیشه بیک ساعت شکست

صدهزاران شیشه میشد سرنگون

پس طراق و طمطراق آمد برون

مرد سودائی که آن سوداش کرد

از پسش خندید و بس صفراش کرد

آن یکی گفتش که ای شوریده مرد

این چرا کردی و هرگز این که کرد

سود اوبر باد دادی این زمان

مرد را درویش کردی زین زیان

گفت من دیوانهٔ بس سرکشم

وین طراق و طمطراق آید خوشم

چون خوشم این آمد اینم هست کار

با زیانم نیست یا با سود کار

در حقیقت زین همه طاق ورواق

نیست کس آگاه جز از طمطراق

هیچکس از سر کار آگاه نیست

زانکه آنجا هیچکس را راه نیست

نیست کس را از حقیقت آگهی

جمله میمیرند بادستی تهی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:24 PM

 

بود مردی چست خوش خوش نام او

حق تعالی کرده نامش دام او

گر کسی در جانش آتش میزدی

او نرنجیدی و خوش خوش میزدی

خانهٔ بودش فرو افتاد پاک

ماند فرزند و زنش در زیر خاک

ایستاده بود خوش خوش برکنار

وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار

چون همه چیزی ز پیشان دید او

قول خوش خوش گفتن آسان دید او

گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست

خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست

گر شود همچون زمین پست آسمان

تو خوشی خود طلب کن از میان

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:24 PM

 

بود خوش دیوانهٔ در زیر دلق

گفت هر چیزی که دروی ماند خلق

علتست و من چو هستم دولتی

میرسم از عالم بی علتی

از ره بی علتیم آوردهاند

در جنون دولتیم آوردهاند

لاجرم کس را بسرم راه نیست

از جنونم هیچ جان آگاه نیست

هرکه در بی علتی حق فتاد

در خوشی جاودان مطلق فتاد

هرچه دید و هرچه بروی رفت نیز

خوش شمرد آن جمله چون جان عزیز

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474829
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث