به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

گفت چون صحرا همه پربرف گشت

رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت

دید گبری را ز ایمان بی خبر

دامنی ارزن درافکنده بسر

برف میرفت و بصحرا میدوید

دانه میپاشید و هرجا میدوید

گفت ذوالنونش که ای دهقان راه

از چه میپاشی تو این ارزن پگاه

گفت در برفست عالم ناپدید

چینه مرغان شد این دم ناپدید

مرغکان را چینه پاشم این قدر

تا خدا رحمت کند بر من مگر

گفت ذوالنونش که چون بیگانه

کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ

گفت اگر نپذیرد این بیند خدا

گفت بیند گفت بس باشد مرا

رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر

بر رخ آن گبر افتادش نظر

دید او را عاشق آسا در طواف

گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف

گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک

دید و بپسندید و بپذیرفت نیک

هم مرا در آشنائی راه داد

هم مرا جان ودلی آگاه داد

هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند

هم مرا حیران راه خویش خواند

هست در بیت اللهم همخانگی

باز رستم زان همه بیگانگی

زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای

گفت ارزان میفروشی ای خدای

گبری چل ساله چون از گردنش

می بیندازی بمشتی ارزنش

دوستی خود بدشمن میدهی

این چنین ارزان بارزن میدهی

هاتفی در سر او آواز داد

کانکه او را خواند حق یا باز داد

گر بخواندش نه بعلت خواندش

ور براندش نه بعلت راندش

کار خلقست آنکه ملت ملتست

هرچه زان درگه رود بی علتست

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:23 PM

 

سالک آمد لوح را رهبر گرفت

چون قلم سرگشته لوح از سرگرفت

لوح را گفت ای همه ریحان و روح

نیست هم تلویح تو در هیچ لوح

قابلی آیات پر اسرار را

حاملی الفاظ معنی دار را

نقش بند حکم دیوان ازل

جملهٔ نقاشی علم و عمل

تا ابد پیرایهٔ ذات تو ساخت

جملهٔ اسرار آیات تو ساخت

هرچه رفت و میرود در هر دو کون

یک بیک پیداست بر تولون لون

جملهٔ احکام خوش میخوان توراست

چون نخوانی چون خط خوشخوان تر است

چون محیطی جملهٔ‌اسرار را

چارهٔ کاری کن این بیکار را

زانکه گر از لوح نگشاید درم

چون قلم از غصه دربازم سرم

زین سخن در گشت لوح و گفت خیز

آبروی خویش و آن ما مریز

من چو اطفالم نشسته بی قرار

بی خبر لوحی نهاده بر کنار

از قلم هر خط که بیرون اوفتاد

من فرو خوانم ز بیم اوستاد

هر زمانی با دلی پررشک من

میبشویم نقش لوح از اشک من

گر کسی از لوح دیدی زندگی

مرده را لوحیست در افکندگی

حکم سابق صد جهان درهم سرشت

هر دمم زان نقش لوحی در نبشت

لاجرم آن لوح میخوانم زبر

هر زمانی لوح میگیرم ز سر

هر دمم سوی دگر دامن کشند

درخطم از بسکه خط در من کشند

می فرو گیرند در حرفم تمام

مینهند انگشت بر حرفم مدام

ماندهام حیران نه جان نه تن پدید

تا چه نقش آید مرا از من پدید

لوح بفکن ای چو کرسی سر فراز

با دبیرستان نخواهی رفت باز

گرچه بسیاریست خط درشان من

نیست خط عشق در دیوان من

درد من بین برفشان دامن برو

خط بیزاری ستان از من برو

سالک آمد پیش پیر دردناک

شرح دادش حال خود از جان پاک

پیر گفتش لوح محفوظ اله

عالم علمست و نقش پیشگاه

هرکجادر علم اسراری نهانست

لوح رادر عکس او نقشی چنانست

نقش محنت هست و نقش دولتست

هرچه هست آنجایگه بی علتست

کار بی علت از آنجا میرود

محنت و دولت از آنجا میرود

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:23 PM

 

رفت یک روزی مگر بهلول مست

در بر هارون و بر تختش نشست

خیل او چندان زدندش چوب و سنگ

کز تن او خون روان شد بیدرنگ

چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان

گفت هارون را که ای شاه جهان

یک زمان کاین جایگه بنشستهام

از قفا خوردن ببین چون خستهام

تو که اینجا کردهٔ عمری نشست

بس که یک یک بند خواهندت شکست

یک نفس را من بخوردم آن خویش

وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:22 PM

 

شاه دین محمود سلطان جهان

داشت استادی بغایت خرده دان

بود نام او سدید عنبری

ای عجب کافور مویش بر سری

شاه یک روزی بدو گفت ای مقل

وتعز من تشاء و تذل

آیت زیباست معنی بازگوی

از عزیز و از ذلیلم راز گوی

پیر گفتش گوئیا ای جان من

آیتی در شأن تست و آن من

قسم من عزست و آن تست ذل

تو بجزوی قانعی و من بکل

کوزهٔ دارم من و یک بوریا

فارغم از طمطراق و از ریا

تا که در دنیا نفس باشد مرا

بوریا وین کوزه بس باشد مرا

باز تو بنگر بکار و بار خویش

ملک و پیل و لشگر بسیار خویش

آن همه داری دگر میبایدت

بیشتر از پیشتر میبایدت

من ندارم هیچ و آزادم ز کل

تو بسی داری دگر خواهی ز ذل

پس مرا عزت نصیب است از حبیب

بی نصیبی تو زعزت بی نصیب

ای دریغا ترک دولت کردهٔ

خواریت را نام عزت کردهٔ

بار هفت اقلیم در گردن کنی

عالمی را قصد خون خوردن کنی

تا دمی بر تخت بنشینی بناز

میمزن چون مینیاری خورد باز

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:22 PM

 

خواجهٔ اکافی آن برهان دین

گفت سنجر را که ای سلطان دین

واجبم آید بتو دادن زکات

زانکه تو درویش حالی در حیات

گر ترا ملک وزری هست این زمان

هست آن جمله ازان مردمان

کردهٔ از خلق حاصل آن همه

بر تو واجب میشود تا وان همه

چون از آن خود نبودت هیچ چیز

زین همه منصب چه سودت هیچ نیز

از همه کس گر چه داری بیشتر

میندانم کس ز تو درویشتر

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:22 PM

 

یافت پیری یک درم سیم سیاه

گفت برباید گرفت این را ز راه

هرکه او محتاجتر خواهد فتاد

این درم اکنون بد و خواهیم داد

کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه

کس نبد محتاجتر از پادشاه

از قضا آن روز روز بار بود

پادشه در حکم گیر ودار بود

پیر رفت و پیش اوبنهاد سیم

شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم

چون منی را کی بدین باشد نیاز

گفت ای خسرو مکن قصه دراز

زانکه من برکس نیفکندم نظر

در همه عالم ز تو محتاجتر

هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم

کز برای تو نمیخواهند سیم

هر زمانت قسمتی دیگر بود

هر دمت چیزی دگر در خور بود

از همه درها گدائی میکنی

تا زمانی پادشاهی میکنی

با خودآی آخر دلت از سنگ نیست

خود ترازین نامداری ننگ نیست

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:22 PM

 

رفت سنجر پیش زاهر ناگهی

گفت از وعظیم ده زاد رهی

شیخ زاهر گفت بشنو این سخن

چون شبانت کرد حق گرگی مکن

خانهٔ خلقی کنی زیر و زبر

تا براندازی سرافساری بزر

خون بریزی خلق را در صد مقام

تا خوری یک لقمهٔ وانگه حرام

خوشه چین کوی درویشان توئی

در گدا طبعی بتر زیشان توئی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:22 PM

بامدادی شهریار شاد کام

داد بهلول ستمکش را طعام

او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد

آن یکی گفتش که هرگز این که کرد

از چنین شاهی نداری آگهی

چون طعام او سگان را میدهی

این چنین بی حرمتی کردن خطاست

کار بی حرمت نیاید هیچ راست

گفت بهلولش خموش ای جمله پوست

گر بدانندی سگان کاین آن اوست

سر بسوی او نبردندی بسنگ

یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:21 PM

 

ناگهی بهلول را خشکی بخاست

رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست

آزمایش کرد آن شاهش مگر

تا شناسد هیچ باز از یکدیگر

گفت شلغم پاره باید کرد خرد

پاره کرد آن خادمیش و پیش برد

اندکی چون نان و آن شلغم بخورد

بر زمین افکند و مشتی غم بخورد

شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه

چربی از دنبه برفت اینجایگاه

بی حلاوت شد طعام از قهر تو

میبباید شد برون از شهر تو

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:21 PM

 

خسروی قصری معظم ساز کرد

اوستاد کار کار آغاز کرد

در بر آن قصر زالی خانه داشت

از همه عالم همان ویرانه داشت

شاه را گفتند ای صاحب کمال

گر نباشد کلبهٔ این پیر زال

قصر نبود چار سو آن را بخر

تا شود قصرت مربع در نظر

پیرزن را خواند شاه سخت کوش

گفت گشت این کلبه را واجب فروش

تا مربع گردد این قصر بلند

این زمانت رخت میباید فکند

پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی

از فروش این بنا ای شه مگوی

گر ترا ملک جهان گردد تمام

کار حرص تو کجا گیرد نظام

هر کرا حرص جهان ازجان نخاست

کی شود کارش بدین یک کلبه راست

ترک این گیر و مرا مپشول هیچ

تا زآه من نگردی پیچ پیچ

صبر کرد القصه روزی پادشاه

تا برفت آن پیره زن زان جایگاه

شاه گفت آن خانه راویران کنید

چارسویش با زمین یکسان کنید

هرچه دارد رخت او بر ره نهید

پس بنای قصر من آنگه نهید

پیره زن آخر چو باز آمد ز راه

کلبهٔ خود دید قصر پادشاه

رخت خود بر راه دید انداخته

کلبه را دیوار ایوان ساخته

آتشی در جان آن غمگین فتاد

چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد

با دلی پرخون زدست شهریار

روی رادر خاک ره مالید زار

گفت اگر اینجا نبودم ای اله

تو نبودی نیز هم این جایگاه

تن زدی تا کلبهٔ احزان من

در هم افکندند بی فرمان من

این بگفت و با رخی تر خشک لب

برکشید از حلق جان آهی عجب

غلغلی در آسمان افتاد ازو

سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو

حق تعالی کرد آن شه را هلاک

در سرای خود فرو بردش بخاک

عدل کن در ملک چون فرزانگان

تا نگردی سخرهٔ دیوانگان

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 8:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474804
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث