به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دفن میکردند مردی را بخاک

شد حسن در بصره پیش آن مغاک

سوی آن گور و لحد میبنگریست

بر سر آن گور برخود میگریست

پس چنین گفت او که کاری مشکلست

کاین جهان را گور آخر منزلست

وان جهان را اولین منزل همینست

اولین وآخرین زیر زمینست

دل چه بندی در جهان جمله رنگ

کاخرش اینست یعنی گور تنگ

چون نترسی زان جهان صعبناک

کاولش اینست یعنی زیر خاک

چند ازین چون آخر این خواهد بدن

وای ازان کاول چنین خواهد بدن

هیچ مردم از پس این پرده نیست

تا کسی او را بزاری مرده نیست

گر دمی خواهی زدن در پردهٔ

با کسی زن کو ندارد مردهٔ

هر چراغی را که باشد باد پیش

چون تواند برد راه آزاد پیش

چون تو پرسودا دماغی میبری

صرصری در ره چراغی میبری

مینترسی کاین چراغ زود میر

زود میری گر توانی زود گیر

گر بمیرد این چراغت ناگهی

ره بسر نابرده افتی در چهی

ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ

کز چنان بادت فرو میرد چراغ

چون چراغ توبمرد ای بی خبر

نه نشان ماند ازو و نه اثر

گر چراغ مرده را جوئی بسی

در همه عالم نشان ندهد کسی

هر چراغی را که بادی در ربود

گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود

از چراغ مرده کس آگاه نیست

چون بمرد او خواه هست و خواه نیست

چون چراغ از جای بی جائی رسید

چون بدانجا باز شد، شد ناپدید

راه بینا زین جهان تا آن جهان

بیش یکدم نیست جان را بر میان

از درونت چون برآید آندمی

این جهانت آن جهان گردد همی

زین جهان تا آن جهان بسیار نیست

جز دمی اندر میان دیوار نیست

چون برآید آن دمت از جان پاک

سر نگونسارت در اندازد بخاک

مرگ را بر خلق عزم جان مست

جمله رادر خاک خفتن لازمست

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:20 PM

سالک سرکش سر گردن کشان

پیش عزرائیل آمد جان فشان

گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو

نفس گو سر میزن اندر کار تو

طاقت هجران نداری اینت خوش

جان بجانان میسپاری اینت خوش

فالق الاصباح فی الاشباح تو

باسط الید قابض الارواح تو

اول نام تو از نام عزیز

یافته عزت چه خواهد بود نیز

چون جمالت ذرهٔدید آفتاب

گشت سرگردان نمیآورد تاب

خلق عالم چون ببینند آن جمال

جان برافشانند جمله کرده حال

هرکه رویت دید جان افشاند و رفت

دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت

خلق گوید مرد زو گم شد نشان

زنده است او بر تو کرده جان فشان

میسزد گر جان بر افشانیش تو

تا بجانان زنده گردانیش تو

زندگی کردن بجان زیبنده نیست

جز بجانان زنده بودن زنده نیست

چون بدست تست جان را زندگی

ماندهام دل مرده در افکندگی

جان بگیر و زنده دل گردان مرا

زانکه بی جانان نباید جان مرا

تا که عزرائیل این پاسخ شنید

راست گفتی روی عزرائیل دید

گفت اگر از درد من آگاهئی

این چنین چیزی ز من کی خواهئی

صد هزاران قرن شد تا روز و شب

جان یک یک میستانم در تعب

من بهر جانی که بستانم ز تن

می بریزم خون جان خویشتن

دم بدم از بسکه جان برداشتم

دل بکلی از جهان برداشتم

با که کردند آنچه با من کردهاند

صد جهان خونم بگردن کردهاند

گر بگویم خوف خود از صد یکی

ذره ذره گردی اینجا بیشکی

چون نمیآیم ز خوف خود بسر

کی توان کردن طلب چیزی دگر

تو برو کز خوف کار آگه نهٔ

در عزا بنشین که مرد ره نهٔ

سالک آمد پیش پیر کاردان

داد شرح حال با بسیار دان

پیر گفتش هست عزرائیل پاک

راه قهر و معدن مرگ و هلاک

مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت

نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت

گر تو زین قومی و گر زان دیگری

همچو ایشان بگذری تا بنگری

هرکه مرد و گشت زیر خاک پست

هر کسش گوید بیاسود و برست

مرگ را زرین نهنبن مینهند

مردنت آسایش تن مینهند

الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد

کاولین آسایشش مرگ اوفتاد

چون ترازرین نهنبن هست مرگ

دیگ را سر برگرفتن نیست برگ

خیز تا گامی بگردون بر نهیم

پس سر این دیگ پرخون برنهیم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:20 PM

در رهی میرفت محمود از پگاه

در میان راه خلقی دید شاه

آن یکی را زار میآویختند

سرنگون از دار میآویختند

چون نظر افتاد بر وی شاه را

خواست او مر عزم کردن راه را

مرد حالی بانگ زد از زیر دار

گفت میبینند خلقم ده هزار

هم تو میبینی مرا ای دادگر

نیست فرقی زین نظر تا آن نظر

چون نظر از پادشاه آید پدید

نیست ممکن گر گناه آید پدید

آن سخن محمود را دلشاد کرد

لاجرم دادش دیت و آزاد کرد

چون کشنده گشت فارغ از گناه

دست محکم کرد در فتراک شاه

شاه گفتش چون برستی از خطر

پای در ره نه چه میخواهی دگر

گفت من زینجا کجادانم شدن

یک زمان دور از تو نتوانم شدن

گفت ای احمق ترا با من چکار

گفت من خود با تودارم کار وبار

زانکه من آزاد کرد خسروم

از کرم تو دادهٔ جانی نوم

از خودم گر دور گردانی بزور

زنده انگارم که در کردی بگور

ورنه گرمی دی بگو بخشیدهٔ خون

تادر آویزند از دارم نگون

هرکه شد آزاد کرد خاص تو

بد نبیند نیز از اخلاص تو

من کنون آزاد کرد این درم

تا که جان دارم از این درنگذرم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

کاملی گفتست در راه خدای

هست بی حد رنجهای دلربای

وی عجب از هیبت این کار تو

میگریزی در پس دیوار تو

گر شراب لطف او خواهی بجام

قطع کن وادی قهر او تمام

زانکه تا این نبودت آن نبودت

بی بلا ودرد درمان نبودت

گر بلطفت یک نظر در میرسد

هر دمت جانی دگر در میرسد

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

بود اندر عهد موسی کلیم

برخ اسود بیدلی با دل دو نیم

آنچنان سر سبزئی در برخ بود

کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود

شد تبه بر آل اسرائیل کار

زانکه آمد خشک سالی آشکار

سایه میافکند قحطی سهمناک

خواستند افتاد خلقی در هلاک

خلقی آمد پیش موسی سر بسر

تا باستسقا برون آید مگر

رفت موسی سوی صحرا بی قرار

خواست باران ازخدای کامکار

هم باستسقا نماز آغاز کرد

هم ید بیضا دعا را باز کرد

گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان

هیچ اثر پیدا نیامد در جهان

رفت موسی بعد ازان یکبار نیز

برنیامد کار دیگر بار نیز

خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک

رفت موسی گفت ای دانای پاک

چیست دارو تا شود درمان پدید

چیست فرمانتا شود باران پدید

حق تعالی گفت با موسی براز

گر ببارانست قومت را نیاز

بندهٔ دارم که او گوید دعا

از دعای او شود حاجت روا

موسی آمد باز جست آن بنده را

برخ دید آن بندهٔ فرخنده را

برخ را گفت ای لطیف نامدار

چون جهان را قحطی آمد آشکار

سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه

وز خدا از بهر باران ابر خواه

زانکه گر زین سان بماند خشک سال

عمر بر خلق جهان آید زوال

روز دیگر برخ آمد سوی دشت

پسجهانی خلق بروی گرد گشت

گفت یا رب خلق را در خون مکش

هر زماندر رنج دیگر گون مکش

خلق را از خاک چون برداشتی

گرسنه آخر چرا بگذاشتی

یا نبایست آفریدن خلق را

یا نه بیشک لقمه باید حلق را

لطف کم شد یا کرم گوئی نماند

وان همه انعام و نیکوئی نماند

آن همه دریای بخشش کان تراست

می نبخشی می نریزی آن کجاست

گر تو زان میآوری این قحط سال

تا دهی خلقان خود را گوشمال

بعد ازین ترسی که نتوانی همی

بل توانی کرد بآسانی همی

لطف کن این خلق حیران را بدار

جان چو دادی نان ده و جان را بدار

تا بگفت این فصل را برخ سیاه

مرد بالا گشت از باران گیاه

جملهٔ عالم ز باران تازه شد

دل خوشی خلق بی اندازه شد

روز دیگر موسی عمران مگر

دید ناگه برخ را بر رهگذر

گفت ای موسی بدیدی آن زمان

با خدای تو چه گفتم آن چنان

گرمی من دیدی و گفتار من

مردی من دیدی و هنجار من

زین سخن موسی چنان در تاب شد

کاتش خشم آمدش وز آب شد

جوش میزد خشم او چون بحر ژرف

خواست تا او را برنجاند شگرف

تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن

این چنین گستاخ چون گوید سخن

جبرئیل آمد که ای موسی متاب

پس مرنجان برخ را از هیچ باب

زانکه حق میگوید این برخ سیاه

هست ما را بندهٔ از دیرگاه

لطف ما را او بهر روزی سه بار

می بخنداند چو گلبرگ بهار

لطف ما را خنده از گفتار اوست

کار تو نیست این و لیکن کار اوست

هر کسی خاصیتی یافت از اله

بود این خاصیت برخ سیاه

تو چه دانی سر عشق ای بی خبر

چون نمیآئی ز خواب و خور بسر

می نیاسائی ز خورد و خفت تو

خود نداری کار جز برگفت تو

شام خورد و بامدادان خفتنت

هست پیشین تادگر بد گفتنت

چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب

در پسر کشتن فتاد او زین سبب

روز و شب میخسبی و خوش میخوری

این خری باشد نه مردم پروری

طبع خر داری نگویم مردمت

جو خور ای خر ای دریغا گندمت

مردم آخر خر چگونه اوفتاد

قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد

تا ببازار جهانت خواندهاند

پاشگونه برخرت بنشاندهاند

تا کی از کوری و تا چند از کری

ای خر آخر پاشگونه بر خری

ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام

وانگهی گوئی که شد دوری تمام

سال و مه خون میخوری در حرص و آز

مینهی این را لقب عمری دراز

روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ

زیستن میخوانی این را تو نه مرگ

ای خضابت را جوانی کرده نام

مرگ دل را زندگانی کرده نام

وی ورم را نام کرده فربهی

راست چون‌آزادی سر و سهی

زرد را کرده ز گلگونه عزیز

سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز

مشک را از باد رستی میدهی

حیز را تعلیم کستی میدهی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

کرد حاتم را سؤال آن مرد خام

کز کجا آری تو هر روزی طعام

گفت حاتم تا که جان دارم بجای

هست قوت من ز انبان خدای

مرد گفتش تو بسالوس و برنگ

میکنی مال مسلمانان بچنگ

روز و شب مال مسلمانان بری

چون بخوردی عاقبت را ننگری

حاتمش گفتا که ای مرد عزیز

خوردهام زان تو هرگز هیچ چیز

گفت نه گفتا مسلمان پس نهٔ

تن بزن چون این سخن را کس نهٔ

سایلش گفتا که حجت می میار

گفت حجت خواهد از ما کردگار

گفت میخواهی که چون کارت خطاست

کاین خطاها را سخن بنهی تو راست

گفت از هفت آسمان آمد سخن

از خدا هم با میان آمد سخن

مادرت چون شوهری کرد اختیار

شدحلال از یک سخن آغاز کار

سایلش گفتا تو کرده خوش نشست

زاسمان ناید ترا روزی بدست

گفت روزی همه خلق جهان

همچو روزی من آید زاسمان

کانکه او دارندهٔ جان و جهانست

گفت روزی همه در آسمانست

گفت دایم پای در دامن ترا

روزئی میناید از روزن ترا

گفت بودم درشکم نه ماه من

بردم از روزن بروزی راه من

سائلش گفتا بخسب اکنون ستان

تا درآید روزی تو در دهان

گفت من قرب دو سال ای کوربین

بودهام در گاهواره همچنین

من ستان خفته در آن مهد بزر

در دهانم شیر میریخت از زبر

سایلش گفتا که باید کشت زود

هیچکس ناکشته هرگز چون درود

حاتمش گفتا که ای سرگشته من

موی سر میبدروم ناکشته من

گفت ناپخته بخور تا بنگرم

گفت ناپخته چو مرغان هم خورم

گفت زیر آب شو روزی طلب

گفت چون ماهی شوم نبود عجب

مرد عاجز گشت ازو حیران بماند

زان سخن انگشت در دندان بماند

عاقبت بر دست حاتم بازگشت

توبه کرد و همدم و همراز گشت

لطف و رزق حق درین منزل طلب

حل این مشکل درون دل طلب

چون همه زانجایگه بینی مدام

کار تو زانجایگه گردد تمام

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

سالک همچون موکل بر سری

پیش میکائیل شد چون مضطری

گفت ای فرمانده هر مخزنی

بی تو نتوان خورد هرگز ارزنی

ای مفاتیح جهان در دست تو

حامل عرشی و کرسی پست تو

ابر و باران قطرهٔ عمان تست

رزق و روزی ریزه از خوان تست

هر شبی ازتودل افروزی رسد

باز هر روزی ز نو روزی رسد

گر ترا نبود بروزی هیچ برگ

کی نشیند شبنمی بر هیچ برگ

ور عنان باد پیچی یک دمی

کی نسیم خوش جهد در عالمی

تا ابد سرسبزی خلقان ز تست

رعد و برق و برف و هم باران ز تست

طفل بستان را چو از پستان میغ

تازه گردانی ز شیری بیدریغ

بر رخ بستانش از بهر فرح

برکشی آن طفل را قوس قزح

تا چو با این قوس بتواند نشست

قاب قوسینش مگر آید بدست

طفل عشقم تربیت کن هم مرا

تا برون آری ازین ماتم مرا

چون شنود القصه میکائیل راز

گفت ای بیچاره بر راهی دراز

من که میکائیلم اینجا برچه ام

شوق حق را عشق دین را خود که ام

گه بباران بازمانده گه ببرق

روز و شب مشغول کار غرب و شرق

رعد بانگیست از دل پر درد من

باد یک شمه ز باد سرد من

برف و باران اشک بسیار منست

برق از جان شرر بار منست

گه ز آهم میغ پرده میشود

گه زنومیدی فسرده میشود

سوز و جوش و اشک بسیارم نگر

سر برار آخر سر و کارم نگر

من چو خود سرگشتهٔ کار خودم

روز و شب در درد و تیمار خودم

تو برو کاین در ز من نگشایدت

جز درون خویشتن نگشایدت

سالک آمد پیش پیرو راز گفت

حال خود با پیر یک یک بازگفت

پیر گفتش آنکه میکائیل اوست

لطف را و رزق را دادن نکوست

هر دو عالم را مدد زو میرسد

رزق دادن تا ابد زو میرسد

رزق را از پادشاه دادگر

جان میکائیل میبینم ممر

هر که رزاقی ندید از پیشگاه

هست او در شرک نیست او مرد راه

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:18 PM

 

خواجه‌ای در شهر ما دیوانه شد

وز خرد یکبارگی بیگانه شد

نه لباسی بودش و نه طعمهٔ

کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ

بود پنجه سال تادیوانه بود

در زفان کودکان افسانه بود

سیم رفته روی چون زر مانده

در بدر در خاک هر درمانده

دیده پرخون دل پر آتش آمده

لب فرو بسته بلاکش آمده

دید یک روزی جوانی تازه را

خویشتن آراسته آوازه را

پای در مسجد نهاد آن سرفراز

کان جوان را بود هنگام نماز

پیر دیوانه بدو گفت ای پسر

در رو ودر رو هلا زین زودتر

زانکه من دررفتهام بسیار هم

کردهام چون تو بسی این کار هم

هم نمازی بودم وهم حق پرست

تاثریدی این چنینم درشکست

گر چو من شوریده دین میبایدت

ور ثریدی این چنین میبایدت

پای در نه زود تا دستت دهند

نه بهر وقتی که پیوستت دهند

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:18 PM

 

بود مجنونی بغایت گرسنه

سوی صحرا رفت سر پا برهنه

نانش میبایست چون نانش نبود

دردش افزون گشت درمانش نبود

گفت یا رب آشکارا و نهان

گرسنه تر هست از من در جهان

هاتفی گفتش که میآیم ترا

گرسنه تر از تو بنمایم ترا

همچنان در دشت میشد یک تنه

پیشش آمد پیر گرگی گرسنه

گرگ کو را دید غریدن گرفت

جامهٔ دیوانه دریدن گرفت

لرزه بر اندام مجنون اوفتاد

در میان خاک در خون اوفتاد

گفت یارب لطف کن زارم مکش

جان عزیزست این چنین خوارم مکش

گرسنه تر دیدم از خود این بسم

وین زمان من سیر تر از هر کسم

سیر شد امشب شکم بی نان مرا

نیست نان در خورد ترازجان مرا

بعد ازین جز جان نخواهم از تو من

تا توانم نان نخواهم از تو من

گرگ را تو بر سرم بگماشتی

گر بفرمائی کند گرگ آشتی

در چنین صحرا گرفتار بلا

این چنین گرگیم باید آشنا

این دمم با گرگ کردی در جوال

هین رهائی ده مرا زین بد فعال

این سخنها چون بگفت آن سرنگون

گرگ از پیشش بصحرا شد برون

گر تو خواهی تا بسر گرداندت

چون فلک زیر و زبر گرداندت

سرنگون نه پای در دریای او

در شکن با شیوهٔ و سودای او

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:18 PM

 

سوی آن دیوانه شد مردی عزیز

گفت هستت آرزوی هیچ چیز

گفت ده روزست تا من گرسنه

ماندهام لوتیم باید ده تنه

گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت

از پی حلوا و بریانی و نانت

گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای

نرم گو تا نشنود یعنی خدای

گر نیم آهسته کن آواز را

زانکه گر حق بشنود این راز را

هیچ نگذارد که نانم آوری

لیک گوید تا بجانم آوری

دوست را زان گرسنه دارد مدام

تا ز جان خویش سیر آید تمام

چون زجان سیرآید او در درد کار

گرسنه گردد بجانان بی قرار

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4473691
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث