به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفت روزی شبلی افتاده کار

در بردیوانگان شد سوکوار

دید آنجا پس جوان دیوانهٔ

آشنا با حق نه چون بیگانهٔ

گفت شبلی را که مردی روشنی

گر سحرگاهان مناجاتی کنی

از زفان من بگو با کردگار

کوفکندی در جهانم بی قرار

دور کردی از پدر وز مادرم

ژندهٔ بگذاشتی اندر برم

پردهٔ عصمت ز من برداشتی

در غریبی بی دلم بگذاشتی

کردی آواره ز خان و مان مرا

آتشی انداختی در جان مرا

آتش تو گرچه در جانم خوشست

برجگر بیآییم زان آتشست

بستی از زنجیر سر تا پای من

تا رهائی یابم ازتو وای من

گر ترا گویم چه میسازی مرا

در بلای دیگر اندازی مرا

نه مرا جامه نه نانی میدهی

نان چرا ندهی چو جانی میدهی

چند باشم گرسنه این جایگاه

گر نداری نان زجائی وام خواه

این بگفت وپارهٔ شد هوشیار

بعد از آن بگریست لختی زار زار

گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی

گر بگوئی بو که درگیرد یکی

رفت شبلی از برش گریان شده

در تحیر مانده سرگردان شده

چونب رون رفت از در آن خانه زود

دادش آواز از پس آن دیوانه زود

گفت زنهار ای امام رهنمای

تانگوئی آنچه گفتم با خدای

زانکه گر با او بگوئی اینقدر

زآنچه میکرد او کند صد ره بتر

من نخواهم خواست از حق هیچ چیز

زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز

او همه با خویش میسازد مدام

هرچه گوئی هیچ باشد والسلام

دوستان را هر نفس جانی دهد

لیک جان سوزد اگر نانی دهد

هر بلا کین قوم راحق داده است

زیر آن گنج کرم بنهاده است

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:17 PM

 

داشت آن سلطان که محمودست نام

سرکش و بی باک و خونی یک غلام

عاقبت راهی زد آن بیروی و راه

حالیش گردن زدن فرمود شاه

لیک اول گفت شاه حق شناس

تا از آن مجلس رود بیرون ایاس

گفت از ما لطف دیدست او مدام

کی تواند دید قهرم این غلام

هرکه او در لطف ما پرورده شد

از خیال قهر ما آزرده شد

ای عجب چون این سخن بشنید ایاس

گفت فرخ آنکه شاه حق شناس

گردنش یکبار زد یکبار رست

تا قیامت از غم و تیمار رست

کار من بنگر که روزی چندبار

میشوم از تیغ هیبت کشته زار

با ادب در پیش سلطان تن زدن

سخت تر باشد ز صد گردن زدن

روز و شب در قهر میسوزد مدام

وانگهم پروردهٔ لطفست نام

لطف او در حق هرک افزون بود

بی شک آنکس غرقه تر در خون بود

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:17 PM

 

بود شاهی را غلامی سیمبر

هم ادب از پای تا سر هم هنر

چون بخندیدی لب گلرنگ او

گلشکر گشتی فراخ از تنگ او

ماه را خورشید رویش مایه داد

مهر را زلف سیاهش سایه داد

دام مشکینش چوشست انداختی

جان بهای و دل ز دست انداختی

راستی از بس کژی کان شست بود

صیدش از هفتاد فرقت شست بود

ابروی او در کژی طاق آمده

راستی محراب عشاق آمده

مردمی چشم او در جادوئی

ترک تازش در میان هندوئی

از میانش بود دل در هیچ و بس

وز دهانش روح در ضیق النفس

لعل او را وصف کردن راه نیست

زانکه کس از آب خضر آگاه نیست

این غلام دلربای جان فزای

پیش شاه خویش استادی بپای

از قضا روزی مگر در پیش شاه

کرد بسیاری همی در خود نگاه

شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش

جان بداد و آن جهان شد منزلش

پس زفان در خشم او بگشاد شاه

گفت تا چندی کنی بر خود نگاه

گه علم میبینی و بازوی خویش

گه نظاره میکنی بر موی خویش

گه کنی در پا و در موزه نگاه

گه نهی از پیش و گاه از پس کلاه

گه شوی مشغول در انگشتری

خودپرستی تو و یا خدمت گری

چون چنین تو عاشق خویش آمدی

بهر خدمت از چه در پیش آمدی

ترک خدمت گیر و خود را میپرست

بعدازین برخیز و با خود کن نشست

دعوی خدمت کنی با شهریار

خود ز عشق خویش باشی بی قرار

گرچه خود را سخت بخرد میکنی

در حقیقت خدمت خود میکنی

من ز تو بر مینگیرم یک نظر

تو زخود دیدن نمیآئی بسر

مردم دیده چو خود بینی نکرد

جای خود جز دیده میبینی نکرد

کار نزدیکان خطر دارد بسی

چون تواند جست نزدیکی کسی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:17 PM

 

کشتئی آورد در دریا شکست

تختهٔ زان جمله بر بالا نشست

گربه و موشی بر آن تخته بماند

کارشان با یکدگر پخته بماند

نه ز گربه بیم بود آن موش را

نه بموش آهنگ آن مغشوش را

هر دو تن از هول دریا ای عجب

در تحیر باز مانده خشک لب

زهرهٔ جنبش نه و یارای سیر

هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر

در قیامت نیز این غوغا بود

یعنی آنجا نه تو و نه ما بود

هیبت این راه کار مشکلست

صد جهان زین سهم پرخون دلست

هرکه او نزدیک تر حیران ترست

کار دوران پارهٔ آسان ترست

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:16 PM

 

کرد در کشتی یکی گبری نشست

موج برخاست و شد آن کشتی ز دست

سخت میترسید گبر هیچ کس

گفت ای آتش مرا فریاد رس

گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای

آتش اینجا کی شناسد سر ز پای

موج چون هم مردکش هم سرکش است

در چنین موجی چه جای آتش است

گر کند اینجایگه آتش قرار

تا زند یک دم برآید زو دمار

گبر گفت ای مرد پس تدبیر چیست

گفت تسلیم است تا تقدیر چیست

چون برآید بحر تقدیرش بجوش

شیر گردد همچو مور آنجا خموش

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:16 PM

 

سالک اسراف کرده در طلب

پیش اسرافیل آمد جان بلب

گفت ای در پرده همدم آمده

هم مکرم هم معظم آمده

ای بسر استاده قایم عرش را

عرش کرده خاک پایت فرش را

گه بمیرانی و گه زنده کنی

گاه برداری گه افکنده کنی

پرتو هفت آسمان از نور تست

زندگی جسم و جان از صور تست

صور اینست ازتو تنها نفخ نور

کز نفخت فیه من روحیست صور

چون دم رحمانست با صورت بهم

میتوانی زد خوشی را صور دم

چون در اول صبح صوری دردمی

دیگر از عالم نیاید عالمی

صعقهٔ در جان عالم افکنی

کل موجودات را بر هم زنی

کوه برگیری بدریا درکشی

گاو و ماهی را ببالا برکشی

مهر و مه را روی گردانی سیاه

اختران را افکنی در خاک راه

هر دو عالم را بدامن در نهی

در عدم افشانی و سر بر نهی

باز از صور دوم در هر دو کون

جامه پوشی یک بیک را لون لون

آنچه ازین صورت رود در کار وبار

میکند شرحش قیامت آشکار

ای بیک دم زنده کرده عالمی

پس مرا هم زنده گردان ازدمی

یا مرا از یکدم خود زنده کن

یا بمیران و بخاک افکنده کن

زین سخن تفتی بر اسرافیل زد

گفتی آن دم کرگدن بر پیل زد

گفت ای از خویشتن سیر آمده

همچو گربه در صف شیر آمده

این طلب کز پرده جان تو خاست

ای مخالف کی شود بر پرده راست

من که عالم خردلیم آید مقیم

هر نفس را خر دلی آیم ز بیم

تو که از عالم نباشی خردلی

چون رسی آخر تو در بی اولی

من که در پای دو کون افتادهام

صور بر لب منتظر استادهام

تا جهانی خلق را بی جان کنم

بیت معمور از نفس ویران کنم

این جهان و آن جهان با دم زنم

چون دو شیشه هر دو را برهم زنم

چون شوم فارغ ز چندان رستخیز

لرزه بر من افتد و من در گریز

تا چو چندین کار بر عالم گذشت

بر من عاجز چه خواهد هم گذشت

تو برو تا نوحهٔ فردا کنم

بهر جانها ماتم تنها کنم

سالک آمد پیش پیر پیشوا

باز گفتش آنچه بودش ماجرا

پیر گفتش هست اسرافیل پاک

پرتو ایجاد و اعلام هلاک

در عظیمی یک ملک همتاش نیست

از شگرفی پا و سر پیداش نیست

وی عجب هر روز از خوف اله

کمتر از مرغی شود در پیشگاه

ذرهٔ گر بیم او میبایدت

تا ابد تسلیم او میبایدت

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:16 PM

 

پادشاهی دختری دارد چو ماه

تو درون خانه باشی قعر چاه

کی توانی دید هرگز روی او

پس چه کن لازم شواندر کوی او

تو چو لازم باشی آن درگاه را

برتو افتد یک نظر آن ماه را

در دوعالم بس بود آن یک نظر

ور دگر خواهی دگر باشد دگر

آن نظر از جهد تو ناید بدست

لیک بر درگاه میباید نشست

تو نمازی دار دایم سوخته

تادرافتد آتشت افروخته

جد و جهد تو نمازی کردنست

آتش آوردن نه بازی کردنست

لیک آتش هر رکوعی را نخواست

کی بود بر هر رکوعی رنگ راست

ای رکوعی نانمازی چند ازین

نیست این کار مجازی چند ازین

آن رکوعی مستحاضه از توبه

نیم جو زر یک قراضه از تو به

رهروان رفتند پیش گنج باز

در مقامر خانه تو شش پنج باز

رهروان رفتند تو درماندهٔ

حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ

راه زد مشغولی عالم ترا

نیست پروای خدا یکدم ترا

چون نمیآئی بسر از خویش تو

چون توانی شد خدا اندیش تو

آخر از خواب امل بیدار شو

یکدم ای مست هوا هشیار شو

پس بدین وادی فرو رو مردوار

تا به بینی صد هزاران مرد کار

سر بسر سرگشتگان در کار او

تو چنین آزاد از اسرار او

چند گویم هرکه مرد دین بود

در دلش یک ذره درد این بود

لیک چون تو مرد درد دین نهٔ

دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ

دین ندارد کار با عنین بسی

هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:15 PM

 

پیره زالی برد پیش بوسعید

کودکی را تا بود او را مرید

آن جوان در کار مرد آمد ولیک

زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک

برگ بی برگی و بی خویشی نداشت

طاقت خواری و درویشی نداشت

خاست مرد و شیخ را گفت این زمان

صوفیم ناکرده کردی ناتوان

خواستم تا صوفئی گردانیم

همچو خویش از خویشتن برهانیم

تو مرا در دام مرگ انداختی

کار من جمله ز برگ انداختی

گفت چون صوفی نشاند بوسعید

صوفی او چون تو باشد ای مرید

لیک چون صوفی نشاند کردگار

لاجرم چون بوسعید آید بکار

هرچه آن از من رود چون من بود

دوست از من گر رود دشمن بود

راست ناید صوفئی هرگز بکسب

خر کجاگردد بجد و جهد اسب

لیک اگر دولت رسد ازجای خویش

یک خر عیسی بود صد اسب بیش

جد وجهدت را چو رای دیگرست

صوفئی کردن ز جای دیگرست

جد وجهدت بی ثوابی کی بود

لیک گنجشگی عقابی کی بود

گر همه عالم ثواب تو بود

تا تو باشی تو عذاب تو بود

صوفئی سنگیست مبهوت آمده

سنگ رفته لعل و یاقوت آمده

تا بذات اندر تبدل نبودت

جزو باشی ذات تو کل نبودت

در حقیقت گرچه توکل آمدی

لیک این ساعت همه ذل آمدی

گر شود ذل تودر کل ناپدید

تو بکلی کل شوی ذل ناپدید

ور بماند ذرهٔ از ذل تو

پس بود آن ذره ذلت غل تو

هست صوفی ذل در کل باخته

ذل و کل در کل کل انداخته

کل کل در کل کلات آمده

بی صفت بی فعل و بی ذات آمده

پای ناگاهی فرو رفتن بگنج

پیشهٔ نبود که آموزی برنج

هست صوفی مرد بی رنج آمده

پای او ناگاه در گنج آمده

صوفئی باید ترا اندیشه کن

تا که دانی گنج یابی پیشه کن

لیک جد و جهد میباید ترا

تادر این گنج بگشاید ترا

زانکه در راهی که سلطانان گنج

گنجها دیدند بی رنج و برنج

صد نشان دادند ازان ره پیش تو

تا بجنبد نفس کافر کیش تو

سر بدان راه آور و مردانه وار

گنج میجو با دلی پرانتظار

زانکه در راهی که گنج آنجا نهند

هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند

گر تو در راهی دگر پویندهٔ

گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ

در رهی رو کان نشانت دادهاند

جهد کن تا سر بدانت دادهاند

جهد میکن روز و شب در کوی رنج

بو که ناگاهی ببینی روی گنج

هان و هان گر گنج دین بینی تو مست

ظن مبر کز جهد تو آمد بدست

زانکه آنجا جهد را مقدار نیست

گنج را جز گنج کس بر کار نیست

هرکرا بنمود آن محض عطاست

وانکه را ننمود از حکم قضاست

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:15 PM

 

چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار

روز و شب در شهر میگردید خوار

گفت لیلی را کسی کان خیره مرد

جمله گرد شهر میگردد بدرد

گفت اگر در عشق باشد استوار

یک دمش با شهر گردیدن چکار

بعدازان شد سر بصحرا در نهاد

پای ناکامی بسودا در نهاد

گشت میکردی بصحرا ژاله بار

از سرشکش گشته صحرا لاله زار

گفت لیلی هست او در عشق سست

نیست صحرا گشتن از عاشق درست

بعدازان در ناتوانی اوفتاد

مردن او را زندگانی اوفتاد

بودش از بی طاقتی بیم هلاک

زار میخفتی میان خار و خاک

گفت لیلی نیست او در عشق زار

یک نفس با خواب عاشق را چه کار

بعدازان شد عشق لیلی غالبش

گم شد از مطلوب جان طالبش

یکدمش فریاد واویلی نماند

از قدم تا فرق جز لیلی نماند

تن فرو داد و چنان در کار شد

کز وجود خویشتن بیزار شد

دل ز دستش رفت و در خون محو گشت

جمله لیلی ماند مجنون محو گشت

گر همی بودیش میل صد طعام

خواندی آن جمله لیلی را بنام

از زفانش البته هرگز یکدمی

نامدی بیرون به جز لیلی همی

در نمازش ای عجب بی عمد او

ذکر لیلی آمدی الحمد او

در تشهد در رکوع و در سجود

نام لیلی بودی او را در وجود

گر نشستی هیچ و گر برخاستی

زو همه لیلی و لیلی خواستی

این خبر گفتند با لیلی مگر

گفت اکنون عشقش آمد کارگر

تا که در گنجید چیزی دیگرش

می نیامد عشق لیلی در خورش

چون کنون برخاست اوکلی ز دست

عشق من کلی بجای او نشست

گنجدی در عشق اگر درگنجدی

عاشق این جاسنجدی کم سنجدی

تا بود یک ذره از هستی بجای

کفر باشد گر نهی در عشق پای

عشق در خود محو خواهد هر که هست

ورنه نتوان برد سوی عشق دست

هرکه انگشتی برد آنجایگاه

همچو انگشتی بسوزد پیش راه

عشق از فانی توان آموختن

فانی آنجا کی تواند سوختن

گر تو پیش عشق فانی میروی

غرق آب زندگانی میروی

ور ز هستی میبری یک ذره تو

تا ابد زان ذره مانی غره تو

تا بود یک ذره هستی در میان

برکناری از صفای صوفیان

صوفئی نتوان بکسب اندوختن

در ازل آن خرقه باید دوختن

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:15 PM

 

آن یکی درخواند مجنون را ز راه

گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه

گفت هرگز مینباید زن مرا

بس بود این زاری و شیون مرا

گفت او را چون نمیخواهی برت

این همه سودا برون کن از سرت

یاد خوشتر گفت از لیلی مرا

سرکشی او را و واویلی مرا

مغز عشق عاشقان یادی بود

هرچه بگذشتی ازین بادی بود

من نیم زان عاشقی شهوت پرست

تا کنم خالی زیاد دوست دست

تاکه باشد یاد غیری در حساب

ذکر مولی باشد از تو در حجاب

چون همه یاد تو از مولی بود

همچو مجنونت همه لیلی بود

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474854
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث