به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای تعصب بند بندت کرده بند

چند گوئی چند از هفتاد و اند

در سلامت هفتصد ملت ز تو

لیک هفتاد و دو پر علت ز تو

هست کیش و راه و ملت بیشمار

تا تو بشماری نیابی روزگار

هر زمان خونی دگر نتوان گرفت

با همه کس تیغ بر نتوان گرفت

تو یکی پس در یکی رو بیشکی

تا یکی اندر یکی باشد یکی

بی تعصب گرد و بی تقلید شو

شرک سوز و غرقهٔ توحید شو

گر تو هستی دوربین و راز دان

پس طبیعت از شریعت باز دان

تا کنی تو پس روی صدیق را

یا علی آن عالم تحقیق را

چون تو بر تقلید باشی کار ساز

شرع را از طبع کی دانی تو باز

گر تو بر تقلید خواهی رفت راه

کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه

کره خر بر شریعت کی رود

یا رود جز بر طبیعت کی رود

کره خر کز پس مادر رود

چون بتقلیدی رود هم خر رود

چون صحابه غرق توحید آمدند

نه چو تو پس رو بتقلید آمدند

تو در ایشان گرتصرف میکنی

در چراغ چارمین پف میکنی

چون صحابه یک بیک آزادهاند

در هدایت چون نجوم افتادهاند

گر کسی در یک تن از آن قوم پاک

کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک

گر ستاره یک بیک خواهند رفت

جمله آخر در فلک خواهند رفت

هر یکی چون از فلک تابندهاند

رهبرند و راهرو تا زندهاند

نور بخشند و جهان افروز پاک

گر تو کوری مینبینی زان چه باک

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:05 PM

 

نیک مردی بود از زن پای بست

پیش رکن الدین اکافی نشست

پس ز دست زن بسی بگریست زار

گفت بی او یکدمم نبود قرار

نه طلاقش میتوانم داد من

نه توانم گشت از او آزاد من

زانکه جانم زنده از دیدار اوست

رونقم از نازش بسیار اوست

لیک ترک دین و سنت میکند

زانکه بر بوبکر لعنت میکند

گرچه میرنجانمش هر وقت سخت

مینگوید ترک این آن شور بخت

نه ازو یک روز بتوانم برید

نه ازو این قول بتوانم شنید

میسزد گردل ازین پر خون کنم

در میان این دو مشکل چون کنم

خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش

هر زمان سرگشته تر گردانیش

گر بگوئی از سر لطفیش راز

او دگر نکند زفان هرگز دراز

اعتقادی کژ درو بنشاندهاند

نقلهای کژ برو برخواندهاند

گفتهاند او را که بوبکر از مجاز

کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز

باز کرد آل پیمبر را ز کار

کرد بر باطل خلافت اختیار

ملک بودش آرزو بگشاد دست

نی بحق بر جای پیغمبر نشست

او چنین بوبکر دانستست راست

بر چنین بوبکر بس لعنت رواست

لعنتی کو کرد ما هم میکنیم

ما هم این لعنت دمادم میکنیم

گر چنین جائی ابوبکری بود

آن نه بوبکری که بومکری بود

گر چنین بوبکر را دشمن شوی

گر بدیده تیرهٔ روشن شوی

لیک چون بوبکر صدیق آمدست

جان او دریای تحقیق آمدست

صبح صادق از دم جان سوز اوست

آفتاب از سایه هر روز اوست

صدق او سر دفتر هفت آسمانست

قدس او سر جمله هر دو جهانست

جان پاکش را دو عالم هیچ نیست

ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست

هست بوبکر این چنین نه آن چنان

دوستان را می مپرس از دشمنان

گر بدی گفتند مشتی بی فروغ

در حق اوآن دروغست آن دروغ

هست بوبکر آنکه بر سنت رود

گر چنین نبود بر او لعنت رود

گر چنین گوئی زنت آید براه

پس زفان در بند آید از گناه

مرد شد شادان وبا زن گفت راز

توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز

از صحابه سی هزار و سه هزار

از میان جانش کردند اختیار

او کجا در بندآب و جاه بود

کاب و جاه او همه اللّه بود

آنکه از عرش و فلک فارغ بود

شک نباشد کز فدک فارغ بود

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:05 PM

 

نور چشم مصطفی و مرتضی

شمع جمع انبیاء واولیا

جمع کرده حسن خلق و حسن ظن

جملهٔ افعال چون نامش حسن

روی او در گیسوی چون پر زاغ

همچو خورشیدی همه چشم و چراغ

در مروت چون جهان پرپیچ دید

خواست تا جمله ببخشد هیچ دید

جد وی کز وی دو عالم بود پر

ساختی خود را برای او شتر

در نمازش بر کتف بنشاندی

قرة العین نمازش خواندی

این چنین عالی اب و جد کان اوست

جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست

زهر را با جد خود شد این پسر

قتل را شد آن دگر یک با پدر

آن لبی کو شیر زهرا خورد باز

مصطفی دادش بدان لب قبله باز

چون توان کردن گذر که زهر را

خون توان کردن جگر این قهر را

نام خصمش گرچه پرسیدند باز

تن زد و تن کشته در دل داد راز

نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد

جان بداد و ترک جان بازی نکرد

زهر شد زیر وبر افکند از زبر

آن جگر گوشه پیمبر را جگر

لخت لختش از جگر خون اوفتاد

تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد

سرخدید از خون جان صد جای او

هر که شد درخون جانش وای او

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:05 PM

 

کیست حق را و پیمبر را ولی

آن حسن سیرت حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت

آن محمد صورت و حیدر صفت

نه فلک را تا ابد مخدوم بود

زانکه او سلطان ده معصوم بود

قرة‌العین امام مجتبی

شاهد زهرا شهید کربلا

تشنه او را دشنه آغشته بخون

نیم کشته گشته سرگشته بخون

آن چنان سرخود که برد بی دریغ

کافتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا بخون آلوده شد

خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه

کو محمد کو علی کو فاطمه

صد هزاران جان پاک انبیا

صف زده بینم بخاک کربلا

در تموز کربلا تشنه جگر

سر بریدندش چه باشد زین بتر

با جگر گوشهٔ پیمبر این کنند

وانگهی دعوی داد ودین کنند

کفرم آید هرکه این را دین شمرد

قطع باد از بن زفانی کین شمرد

هرکه در روئی چنین آورد تیغ

لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ای من سگ هندوی او

کمترین سگ بودمی در کوی او

یا درآن تشویر آبی گشتمی

در جگر او را شرابی گشتمی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:05 PM

 

رونقی کان دین پیغامبر گرفت

از امیرمؤمنان حیدر گرفت

چون امیر نحل شیر فحل شد

ز‌آهن او سنگ موم نحل شد

میر نحل از دست و جان خویش بود

زانکه علمش نوش وتیغش نیش بود

گفت اگر در رویم آید صد سپاه

کس نبیند پشت من در حرب گاه

روستم گر اهل و گر نااهل بود

چون ز زالی یافت مردی سهل بود

مردی او از خدای لایزال

وان رستم یا ز دستان یا ز زال

شیر حق با تیغ حق دین پروری

همچو زال و رستم دستان گری

او دو مغز است از حسین و از حسن

بل دو مغز است او ازین هر دو سخن

لافتی الا علیش از مصطفاست

وز خداوند جهانش هل اتی است

ازدو دستش لافتی آمد پدید

وز سه قرصش هل اتی آمد پدید

آن سه قرص او چون بیرون شد براه

سرنگون آمد دو قرص مهر و ماه

چون نبی موسی علی هارون بود

گر برادرشان نگوئی چون بود

هر دو هم تخماند و هم دم آمده

موسی و هارون همدم آمده

او چو قلب آل یاسین آمدست

قلب قران یا و سین زین آمدست

قلب قرآن قلب پر قرآن اوست

وال من والاه اندر شأن اوست

ناقة اللّه بود در سنگ ای عجب

سنگ شق شد ناقه آمد در طلب

چون علی فزت و رب الکعبه گفت

ناقة اللّه شیر حق را بر گرفت

گر بحق میگوئی الحق بود خوش

اشتر حق شیر حق را بارکش

گر شتر شد ریسمانی در دهن

با حسین طفل از خلق حسن

آنکه اشتر گشت از بهر پسر

او فرستاد اشتر از بهر پدر

اشتر حق کشته اشقی الاولین

شیر حق را کشته اشقی الاخرین

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:05 PM

 

چون خلافت رونق از عثمان گرفت

شرق تا غرب جهان ایمان گرفت

از کمال فضل حق وز جهد او

شدجهان بر دین حق در عهد او

بود دریای حیا و کوه حلم

جان پاکش غرقه دریای علم

در سخا همتاش در عالم نبود

در وفای دین نظیرش هم نبود

چون پسند خواجه کونین شد

در دودامادیش ذی النورین شد

بود هم خیلش دو نور راستین

زان دو نورش دو علم برآستین

آن دو نورش چون دو چشم جان او

بل دو قطب عالم عرفان او

آن دو نورش چون دو کونش معتبر

پیش هر یک هر دو کونش مختصر

چون پیمبر عین ایمان خواندش

هم دم خود قاف قرآن خواندش

تا ز صاد صور برناید نفس

قاف قرآن را همی سیمرغ بس

سخت بود از غصه مشتی عام را

کو بود رحمت ذوی الارحام را

آنکه هست اهل غضب در کل حال

کی تواند دید رحمت را جمال

او بقرآن خواندن بنشسته بود

کشتی دریای قرآن بسته بود

چون بتیغ کشتش بردند دست

او چنان کشته بکشتی درنشست

لاجرم چون کرد بی سر دشمنش

کرد قرآن ختم آن سر بی تنش

چون بآخر برد قرآن تن بزد

دشمنان خویش را گردن بزد

عشق قرآن چون رگی با جانش داشت

هم رگ و هم تن همه قرآنش داشت

از رگش چندانکه دایم خون چکید

تا اجل در عشق قرآن خون دوید

لاجرم قران چو شاهد بر جمال

تا ابد آن قطره خونش کرد خال

نی که آن یک قطره خون چون گشت خشک

مشک قرآن گشت گر خونست مشک

نی که آن یک قطره چون بیرون فتاد

قلب قرآن گشت و قلب از خون فتاد

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 1:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474797
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث