به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نظر کردم آنگهی در سوی منصور

پس آنگه گفت با او شیخ پرنور

که ای سلطان همی دانیم رازت

در اینجا گاه کام بی نیازت

حقیقت بیش از آنی مانده آنیم

که از سر حقیقت ما عیانیم

تو میدانی مرا اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فنا گردان مرا مانند خودهان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرفست آنجا آن توداری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

تو داری دید جانان اندر اینجا

تو هم دیدی ز دید خویش ما را

تو داری دید جانان اندرین راه

تو هم هستی ز دید خویش آگاه

ترا اینجا بقا بخشیدهام من

ترا این درها بخشیدهام من

تو میدانی سر اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فناگردان مرا مانند خود هان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرف است آنجا آن تو داری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

توداری دید جانان اندراینجا

توهم دیدی ز دید خویش ما را

تو میدانی وصول من در اینجا

حقیقت بین تو جای من در اینجا

چه چون تو می بدانی من چه گویم

دوای درد من اینجا بجویم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

بدو گفتا که ای شیخ جهان بین

نظر بگشای هان و جان جان بین

بفرما این زمان تاحق برین دار

نمایم تا بیابی بر سر دار

تو یاری راز ما دانی حقیقت

یکی ذاتی تو در نقش طبیعت

تو جانانی ولیکن جان مائی

ابا مائی و عین کل خدائی

سؤال تست اینجا در قصاصم

قصاصم ز آن بده کلی خلاصم

خلاصم ده ازین زندان صورت

که تادر جزو و کل باشم ضرورت

یکی کن دست و پایم را تو بردار

زبانم کن تو بیرون بر سر دار

بحکم شرع آنگه کل بسوزان

در آتش تا کنم از دل فروزان

بسوزانم درآتش پای تا سر

ز من بشنو چوهستی شاه و سرور

هر آنکو جان نبازد شیخ بایار

میان اهل دل خوانندش اغیار

هر آنکو نزد جانان جان نبازد

میان اهل دل با جان نسازد

بناز ما بسی جانها بناز است

نمود ما حقیقت در نیاز است

بسی در دارم از بحر معانی

درون جانت بنهادم نهانی

چو من خواهم ستد آنرا نگهدار

که تا باشی ز راز ما خبردار

کنون ای شیخ این اعوام مسکین

بصورت اندرین شورند و در کین

مراد این همه در کشتن ماست

مراد ما هم از برگشتن ماست

مراد ما یقین در کشتن آمد

مرادر سوی او برگشتن آمد

بصورت لیک درجان کردکارم

کنون در عشق باید کردکارم

کنون درعشق شادی مینماید

بسی را عین آزادی نماید

درین صورت گرفتارند جمله

چو من اینجای بردارند جمله

نمیدانند که ایشان را فنایست

ز بعد آن فنا در ما بقایست

فنا خواهد شدن اینجا تمامت

دگر ما راست آن روز قیامت

اگر نه عشق باشد باز ایمان

کجا یابد خلاصی در یقین جان

تمامت راه ما دارند در پیش

چه سلطان وچه دربان و چه درریش

همه در راه ما عین فنااند

کسانی کاندرین دار بقااند

کنون ما را فنای خویش آمد

در اینجا گه بقای خویش آمد

خدا دیدیم شیخا در دل و جان

ابا ما گفت هر دم را زجانان

اگرداری سر ما سرفشان تو

بجان و سر یقین اینجا ممان تو

اناالحق زد خود و خود عشق بازد

یقین در ذات خود سرمیفرازد

اناالحق زد خود و بشنید خودباز

ندیده ذات خود او نیک دیدار

چنان خود دید شیخا در زمانه

که جز او میندیدش جاودانه

چنان خود دید اندر ملک بغداد

که خواهد کرد اینجا جمله آزاد

چنان خود دید اینجا برسر دار

که جز او نیست چیزی نیز هشیار

خدا با ما و اینجا در بقایم

کنون با او حقیقت در لقایم

خدا با ما و در هر جا که بینی

خدامی بین اگر صاحب یقینی

مبین جز حق که حق گفتیم مطلق

از آن اینجا زنم هردم اناالحق

درین ره حق شدیم ازواصلانیم

از آن گفتیم تا جان برفشانیم

چه شه اینجاست و آنجا در میان باز

حقیقت صورتم انجام وآغاز

چو شه با ماست ما بردار کرده

بخواهد سوخت چون بدرید پرده

دریده پردهٔ مادر بر عام

که یابد همچو مادر عشق اتمام

مرا انعام جانان بس بود یار

که با ما عشق بازد بر سردار

مرا بردار کرد و جان جانم

به هر لحظه کند خود را عیانم

درونت هر دمی صد راز دیگر

یکی میبینمش اینجا مصور

مصور ساخته ترکیب جانها

نهاده پر صفت ترتیب جانها

درون جمله درگفتار مانده

در او حیران دلم بردار مانده

ابا او هر زمان در عین گفتار

همی گوید بیانها بر سردار

هر آن چیزی که دیدم جمله دید او

از آن بودم وجودم جمله شد او

همه بود وجودم یار بگرفت

دل و جانم همه دلدار بگرفت

زناگه او شدم زو بازگفتم

ازو اینجا ز سرّ راز گفتم

پس آنگه جان عیانی یار خود دید

کنونش بر سر این دار خوددید

در امروزش عیان میبینم اینجا

ابا خلق جهان میبینم اینجا

خطابم میکند مانند هر یار

که با ماهان درین بحرم گهربار

بسی شیخا نمودم یار اینجا

نمودخویشتن هر بار اینجا

ولی این بار جوهر آشکار است

صدف در پیش چشمم تازه بار است

صدف بشکست اندر عین دریا

فکندستم درون بحر غوغا

درین بحر عجائب راز بگشاد

دمادم سرّ جوهر باز بگشاد

بسی در بحر صورت باز دیدم

بآخر جوهر کل باز دیدم

مرا مقصود جوهر بود اینجا

که تا رویم یقین بنمود اینجا

مرا دان جوهر دریای اسرار

که در بغداد گشتم بر سر دار

منم آن جوهری کز هر دو عالم

حقیقت صورتم مشتق ازین دم

تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا

که بنمودم حقیقت اندر اینجا

نمودم جوهر خود در میان من

نمودخویشتن از لامکان من

مکانم اندر اینجا آشکار است

نمود ما کنون دیدار یار است

نمایم راز اگر اینجا زبانم

برون آرم بیک ره ازدهانم

نمایم راز گردستم کنی باز

بدست تو دهم یار سرافراز

قدم بر بعد از آن در آتش انداز

بسوزان تا بیابی سر من باز

ز بعد سوختن اسرار مابین

درون جان و دل دیدار مابین

ز بعد سوختن بنمایمت راز

اناالحق گویمت بی جسم و جان باز

چوصورت مینباشد در میانه

اناالحق گویم اینجا جاودانه

هر آن رازی که میگویم بگفتار

ابی صورت عیان آرم پدیدار

گمانت گر نماید این بدانی

دگر اندر گمانی این بدانی

ابی صورت مرا زیبد اناالحق

که در خاکسترم گوید اناالحق

منم منصور از لا دیده الا

چو پنهانی شوم بینیم پیدا

به پنهانی نگر تا راز گویم

وگرنه چند معنی بازگویم

هر آن عاشق که چون من در فناشد

نهانش با عیان کلی خداشد

خدائی راتو از منصور دریاب

گشاده است این درم اکنون تو دریاب

دری بگشادهام ای شیخ اینجا

درون رو تا بیابی گنج ما را

من این گنج نهان میبخشم ای شیخ

نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ

همه گنجست اینجا گه نهاده

بآخر این در گنجم گشاده

طلسم گنج، صورت دان وبشکن

که تو برخیزدت ای یار با من

اگر گنج بقا خواهی بده جان

که چون جان رفت کلی ماند جانان

ترا گنجیست اینجا آشکاره

طلسمت کن در اینجا پاره پاره

صدف بشکستهٔدر عین دریا

فکندم در میان بحر غوغا

نیابی گنج معنی رایگان تو

اگر اینجا نیابی جان جان تو

چه خواهی کرد صورت دشمن تست

که جان دیدار گنج روشن تست

اگر صورت نباشد جان نهبینی

ابی جان بیشکی جانان نه بینی

همه گفتار ما از بهر اینست

که بیصورت همه عین الیقین است

چو شد محو فنا از جسم و از جان

ابی صورت نماید روی جانان

حقیقت هر که اینجا جا بیابد

نمود جان جان پیدا بیابد

حقیقت حیرت آید آخر کار

مراو را اندر اینجاگه پدیدار

بسی حیرت خوری سالک بآخر

که اینجا مینه بینی یار ظاهر

بگو تا چند خواهی راه کردن

بخواهی خویشتن را شاه کردن

دل و جانت ازین آگاه کن تو

وجود خویشتن را شاه کن تو

وصال یار پیدا و تو آگاه

نهٔ کاندر درون تست آن شاه

زهی نادان که در جسمی بمانده

از ان اینجا تو بی اسمی بمانده

ترا هر لحظه منصور حقیقت

همی گوید رها کن این طبیعت

درون تست پیدا و ندانی

تو اورادایماً جویا ندانی

چو منصور است با تو کور دیده

ابا او گفته و از وی شنیده

دمادم راز میگوید ترا باز

ولیکن کی تو گردی صاحب راز

ولی باید که کلی جان شود او

که کلی میز خود پنهان شود او

چو دل پنهان شود صورت نماند

یقین جز عشق منصورت نماند

چو جان جانان شود آنگه بدانی

که وصل دوست یابی در نهانی

چو جانان جان شود در آخر کار

تو مر منصور بینی بر سردار

حدیث تو یقین واصلانست

هر آنکو شیخ گردد واصل آنست

اگر با تو بود عُجبی در این سر

نگردد هرگزت دلدار ظاهر

توئی درمانده بیرون وندانی

که کلی یار جانست ارتوانی

به بین او را که منصور است دیدت

حقیقت جملگی نوراست دیدت

توئی منصور امّا کی نماید

نمودت باوجودت درگشاید

زبانت محو خواهد کرد جانان

بنزد ناگهی بردار جانان

بخواهد سوخت در آخر وجودت

که تا آن دم نماید بودبودت

اگر گوئی و گرنه این به بینی

چنین میدان اگر صاحب یقینی

اگر اینجا سلوکت وصل گردد

سراپای تو کلّی اصل گردد

تو ای سالک مرو در خواب اینجا

تو وصل یار را دریاب اینجا

چنین تا چند در تقلید باشی

دمی آن کاندرین توحید باشی

دم توحید اینجا گاه زن تو

نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو

ترا چون زهرهٔ مردان نباشد

طلسمی دانمت کان جان نباشد

طلسمی لیک جانت در طلسم است

از آن دیدار اعیان تو اسم است

سوی گنج حقیقت راه داری

بحمدالله دلی آگاه داری

بدان اسرار ما و گنج بستان

کز آن تست آن بیرنج بستان

اگرچه رنج میبینی ز صورت

ترا درمان بود آخر ضرورت

تو با منصور و منصور است با تو

نظر میکن که مشهور است باتو

تو بامنصور و منصور است درجان

دمادم روی می بنمایدت جان

چو بشناسی که راتاوان بود این

ترا تاوان یقین در جان بود این

دریغا چون ندانی چون کنم من

از آن هر لحظه جان بیرون کنم من

چو جانانست باعطار اینجا

نموده مرورا دیدار اینجا

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

 

جوابم داد و گفتا عبدالله

کنون از راز جانان کرد آگاه

تو هستی بنده و من راز دانم

تو هستی سالک و من درعیانم

بدان کامشب شدم اینجا نمودار

نه جانی دیدم و بیخود ابا یار

منم خضر نبی عالم هدایت

که دادستم خدا عین سعادت

چنان حق دار ما را علم بیچون

که بنمایم دمادم بیچه و چون

همه بحر جهان در قدرت اوست

مرا داده است و بخشیده است کل اوست

گهی در برگهی من در بحارم

گهی در عین خشکی پایدارم

حقیقت من گذر دارم بآفاق

بروی خشک دراندر جهان طاق

فتادستم که بیشک ز انبیایم

هدایت یافته من از خدایم

عنایت کرد ما را در ازل یار

که هر جائی که خواهم من پدیدار

شوم بیشک نداند سرّ من کس

حقیقت اینست ما را در جهان بس

حقیقت صحبت من کس نیابد

بجز عاشق در اینجا بس نیابد

کنون کردم در این خلوت گذاره

ترادیدم شدم عین نظاره

دمی خوش یافتی و نوش کردی

دگر آن دم بکل فرموش کردی

در آن دم بیشکی آدم نگنجد

وجودعالم وآدم نگنجد

همه مردان درین دم راز بینند

ابی خوددید جانان بازبینند

دم مردان ترا دیدم در اینجا

از آن این دم ترا بگزیده اینجا

دمی داری و دردم پایداری

ولی در آخرین دم پای داری

ولیکن چون دم منصور نبود

چو او اندر جهان مشهور نبود

چو او هرگز کجا آید بآفاق

ندیدم چون دم اودر جهان طاق

دلی دارد که آن دم کس ندارد

یقین در سرّ جانان پای دارد

دمی دارد که حق ز آن دم پدید است

ابا او گفته و از وی شنیده است

دم او جملهٔ دمها بیک دم

فرو برده است چه از عهد آدم

اناالحق میزند اینجا عیان او

همی گوید ابا حق در جهان او

که من اینجا یقین بود خدایم

نمود انبیا و اولیائم

یکی چون من که خضرم درحقیقت

سپرده راه بحر کل طریقت

چودیدم او بپرسیدم ز حق باز

مرا اوداد آنگه زود آواز

که هان از حق حق پرسی بگو تو

بجز من درجهان می حق بجو تو

تو ای خضر جهان گرراز جوئی

ز من ذات خدا می باز جوئی

یکی چون من که موسی صاحب راز

نیارست او نمود اینجا مرا باز

نمودی گر چه بد همراه من او

نبود از سرّ کل آگاه من او

اگرچه بود هم صحبت مرایار

نیامد سر او جز من پدیدار

نمودم راز موسی می ندانست

مراین اسرارها راز جهانست

حقیقت صحبت او در نوشتم

بیک دم از وجود او گذشتم

رها کردم حقیقت صحبت او

که بیش از پیش بودش قربت او

یکی علم لدنّی بود ما را

درین عالم یقین معبود ما را

چو او در دید ما اسرار بین شد

همواز صحبتم صاحب یقین شد

حقیقت با چنین فرو شجاعت

که بخشیدستمان حق این سخاوت

ندیدم در جهان من مثل منصور

نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

باو گفتم که او این دم کجایست

تو میدانی که این دم در چه جایست

اگر دانی بگویم تا بدانم

که بهر چیست این راز نهانم

ز پیغمبر یقین بهتر نباشد

چو او اینجایگه رهبر نباشد

تو دید انبیا و پیشوائی

حقیقت این زمان عین خدائی

بگو اسرار او تا من بدانم

در این سر نهان روشن بدانم

مرا گفتاندانی باش خاموش

سخن میران تو ازعقل وهم از هوش

کجا بینی وگربینی ندانی

چو بینی قول من بیشک بدانی

تو او را دید خواهی جاودانه

ازو بنگر رموزش در میانه

تو او را بینی اندر شهر بغداد

که خواهد داد من عشاق را داد

تو او را چون ببینی یارگردی

ازین مستی بکل هشیار گردی

بدان اورا چه میگوید اناالحق

که او دارد حقیقت سر مطلق

نمودی باز بین ازواصل راه

که او دیده است بیشک در مکان شاه

همه عشاق عالم شاهشان او

حقیقت سالکان آگاهشان او

اگر آگاه راهی از زمان تو

یقین منصور میبین جان جان تو

چه منصور است جان جان و رابین

حقیقت این زمان دید خدابین

خدا منصور را داده است مستی

که همچون دیگران نی بت پرستی

نیامد تا حقیقت یار شد او

ز دید عشق برخوردار شد او

چو سر عشق درمنصور آمد

از آن در آخر اومشهور آمد

چنان این دم دمی دارد در آفاق

که جز او نیست اندر جزو و کل طاق

چنانش وصل آنجادست دادست

که هم بادانش و با دین و داد است

همه علمی بر او راهست اعیان

نمیبیند حقیقت جز که جانان

همه جانان همی بیند جهان او

همه بادست و او اندر میان او

همه با دست اینجا در حقیقت

سپرده او یقین راه شریعت

همه یار است ره بسپرده اینجا

نه همچون دیگران در پرده اینجا

همه یار است و کل دلدار دارد

ز وصل حق دل هشیار دارد

چنان در سرّ قربت کامرانست

که اینجاگه بکلی جان جانست

چنان در سرّ قربت پایدار است

که گوئی دایماً برروی داراست

حقیقت ذات حق در اوست موجود

میان عاشقان کل اوست موجود

یقین منصور حق درکاینات اوست

نمود واصلان و سرّ ذات اوست

همه ذاتست اندر آفرینش

بدو روشن تمامت چشم بینش

تمامت سالکان را پیشوایست

همه ذرات عالم رهنمایست

که باشد همچو او دیگر نباشد

جز او همراز و هم رهبر نباشد

سوی منزل رسیده یار دیده

حقیقت قصهٔ بسیار دیده

ریاضت میکشد هر دم بدم او

طلب کل میکند عین عدم او

ازل را با ابد کردست پیوند

در آنجاگه گشاده بند از بند

همه بندش بصورت بازگشته

میان عارفان شهباز گشته

شد کونین عام مصطفایست

که بر کل امم او پیشوایست

هر آن قدری که آنجا یافت احمد

که بُد در عشق محمود و مؤید

از آن منصور احمد بود در راز

که اسرار یقینم گفته سرباز

نگفت او سر ما کس داشت پنهان

که بد بیشک حقیقت جان جانان

چو جانان بود امر کل عشاق

نگفت و شد درون جزو و کل طاق

از آن طاق دو ابرویش دو تابود

که اندر من رآنی کل خدا بود

خدا بود و بگفت از عزت یار

از آن کل گشت اندر قربت یار

خدا بود و نگفت اینجا اناالحق

از آن شد رهبر ذرات مطلق

خدا بود و خدا آن سرور دین

از آن آمد حقیقت رهبر دین

از آن اورا حقیقت کل معانی

که زد دم در یقین از من رآنی

حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد

که او بر کل عالم سرور آمد

حیات جاودان بخشید او را

مرا ز آب حیات آن شاه بینا

حیات جاودان زو یافتستم

از آن در قرب اوبشتافتستم

چودیدم اوست بیشک شاه عالم

همودانم یقین آگاه عالم

چوآگاهی ازو دارد دل و جان

شدم بر درگه او همچو دربان

یقین منصور از وی گشت حاصل

مراوراجان جان در عشق واصل

ازو منصور راز خود بگوید

دوای عاشقان اینجا بجوید

ازو منصور گوید سر اسرار

نماید اندرو دیدار دلدار

ازو منصور اینجا در یقین است

خداگشته بکلی پیش بین است

ازو منصور دم زد آخر کار

کنون خواهد شدن در آخر کار

کنون منصور دریای یقین است

نمودم جملگی عین یقین است

در آن دریا من اورادوش دیدم

ز عشق او را به کل بیهوش دیدم

چنان بیهوش گشت ومست جانان

حقیقت بود و نیست و هست جانان

چنان مستغرق دریای لا بود

که گوئی در جهان عین فنا بود

عیانش منکشف دلدار گشته

ولیکن خویشتن بیزار گشته

چو او رادیدم اینجا ساکن یار

حقیقت بوده اینجا ساکن یار

دمی در بود او کردم قراری

باستادم در اینجا برکناری

چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک

دمادم گفت از جان پاسخ پاک

نه چندان گفت آن شب سر توحید

که اعیان بودش آنجا گه بتقلید

همه توحید بیچون گفت اینجا

بسی درهای معنی سفت اینجا

به آخر تهنیت بسیار کرد او

چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او

بسی بگریست دمدم شاه عشاق

صدازد آنگهی در کل آفاق

میان بحر آوازی برآورد

ز هر جانب صد آغازی برآورد

اناالحق میزد اندر روی دریا

تمامت ماهیان از سرّ دریا

اناالحق نیز ما با او هم بگفتند

صدفها درّ معنی هم بسفتند

دمی خوش من که خضرم اندراینجا

از آن بگشاد کل بر من در اینجا

درم بگشاد آن دم در نمودار

ز هر سو باز دیدم من رخ یار

مرا علم لدنّی بود اول

بر اسرار اوآمد معطل

معطل شد همه علم یقین باز

مرا بنمود اینجا ای سرافراز

زناگه روی در سوی من آورد

که ای خضر از چه هستی صاحب درد

بسی گشتی تو اندر گرد آفاق

بسی دیدی عجایبها توای طاق

یکی میجوی از ارزندهٔ تو

حیاتی یافتی و زندهٔ تو

بآبی گشتهٔ قانع در اینجا

کجا آخر توانی خورد دریا

اگردریا فرو نوشی تمامی

دگر کی پخته گردی و تو خامی

تو اینجا گه حیات خویش هستی

حیات جاودان مسکین نجستی

حیات جاودان اینجا طلب کن

حقیقت جان جان اینجا طلب کن

در این ظلمات اینجاگه خوش آمد

مقامت عین آب و آتش آمد

در این آتشکده مغرور گشتی

نخورده آبی از وی دورگشتی

از آن دوری که اندر نزد عشاق

قبولی کردهٔ خود را بآفاق

نظر کن تا ترا بخشم حقیقت

اگر بسپردهٔ راه طریقت

اگر ره کردهٔ در سوی منزل

رسیدستی بگو اینجا تو از دل

اگر آری خبر از جان جانان

نظر کن بحر کل در عشق عیان

تو خضراکنون بدان اسرار منصور

که هستی بر یقین دردار منصور

ترا کار است دایم در سر بحر

کجا دانی شدن تو اندرین قصر

اگر ره بردهٔ اندر سر آب

درون رو در میان بحر غرقاب

اگر فردا شبت باشد کناری

سوی بغداد ما را هست یاری

در آن خلوت چو بینی روی او باز

سلام ما رسان او را سرافراز

بگو اینک رسیدم هست نزدیک

که تا روشن کنم این راه تاریک

بگو اسرار او با ما در اینجا

که ترا میگوید منصور دانا

درین اسرار ار اگر باشی خبردار

ز تو هستیم میدان پیر هشیار

در این سر فنا بنگر بقایم

مگردان صورت اینجا جابجایم

چنان باش اندر اینجا لابالّا

که باشد در یکی عین تولا

خابین باش نه خودبین مطلق

اگر از کل زنی دم از اناالحق

خدابین باش طاعت دمبدم کن

وجود بود خود کلی عدم کن

عدم کن بود خود تا باز بینی

در اینجا بود آندل بازبینی

بیکباره یکی شودر حقیقت

وصال یار میبین در طریقت

چنان خود بازکن کاینجا مراتو

همی گویم چو هستی پیشوا تو

بجز حق را مبین و حق شو آنگه

حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه

وصال یار میخواهی چو ما باش

بکل یکبارگی عین لقا باش

چو نتوانی بذات او رسیدن

ترا بایدجمال ما بدیدن

کنون خواهیم آمد سوی بغداد

که خواهیم از عیان ما دادخودداد

یکی دیدیم خواهیم آمدن باز

که بنمائیم اینجا عز و اعزاز

تو فتوی ده چو بینی یار مطلق

که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق

همه خصمان ما خوشنود گردان

وجود ما بکلی بود گردان

بده فتوی عوام الناس ای یار

که باید کرد مرمنصور بردار

مرا بردار کن تا سر نمایم

ترا اسرار کل ظاهر نمایم

مرا بردار کن کز پیش گفتم

ترا این درّ معنی کل بسفتم

کنون ای خضر ما را بازبین تو

ز باغ عشق برخوردار بین تو

چنان گردد و یکی در دهر فانی

که باشد باز در عین عیانی

منم امروز کل دلدارگشته

بخاک و خون بزیر دار گشته

نداند قصّهٔ من جز خداوند

که اودارد ابا او خویش و پیوند

مرا پیوند اکنون کردگاراست

مرا با عشق او بسیارکار است

همی گویم اناالحق در جهان من

دمی گویم اناالحق راز جان من

دم خود را حقیقت یار بینم

دم من لیس فی الدیار بینم

شب وصل است امشب خضر دیگر

در امشب از عیان ما تو برخور

شب وصلست و روز وصل دیگر

حقیقت روز وصلم میشود سر

شب وصل است و روز اصل بینی

تو در بغداد ما را وصل بینی

شب وصلست و جانانست پیدا

مرا خورشید تابانست پیدا

شب وصلست و ما را روز آمد

در اینجا یار جان افروز آمد

شب وصل است خضرا راه کن تو

مر آن دلدار آگاه کن تو

همی گوئیم بالجمله خدائیم

نه چون سالوسیان بیوفائیم

خدا با ماست و با تو گفت اسرار

به بینی بعد از آتش برسر دار

تو بردارش شناساگرد آخر

چو اسرارش شود در عشق ظاهر

که دارد در عیان صاحبقرانی

تو بردارش نظر کن تا بدانی

ز دید احمد مختار دارد

سراپایش حقیقت یاردارد

کنون خضر از محمد گشت واصل

کزو مقصود کل بینی تو حاصل

ز احمد بردار از من عیان شو

ز احمد راز دان و در نهان شو

چو من از سرّ او گشتم فنا کل

حقیقت گشتهام عین لقا کل

سراپایم محمد شد حقیقت

چو بسپردم ورا راه شریعت

حقیقت مصطفی عین خدا بود

از آن منصور شد در عشق معبود

بگفت این و بشد در قعر دریا

فتاد اندر میان بحر غوغا

دمادم موج میزد بحر الحق

در اینجا شورش او بود الحق

اناالحق در درون بحر دیدم

نظر کردم ورا در قعر دیدم

درون بحردیدم دید منصور

مرا ازگفتن این دار معذور

بجز جانان نخواهد بود اینجا

که او خواهد بُدن معبود اینجا

همیشه بود و باشد جاودانه

نماید سرها اندر زمانه

همه اسرار او پنهان نباشد

سخن با عاشقان درجان نباشد

اگر جزوی تو میبینی در اینجا

کجا بگشایدت کلی در اینجا

اگر اینجا گشاید در بتحقیق

بود بیشک بنزد عشق توفیق

ترا توفیق اینجا بایدت یافت

دراینجاراز یکتا بایدت یافت

کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان

که منصور است دایم بود جانان

چو از عبدالسلام اسرار دیدم

کنون منصوررا بر دار دیدم

همه اسرار دان لامکانست

که امروز اندرین روی جهانست

نداند جز من او را شیخ دریاب

همی منصور بحرتست دریاب

خدا با اوست دید یار دارد

در اینجا بیشکی دیدار دارد

تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم

چه فرمائی جنیدت را درین دم

هر آن چیزی که فرمائی در اینجا

حقیقت آن کنیم ای پیردانا

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

 

ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت

که این مرد این همه عین الیقین گفت

که چشم من در این اسرار افتاد

شدم من از وجود خویش آزاد

چو دیدم روی اودیدم حقیقت

نمود سرّ بیچون در شریعت

سراپایش نظر کردم خدایست

ابا ذات حقیقت آشنایست

جلال اندر جمالش هست پیدا

در اینجا کرد رازم آشکارا

سخن کاینمرد میگوید همان است

که این بیچاره اندر جان عیانست

سخن کاین مرد گفت اینجا یقین باز

میان عاشقان آمد سرافراز

سخن کاین مرد گفت از بود بود است

که ذات جسم و جان در کل نموداست

سخن کاین مرد میگوید خدایست

همه ذرات اینجا رهنمایست

هر آنکو ره برد او را بداند

چو داند اندر و حیران بماند

من این دلدار میدانم که چونست

که از عقل خلایق آن برونست

تو اکنون ای جنید ار بازدانی

سزد کز پیر خود این راز دانی

سخن از عقل میگوئی دگر باز

کجا عقل این تواند گفت سرباز

سخن از عشق میگوید عیانی

بر هر کس یقین راز نهانی

سخن از عشق میگوید در اینجا

تو میدانی چه میجوید در اینجا

فراقی در وصال بازدیده است

وصال آنگاه کلّی باز دیده است

وصالش در فراق آمد پدیدار

نمیبینی همی جز دید دلدار

مرا بود این زمان این یار رهبر

تو نیز ار گفت او درعشق ره بر

حقیقت این زمانش گر بزندان

دل او را در اینجاگه بسوزان

مرنجان خویشتن گر بود اوئی

که با او این زمان در گفت و گوئی

تو اوئی او ترا و می ندانی

که من با او عیانم در نمانی

منم با او و او با من حقیقت

نمودش یافتم اندر شریعت

منم او را و او با من یقینست

که اودر من حقیقت رازبین است

ز بهر من در این بغداد آمد

که کل از جسم و جان آزاد آمد

ز جسم وجان طمع بریده است او

که صاحب درد و صاحب دیده است او

چو باشد آفتاب اندر درونش

همان خورشید اندر رهنمودنش

کسی دارد مثال آفتاب او

از آن اینجاست اندر تک و تاب او

از آن خورشید رهبر بود بر ذات

نهاده روی سوی جمله ذرات

همه ذرات گرد اوست اینجا

که میبینند با او دوست اینجا

حقیقت دوست با اودر میانست

اناالحق گوی با وی در بیانست

چو حق او راست پس مطلق چه گوید

بجز حق در درون او که گوید

خدا با اوست اینجا راز گفته

ابا ما و تو اینجا بازگفته

خدا با اوست میگوید که مائیم

اناالحق تا سراسر مینمائیم

خدا با اوست از بهر نمودار

بخواهد کردنش اینجای بردار

بخواهد سوختن در آخر کار

شود در آخر کار او خبردار

اگرچه هر خبر دارد بظاهر

خبر کل باز یابد او در آخر

بآخر هم بسوزانید او را

چنان باشد مر اورا گفتگو را

ولیکن چون کنند اینجای بردار

حقیقت گوید این سر صاحب اسرار

که من هستم خدا بیشک بدانید

حقیقت حق منم یک یک بدانید

از اول اندر اینجا گه زبانش

برون آرند اینجا از دهانش

ببرندش دگر دست و دگر پای

اناالحق چون بگوید جای بر جای

به آخر دست او بالا پذیرد

نمودش جمله اینجادست گیرد

بسوزانند آخر ظاهر یار

شود در آتش آنگه ناپدیدار

بگوئید آن زمان خاکستر او

اناالحق همچنان در گفت و درگو

بسی راز است او رااندر اینجا

بهل تا زود بگشاید در اینجا

جنید او را تو اکنون دان ز مندوست

حقیقت حق نگر او را که حق اوست

درون او نظر کن راز مطلق

حق است اینجا و میگوید اناالحق

اناالحق میزند در دید یار است

مر اورا ذات جانان آشکار است

جنیدا این نگهدار و نگو راز

تو این اسرار جز با صاحب راز

چو این مرد است از مردان دیندار

میان عاشقان صاحب اسرار

بخواهد یافتن او سرفرازی

حقیقت دان تو او را بینیازی

بپرسیدم دگر از پیر خود من

ترا این سر کرا کردست روشن

بگو تا من چو تو این راز دانند

حقیقت سرّ کلی بازدانند

تو این از خویش میگوئی مرا راز

و یا از دیگری بشنیدهٔ باز

بگو این مرد را تا من بدانم

که من بر تو حقیقت مهربانم

جوابم داد کای شیخ سرافراز

مرا مر خضر گفتست این سخن باز

شبی در خلوت اسرار بودم

دمی دم دیدهٔ دیدار بودم

چنانم وجد بُد یا حضرت ذات

که گوئی جان شدم مر جمله ذرات

دل وجانم چنان درآشنائی

دل آن شب یافت اسرار خدائی

فرو رفتم درون خود حقیقت

برستم من ز نیک و بد حقیقت

حقیقت وقت من خوش بد در آن دم

نمودم راز جانان من چودیدم

دمادم رخ نمودم سر اسرار

شدم ازدیدن دم ناپدیدار

چو درعین عیان من راز دیدم

وصال یار آن شب باز دیدم

عیانم منکشف شد اندر اینجا

خدا را یافتم من در همه جا

درونم با برون حق یافتم من

حقیقت سرّ مطلق یافتم من

نبودم من همه کلی خدا بود

که ما را اندر آن دیدار بنمود

دمی خوش خوش درآن حالت فتادم

زمانی بر زمین من رخ نهادم

چو با خویش آمدم اینجا یقین من

بدیدم در زمان خورشید روشن

یکی پیری بدیدم ماه رفتار

که شد در خلوت من او پدیدار

چنان پیری که نورش بود در روی

ابا من بود اینجا روی در روی

چو آن حالت بدیدم من در آن شب

که پیری آنچنان آمد در آن شب

چو با خویش آمدم کردم سلامی

بر من کرد پیر دین قوامی

دمی خاموش بودم بعد از آن پیر

مرا گفتا درین حالت چه تدبیر

دمی خوش دست دادت در زمانه

طلب کردی وصال جاودانه

طلب کردی ندانندت یقین دوست

کجایابی ازین عین الیقین دوست

ترا آن دم دل و جان محو باشد

که مکرت را بآخر صحو باشد

اگر ازجان درین ره بگذری تو

جمال یار اینجا بنگری تو

جمال یار میجوئی و با تست

کجا یابی چنین کاری چنین سست

زمانی با وصال او نبودت

خیالی ازوصال اینجا نمودت

خیالی دیدی و حیران شدی تو

چنین در عشق سرگردان شوی تو

وصال یار را تابی نداری

که اینجا این توانی پای داری

نمودت همچو منصور حقیقی

که یارد کرد با او هم رفیقی

تو این دم حالتی خوش دست دادت

ولی کلی ندیدی نور ذاتت

دل از جان دور کن تا یار یابی

درون جان به کل دلدار یابی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

بدو گفتم که ای پیر سرافراز

نمودی هم از این گوئی سرباز

بقدر خود مرا بنمود رازم

دگر آورد سوی خویش بازم

در آن سرلقا ای پیر عالم

نمودم اندر این ساعت بیک دم

تو اصل لیل و من اصلی ندارم

از آن اینجایگه وصلی ندارم

که تاب و طاقت عشقم نمانده است

دلم حیران و سرگردان بمانده است

در این حیرت دمادم راز جویم

چو دیده گم کنم هم باز جویم

دمادم حیرتم سلطان پدیداست

همی بینم که جانان ناپدید است

پدیدار است لیکن من ندانم

چو تو امشب یقین روشن ندانم

ترا زیبد که پیدا آمدستی

عجب در عشق زیبا آمدستی

در این شب چون نمودستی بگو رخ

که اینجا میدهی در عشق پاسخ

درین شب در درون خلوت ما

فرو دستی تو اندر قربت ما

بگو تاازکجا اینجا رسیدی

که اندر چشم من جانا پدیدی

منم امشب ترا دیده در این روز

به بخت و طالع مسعود و پیروز

عجایب قصهٔ امشب پدید است

که جانم همچو جانانم پدیداست

تو ای دلدار آخر از کجائی

در این مسکن بگو بهر چرائی

حقیقت آشنائی راز دانم

بگو تا دید دیدت باز دانم

بگو تا کیست منصور سرافراز

که گفتی این زمان اینجا مرا باز

تو آخر کیستی منصور هم کیست

درین روی تو آخر نورهم چیست

مرا گم میکنی یارا در اینجا

که امشب آمدی در عشق پیدا

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

 

جُنیدش گفت ای خورشید آفاق

حقیقت هست ایجان جهان طاق

چنین گفتار او اندر سر دارد

که میبینم ورا از عین کل یار

خبر دارد ز اسرار حقیقت

دم خود میزند او بیطبیعت

دم از حق میزند چون یار دیده است

ز جانان معنی بسیار دیده است

دم ازحق میزند در راز مطلق

دمادم گوید اینجاگه اناالحق

دم از حق میزند امروز با ما

یقین ما نیز هم گفتیم زیبا

بشکل و صورت اینجا آدمی است

نهادش جملگی بر مردمی است

ولی در باطنش سرّ آله است

ورا اینجاکمال پادشاهست

چو عین ظاهر او آشکار است

نمود باطنش هم سرّ یار است

حقیقت خورده گیرانند اینجا

که راز او نمیدانند اینجا

نمیدانند نادان حقایق

همی گیرند بر سلطان دقایق

به بین تادشمن من چند اینجاست

جهانی پر خروش و بانگ غوغاست

نه بینند هیچ اینجادشمن و دوست

حقیقت مغزبین واز برون پوست

نباشد پوست هرگز در نهانی

بدان گفتم که تا مغزت بدانی

حقیقت کار اینجا مغز دارد

که این دادار مغز نغز دارد

چنان در مغز جان بیهوش بین است

حقیقت این زمان خاموش بین است

همی داند که من اکنون چه گویم

درین گفتن کنون این سر چه جویم

ولی ما نیز با او یار باشیم

ز سرش نیز برخوردار باشیم

چه باید کرد این دم ظاهر یار

بمعنی صورت او نزد اغیار

جهانی پرغریو و گفت وگویست

هزاران سر در این معنی چو گویست

عوام الناس فتوی آوریدند

فغان یکباره آنجا برکشیدند

هزار و چهارصد فتوی ده راز

مرا گفتند اینجا گاه کل باز

سه روز است تا که فتوای تمامت

مرا دانند شیخا زین قیامت

تمامت سالکان صورت اینجا

همی گویند کاین منصورت اینجا

بباید کشتنش اینجا بزاری

که تا بینیم اورا پای داری

بباید سوخت آنگه بعد کشتن

که تا باشد مراورا باز گشتن

بذات خود نگوید این دگر بار

ز بهر اینش کردستند بردار

من از فتوای ایشان کار کردم

من صادق چنین بردار کردم

تودیدی حال رندان و شنیدی

بغور سرّ او اینجا رسیدی

من از فتوی چنین کردم ابا او

که تا کوته شود این گفت و این گو

نمیبینی خروش عام انعام

که میگویند چه هم خاص و هم عام

بباید کشتن او را بر سر دار

خلایق را همی بهر نمودار

کنون چون واقفی و راز دانی

بگو چیزی که بااو میتوانی

مرا بیم عوام الناس باشد

از آن در صورتم وسواس باشد

که ایشان جاهل راهند اینجا

از این معنی نه آگاهند اینجا

گمان بردار اینجا صاحب دار

نمود عشق او آمد پدیدار

حقیقت بود ودید یار دارد

نمودش این چنین برداردارد

دم حق یافتست و سرّ مطلق

از آن دم میزند اندراناالحق

اناالحق گفت او از روز اول

عوام آخر شدند اینجا معطل

اناالحق گفته و ایشان شنیدند

حقیقت ظاهرش اینجا بدیدند

عوام از وی کجا یابند اسرار

کنون مائیم ز اسرارش خبردار

بخواهم کشت من او را بداری

ترا باید نمودن پایداری

تو دانی من ندانم سرّ این مرد

که با او بودهٔ تو صاحب درد

تو او را صاحب دردی در اینجا

که تو مانند او فردی در اینجا

تو او را راز دار و راز دانی

بپرس از وی که تاز و باز دانی

هر آنچه آرزوی تست آن کن

مراد او تو ای شیخ جهان کن

مراد او بکن امروز اتمام

که خواهی برد در روی جهان نام

بکن اتمام و کارش کن که دانی

حقیقت در یقین بسیار دانی

در این معنی که او گوید تمامت

حقیقت نام او عیدالسلامت

حقیقت روز اول چون بدیدش

زمانی نزد او خوش آرمیدش

چه گفتارش بدید اینجا باسرار

که میزد او اناالحق برسردار

بپرسیدم ز پیر خویشتن راز

مرا زین سر خبرها داد او باز

که هان بشنو جنید و باش خاموش

تو همچون دیگران کم گوی و خاموش

کشیدستم مر او را نام اینجا

که خواهد خوردن او کل جام اینجا

حقیقت راز دارد در زمانه

میان عاشقان باشد یگانه

نباشد مثل این کس شیخ دیگر

ببازی ای جنید او راتو منگر

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

 

سؤالی کرد از عبدالسلامم

کزین معنی جوابی ده تمامم

چه خواهد کرد این در ملک بغداد

که افتادست این مربودش آباد

مرا برگوی حال این یگانه

چه خواهد کرد در عین زمانه

اناالحق میزند مانند ما او

چه نامت اندر اینجا آشنارو

ولیکن ما نهانی راز گفتیم

نه با هر کس معانی باز گفتیم

عوام امروز میبینی یقین تو

در اینجاگاه پیر پیش بین تو

همه درگفت و گوی ما شده باز

چه باید کرد اینجا گو مرا باز

نه حرف عام این مرحرف خاصست

که میگوید کجا او زین خلاصست

کشند او را بزاری اندر اینجا

کنند او را عجب خواری درینجا

هزاران خواری آمد برتن او

نمیگردد چنین از گفت و از گو

اناالحق میزند مانند موسی

بسوی طور در دیدار مولی

اناالحق میزند مانند فرعون

خدائی میکند با فروباعون

اناالحق میزند مانند عشاق

خروشی افکند در روی آفاق

هنوز این مرد ناپخته است گوئی

بمیزان عقل ناسخت است گوئی

ندارد عقل ای نه مرد این پیر

چه باید کرد اکنون عین تدبیر

ندارد عقل افتاده است بیرون

بریزیدش خلایق جملگی خون

ندارد عقل از آن نادان راهست

فتاده این زمان درعین جاه است

ز دانائی نگوید هیچکس این

نمیبیند کسی این کفر بادین

حقیقت کفر کی با دین بگنجد

مر این عاقل بیک موئی نسنجد

سخن از کفر میراند نه از دین

ندارد گفتن او هیچ تمکین

حقیقت این زمانش پاره پاره

کنند اینجایگه دیگر چه چاره

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

 

چو شیخ این راز بشنید از خداباز

جُنید پیر را گفت ای سرافراز

چنین افتاد اینجا آنچه بینی

شنیدی جمله و صاحب یقینی

عجب حالیست در عین زمانه

که این شهباز آمد نشانه

نه آن مرغست این کز دانه گردد

همی خواهد که دامش در نوردد

ندیدم مثل این و کس نه بیند

بجز عین زمانه گر نه بیند

وصالش اندر اینجا دست دادست

از آن در کشتن اینجاگاه شاد است

وصالش از تجلی جلالست

فراقش در میانه دید وصالست

چنان مستغرق اسرار آمد

که بیخود جملگی بردار آمد

سراپایش همه دیداردارد

چنین شرح و بیان گفتار دارد

تودیدی هر صفاتی عین گفتار

که میگوید حقیقت او ز دلدار

همه گفتار او از جان جانست

در این سرش حیات جاودانست

همه گفتار او از دید دید است

ابا جانان درین گفت و شنید است

همه گفتار او از بهر مرگ است

که این شاه جهان خود کرده ترکست

همه گفتار او در کشتن آمد

از آنش در جهان برگشتن آمد

نه صورت لیک جان جان جانست

حقیقت ذات او کل جاودانست

ز عهد آدم ای شیخا تودیدی

چنین شخصی بگو از که شنیدی

چنین شخصی کجا آوازه دارد

که جان عاشقان او تازه دارد

حقیقت فتنهٔ روی زمین است

که از عشاق این کس پیش بین است

ندیدم فتنهٔ چون او بعالم

که میگوید یقین این سردمادم

دمادم راز میگوید عیان باز

که خواهم کشتن اندر عین سرباز

تو چوندیدی مر او را باز گو تو

به پیش من حققت راز گو تو

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

 

لقای خالق الخلق قدیمم

که بسم الله الرحمن الرحیمم

مرا اینجا نباید خویش و پیوند

حقیقت نه زن و نی یار و فرزند

نمانم هیچکس را من به تحقیق

دهم هر کس که خواهم عین توفیق

صفاتم بین منزه از همه کس

مرا بنگر تو هم از پیش و از پس

نداند وصف من کردن به جز من

ز اسرارم حقیقت هست روشن

منم منصور شاه آفرینش

حققت عذر خواه آفرینش

بیان میگویم این اسرار سرباز

که خواهم باخت اینجا نیک و بد باز

وصالم آفرینش پایدار است

دلم با جان در اینجا بردبار است

سزای خود دهم اینجای با خود

برم یکسانست اینجا نیک یابد

کنون شیخا منم سلطان عالم

یقین هم جان و هم جانان عالم

منم جان در تن هر کس حقیقت

که باشدجز من اینجاگه حقیقت؟

منم جان در تن این جمله اینجا

همه نادان ومن درخویش دانا

منم جان در تن ونور دودیده

کسی وصلم در اینجا کل ندیده

که یابد وصل من گر جان شود باز

حقیقت بود ما باشد یقین باز

تو شیخا این چنین دان سرّ توحید

که در توحید موجود است تقلید

شنیدستی قیامت را که گویند

قیامت روز امروز است جویند

قیامت روز امروز است اینجا

از آنم بخت پیروز است اینجا

قیامت روز امروز است بنگر

همه ذرات من نزدیک آور

قیامت خویشتن داده است کل باز

اگرچه مانده اندر عین ذل باز

قیامت دیدهٔ امروز او بین

ز من بشنو حقیقت صاحب دین

مبین منصور جز دیدار بیچون

که بنموده است دانا بیچه وچون

ابی مثلست در آفاق میدان

فتاده اندرین سر طاق میدان

ندارد مثل در آفاق منصور

که بیشک اوفتاده طاق منصور

درین نه طاق روی او پدید است

ابا تو این زمان گفت و شنید است

مرا ای شیخ دین دیندار اینجا

که میگویم ترا در دار اینجا

جهان میبین تو شادان از رخ من

حقیقت گوش کن این پاسخ من

بود منصور ذات لایزالی

درین منزل تجلی جلالی

مرا زیبد که اینجا مینماید

در وصلت اینجا میگشاید

در وصلت گشادم می نه بینی

ترا منداد دادم می نه بینی

هنوز اندر کمال شیخ اینجا

نمیدانی یقین گفتار ما را

کمان بگذار و بنگر دید دیدم

که گویم درحقیقت ناپدیدم

کمان بردار و ما را پیشوا بین

چو منصور اندر اینجا گه خدابین

منم الله جز من نیست ای خلق

وجودذات من یکیست ای خلق

خلایق این زمان ما را پرستند

در اینجاهرکه استاداست هستند

خدای خویشتن منصور باشد

درونش بین همه پرنور باشد

خدای جمله منصور است حلاج

نهاده برسر شیخ جهان تاج

خدای جملگی منصور شیخ است

ولکین در میان منصور شیخ است

کجادانند این سرّ می ندانند

همه منصور را بینند وخوانند

همه منصور دانند از حقیقت

پرستندش همه اندر شریعت

بجز منصور اینجا نیست الله

که از اسرار رحمن است آگاه

خبر تا میدهد ز اسرار اینجا

نمودار است او بردار اینجا

نمودار است رویش باز بیند

پرستیدن اگر صاحب یقیناند

خدا منصور و منصوراست خالق

وصال اینست اینجا ای خلایق

خلایق جمله درگفتار ماندند

همه در پردهٔ پندار ماندند

همه در پردهاند و مانده کل باز

در اینجا گاه اندر عین ذل باز

منم در پردهٔ جانها حقیقت

پدیدارند جانهای حقیقت

تعالی این چه شور است و چه افغان

که تا افکندهام اندر دل و جان

خلایق من خدایم تا به بینند

نمودم مینمایم تا به بینند

خلایق من خدایم در نمودار

ز عشق خویش امروزم بر این دار

خلایق من خدایم چند گویم

همه خواهند تا پیوند جویم

منم پیوندتان اکنون خلایق

منم جان می ندانند این خلایق

صفات ذات من در جمله پیداست

درون جملگی دیدم هویداست

دگر با شیخ گفت ای پیر رهبر

زمانی باش و ما را باش غمخور

زمانی شیخ ما را بیوفا باش

تو بر ما این زمان تو پیشوا باش

بفرما این زمان کاینجا جُنید است

که سیمرغست اندر خویش صید است

بسی گفتم نخواهد بُرد فرمان

مرا امروز ای شیخ جهان بان

ز هر گونه ورا میگویمش باز

همی سوزد دلش بر من سرافراز

نمیدانم ورا معذور دارم

نمیخواهم که وی را دور دارم

اگر او عاشق کل پاکباز است

حقیقت بیشکی در پایدار است

بفرماید مرا اینجا قصاص او

که عام الناس را باشد مناص او

فتادستند و نادانان راهند

چوامروزی که در دیدار شاهند

نمیدانند شاه خود یقین باز

بماندستم درون جان و تن باز

مرا دانندصورت راز داند

ازین فکرت از ایشان باز ماند

چنان در فکر ماندستند اینجا

فتاده از خروش بانگ وغوغا

بخواهم کرد اکنون یادگارم

برای شیخ هان برروی دارم

خلایق را بپرس و عالمان باز

یقین از ما گمان از جاهلان باز

که منصور است اکنون راز گفته

حقیقت سر جانان بازگفته

چنان بنموده است امروز او باز

که خواهد گشت اندر عشق جانباز

نخواهد باخت جانان روی جانان

فکنده دمدمه درکوی جانان

بخواهد باخت جان و سرحقیقت

ندارد هیچ او سر بر حقیقت

چنین میگوید اینجا پیر حلاج

که امروزم کنید از عشق آماج

چو آیم این زمان اندر دل و جان

حقیقت میزنم من دم ز جانان

اگر از عاشقان راه مائید

همی امروز کل آگاه مائید

نخواهم جان و تن نی عز و نی ذل

بخواهم این زمان انداختن کل

دل وجان چون حجاب راه ما بود

کنون هم جان و دل آگاه ما بود

چو دل آگاه شد هم جان آگاه

شوید آگاه از ما خلق گمراه

کنون سر را بگفتم در قصاصم

نظر میکن تو درعین سپاسم

بگو ای شیخ اکنون چون کبیر است

در اینجا کردهام من بینظیر است

نظیرت نیست اندر روی آفاق

مرا این قطب در روی جهان طاق

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474470
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث