به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تعالی الله منم منصور حلّاج

همه بر رحمت من گشته محتاج

تعالی الله منم خورشید و اختر

مرا گویند کل الله اکبر

تعالی الله منم اینجا خداوند

وجود خویش ازمن جمله پیوند

تعالی الله منم سرّ عیانی

ز من گویند هر شرح و بیانی

تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات

همی آیم درون جمله ذرات

تعالی الله منم اسرار لائی

نموده درنمود خود خدائی

تعالی الله روح از ماست پیدا

بما پیوسته و یکتاست پیدا

زهی دیدارما با جان و دل حق

منم اینجا حقیقت واصل حق

نداند ذات ما جز ما کسی باز

صفات ماست هم انجام و آغاز

هم انجامم بآغازم سلامت

الست بربکم ما را پیامت

الست بربّکم گفتم بذرّات

دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات

الست اندر ازل گفتم ابد را

نمایم چون نمودم نیک و بد را

هر آنکس را که خواهم من برانم

هر آنکس را که میخواهم بخوانم

نداند هیچ کس چون خواندهام من

حدیث عشق کلی راندهام من

خداوندی مرا زیبد که دانم

تمامت در یقین راز نهانم

خداوندی مرا زیبد به اسرار

که هستم آفرینش رانگهدار

ز صنعم آفرینش جمله پیداست

ز نور ذاتم اینجاگه هویداست

مه و خورشید و چرخم با ستاره

صفاتم جمله ذراتم نظاره

یکی ذانم منزه در همه من

فکنده در تمامت دمدمه من

بمن آمد تمامت آفرینش

منم در جملگی آثار بینش

ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست

بجز از جان جان بر من نشان نیست

نشان دارم صور گر باز دانند

مرا بینند و از من راز دانند

دوئی نبود مرا کاینجا یکیام

حقیقت جزو با کل بیشکیام

صفاتم کس ندیده کس نه بیند

اگرچه عقل بسیاری نشیند

در اینجا بهر دیدن بر سر راه

کجا گردد دوی ز اسرار آگاه

منم اسرار خود اینجا نموده

درون جانها پیدا نموده

منم اسرار خود بنموده اینجا

ابا خود گفته و بشنوده اینجا

منم ذرات در خورشید عالم

دمیده از دم خود در همه دم

زهی فرد حضور نورذاتم

که آدم بود در عین صفاتم

حقیقت آدم آمد ذات ماراست

دراینجا علم الاسماء ما راست

حقیقت بایزید اینجا خبردار

تو بردار من و از من خبردار

اناالحق میزنم اینجای دیگر

مرا در مأمن و مأوای بنگر

اناالحق میزنم از جان گذشته

بساط جزو و کل را در نوشته

اناالحق میزنم در کایناتم

حقیقت ذاتم و عین صفاتم

اناالحق میزنم بیچون منم هان

که بنمودم حقیقت نص و برهان

چو حق در جان من گوید اناالحق

ترا میگوید اینجاراز مطلق

چو درجانست جانان بنگر اکنون

فکنده نور خود در هفت گردون

درون تو چو جانانست بنگر

وجوداوست آسانست بنگر

چه آسان تر ازین که جمله جانان

که تو اوئی که چه اسرار پنهان

در آن دم روی دریا باز بینی

که پرده از رخ جان باز بینی

چو پرده برگرفت از رخ بیکبار

جمال بینشان آید پدیدار

جمال بینشان اینست بنگر

درون جان هویدا است بنگر

از اول تا بآخر لا گرفته است

حقیقت لا همه الّا گرفته است

ز اول تا بآخر ذات بیچون

نمودی از صفاتش هفت گردون

از اول تا بآخر در یکی باز

نظر میکن بیاب انجام و آغاز

از اول تا بآخر در یکی بین

همه جانست اینجا بیشکی بین

ز اول تا بآخر یک دم آمد

کمال این حقیقت آدم آمد

از آن دم یافت آدم روشنائی

از اینجا دید زاندم آشنائی

از آن دم یافت آدم لام اینجا

از آن دم آدم آمد جام اینجا

چو جام معرفت را داد دادم

حقیقت بازدید اینجای آن دم

حقیقت باز بین اینجای ذاتم

که من مجموعهٔ ذات و صفاتم

حقیقت بایزید آن دم مرا بین

تو بیشک آن زمان آدم مرا بین

دمادم بازگشتم سوی آدم

دم من بد دراینجا نام آن دم

هزاران طور گشتم در زمانی

بمردم یافتم عین مکانی

از اول تا بآخر باز گشتم

در اینجا گاه صاحب راز گشتم

چودیدم باز آن دم در یقین من

شدم جمله در اشیا پیش بین من

چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار

ز سر خود شدم اینجا خبردار

فراقم در وصال اینجا عیان بود

اگرچه نقشم اندر بی نشان بود

نشان را محو کردم بینشانی

حقیقت ماند جانم در نهانی

چوذات خویشتن کردم تماشا

حقیقت جزؤم و کلی هویدا

زجز واینجایگه اکنون شدم کل

بکردم اختیار خویشتن ذُلّ

چو ذاتم اختیار افتاد اینجا

از آن ای دوست یار افتاد اینجا

هر آنکو اختیار آمد درین راه

حقیقت دید یار آمد درین راه

چه به زین تا ترا جانان بود دوست

توئی تو درین ره بیشکی اوست

چو کل کردم دراینجا اختیارم

نه بیند هیچ جز دیدار یارم

همه مائیم اینجابا یزیدم

درونم با برون گفت وشنیدم

تو اکنون قطره شو در دید جانم

که من در ظاهر و باطن عیانم

تو اکنون قطره شو در دید دریا

تو جزوی کل شو از من هان هویدا

تو کل شو بایزید و جزو بگذار

تو جان بایزید وعضو بگذار

چو کل گردی چو من میگوی مطلق

در درون جان ما با ما اناالحق

اناالحق چون زدی بر راستی تو

همه بازار ما آراستی تو

درین بازار اگر زاری تو ما را

برون خویش بازاری تو ما را

اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو

یکی میبین در این عین فنا تو

چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق

همین باشد حقیقت راژ مطلق

فنا باش و بقا میجوی اینجا

همی سرّ لقا میگوی اینجا

چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش

تو در نقشی و ما باشیم نقاش

چو نقش خویش اینجا در فکندی

شوی آزاد از این مستمندی

تو حق باشی و من درحق یکی باز

ز من دریاب این عین الیقین باز

سرافرازی کن و سر را ببر تو

که هستی جوهر و هم بحرُ در تو

چو جانست این زمان جوهر درین راز

ز من دریاب این حق الیقین باز

چو جانت جوهر است و بحرمائیم

گه این جوهر درونت مینمائیم

درین بحری تو اکنون بازمانده

چو جوهر در صدفها باز مانده

صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی

که بیشک بهره زو یابند و شاهی

چو بشکستی صدف جوهر ببینی

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

درون بحر مرده آرمیدند

هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد

حقیقت جوهر اسرار لا شد

بصد قرن این چنین جوهر نیابند

بسی جویند خشک و تر نیابند

نه آنست این بیان که کس بداند

یقین منصور دیگر کس نداند

اگرچه من کنون منصور عشقم

حقیقت غرقه اندر نو رعشقم

حقیقت جوهر خودباز دیدم

چو جوهر بود خود را باز دیدم

چوجانت جوهر است اینجا حقیقت

نگر این بحر درغوغا حقیقت

چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق

ز جان جان بدیده سر توفیق

رسیده سوی یار و او شده فاش

ز جسم و جان حقیقت دید نقاش

حقیقت دید جان دیدار یار است

در اینجا دیدن جانان بکار است

حقیقت دید جان دیدار جانست

در اینجا دید جانان باز دانست

در اینجا بازدید و یار شد او

ز بود خویشتن بیزار شد او

در اینجا یار دید و آشنا شد

عیانی محو کرد و کل خدا شد

خدا شد جان ابا منصور اینجا

خدا منصور را مهجور اینجا

خدا شد کرد او اسرار آفاق

که تا افتاد همچون بود او طاق

خدا شد این زمان منصور در عشق

درون جزو و کل مشهور در عشق

خدا شد این زمان تا بار دیده است

حقیقت خویش برخوردار دیده است

خدا شد در خدائی زد اناالحق

ابا ذرات گفت او راز مطلق

خدا شد تا مکان را بیمکان دید

همه جان بود و خود از جان جان دید

خدا شد تا یکی آمد پدیدار

خدای بیشکی آمد پدیدار

چودرعین خدائی پاکبازیم

حقیقت ما در اینجا پاک بازیم

ز عشق خویشتن خود آفریدیم

جمال خود هر آیینه بدیدیم

بعشق خود زهر آیینه دم دم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا درنمودم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا در نمودم

درون جمله خود گفت و شنودم

چو در صنعم کنون پیدا در اینجا

یقین کردم چنین غوغا در اینجا

ره عشقم چنین است ار به بینی

همه تلخست اگر صاحب یقینی

فراقم دروصال آمد پدیدار

وصالم عاشق اینجا شد خبردار

حقیقت شرح جان گفتم ترا من

که تا شد سر جان ز اسرار روشن

ندارد نقش جان نقاش بشناس

جمال ماست اینجا فاش بشناس

از این ظلمت که تن خوانند بگریز

بنور ذات حق خود را در آویز

ازین ظلمت که تن خوانند برون آی

همه ذرات ما را رهنمون آی

از این ظلمت اگر آئی برون تو

ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو

چو تن دیدی وجان بشناختی باز

تنت در سوی جان انداختی باز

تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست

نفور است این تن وجان کل حضور است

حضور جان طلب نی ظلمت تن

که جان آمد حقیقت نور روشن

چو نور افروزد اینجا صبحگاهان

نظر میکن تو در خورشید تابان

نه چندانی که چونخور میبرآید

کجا ظلمت در اینجاگه نماید

نماید هیچ ظلمت نزد خورشید

حقیقت محو گردد سایه جاوید

چو خورشید عیان آید پدیدار

حقیقت سایه گردد ناپدیدار

حقیقت سایهٔ صورت برافتد

نقاب از روی منصورت برافتد

تو از جانان بیابی راز منصور

یکی گردی بکل نور علی نور

اگر این سر بدانی بایزیدی

از این اسرارها هل من مزیدی

حقیقت در خدائی رهبری تو

هم از کون و مکانت بگذری تو

مرا پایت یکی گردد باسرار

ترا اسرار ما آید پدیدار

سراپایت یکی گردد چو فرموک

چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک

سراپایت یکی گردد چو خورشید

بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید

سراپایت یکی گردد چو ماهی

زنی بر هفت گردون پایگاهی

سراپایت یکی گردد ز بینش

تو باشی مغز کل آفرینش

سراپایت یکی گردد چو من پاک

نماند هیچ نار و آب با خاک

سراپایت یکی باشد به هر چار

بوصل خود بوند ایشان گرفتار

سراپایت یکی باشد نهانی

تو باشی بود خود اما چه دانی

چو در یکی جمال خود بدیدی

چو ما اینجا وصال خود بدیدی

چو در یکی تو باشی خود یقین دان

تو بود خویش از ما بیشکی دان

یکی دانست بود ما همه را

نهاده در درونه دمدمه را

چو شور است آنکه خود را راست کردم

بدار عشق خود را راست کردم

چه شور است اینکه درجانها فکندیم

که در هر قطره طوفانها فکندیم

چه شور است آن که این فانیست بنگر

بجز ما جسم و جانت نیست بنگر

بعشق خویش شور انگیز خویشم

حیققت نیک و بد یکیست پیشم

چو یکسانست پیشم نیک یا بد

هر آنچیزی که کردم کردهام خود

یکی جانم گهی جسم و گهی دل

مرا مقصود هر چیز است حاصل

چو مقصود من اینجا ذات آمد

یکی ذاتم که این آیات آمد

بیان این معانی کرد آگاه

صفات ذات پاکم قل هوالله

منم در قل هو الله راز دیده

در اینجا گه هوالله باز دیده

منم در قل هوالله راز گفته

اناالحق در عیانم باز گفته

چو ذاتم قل هوالله است بنگر

نمود من هوالله است بنگر

نموم از هوالله است پیدا

عیانم قل هوالله است پیدا

یکی ذاتست کاین راز است بیچون

که من گفتم ابا تو بیچه و چون

چو جان از نور من در روشنائی است

درآ در عاقبت دیدخدائی است

چو جان از نور من در قربت آمد

از آن درحضرت و در غربت آمد

گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه

گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه

گهی نور است و گاهی عین ظلمت

گهی دریاست گاهی عز و قربت

گهی جان و دل آید گه بود جان

دل وجان شد یقین امروز جانان

منم جانان یقین اینست رازم

ز هر نوعی یقینت گفته بازم

منم جانان تو کاینجا بدیدم

ترا اسمای اعظم بایزیدم

منم جانان تو از جان آگاه

بکردستم ز جان و دل مرا خواه

دمی زد بعد از آن خاموش گشته

ز عشق ذات خود بیهوش گشته

چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت

که بیشک در صور کون و مکان داشت

چنان در قربت او راه دیده

دراینجاگه جمال شاه دیده

در اینجا در برون و دردرون راز

که اینجا آمده در عشق شهباز

دمی دیگر بزد پس گفت الله

اناالحق گفت و دیگر قل هوالله

بخواند و کرد خوداندر دمیدش

جوابی داد بیشک بایزیدش

بدو گفتا چرا خاموش گشتی

چو من اینجا عجب مدهوش گشتی

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت بازگوئی

بپرس آنچه ندانی تا بگویم

دوای دردت اینجاگه بجویم

دمی کین جایگه از عمر مانده است

بصورت لیک دایم جان بمانده است

سؤالی کن ز وحدت گر توانی

تو منگر سوی کثرت گر توانی

همه ذرات خود را دان تو کثرت

ز کثرت در گذر شو سوی وحدت

که در حضرت بیابی آنچه خواهی

ترا بخشد کمال پادشاهی

هر آنکو سوی دنیا باز ماند

ز کثرت هر کجا اوراز داند

همه دنیا پر از کثرت نمودم

درین کثرت یقین وحدت نمودم

کسانی چند کثرت راز وحدت

یکی دانند در اسرار قربت

ولیکن صاحب شرع اندر اینجا

توئی گفتست اصل و فرع اینجا

حقیقت اصل اینجا بهتر آمد

حقیقت شرع اینجا برتر آمد

از آن گفتم که فرع صورت خود

چو مردان دیدهام در راه جان بد

بد از خود دور کردم تا بدانند

کنون در عشق فردم تا بدانند

بد و نیکم کنون یکسانست در عشق

کنون اسرار مادرجانست در عشق

ز کثرت درگذر وحدت نظر کن

نظر اینجا سوی صاحب خبر کن

همه دنیا بیک جو زر نیرزد

چو یک جوزر که خاکستر نیرزد

چو دنیا نزد من چون برگ کاهست

مرا دنیا حقیقت عذر خواه است

درین دنیا نمانم تا بدانی

که من بودم همه راز نهانی

درین دنیاست بیشک عاشقان را

که بیشک صورتی بیند آن را

در این دنیاست دیدار خدائی

اگر نبود چو منصورت جدائی

در این دنیاست بیشک شور و غوغا

حقیقت گفتن بیهوده پیدا

ز پر گفتست اندر دار دنیا

نیرزد نزد عاشق یار دنیا

بیک ارزن که دنیا ارزنی هست

بنزد عقل کین دنیا زنی هست

تو این دنیا زنی دان ای برادر

یقین چون ارزنی دان ای برادر

همه دنیا کف خاکست بنگر

چه غم چون حضرت پاکست بنگر

حقیقت درگه پروردگار است

مرین دنیا اگرچه رهگذار است

چو مردان زن قدم در آشنائی

که باشد آشنائی روشنائی

چو گشتی آشنای یار اینجا

تو منگر برجفای یار اینجا

حقیقت برجفای او وفایست

وفای تو یقین عین لقایست

اگر می واصلی خواهی در اینجا

که بگشاید ترا بیشک در اینجا

دمی اینجا قدم بی او مزن تو

وگر بی او زنی باشی چو زن تو

زنی باشد که او خود دم زند باز

کجا گردد چو مردان او سرافراز

سرافرازی عالم مرد دارد

عیان عشق صاحب درد دارد

هر آنکو درد دارد اندرین دار

درونت درد او گیرد بیکبار

چو در دردت یقین در ما نماید

از اول جان و دل شیدا نماید

ز درد عشق اگر جانت خبر یافت

همه در یک حقیقت در نظر یافت

همه مردان ز درد اوست دایم

برون جسته چو مغز از پوست دایم

ز درد اینجا شوند از خویش بیزار

نماند تن بماند جان و دیدار

حقیقت بایزیدا دردداری

ترا گویم که جان خرد داری

نکو بشنو تو و باطن سخنگوی

که بودم بیشکی اندر سخن گوی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی

بمیر از خود که بیشک شاه گشتی

ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی

بمیر از خود که بیشک شاه عشقی

ز موتوا قبل اگر میدانی این راز

بمیر آنگه به بین انجام و آغاز

ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت

بباید مرد اینجا از طبیعت

ز موتوا قبل اگر از خود بمیری

توبه از بدروخورشیدی منیری

بمیر ای شیخ و بی او زندگانی

مکن در صورت و در این معانی

بمیرای شیخ بیش از آنکه میری

اگر مرد رهی از جان بمیری

بمیر ای شیخ پیش از مردن خویش

حجاب زندگی بردار از پیش

بمیر ای شیخ چون منصور حلاج

که بینی بیگمان بر فرق جان تاج

بمیر ای شیخ کین عین الیقین است

که این عین الیقین راه بین است

همه از مرگ ترسانند اینجا

که سرّ آن نمیدانند اینجا

همه از مرگ ترسانند از خویش

که سیری این چنین دارند از پیش

همه از مرگ ترسانند مانده

ولیکن مررموز آن نخوانده

همه از مرگ ترسانند چون بید

که کی ذره رسد در سوی خورشید

اگر آگه شوند اینجا یقین باز

ازین مرگست آخر عزت و ناز

اگر آگه شدی اینجا بدانند

که از سرش سر موئی بدانند

ازین مرگست آخر زندگانی

بقای صرف و ذوق جاودانی

ازین مرگست اینجادیدن ذات

نمیدانند از آن مانند ذرات

ازین مرگست بیماری عقبی

توخوان و دان یقین اسرار مولا

ازین مرگست آخر دید جانان

یکی بیند آنگه عین اعیان

نه مرگست اینکه عین زندگانی است

فراقی نیست عین شادمانیست

نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند

که این مر عاشقانرا برگ خوانند

نه مرگست اینکه برگ عاشقانست

هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست

نه مرگست اینکه تجرید است عشاق

نه اندر مرگ توحید است عشاق

نه مرگست اینکه دیدار خدایست

که اندر مرگ اسرار بقایست

نه مرگست این حقیقت شیخ عالم

که سالک میرسد دربود آن دم

هر آن کو مرگ اینجا گاه بشناخت

بمرد از خویش وانگه سربرافراخت

هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان

بماند تا ابد در عشق پنهان

هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق

بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق

هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید

عیان مرگ دید و جان جان دید

هر آنکو مرگ اینجا دید راحت

رسید از عشق در عین سعادت

هر آنکو مرگ اینجا آرزویست

زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است

حیات طیبه در مرگ دریاب

بکن بود خود اینجا ترک دریاب

حیات طیبه مرگست اینجا

شوی بیشک خبردار اندر اینجا

حیات طیبه یابی در آن دم

که گردد محو اینجا گاه آندم

حیات طیبه داری چو مردی

ز مردان بیشکی تو گوی بردی

ز مردن میرسی سوی حیاتت

در آنباقی بود عین نجاتت

ز مردن زندگی جاوید حاصل

نداند این معانی جز که واصل

ز مردن آخر کار اندر اینجا

شوی بیشک خبردار اندر اینجا

خبر در مرگ یابی آخر کار

که بیصورت شود جانان پدیدار

خبر در مرگ یابی واصل کل

حقیقت مرگ را بین حاصل کل

خبر از مرگ دار و جان برافشان

که از مرگ آنگهی گردی تو جانان

خبر از مرگ دار ار مرد رازی

چه باشد جان و سر کاینجا نبازی

خبر از مرگ داری شیخ آگاه

بمردم تا بدیدم من رخ شاه

بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم

از آن فارغ من از شاه و امیرم

بمردم تا بماندم زندهٔ دوست

بمرد از جسم و از جان بندهٔ دوست

بمردم تا بماندم جاودان من

شدم در جاودانی جان جان من

بمردم تا بماندم ذات باقی

حیاتی دیدم اندر ذات باقی

بمردم تا شدم از خود خبردار

از آن اسرار کل گفتم در این دار

بماندم تا شدم هستم بقا من

نمودم حق عیانم از لقا من

بمردم تا خبر دارم ز هر چیز

نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز

بمردم تا شدم ذات خداوند

برون جستم بیکباره ازین بند

بمردم تا شدم خورشید تابان

بماندم تا ابد جاوید جانان

بمردم تا شدم دیدار بیچون

بگفتم با تو این اسرار بیچون

بمردم تا شدم اعیان در اینجا

نمودم خویش را جانان در اینجا

بمردم تا شدم عین بقا من

ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن

بمردم زنده اندر مردگی شیخ

نباشم اندرین افسردگی شیخ

فسرده دان کسی کز خود نمیرد

حقیقت دوست اندر برنگیرد

فسرده آنکسی باشد درین راه

که نبود او زسرّ مرگ آگاه

فسرده آنکسی باشد بمعنی

که از خود مینمیرد سوی دنیی

چرا دل بستهٔ در درد و در رنج

نتازی هیچ اندر سوی این گنج

چرا دل بستهٔ در عین خواری

از آن پرگار سیرت برقراری

چرا دل بستهٔ در محنت و غم

از آن افتادهٔ در انده و غم

چرا دل بستهٔ اندر بلا تو

از آنی دایم اینجا مبتلا تو

چرا دل بستهٔخوار و شکسته

در اینجا کمتر از نشخوار کشته

چرا دل بسته در عین زندان

دمادم میبری جور فراوان

چرا اندوه تست از شادمانی

که در دنیا کنی آخر ندانی

که از دنبال هر شادی غمی هست

پس این شادی رها کن جان تو از دست

از آن شادی که دارد عین دنیا

چه بریابی تو اندر عین عقبی

اگر میدانی این معنی تو ره بر

مکن شادی درین بار آدمی سر

میان خاک شادی کرده آغاز

خبر نایافته ز انجام و آغاز

ترا آخر ز شادی چیست آخر

که در دنیا نخواهی زیست آخر

اگر صد سال مانی رفت باید

میان خاک و خونت خفت باید

اگر صد سال مانی میروی تو

زمانی گوش کن تا بشنوی تو

اگر صد سال مانی مُرد خواهی

اگر هستی گدا ور پادشاهی

اگر صد سال مانی درجهانت

بباید رفتن از اینجا جهانت

اگر صد سال مانی در حقیقت

حقیقت محو خواهد شد طبیعت

اگر صد سال خواهی در یقینت

بباید رفت در زیر زمینت

اگر صد سال مانی نیز و پنجاه

بباید مردنت اینجای ناگاه

بباید مرد ازین صورت یقین شیخ

تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ

یقین ازمرگ اینجا گاه دریاب

تو از مردان یقین اینجا خبریاب

یقی از مرگ تو آگاه گردی

بمرگ اینجا به کلی شاه گردی

یقین مرگ بین و زنده دل باش

که چون مردی بخواهی دید نقاش

بمیر و زنده شو اینست معنی

بمردن بین تودلدارت بعقبی

بمیرد زنده شو اینست روحت

ابی صورت یقین عین فتوحت

بمیر و زنده شو بیمنتها تو

که تا رسته شوی شیخ از بلا تو

بمیر و زنده شو بیصورت اینجا

نظر کن بعد از این منصورت اینجا

بمیرو زنده شو از ذات بیچون

چو خور تا بنده شو از ذات بیچون

اگر میری نمیری نیز شاهی

خدائی بینی ازدید الهی

الهی یافتی اینجا بگو هان

زنی دم از وصول سرّ قرآن

حقیقت کل شوی خواننده دوست

وزو هر نکته داننده دوست

حقیقت کل شوی اینجا یقین دان

که خواهی گشت محو ذات جانان

همه ذرات خواهانند فی الله

در آخر جمله از محو هوالله

همه ذرات ما اندر نمودار

فنا دیدند راز و هست دیدار

از آن از مرگ بیشک زندگانیست

که این غمها به آخر شادمانیست

در آخر راحتست از ذات تحقیق

یکی خواهد شدن ذرات تحقیق

در آخر رستگاری سوی ذاتست

یقین میدان که دنیا کوی ذاتست

در آخر رستگاری دید خواهی

چنان خواهم که کل توحید خواهی

مگردان رخ ز توحید آخر کار

یکی میدان یکی دید آخر کار

یکی دید است آخر چون بمردی

اگر از دید دیدی گوی بردی

یکی دید است آخر گر به بینی

یکی دید است گر ظاهر به بینی

یکی دید است از آن شو در عیان گم

که درآن میشود جان و جهان گم

یکی دید است از اعلی به اسفل

از آن دیدار بین اسرار اول

یکی دید است اندر وی فنا گرد

کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد

یکی دید است بیچون گر بدانی

درین دید صور بیشک توانی

یکی دید است بیچون راست بنگر

که اندر جزو وکل یکتاست بنگر

یکی دید است اندر وی دوئی نیست

درو دیدار مائی و توئی نیست

یکی دید است توحید است نامش

از این معنی عیان دید است نامش

یکی دید است از آن معبود گویند

باسم اینجا همان معبود جویند

که آن معبود اینجا باز یابی

ز بود خویشتن این راز یابی

ز بود خود مشو بیرون و بنگر

که اندر تست آن بی چون و بنگر

ز بود خود مشو بیرون در اینجا

در اینجا بازبین بیچون در اینجا

تو از بود فنا معبودمی بین

وزینجا گه زیان و سود می بین

زیانت نفس دان و سود جانت

حقیقت راهبر معبود جانت

در اینجا گر بجان پیوند جوئی

همه با تست اینجا پس چه جوئی

حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار

ز مرگت کردم اینجا گه خبردار

ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ

بباید کرد اینجا جسم و جان ترک

چو کردی ترک جسم و جان زبودت

یکی باشد حقیقت در نمودت

چو کردی ترک جسم و جان در اینجا

شوی چون اولین یکسان در اینجا

چو کردی ترک جسم و جان حقیقت

حقیقت حق بود بیشک طبیعت

چو کردی ترک جسم و جان بدانی

حقیقت هم بدان راز نهانی

چو کردی ترک جسم و جان به آفاق

تو چون عشاق باشی در جهان طاق

چو کردی ترک جسم و جان بدانی

به بینی آنگهان دیدار مولی

نه آگاهند شیخا در یقین هان

که مرگ آمد نمود جان جانان

نه آگاهند از این جان حقیقت

که این آمد سرانجام حقیقت

سرانجام همه مرگست آخر

که جمله این جهان ترکست آخر

ازین شک آخرت مقصود چبود

زیانت سودتست و سود چبود

که بی صورت تو جان خویش بینی

ز پیدائی نهان خویش بینی

نهانخویش بشناس از عیانت

عیان خواهد بُد آخر مر نهانت

نهان خویش بشناس و یقین بین

گذر کن از صور عین الیقین بین

نهان خویش بشناس از خدائی

مکن یک لحظه ازمعنی جدائی

همی گویم بمیر و زنده دل شو

وگرنه هم در اینجا عینکل شو

بزرگانی کز اینجا گوی بردند

از آن دیدند کز دید ار بردند

چو میدیدند کین دنیای غدّار

نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار

دو روزی نزد ایشان چون سرابی

حقیقت مینمود اینجای خوابی

شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق

حقیقت خواستند از شاه توفیق

چو توفیق عیانت باز دیدند

ز دید شاه هم شهباز دیدند

حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان

ز حق عین دلیل آمد بر ایشان

کنون باید که دل بیدار داری

دل از دنیا به کل بیزار داری

بمیری این زمان از دید دنیا

نه بینی این زمان جز دید مولی

بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت

که باید شد سوی مولا حقیقت

جهان هیچست جز مولی نجویند

سخن خود هیچ از دنیا نگویند

تمامت انبیا زین سرّ اسرار

حقیقت از خدا گشتند خبردار

همه از جبرئیل آن پیک حضرت

رسیدند در نمود عزّ و قربت

ز جبریل امین بیدار گشتند

ز بود نفس کل بیزار گشتند

نمود حق بدیدند از یقین باز

در اینجا گه رسیدند از یقین باز

تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت

که همراه تو است اینجا دلیلت

دلیلت با تو است و می ندانی

چنین اینجایگه می باز مانی

دلیلت با تو اندر راه معنی

ویست از خیر و شر آگاه معنی

دلیلت با تو اینجا ره برده

ره خود را بسوی شاه برده

دلیلت با تو اینجا در میانست

درین پیدا ترا در جان نهان است

دلیلت با تو و تو بیخبر زو

چنین افتادهٔ در گفت و درگو

دلیلت با تو تو آگاه کرده

همه ذرات تو در راه کرده

تو زوغافل چنین اینجا بمانده

برسوائی درین غوغا بمانده

تو زوغافل چنین مانده در اینجا

فتاده در میان شور و غوغا

تو زو غافل دریغا کو ندیدی

اگرچه وصف او بیحد شنیدی

اگر وصفش کنم چون دانی اینجا

به بیرون راه مینتوانی اینجا

مشو غافل که این معنی یقین است

که او در اندرونت پیش بین است

ترا این جبرئیل اینجا بیاید

که این درهای معنی برگشاید

دمادم میدهد پیغام جانان

همی گوید دمادم نام جانان

تو از پیغام او حرفی ندیده

یقین حرفی تو از وی ناشنیده

همه گفتار ما از اوست امروز

از آن معنی ما نیکوست امروز

همه گفتار ما از او پدید است

حقیقت جمله او گفت و شنیداست

همه گفتار ما از وی عیانست

دمادم از درین شرح و بیانست

اگر از گفت او راهی بری تو

نمود او در اینجابنگری تو

دمادم اندر اینجا اوبگفتار

همی گوید درونم سرّ اسرار

ز گفتارش یقین اینجا جنیدم

بدام او بمانده خار و قیدم

که داند تا مر اینجا گه بنمود

حقیقت چون بدیدم ذات کل بود

حقیقت سالکان در دید او یار

شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز

هر آنکو دید او بشناخت اینجا

ز دیدش جان ودل دریافت اینجا

گروهی آدمش گویند تحقیق

ز ذات او دمش جویند توفیق

گروهی علت اولاش گویند

گروهی آدم معناش گویند

گروهی گفتهاند اینجاش اعلام

که اینجا میرساند وحی و پیغام

گروهی جبرئیلش گفته ازناز

که بیشک دیده است انجام و آغاز

همه انوار و اسراری که بوده است

حقیقت مرد را اعیان نموده است

تمامت انبیای راز دیده

یقین در حضرت ایشان رسیده

بگفته راز جانان پیش ایشان

ز دید جان بیش اندیش ایشان

خبردار است و چیزی مینداند

بجز حق او ز خود چیزی نخواند

هر آن اسرار کاینجا گفته از یار

کند عشاق را اینجا خبردار

از آنش عقل کل خوانده است منصور

که او از کل نباشد یک زمان دور

از آنش عقل کل گویند از راز

که دیده است از عیان انجام و آغاز

از آنش عقل کل خوانند در دید

که کلی حق نمیبیند ز توحید

از آنش عقل کل خوانند در ذات

که کل میبیند اینجا جمله ذرات

نمود او ز دیدار است جانان

حقیقت صاحب اسرار است جانان

نمود او نداند کس به جز من

کزو شد شیخ مر اسرار روشن

نمود او مرا اینجا یقین است

که اینجا عقل کلم پیش بین است

حقیقت عقل کل بوده است بنگر

یقین الهام معبود است بنگر

از آن حضرت خبردار است اینجا

از آن بیشک پدیدار است اینجا

از آن حضرت خبر او میدهد باز

تو واقف گرد گر میدانی این راز

از آن حضرت ابی چون راز دارد

دمادم مر ترا پاسخ گذارد

خبردارت کند از نیک و از بد

تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد

دمادم میخوری در غفلت خویش

جدا مانده چنین از قربت خویش

دمی بااو در اینجا آشنا گرد

که او گرداندت اندر خدا فرد

دمی را او در اینجا باش یکتا

که بنماید ترا نقاش اینجا

تو از الهام بیچون درحقیقت

زمانی گوش میکن بیطبیعت

که تا او می چو میگوید همان کن

بروز اینجایگه مرگوش جان کن

بگوش جان ازو بشنو در اینجا

ازو کن رازها باور در اینجا

دریغا با که میگویم من این راز

که داند تا بداند این یقین باز

کسی درخواب رفته او چه داند

که او در خواب بود خود بداند

مگر از خواب او بیدار گردد

در اینجا صاحب اسرار گردد

چو در خوابی کجا یابی تو معنی

دریغاره نبردی سوی مولی

اگر از عقل کل هستی خبردار

چو ما از عین این هستی خبردار

ابا ما جبرئیل اندر میانست

حقیقت شیخ در شرح و بیانست

ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا

یقین اندر عیان ماست پیدا

ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی

ره معنی ببرده در سخن گوی

ابا ما جبرئیل اسرار گفته است

حقیقت جمله از دیدار گفته است

همه از یار گفت اسرار با ما

حقیقت بر سر این دار با ما

همه از یار گفت اینجا حقیقت

نمود اینجا گه اسرار حقیقت

همه از یار گفت اینجای با ما

از آن گشتیم از دیدار یکتا

که داند جبرئیلم تا کدامست

که کار از جبرئیل ماتمام است

که داند جبرئیل ما در اینجا

که خواهد مر دلیل ما در اینجا

که داند جبرئیلم شیخ بیچون

بگویم با تو این اسرار اکنون

حقیقت جبرئیلم مصطفایست

که او کل رازدار پادشاه است

حقیقت جبرئیل ماست اینجا

زهر معنی دلیل ماست اینجا

حقیقت جبرئیلش عقل کل بود

از آن پیوسته اندر نقل کل بود

مرا او عین کل اینجاست بیشک

از آنم دیده از دیدار او یک

مرا پیغام او داد از خدائی

مرا بخشید اینجا روشنائی

مرا پیغام او داد از نمودم

در اینجا بود او کرده در سجودم

مرا پیغام او داد از حقیقت

که بیرون آمدم کل از طبیعت

مرا پیغام اوداد از عنایت

رسانید اندرین عین عیانت

مرا پیغام او داد از یکی باز

که تادیدم یکی را بیشکی باز

مرا پیغام او داد از عیانش

که واصل هستم از شرح و بیانش

مرا پیغام اوداده است از دید

که یکی گردد اندر عین توحید

مرا پیغام او داده است اینجا

درم از بود بگشاده است اینجا

مرا پیغام او داده است الحق

که چون حقی ز حق میگو اناالحق

اناالحق من ز قول او ز دستم

یقین در قول وفعل او بدستم

مرا جبریل کلی ذات اویست

از آن اینجا مرادر گفتگویست

مرا بیواسطه اینجا یقین اوست

از آن ای شیخ دین در گفت و گویست

چو او جبریل راه ماست اینجا

یقین جبریل شاه ماست اینجا

زهی جبریل ما به ز آن دیگر

زهی اعیان ما اعیان دیگر

چه میگویم بگو ای شیخ دیندار

که باشد این سخن ما را خریدار

بمگذر این زمان از عقل کل تو

دمادم گوش میکن نقل کل تو

که نقل من همه از مصطفایست

که او جبریل جمله انبیایست

بمعنی و بصورت رهنما اوست

ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست

زهی مهتر که منصور است رازست

در اینجا بازبین اعتراز و نازست

زهی مهتر که هستی رهنما تو

گزین انبیا و اولیا تو

حقیقت هرچه بینی مصطفا بین

محمد در همه نور خدا بین

تو منگر هیچ بی احمد در اینجا

ز احمد بنگر اندرهر در اینجا

حقیقت شیخ اندر مجلس ما

حقیقت زر شده از وی مس ما

که بیشک آمد آن را کیمیایست

که او از کیمیای آن بقایست

تو اندر کیمیاگر راه داری

کنی مس را بزرگرهوشیاری

ز دید کیمیای شرع بگذر

که گردد ناگهانت مس چون زر

مس تو از شریعت زر شود هان

ازین سرور مست بازد شود هان

از آن سو مگذر و بنگر درین راز

که گرداند ترا از خود سرافراز

ازین سروردمی بگذر یقین تو

کزو گردی حقیقت راه بین تو

ازین سرور که منصور است برادر

یقین منصور از او آمد خبردار

ازین سرور منم پیروز امروز

بنور عشق او گشته دل افروز

ازین هر دو منم امروز دیندار

اناالحق میزنم از وی درین دار

ازین سرور منم جانان شده کل

ز دید بود خود پنهان شده کل

ازین سرور منم بیشک خداوند

خداوندم چنین کردست در بند

ازین سرور منم واصل در اینجا

ز وصل او گشاده در در اینجا

ازین سرور منم امروز سرور

ز عشقش بازم این جاجان و هم سر

سر و جانم بمهر او ببازم

که جز او نیست اینجا سرفرازم

جمالش در درون جان نهانست

جمالش در همه چیزی عیان است

جمالش در دل و در جان واصل

نمیبینی تو او را شیخ حاصل

ببین تا چند بارت گفتم این راز

نمییابی تو این معنی کل باز

به بین تا چند بارت باز گفتم

در اسرار هر نوعی بسفتم

جنید اینجا ز دید مصطفایست

که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست

نه این هر سه یکی باشد ز اعیان

تو دید مصطفی دان دید جانان

جنیدا بهترین دینست احمد

درون دیده ره بین است احمد

هر آنکو مصطفی در خود عیان دید

ز دید مصطفی بس دید جان دید

هر آنکو مصطفا را یافت بیشک

بسوی مصطفا بشتافت بیشک

هر آن کو مصطفی دیده است اینجا

حقیقت عین توحید است اینجا

ز دید احمد مرسل یقین دان

ازو هر مشکلی حل این، یقین دان

اگر اینجا به بینی مصطفایت

همین جاگه به بینی مربقایت

اگر اینجا رخ او باز بینی

درون ذرهها زو راز بینی

اگر اینجا رخ او یافتی باز

بمعنی و بصورت شو سرافراز

الا ای شیخ چونست این معانی

ز من بشنو که چونست این معانی

حقیقت نور ذات آمد محمد

از آن عین صفات آمد محمد

ازو بشناس اینجا قربت دوست

کزو اینجا رسی در حضرت دوست

بدان احمد که احمد یافت در خویش

حجاب عشق را برداشت از پیش

بنورش تا ابد اینجا بقا دید

ز نور عرش اینجا با صفا دید

بنورش راه کرد او سوی منزل

بمنزل در رسید و گشت کامل

بنورش راه شرع حق عیان یافت

بمنزل در رسید و جان جان یافت

بنورش گر در اینجا راز بینی

مر او را هم ز خود می باز بینی

بنورش هرچه دیدم راز دیدم

که او را در حقیقت باز دیدم

ازو من ساختم اینجا اناالحق

مرا برگفت هان برگوی الحق

مرا او گفت چندین بار گفتم

اناالحق شیخ اندر دار گفتم

هر آنچه سرور ما گفت ما را

یقین مانیز آن گفتیم اینجا

ازو گفتیم و از وی باز گوئیم

ازو هر لحظه این سر باز گوئیم

ازو گفتیم ما اینجا حقیقت

مر این سر نهان پیدا حقیقت

ازو گفتیم ما اینجا هوالله

اناالحق ما زدیم از ما سوی الله

کجامردی که اینجا بشنود راز

حقیقت اندر اینجا بنگرد باز

بدین ما که آن دین خدائیست

حقیقت عشق آیین خدائیست

بدین ما اگر ره میبری تو

ز هفتم آسمانها بگذری تو

بدین ما در اینجا سر فرود آر

که از دینم به بینی تو رخ یار

بدین ما هر آنکو رغبت آرد

دمی در دین ما او پای دارد

ز دین ما شود اینجا یقین او

خدا خود میشود اندر یقین او

حقیقت مستی اندردین ماهست

در آخر نیستی آئین ما هست

اگر از نیستی ره باز بینی

تو هم در نیستی این راز بینی

ره عشاق اندر نیستی بود

ز عین نیستی دیدند معبود

ره عشاق اندر نیستی خاست

که اندر نیستی هستیش پیداست

ز هستی گر رسی در نیستی باز

تو اندر نیستی گردی سرافراز

ز هستی گر رسی در قربت دوست

حقیقت نیست بینی حضرت دوست

دمی بی نیستی اینجا مزن دم

حقیقت نیستی بنگر دریندم

بود این هستی اشیا پدیدار

که عین نیستی بد ناپدیدار

مرین معنی ندانم با که گویم

ویا زین سر درین معنی چه جویم

ز اول چون ندانی آخرت چون

شود بیشک بظاهر معنیت چون

چواول می ندانی آخر کار

چگونه آید اینجاگه پدیدار

چواول می ندانی رازت اینجا

کجا بوده است و چون آغازت اینجا

چو اول می ندانی وحدت کل

چگونه رهبری در حضرت کل

چو اول می ندانی اولینت

چگونه بازی بینی آخرینت

چو اول می ندانی ماندهٔ تو

اگرچه صد معانی خواندهٔ تو

چو اول می ندانی ذات اینجا

کجادانی عیان آیات اینجا

ز اول شو خبردار حقیقت

از اول دان مر اسرار حقیقت

از اول شو خبردار یقین تو

در آخر اول اینجا گه ببین تو

از اول گرم آخر راه داری

از این معنی دل آگاه داری

دلی باید که او نبود مبدل

که اینجا باز بیند سرّ اول

دلی باید در اینجا صاحب اسرار

که از اول بود شیخا خبردار

دلی باید از اول بینشان او

که آخر باز بیند جان جان او

از اول شیخ میباید خبر داشت

پس آنگاهی به آخر پرده برداشت

از اول گر شوی اینجا خبردار

چو منصورت کند از عشق بردار

مرا مقصود ای شیخم چه چیز است

نخواهم جسم و جان جانان عزیز است

مرا مقصود اول ذات جانان

کنون اعیان در این ذرات جانان

مرا مقصود از اول یار بوده است

کنون اینجا در این گفتار بوده است

دراول نیستت بود این زمان هست

کجا او را هلم او را من از دست

برین دست بریده گوش دارم

ورا کزوی در این سر هوش دارم

در آخر اولم شیخا ببین باز

چه میخواهی ز اول راز آغاز

در آخر اولم اینجا نظر کن

ز اول بود جانت را خبر کن

در آخر اولیم شیخا عیانست

نمیبینی که در شرح و بیانست

در آخر اولم شیخا پدید است

اباتو اندرین گفت و شنید است

ابا دید تو شیخا ساخت امروز

زهی معنی ترا پرداخت امروز

یقین میگویمت شیخا که مائیم

که دید خود دمادم مینمائیم

در این حق الیقین راه بینان

ترا تقریر کردم هان یقین دان

حقیقت شیخ این از خود شنو باز

ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز

مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا

که تا در حق نباشی غره اینجا

سخنهایم همه باتست در دید

نه با دیگر بصورت عین تقلید

ز توحید عیان خواهم نمودن

ترا من جان جان خواهم نمودن

عیان بنمایمت روشن چو خورشید

چنان کان را همی بینی تو جاوید

عیان بنمایمت اینجایگه من

درونت با برون دیدار شه من

عیان بنمایمت در دید بیچون

یکی گردانمت من بیچه و چون

مرو بیرون ز خود شیخا زمانی

ز معنی می شنو هر دم بیانی

مرو بیرون زخود در لاوالا

که تا در عشق گردانمت یکتا

مرو بیرون ز خود شیخا دمادم

که اینجا گه رسانم اندر آن دم

مرو بیرون زخود شیخا در اسرار

که تا آرم ترا قربت پدیدار

ابا خود آشنا باشد یقین او

ابا خود او بود در گفت و در گو

ابا خود آشنای لامکان است

مکان را جملگی دیدار جانست

کنون او در مکان ز آن راز دارد

ولی در لامکان اعزاز دارد

کنون اندر مکان دید دیدت

نه با من با همه گفت و شنیدت

یکی بیچون شناسم در خدائی

ورا کو نیستش هرگز جدائی

دوئی نبود که بیچونست جانان

حقیقت هفت گردونست جانان

چو جانان آفتاب و ماهتاب است

که خورشید و مهش در تک و تابست

ورای ذات او چیز دگر نیست

بجز منصور کس را زوخبر نیست

حقیقت از یکی اعیانست پیدا

اگر نه در دوئی جانست پیدا

ز یکی گر شوی بیرون ندانی

میان خاک و خون بیشک نمانی

یکی بین و مرو بیرون زخویشت

که بنهاده است او اعیان پیشت

ز اعیان یاب دیدار الهی

کز اعیانست اسرار الهی

گر از اعیان خبرداری تو مائی

ابا اعیان من کن آشنائی

گر از اعیان خبرداری حقیقت

ز باغ ما تو برداری حقیقت

گر از اعیان خبرداری فنا باش

که رویت چون نمود اینجای نقاش

چو در اعیان خود راهی نبردی

نه صافت خوانم این جا و نه دُردی

چنین پیدا جمال یار پنهان

بهرزه میدهند اینجایگه جان

چنین پیدا جمال یار اینجا

ازو منصور برخوردار اینجا

چنین پیدا جمال بینشانی

دمادم گفته او راز نهانی

چنین پیدا جمال بیچه و چون

فکنده نور خود برهفت گردون

چنین پیدا جمال شاه عالم

نماید وصل خود اینجا دمادم

چنین پیدا جمال ذات اینجا

یقین درجمله ذرات اینجا

چنین پیداست شیخا بیچه و چون

توئی اکنون که گفتی بیچه و چون

همه اینجا توئی اندر جمالت

نمودار است اعیان وصالت

همه اینجا توئی چیزی دگر نیست

که بیند مر ترا چون راهبر نیست

همه اینجاتوئی و رهبر خود

یقین اندر عیان خیر و شر خود

همه اینجاتوئی جمله نکوئی

حقیقت خود تواندر گفتگوئی

همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز

که میگویندش اینجا از عدم نیز

همه اینجاتوئی ای ذات بیچون

که میخوانی همه آیات بیچون

همه اینجا توئی بیشک حقیقت

که پیدائی یکی در یک حقیقت

ز پیدائی خود هستی یگانه

تو خواهی بود با خود در میانه

توخواهی بود شیخ و کس نباشد

بجز تو در جهان بس نباشد

در این اسرار شیخا در یقینی

بجز حق هیچ در عالم نبینی

حقیقت آنکه در حق هست باقی

بماند جاودان اویست باقی

حقیقت آنکه شد هست هوالله

بماند جاودان هست هوالله

درین اسرار شیخا در یقینی

بجز جبار در عالم چه بینی

اگر مردی ز خود دایم بمانی

بذات جاودان قایم بمانی

اگر مردی زخود جاوید گشتی

ز نور ذات حق خورشید گشتی

همه مردان ز دید خود بمردند

از آن در راه معنی گوی بردند

همه مردان بمردند از صور هان

برستند آن زمان از خیر و شر هان

چنین بین شیخ دمدم میر از خود

درین دنیا تو عبرت گیر از خود

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

بکنج خلوت دل باش ساکن

که تا باشی ز هر آفات ایمن

بکنج خلوت دل گرد واصل

تو در خلوت بکن مقصود حاصل

بکنج خلوت دل راز میجوی

همان گم کردهٔ خود باز میجوی

بکنج خلوت دل یار میبین

یقین بیزحمت اغیار میبین

بکنج خلوت خود در یکی باش

تو ذات صرف اینجا بیشکی باش

بکنج خلوت دل جوی جانان

که بنماید رخت ناگاه سلطان

چو درخلوت سرای جان درآئی

حقیقت بنگری دید خدائی

به از خلوت مدان اینجا حقیقت

حضوری جوی بی عین طبیعت

به از خلوت مدان گر راز دانی

که درخلوت رسد سر معانی

به از خلوت چه باشد نزد عشاق

که در خلوت شدند ایشان یقین طاق

حضور خلوت از بازار خوشتر

حقیقت زندگی با یار خوشتر

حضور خلوت اینجاگه طلب کن

دلت با جان حقیقت با ادب کن

حضور خلوت عشاق در یاب

ازین عین دوئی خود طاق دریاب

دمی با یار به اندر خلوت دل

به از بغداد و مصر و چین و موصل

دمی با یار اندر خلوت عشق

کزویابی حقیقت قربت عشق

دمی با یار به ازملک عالم

چه میگوئی چه میجوئی در این دم

بخلوت جوی یار خویشتن باز

گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز

بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ

که در خلوت شوی ای شیخ بالغ

حضور خلوتست اینجای بنگر

توی در خلوت یکتای بنگر

نموددوست درخلوت عیانست

که درخلوت یقین دیدار جانست

بسی در خلوت اینجا چله دارند

هوای صورتی در کله دارند

نیرزد خلوت ایشان پشیزی

چنین گفتست با من آن عزیزی

که در خلوت نشستن آن نشاید

که جز جانان نه بیند دید باید

هوای غیر نبود در درونش

بجز یک سیر نبود در درونش

بجانان ذات او قائم نماید

نمود او یقین دایم نماید

چنان دست از همه عالم بشوید

که جز اسرار با جانان نگوید

اباجانان دمادم گوید او راز

که تا جانان کند اورا سرافراز

ابا جانان چنان باشد یگانه

که با جانان بماند جاودانه

ابا جانان چنان مشتاق باشد

که در جانان حقیقت طاق باشد

ابا جانان شودیکتای جانان

ز پنهانی بود پیدای جانان

ابا جانان بود یکتای این جا

یکی بیند همه ذرات اینجا

حضور جان و دل دارد چنان گم

که باشد بیگمان مانند قلزم

حضورش از یکی آید پدیدار

شود در هر دو عالم صاحب اسرار

حضورش بیشکی در یک نماید

ز دید عشق ما پیدا نماید

همه چیزی ازو یکتا بود کل

ز دید عشق ناپیدا بود کل

از اول تا به آخر یار بیند

یکی اندر یکی دیدار بیند

بجز یکی نداند در حقیقت

بجای آرد همه شرط شریعت

اگر بیشرع آید فرع دانش

بجز زندیق در این سر مخوانش

اگر بسپارد اینجا گه ره شرع

بخلوت در بیابد مرشه شرع

چنین کردند اینجا پاکبازان

ره تحقیق جسته کارسازان

حقیقت چون در خلوت نشینی

یقین باید که جز یکی نه بینی

بشرع احمد اینجا پاکدل باش

تو اندر پاکبازی یاب نقاش

حضور خلوت از روی زمین به

ز ذات کل یقین عین الیقین به

چو در خلوت نشینی پیشه سازی

ز ذات کل حقیقت سرفرازی

نه اندر بند آن باشی که آن دست

ترا بوسند درخلوت جهان دست

بت ره باشی آن دم نزد جانان

کجا بستانی آنگه مرد جانان

بت خود بشکن از دیدار بیشک

ز جانان باش برخوردار بیشک

حقیقت بت ترا مر دوست آمد

از آن مغزت حقیقت پوست آمد

که خود را دوست داری در برخلق

همی ترسی تو از خیر و شر خلق

اگر از عین دنیا این تمامت

که خواهی تا بماندنیک نامت

بنام وننگ اینجا در نمازی

تو پنداری که بیشک کارسازی

بنام وننگ جانت رفت بر باد

کجا بینی تو ذات خویش آباد

بنام و ننگ در مکری بمانده

ز سرّ عشق یک نکته نخوانده

بنام وننگ میخواهی بسربرد

بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد

ز ننگت چیست چون نامی نداری

بجز حسرت دگر کامی نداری

تو از بهر ریای خلق تحقیق

بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق

یقین دلق تو زنار است اینجا

ابا تو لایق نار است اینجا

بسوزان دلق آنگه خود بسوزان

تو نام نیک را و بد بسوزان

اگر رویت حقیقت در خدایست

ابا اوباش کو خود رهنمایست

چرا در بند خلقی بازمانده

در آن خلوتسرای راز مانده

طمع یکبارگی باید بریدن

ز خلق آنگه جمال شاه دیدن

طمع زین ناگهان آخر ببر تو

شنو این نکتهای همچو در تو

طمع زینها ببر اینجا به تحقیق

که به زینت ندیدم هیچ توفیق

بکار تو کجا آیند اینان

کجاکار تو بگشایند اینان

همه درمکر و زرق ونام و ناموس

بمانده درنهاد خود بافسوس

همه مردار و هم مردار خوارند

یقین میدان که چون مردار خوارند

دلم بگرفت شیخ از دید دو نان

از آن میگویمت اینجا ببرهان

طمع زینها بیکباره بریدم

که تا اینجا یقین جانان بدیدم

طمع زینها بریدم در خدائی

که تادیدم وصال خود نمائی

طمع زینها بریدم در حقیقت

سپردم آنگهی راه شریعت

طمع ببریدهام از هر دو عالم

که تا میگویم این سر دمادم

بجز حق این همه باطل شناسم

از اینان کی در این معنی هراسم

بجز حق این همه خار جهانند

که چون سگ هر نفس هر سو جهانند

اوائل این چنین دیدم حقیقت

از اینان ذات بگزیدم حقیقت

چوذات حق در ایشانست موجود

مرا آن ذات بد از جمله مقصود

همه دارند لیکن چون ندارند

حقیقت آمده بیچون ندارند

اگر دارند اما این حقیقت

حقیقت شیخ حق است ای رفیقت

ابا دارند اما این حکایت

حقیقت شیخ دور است از شکایت

مرا مقصود ازین گفتار آنست

که شرع اندر میان ذات جانست

شریعت گفتمت تا راز دانی

حقیقت ذات ایشان باز دانی

که چندی در میانه این چنیناند

گمان در پیش کرده بییقیناند

بسی دیدم ملامت من از اینان

ولیکن خاطر اسرار بینان

درین ره مر مرا داده است تحقیق

همی بینم دراینجا اهل توفیق

مرا کار است با ایشان حقیقت

چه کارم شیخ با اهل طبیعت

همه در ذات یکی مینماید

ولیکن گفتن ایشان را نشاید

مر این اسرار ای شیخ جهان تو

همی گویم که هستی در میان تو

نمیدانند هر چندی سر از پای

رموز ما در اینجا گاه بگشای

سراپای حقیقت دیدهام من

همه کون و مکان گردیدهام من

حقیقت دیدهام هم مغز و هم پوست

اگرچه در حقیقت این همه اوست

بنور حق مزین شرع بشناس

ز حق مراصل را با فرع بشناس

همه زین کار هانه رخ نمودند

به هر صورت یقین ما را نمودند

نظام کار عالم ار بدانست

که نیکان راعیانی در عیانست

چنین افتادهٔ از شرع در فرع

که تا تو بازدانی اصل با فرع

کمال شرع از آن تحقیق دارد

که ذات مصطفی توفیق دارد

ابوجهل لعین باشد چو احمد؟

حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟

کجا فرعون باشد همچو موسی

که او حق بدفراز طور سینا

کجا نمرود ابراهیم باشد

کزین معنی حقیقت بیم باشد

تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید

حقیقت ذات بیچون بیشکیاید

که ره بسبودهاید اندر خدائی

شما را می نهبینم در خدائی

چنین افتاد سرّ عشقبازی

مدان اسرار ما شیخا ببازی

از اول عزلتی خوش داشتم من

ز عزلت بهرهها برداشتم من

ز عزلت یافتم سر کماهی

ز خلوت یافتم دید الهی

ز عزلت یافتم اسرار بیچون

مرا بخشیده او اسرار بیچون

ز عزلت یافتم اسرارها کل

از آنم در همه دیدارها کل

ز عزلت در درون خلوت دل

شدم ای شیخ در دیدار واصل

ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین

بخلوت جملهٔ اسرار خود بین

تو عزلت جوی و در عین الیقین شو

در اینجا در حقیقت پیش بین شو

اگر عزلت گزینی همچو عنقا

تو در خلوت شوی ای شیخ یکتا

اگر عزلت گزیدی درخودی تو

برون آیی ز نیکی و بدی تو

اگر عزلت گزینی در عیانت

نماید دید بیشک دید جانت

اگر عزلت گزینی صاحب درد

شوی درخلوت ای شیخ جهان فرد

اگر عزلت گزینی همچو عشاق

شوی ای شیخ عالم همچو من طاق

اگز عزلت گزینی همچو مردان

حقیقت ذات خود را فرد گردان

به از عزلت گزینی از سر درد

نمانی جاودان از جان جان فرد

اگر عزلت گزینی در لقایت

نماید رخ حقیقت جانفزایت

حقیقت جوی عزلت تا توانی

که چون عزلت کنی این خود بدانی

حقیقت جوی عزلت همچو مردان

ازینان خویشتن آزاد گردان

حقیقت دردسر میدان تو دنیا

ز دنیا عزلت دیدار مولا

ز دنیا حظ روح خویش بردار

عیان فتح و فتوح خویش بردار

تمامت انبیاء در عزلت خویش

حقیقت یافته از قربت خویش

چو میدیدند کین دنیای ناساز

نخواهد بود با کس نیز دمساز

کناره زین جهان کردند ایشان

که سودی نیست زینجای پریشان

حقیقت سوددنیا چیست طاعت

به از این نیست این عین سعادت

چو دنیا کنده پیر گوژپشتست

بسا پرورده و آنگه بکشتست

تو ازدنیا چه خواهی برد آنجا

که بیشک تو نخواهی مرد آنجا

جهان و هرچه در روی جهان است

همه از ذات حق عکسی عیان است

جهان بیوفا نوری ندارد

دمی بیماتم او سوری ندارد

بلا و محنت است این دار دنیا

که شد از عشق برخوردار دنیا

جهان بیگانهٔ دان در ره عشق

اگر هستی حقیقت آگه عشق

جهان بیگانهٔ چون آشنایست

وفا از وی مجو که بیوفایست

جهان بیگانهٔ مردار خواراست

بنزدعاشقان مردار، خوار است

جهان بیگانهٔ پر درد و رنج است

بنزد عاشقان خوان سپنج است

جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا

در آن دیوانهٔ دان شیخ اینجا

جهان بگذار شیخ و در نهان شو

چو کردی پشت بر وی جان جانشو

جهان بگذار شیخ و راستی کن

ز دید او نظر در کاستی کن

جهان بگذار تا جاوید گردی

تو در عین عیان خورشید گردی

جهان بگذار همچون عاشقان تو

چه میجوئی به آخر زین جهان تو

جهان بگذار تا رویت نماید

مکن گوشت بوی کویت نماید

جهان بگذار ای شیخ جهان بین

جهان چبود خداوند جهان بین

جهان بگذار و در حق پیش بین گرد

که تا مانی تو در عین الیقن فرد

جهان بگذار و در یکی قدم زن

وگرنه در ره مردان قدم زن

ره مردان طلب مانند مردان

طلب کن علم و بگذر زینجهان هان

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

چو منصورم حقیقت عین نورم

در اینجا جملگی من نار و نورم

چو منصورم حقیقت عین روحم

در اینجا جملگی فتح و فتوحم

منم منصور اینجا جان جمله

ز چرخ عرش من تابان جمله

منم منصور کاینجا جان دمیدم

درون جملگی من پروریدم

بمیرانم همه از عشق و از راز

وگر زنده کنم من جمله را باز

نداند کس که بیچون و چگونم

همه اینجا بذاتم رهنمونم

حقیقت لامکان اندر صفاتم

خدایم در حقیقت کل ذاتم

صفات ذاتم آمد قل هوالله

حقیقت بایزیدا کو سوی الله

ز سبحانی حقیقت دم ز دستی

بترس ازخوف این دم دم ز دستی

مترس ار مرد راه عاشقانی

همین دم زن ز اسرار و معانی

یقین منصور دان بیشک خداوند

که با ذاتست اینجا گاه پیوند

کسی دیگر تو این اسرار منمای

همین دم میون ازوصلم بیاسای

خدایم این زمان درعین صورت

شده ازمن همه عین کدورت

همه اینجا حقیقت هست الله

منم پیدا کدام از راز آگاه

چنین دان بایزید امروز اینجا

منم با جان جان پیروز اینجا

کنون وقت گذشتن آمد اینجا

که گردانی فنا ما را تو شیخا

فنای خویش میبینم بقایم

بقایم هست کل عین لقایم

منم منصور و جانم گشت جانان

نموده ازحقیقت راه با جانان

منم منصور کل از خویش بیزار

نخواهم هیچ چیزی جز رخ یار

منم منصور با جانان سخنگوی

همه با من شده در کل سخنگوی

یقین ای شیخ جمله ذات بینم

بذات او همه ذرات بینم

فنا خواهد شدن صورت درین راه

که خود جانست بیشک خود یقین شاه

کنون ای شیخ وین اسرار خواندم

ترا درهای معنی برفشاندم

خلایق جمله حیرانند و گویان

همه وصل منند اینجای جویان

چو وصلم هر کسی کاینجا نخواهد

حقیقت زود در نزد من آمد

همه ای دوستان اکنون درآیید

نمود خویشتن بر ما نمائید

درآئید آنگه از جانی خبردار

حقیقت دید دیدار است هم یار

کجا پیدا که دم اینجا زدستید

جمال ما پیاپی هان ز دستید

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

جنید راهبر سلطان عشاق

که آمد در حقیقت بیشکی طاق

بر شیخ کبیر استاده بُد او

همه دیده بر اوبنهاده بود او

چنان در ذوق بود از سر جانان

ولی استاده بد در عشق پنهان

از اول تا بآخر بر سردار

جنید پاک از بودش خبردار

خبر بودش ازو در حضرت شاه

وی استاده پیش خورشید درگاه

یقین چون شیخ معنی دید اینجا

که کل میگفت از توحید اینجا

بپرسیدش ز سرّ و راز منصور

سوی شیخ کبیر آن شاه مشهور

چنین گفتا که ای شیخ جهان بین

درین حالت کنون صاحبقران بین

عجب مردی که چون او من ندیدم

چنین مردی و نه ازکس شنیدم

عجب رازیست امروز آشکارا

بگو تا چیست با من سر تو یارا

چگونه بینی اور ا بر سر دار

اناالحق میزند هر دم ز گفتار

ز زندان تا بدینجا آوردیم

بسوی دار او را برکشیدم

قصاص شرع راندیمش حقیقت

که تا یک دم زند اندر شریعت

چنان آویخته اینجای مطلق

دم کل میزند اندر اناالحق

دم کل میزند اینجا چو ما او

حقیقت بس بلند این گفت دین گو

اناالحق میزند با پیر معنی

چگونه این زمان تدبیر معنی

حقیقت آنچه گوئی آن کنم من

مرا ای شیخ دین بی گوی روشن

شریعت عالیست اینجا حقیقت

نگنجد هیچ در عین شریعت

شریعت غالب آمد نزد عشاق

فکنده دمدمه در کل آفاق

قدم از شرع این بیرون نهاده است

ندانم سر این تا چون فتاده است

برون از شرع میگوید سخن باز

بچشم جان نموده است این یقین باز

سخن اینجا بلند آورد دمدم

که من دمدم یقین هستم زآدم

سخن کین گفت این دم در ره شرع

حقیقت دانم اینجا ز آن سخن فرع

حقیقت کافر است این مرد اینجا

که پیدا شد حقیقت شور و غوغا

دگر کردیم اینجا گاه بردار

مگر باشد ز سرّ ما خبردار

دو دست او در اینجا گه ببریم

که او خر مهره است و ما چو درّیم

بباید دست او اینجا بریدن

نباید این سخن از وی شنیدن

زبانش هم بباید کرد بیرون

که تا خامش شود چون مانده درخون

چه میگوئی حقیقت شیخ عالم

بگو تا چون کنیم از شرع این دم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

بجان و دل قدم زن اندرین راز

بجان و دل نگر انجام و آغاز

بجان و دل درین ره بازبین تو

ز جان و دل تمامت راز بین تو

چو جانت واصل عهد الست است

از آن فارغ درین صورت نشسته است

چوجان تست اصل ذات جانان

نموده رخ درین ذرات جانان

چو جان تست اصل ذات بیچون

چرا گوئی که این چونست و آن چون

همه در چون و چه افتادهٔ تو

از آن در چون و چه آزادهٔ تو

ز چون و چند در آخر چه دیدی

بگو با من که در آخر چه دیدی

همه اندر چه و درچند وچونند

از آن در نفس کافر سرنگونند

ترا چون نفس سگ گور است اینجا

از آن جایش یقین گور است اینجا

ترا چون نفس سگ کردست صیدت

از آن بستست اندر بند قیدت

ترا تا نفس باشد با تو همراه

نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه

ترا تا نفس باشد هم جلیست

نیاری دید دیدار نفیست

تو نفس سگ برون گردان در اینجا

که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا

بماندی ره نمیدانی چه گویم

حقیقت دیده نتوانی چه گویم

بماندی همچو یوسف در بُن چاه

بکن صبری که در آخر شوی شاه

بماندی همچو یوسف زار و مسکین

که تا برتخت بنشینی به تمکین

بماندی همچو یوسف مبتلا تو

برون خواهی شد از چاه بلا تو

در آخر میندانی اول خویش

که از نفست حجابی آمده پیش

حجاب یار جاویدان نماند

چنین بیچارگی یکسان نماند

خلاصی هست عاشق را از این چاه

چو شاهش افکند از چاه درچاه

خلاصی هست عاشق را بآخر

که شاه جانش گردد دید ظاهر

خلاصی هست عاشق را ز زندان

چو بیرونش کند از حبس جانان

درین ره چون خلاصت گشت پیدا

نمانی آن زمان از دید یکتا

خلاص عاشقان اندر بلایست

فنا دیدن یقین عین بقایست

خلاصی هر چه میبینی همین است

کسی کین دید در عین الیقینست

تو تا با صورتی نبود خلاصت

همی گویم در اینجا گه خلاصت

تو گر خواهی خلاص خویش اینجا

بباید مردنت از پیش اینجا

ز دید خود بمیر و جان جان شو

ازین تاریکی آنگاهی عیان شو

ز دید خود بمیر وزنده دل گرد

که باشد زنده دل در عشق کل فرد

ز دید خود بمیر و گرد باقی

که تا مانی حقیقت فرد و باقی

ز دید خود بمیر و پرده بگسل

که بی این پرده خواهی گشت واصل

ز دید خود بمیر و آشنا شو

توئی از دید صورت کل خدا شو

ز دید خود بمیر ارکاردانی

که چون مردی پس آنگه بازدانی

ز دید خود بیمر ای عاشق مست

که در مردن یقین آبت دهد دست

ز دید خود بمیر و گرد جاوید

که خواهی بود در آخر تو خورشید

ز دید خود بمیر و جان جان شو

چو خورشید جهان در کل عیان شو

ز دید خود بمیر و جمله ذرات

که درلاگردی آن گاهی بکل ذات

چو مردی زندهٔ جاوید گشتی

بنورت بیشکی خورشید گشتی

چو مردی زنده مانی جاودان تو

که باشی باشی آنگه جان جان تو

چو مردی زنده مانی تا ابد دوست

بمانی فارغ از نیک و بد دوست

چو مردی زنده مانی در بر یار

ترا آن یار هر دم هست دلدار

چو مردی باش تا یابی تو خود هان

حقیقت بود بود از دید جانان

چو مردی زنده مانی در خداوند

شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند

ز بود خود اگر داری خبر تو

بمیرد باز ره از نیک و بد تو

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

حقیقت بایزید آن لحظه بگریست

بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟

بجز تو کیست اینجا تا به بینم

بجز تو کس نه بد صاحب یقینم

بجز تو نیست اینجا در خیالم

زهی جان دلم اندر وصالم

بجز تو نیست اینجا رهبر من

توئی چرخ فلک ساز ره من

تودارم این زمان و کس ندارم

بجز تو راه پیش و پس ندارم

کسی کو جز تو بینم دیده دوزم

ز سر تا پای در آتش بسوزم

اگر جز تو به بینم اندرین راه

مرا انداز جانا در بن چاه

بجز تو کس نبینم من بعالم

توئی در جسم من اینجا دمادم

ترادارم درون در آشنائی

مرا جان و دلی بین خدائی

ترا دارم دل و جانم ز تو شاد

نیارم جز تو من چیز دگر یاد

توئی جان و جهان جان عالم

که میگوئی مرا سرّ دمادم

دمادم راز من گوئی بخود باز

منم گنجشک و تو هستی چو شهباز

حقیقت بود من بود تو باشد

بجز تو دیدم من از چه باشد

همه جانا توئی دگر هبا شد

ز دیدارت ز دید خود فنا شد

خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت

وجودجان خود بهر تو پرداخت

خبر آن یافت کاینجا باز دیده است

بدید اینجا رخ شهباز دیده است

همه جویای وصل تو در این راه

همه گویای وصل تو درین راه

همه چون ذره و تو عین خورشید

وصالت را همی جویند جاوید

وصالت را همی جویند جانا

نه با تو راز میگویند جانا

تو خورشیدی همه اعما بمانده

بصر رفته سوی دنیا بمانده

کجا اعمی به بیند نور خود باز

کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز

تو خورشیدی به جز نورم نه بینی

بجز دیدار منصورم نه بینی

تو خورشیدی بگرد چرخ گردان

کواکب در تومحو و مانده حیران

چو خورشید رخت پیداست امروز

از آن این شور و این غوغاست امروز

از آن ذرات اینجا پای کوبانست

که خورشید رخت امروز تابانست

از آن شور است امروز اندر اینجا

که در نه چرخ هم شور است و غوغا

فلک از شور عشقت گشته گردان

دلش از تف تو مانده است گریان

همه مردان اسرار حقیقت

ترا صاحب گرفتند و رفیقت

شد از جان و بجان اینجا نمانند

ابا تو جز بتو چیزی ندانند

کنون استاده نزد صاحب راز

اگر گوئی کنون گردند جانباز

مریدانم همه از جان غلامت

ترا ناپختگان و مانده خامت

همه خامند نزد پختهٔ عشق

زموری کو نشان از تختهٔ عشق

ز موری گوید اینجا هر کسی باز

مگر یابند از تو رشتهٔ باز

توئی سر رشته و ایشان طلبکار

همی سررشتهشان آور پدیدار

چه باشد گر تو این مشتی گدا را

کنی ازوصلت اینجا آشنا را

مر ایشان را ده اینجا روشنائی

ز ظلمت ده رهی در روشنائی

مرا دانی که ازجانت مریدم

غلام ذاتت ار چه بایزیدم

هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز

بدانستم یقین ای صاحب راز

مرادیگر سؤالی ماند از تو

که جان و دل یقین شدمست با تو

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت باز گوئی

چو من با شرع تو در نار وسوزم

ز نور شرع اینجا برفروزم

مرا ازتو همه نور و حضور است

مرا از تو کنون عین حضور است

حقیقت ازتودیدم مستی یار

حقیقت آئی اندر من پدیدار

حقیقت نیست جز تو صاحب شرع

که میدانی حقیقت شرع از فرع

دل اول چون بگفتی مرمرا باز

ز اصل و فرع اینجا صاحب راز

که جان اصلست اینجا راهبر اوست

حقیقت جان جانت هست پردوست

ز جان کردم حقیقت سیردر خویش

حقیقت جان بود از جشم درویش

بنور جانست زنده هرچه دیدم

من از جان اندرین گفت و شنیدم

یقین جانست دیدارت در اینجا

یقین شد کفر وایمانم در اینجا

درین معنی گه گفتی از عیانم

یکی بوده است اینجا جمله دانم

مرا این لحظه وصل دلگشایت

در اینجا شد حقیقت کلکسایت

حقیقت بایزدت اندر اسرار

ترا داند ترا بیند همه یار

توئی هم اصل و هم فرعی همیشه

حقیقت در یقین شرعی همیشه

ترا شرعست اصل شادکامی

که میخواهی در اینجا نیک نامی

حقیقت شرع میگوید بگویم

یکی نکته بود در گفتگویم

مرا ده از برای خود حقیقت

جوابی خوب در راه شریعت

گرامی انبیا همچون تو بردار

در اینجا آمد از بهرت نمودار

دگر گویم جوابی بهر بیچون

که چون پیداست اینجا هفت گردون

حقیقت آسمان و چرخ و افلاک

ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک

دراین معنی بگو تا چیست خورشید

مرا اینست اینجا گاه امید

چو جانان این همه پیدا نموده است

درون این همه غوغا نموده است

بگو تا سرّ رازت باز دانم

نهانی گفته رازت باز دانم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

بدو منصور گفت ای راز دیده

کنون بگشای ای شهباز دیده

ز شرعست این بیان اینجا بگویم

ترا راز نهان اینجا بگویم

حقیقت انبیا این کوست بردار

در اینجا رفت بیشک تا بریار

حقیقت بود عیسی سرافراز

که شد بردارو آنگه شددگر باز

بسوی حضرت بیچون ماهان

بسی اینجا نمودم سرّ و برهان

چو عیسی پایداری کرد با ما

در اینجا گاه آمد فرد با ما

ملامت یافت عیسی از یهودان

که تا شد باز ز اینجا پیش جانان

تو میپرسی که من بدبودم اینجا

ابا او زانکه معبودم در اینجا

نمودی مینمودم در درونش

در اینجا گاه کردم رهنمونش

چو عیسی از وصال ما خبر یافت

بنزد خویش دنیا مختصر یافت

چنان بگذشت عیسی روح کل شد

از آن اینجای با ما عین دل شد

ز جان بگذشت تا دیدار آمد

ابا ما همچنین بردار آمد

چو از دارش فرستادیم جبریل

مر او را بود با ما سرّ انجیل

بسوی حضرت خود راه دادم

مراو را قرب و عزو جاه دادم

حقیقت چون یقین بشناخت ما را

خود اندر راه کل دریافت ما را

کنون عیسی ابر چرخ است چارم

ز شیبش تا به بالا هست طارم

ز شیبش عین بالا هست جنّات

مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات

تمامت عین جانانست اینجا

حقیقت در عیان جانست اینجا

ندانی سر این معنی تو بشنو

حقیقت اینست از مولا و حق شو

یقین جانست عیسی شیخ معظم

سوی دنیا رسیده اندر این دم

تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب

توئی در چرخ چارم در نظر یاب

چهارت چرخ سوی شیب و بالا

تو اینجا باز مانده در سوی ما

چو عیسی صاحب اسرار ماشد

حقیقت اول اندر دار ما شد

اگرچه بود اینجا پاکباز او

یقین در عشق آمد بی نیاز او

چنانش پاکبازی بود اینجا

که پیشش پاکبازی بود اینجا

چو اندر پاکبازی گشت آگاه

وصال ما در اینجا یافت آن شاه

وصال ما در اینجا یافت تحقیق

ز سوی حضرت ما یافت توفیق

حقیقت بود عیسی صاحب راز

که شد بردار و گفتم با شما باز

چوجان عیسی بیکدم درفکند او

گشاده بیشکی از بند بند او

حقیقت گشت چون من جوهر پاک

بسوی ذات شد از آب و ازخاک

چو در چارم بیک سوزن باستاد

حقیقت بازماند از آتش و باد

درین ره گر بموئی بازمانی

حقیقت ره بذات ما ندانی

کنون عیسی حقیقت بایزید است

که در وی پایدار کل پدید است

تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم

نظر کن عین روح الله این دم

تو در چارم بمانی باز مانده

در این عین فنائی باز مانده

تراتا سوزن عیسی فرو بست

از آن ذات تو با آلانه پیوست

اگرچون من برون آیی تو روشن

تو بندی دل در این معنی بسوزن

نمائی هیچ جائی در افق باز

شوی ذات من آنگاهی سرافراز

درین سوزن بماندی شیخ اکنون

کجا بتوان گذشت از هفت گردون

حقیقت من ز عیسی درگذشتم

بساط نیستی اندر گذشتم

در آن عالم که عیسی آن پدید است

در آنجا هفت گردون ناپدید است

در آنجا هیچ نیست وجملگی هست

ولیکن تا شوی اینجایگه پست

در آن عالم قدم زد همچو منصور

از آن از دار کل افتاد او دور

قدم زد آنگهی کون و مکان دید

نمود خود همه پیغمبران دید

در آن حضرت چو دیدم باز اینجا

درون من یکی شد باز اینجا

حقیقت دامگاه لامکان داشت

بمنقار او نمود جان جان داشت

از آن شهباز را پرواز دیدم

نمودخود بجانان باز دیدم

یکی دیدم در آن حضرت طرایق

یقین من بودمش عین حقایق

همه در چنگل شهباز مانده

همه در عشق صاحب راز مانده

چو راز خود مرا شد فاش اینجا

حقیقت من بُدم نقاش اینجا

منم نقاش مر ذاتی که پیداست

حقیقت عین ذراتی که پیداست

همه در دست من گریان و زارند

همه از شوقم اینجا بیقرارند

همه با من سخن گویند اینجا

ز من هم راز من جویند اینجا

نمودم آنچه بنمودم یقینش

از اینجا گه ربودم من یقینش

چو از صورت برونش آوریدم

شود من من در او اینجا پدیدم

حقیقت جهد باید کرد زین راز

که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز

بمانی بایزید اینک تو بشناس

منم عیسی تو این مینوش و خوش باش

اگرمانی بیک سوزن بمانده

تو باشی کمتر از یک زن بمانده

حقیقت وزن صاحب شرع آنست

که عین هستی حق جاودانست

حقیقت عین هستی خداوند

نگه میکن که تا چند است در چند

حقیقت آنچه بینی آفرینش

همه پیدا نگر در عین بینش

از اول آسمان بنگر تو درخویش

حقیقت پردهٔ آورده در پیش

دگر عرش و فلک با مهرو با ماه

درون تست و تو خورشید این راه

تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت

بما چشمت بود اندر حقیقت

دگر عرشت دل است و دل در اسرار

از این معنی بود اینجا خبردار

توئی چرخ فلک گردان نموده

ز سرّ ذات تو حیران نموده

فلک اینجا توئی تا چند گردی

فلک شاید که گردی در نوردی

ز عرش دل در اینجا گه نظر کن

درون خویش روح الله خبر کن

اگر چه عرش دل آمده درین راه

حقیقت فرش کل آمد درین راه

اگر از عرش اعظم راز جوئی

که عیسی از چهارم باز جوئی

چو عیسی در درون عرش پیداست

حقیقت عکس او بر فرش پیداست

تو عیسی جوی اینجا بازره گرد

که چون عیسی شوی اندر جهان فرد

همه گفتم سخن ای شیخ دانی

توئی چرخ و فلک عرش نهانی

درون تست پیدا گرچه مایم

ترا این رازها بوده است دایم

در این ره همچو عیسی باش آزاد

ز عشق دوست ده هان جمله بر باد

چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک

که تا چون خر نمانی در گل و خاک

چو عیسی گر شوی از خویش بیزار

بمانی زنده دل در حضرت یار

بنور عشق گر عیسی به بینی

ز دید او یقین مولا به بینی

ز عیسی گر خبرداری خبردار

ترا چون او بباید رفت ناچار

خریدار جواهر بایزید است

که اسرار خدائی را بدیده است

خریدار است اینجا جوهر ذات

بدو نازان حقیقت جمله ذرات

حقیقت بایزیدم بازمانده

عجایب مانده اندر راز مانده

سؤال کودکانه کردی از من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

اگر عیسی صفت آئی تو بردار

کنم بردارت اینجا از نمودار

اگر بردار ما آیی زمانی

ترا بردار بنمایم عیانی

اگر بردار آیی از دل پاک

چو عیسی جان شود در جسم تو پاک

چو عیسی جان شوی در عالم کل

تو باشی در یقین روح الله کل

منم امروز اندر پایداری

چو عیسی زمان در بیقراری

وصال اندر فراقم دست داده

مرا دلدار جام مست داده

چنان از جام معنی مست گشتم

که در ذات خدا پیوست گشتم

مرا دلدار جامی داد امروز

ز دستش خوردم آن جام دلفروز

حقیقت انبیا و اولیایم

ابا روح الله اینجا آشنایم

خدائی دارم اینجا در یقین من

از آنم در دو عالم پیش بین من

از آنم در حقیقت پیشوائی

که دارم در همه عین خدائی

خدائی یافتم اینجا نهانی

دگر اسرار و انوار معانی

اناالحق یافتم از راز خود باز

منم اینجا حقیقت هم سرافراز

سرافرازم میان عاشقان من

خبر دارم حقیقت واصلان من

ز جانان برخورید امروز اینجا

حقیقت رهبرند امروز اینجا

وصال امروز عین الناس دارند

همه در سوی نور ما شتابند

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

جوابش داد آنگه شاه عشاق

که پنهان نیست اینجا راه عشاق

همه پیداست راهم تا سوی ذات

دمادم میرسانم جمله ذرات

از اول سر عشقت باز گویم

پس آنگه از فنایت راز گویم

تو سر عشق میخواهی که دانی

ز من بشنو تو ای پیر این معانی

بسی با سالکان بودی درین راه

بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه

بسی گفتی و دیگر باز گفتی

ابا ایشان تو از هر راز گفتی

بسی گویند سر عشق اینجا

که تا بگشاید این راز معما

حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر

گراندر عشق نبود هیچ تدبیر

نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر

همه عشق است اینجا سر باسر

همی ورزند کل عشق مجازی

از ایشان میدهد در عشق بازی

حقیقت عشق کل عشق من آمد

ره تاریک هر کس روشن آمد

ز عشق کل ترا بنمایم اسرار

مگر راهی شود اینجا پدیدار

ترا در عشق من اینجا حقیقت

بدانی صاحب شرع و طریقت

ترا بخشیدهام من سرفرازی

مدان عشق مرا اینجا ببازی

طلب از عشق کردی عشق اینست

که ما را جان جان اینجا یقین است

مرا عشق است اینجا گاه بنگر

که خواهم باختن از عشق خود سر

مرا عشق است با اینجا ز گوهر

رهانم من جهان از گفتن بر

مرا عشق است با جان و سر و دل

بجو آن ره مگر گردی تو واصل

منم در عشق خود در دار دنیا

که دیدستم ز خود دیدار مولا

بسوزانم وجود خود در اینجا

یقین کردم سجود خود در اینجا

حقیقت سر عشقم نیست بسیار

بتو میگویم اینجا گاه ای یار

فدایم من در اینجا گاه بنگر

همه ما را غلام و شاه بنگر

خدایم شبلی اندر پاکبازی

تو چون مائی و چون من پاکبازی

ندانم من که در کون و مکانم

حقیقت جسمم و هم نور جانم

خدایم من که هستم در نمودار

ز شوق این یقینم بر سر دار

خدایم من که اینجا رهنمایم

هر آنکس را که خواهم ره نمایم

خدایم من که اینجا گه بدیدم

ابا خود گویم و از خود شنیدم

خدایم در حقیقت پایدارم

ترا من داشته در پایدارم

خدایم من درون جان و در دل

کنم هر کس که خواهم نیز واصل

خدایم من نمودار دو عالم

که پیدا کردم آدم را درین دم

نه من میگویم این سر راز مطلق

حقست اینجا که میگوید اناالحق

اناالحق میزنم در بود جمله

منم بیشک یقین معبود جمله

اناالحق میزنم در من رآنی

درون جمله رازم در نهانی

درون جمله اسرار نهانم

یقین من حاجت هرکس بدانم

نه من میگویم این سر را مطلق

حقست میدان که میگوید یقین حق

درون جمله‌ام در بینیازی

کنم با جمله اینجا عشق بازی

بصورت میکنم تقریر معنی

که صورت دارم اندر دار معنی

بمعنی کردم اینجا رازها فاش

همه نقشند و من دیدار نقاش

منم نقاش اینجا نقش بستم

چو بستم هم بدست خود شکستم

منم نقاش و اینجا نقش بندم

به هر نقشی که خواهم نقش بندم

ز دید من همه در شور و افغان

منم دانا یقین اندر دل و جان

هر آن چیزی که خواهم میکنم من

همه ذرات را تابان کنم من

به هر کسوت که اینجا رخ نمودم

همه در عشق خود پاسخ نمودم

بدانستند و با ایشان بگفتم

در اسرار با ایشان بسفتم

درون جمله گویایم بآواز

نمودستم همه انجام و آغاز

ز انجام و ز آغازم خبر نه

منم بینا ولی سمع و بصر نه

درون جمله از من روشن آمد

نمود عشقم از این گلشن آمد

مرا بد عشق اینجا راز خود باز

نمایم تا بداند صاحب راز

اگرچه جمله من هستم پدیدار

تمام از من کسی خود نیست بیدار

منم آگاه کاینجا راز گویم

نمود خود به هر آواز گویم

زهر آواز دیگر گونه اسرار

همی گویم در اینجا گه بگفتار

منم با جمله و جمله ندانند

وگردانند زمن حیران بمانند

منم رخ سوی من آورده اینجا

بمانده در درون پرده اینجا

درون پرده اینجا پرده بازم

ولی آخر کنم این پرده بازم

چو بگشایم ز رخ این پرده را باز

نمایم جملگی گم کرده را باز

نمایم آنچه اینجا گم نمودم

که تا کلی بیابد بود بودم

دم آخر رسانم جمله در خاک

بخون گردانم اینجا جملگی پاک

بگردانم میان خاک درخون

تمامت آنکه آرم جمله بیرون

حقیقت در صفات نقش ذرات

رسانم جملگی را در سوی ذات

حقیقت وصل صورت آخرین است

ولی جان در صفاتم پیش بین است

چوجان در آخر آید سوی حضرت

رساند مر مرا در سوی قربت

وصالش در فراق آمد پدیدار

چو گردد او ز صورت ناپدیدار

رسانم سوی ذات اول صفاتم

کنم محو و رسانم سوی ذاتم

چوخواهی گشت سوی حضرتم باز

نظر میکن تو درانجام و آغاز

چو سوی حضرت ما بازگردی

یقین آن لحظه صاحب راز گردی

چنان باید که باشد اشتیاقت

بما تا نبود اینجا گه فراقت

فراقت صورتست از دار دنیا

ولی در آخرت دیدار مولا

در آن لحظه که جان درتن نماند

نماند ما و من جز من نماند

نماند ما و من جز من در آفاق

تو باشی در یکی شبلی بکل طاق

یکی ذاتست این دم تا بدانی

یکی جزء است آدم تا بدانی

ترا پیداست ذات ما بدین حرف

ولی روغن کجا گنجد در این ظرف

یکی ذاتست جمله آشکاره

کنی اینجا توذات ما نظاره

یکی ذاتست بیرون از مکانم

ز بالای صفات جاودانم

تمامت انبیا رفتند ودیدند

در اینجا گه بکام خود رسیدند

یکیاند این زمان درآشنائی

رسیده در بقا و در خدائی

یکی اند این زمان در جملگی گم

همه چون قطره ایشانند قلزم

وصالم انبیا دیدند و عشاق

نمایم آنکه وصل ماست مشتاق

بوصل ما مران کو دارد امید

ورا دیدار خود بخشیم جاوید

بوصلم هر که اینجا راه یابد

ابی صورت سوی ذاتم شتابد

هر آنکو عاشق ما شد در اینجا

ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا

نمایم آخر کارش حقیقت

نمود خود چو رفت از این طبیعت

وصالم دید دید جاودانست

مر این را صد کتب شرح و بیانست

ولی میگویمت اینجایگه راز

که پیش از مرگ بنمایم ترا باز

ز پیش از رفتن دنیا مرا بین

نمود ما درین صورت لقا بین

بیانی اندر اینجا من نمایم

ولی عشاق را روشن نمایم

نگفتی عشق چبود عشق اینست

که میداند که در ما پیش بین است

حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب

مرا بین و همه کن ترک و دریاب

بجز من منگر اینجا در وجودت

که تا کون و مکان آرد سجودت

تو بردار این زمان از جای پرده

بسوزان پردههای سال خورده

پس پرده جمال ما عیان است

تماشای همه خلق جهانست

پس پرده جمال ماست دیدار

مرا در پرده بنگر ناپدیدار

پس پرده مرا نور جلالست

زبانها جمله در ما گنگ و لال است

زبان عقل اگرچه گفت او برد

در اسرار ما راهست او برد

ولیکن آخر کار اندر اینجا

فرو مانده نهاده سر در اینجا

حقیقت عشق ما از ماست آگاه

بسوی ما یقین آورده او راه

مرا عشق است اینجا راز دانم

که میداند همه راز نهانم

یقین این صورت اینجا عقل پرداخت

ولیکن عشق بنیادش برانداخت

حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد

دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد

یقین چون گنج یابی در خرابه

چه خواهی کرد آنجا گه قرابه

تو اینجا کیمیا جوی ار توانی

که باشد کیمیا گنج نهانی

حقیقت کیمیا دیدار جانست

که نور روحها از عکس آنست

تو اصل کیمیای گنج یاری

که نقد هر چه میخواهی تو داری

تو همچون کیمیائی در دل و جان

بزن بر صورت و سکه بگردان

تو قلب خویشتن بارز کن اینجا

حقیقت جسم ما جان کن مصفا

حقیقت این به جز ایندیگری نیست

که قلب از کیمیا کم از زری نیست

حقیقت چون شود نقدت پدیدار

شود قلب توکلی ناپدیدار

ببوی عشق جانم نیست او شد

تنم شد نیست تا کل هست او شد

نه مستی جلال یار پیداست

که اینجا گه جمال یار پیداست

نگردد نیست هرگز یار از ما

ولی بنماید این اسرار از ما

که من بودم درون جان منصور

اناالحق خود زده در عشق منصور

شده با کل همه جزء جهانم

نموداریست این عضو عیانم

نمودار است اینجا صورتم خاک

ولیکن من توام در هستی پاک

که باشد خرمنی در صورت من

نمودار است اعیان صورت من

ضرورت بود اینجا نقش بیچون

نمودن دروصالت هفت گردون

چو ما در عشق خود پیدا نمائیم

حقیقت این همه زیبا نمائیم

جمال ماست آدم در نهانی

نمیدانند این خلق نهانی

چو نادانند و ما دانای حالیم

ز وصل خویشتن عین وصالیم

حقیقت عشق تا ما دیده باشیم

مکان لامکان گردیده باشیم

چو ما این پرده برداریم از رخ

دهیم آن را که میخواهیم پاسخ

نمایم با همه کس پاسخ اینجا

نمایم بازش اینجا من رخ اینجا

نمایم پاسخ اینجا با همه کس

منم جمله نداند ذات من کس

حقیقت عشق ما اینست دیدی

بنور این بیان اینجا رسیدی

چو من در پردهٔ صورت عیانم

یقین عشق است در شرح و بیانم

یکی باشد بیان مختلف راز

از اینجاهم یکی بد سوی آغاز

ز عشق خود شدم پیدا در اینجا

ز عشق خود شدم یکتا در اینجا

حقیقت صورت عشقم چنین بود

یقین منصور در ما پیش بین بود

چو اندر خود حقیقت پیش بینم

اناالحق میزنیم و پیش بینم

اناالحق میزنم از سرّ مستی

نه همچون دیگران در بت پرستی

بت ما صورتست و در فنایست

دل ما جان شد و اندر بقایست

بت ما صورتست و گفت و گویست

یکی بود و یکی در جستجوی است

چنین افتاد اندر اصل اول

که اینجا گه شود ناگه مبدل

همان کردم طلب در آخر کار

که آیم سوی ایشان من در این کار

چو عشقم بیعدد در پرده آورد

برون در سوی خود گم کرده آورد

نگردم هیچ کم عین العیانست

مرا از آن عیان عین العیان است

اگر خواهم نمودن جمله ذرات

کنم من محو و بنمایم همه ذات

ولیکن چون قلم راندم حقیقت

نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت

چو نقد خود نمودم بهر جانم

صور افتاد کل راز نهانم

منم عشق و منم اینجایگه حق

ترا شیخا بگفتم سر مطلق

از این معنی منم اینجا به تحقیق

یقین شبلی چو از وی یافت توفیق

زبانش لال شد اینجا بگفتار

چو او را دید اینجا صاحب اسرار

چو او را صاحب شرع و بیان دید

زبانش لال شد خود بیزبان دید

یکی شد در وصال جان و دل گم

میان قطره اندر بحر قلزم

درین معنی عجب افتاد آن پیر

نمیگنجد در این اسرار تدبیر

از اول گرچه بود او صاحب راز

گمانش باالیقین آمد باعزاز

چنان منصور در شرح و بیان بود

کزو عشاق در شور و فغان بود

توئی منصور و با تو جمله باز است

در معنی بر عطار باز است

تو منصوری ابرداری ندانی

تو هم شبلی صفت حیران بمانی

همه ذرات اندر گفت و گویند

ابا جان ودل اندر جستجویند

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

حقیقت با یزید آن پیر عشاق

که بیشک اوست در جان و جهان طاق

زبان بگشاد زیر دار منصور

که بد از جان ارادت دار منصور

بدو گفت ای جهان و جان معنی

که هستی بیشکی قربان معنی

تو شاهی بر سر دار حقیقت

ز بهر جان نمودار حقیقت

توشاهی اینهمه چاکر درین راه

فغان دارند ای خورشید درگاه

زدست تو کنون بر سر زنانند

که تو مرد رهی ایشان زنانند

همه از دست تو دارند فریاد

ز وصل تو همی دارند فریاد

ز عشقت جان جمله سوخت شاها

ترا دیدند اینجا جان پناها

همه درماندگان بودند اینجا

چونامت جمله بشنودند اینجا

همه دیوانهاند امروز میدان

تمامت جانها در سوز میدان

ز عشق روی تو دیوانه هستند

عجب دیوانگان نیم مستند

که از امر تراهم واصل اینجا

که عشق تست ازوی حاصل اینجا

اگرچه پیر راه رهبرانی

تو سر جمله اینجا نیک دانی

ترا زیبد که گوئی سرّ اسرار

برآئی از وصال خود تو بردار

ترا زیبد که پیر راه باشی

که امروز از اعیان آگاه باشی

اناالحق میزنی بر کل عشاق

که تا سوزان کنی اینجای مشتاق

جهانی خلق دیدار تودارند

درین بازار آزار تو دارند

تو اینجا میکنی راز عیان فاش

تو داری جان جان اینجای درباش

تو رازی خود چو کردی فاش عالم

تو دانی چون بوی نقاش عالم

بجز تو هیچ نقاش دگر نیست

کسی را از تو اینجاگه خبر نیست

کنونت بایزید اینجا غلام است

ورا دیدار تو اینجا تمام است

غلامت از دل و جانم حقیقت

یقین دیدار تو عین شریعت

چنان از شوقت اینجا بینیازم

که میخواهم که با تو عشق بازم

در این معنی خبردارم من اینجا

که گوئی چون تو من بردارم اینجا

توئی بردار گوئی بایزید است

ز تو پیوسته گویا بایزید است

توئی بامن بجان جانا در اینجا

توئی با ما یقین جانا در اینجا

مرا مقصود آنست ای سرافراز

که پرسم از تو ای جان یک سخن باز

مرا مقصود گردان حاصل ای جان

که تاگردم ز تو من و اصل ای جان

بگود با من حقیقت زود ای دوست

برون آور چو شبلی زود ای دوست

بگو اینجایگه ای جان ودلدار

که باتو جانم اینجاهست بردار

من و تو هر دو اینجا در یکی گم

تو همچون قطرهٔ ما عین قلزم

و یا ما قطرهایم و عین دریا

وگرنه از همیم اینجای پیدا

تو یاری در حققت مات یاریم

تو برداری و مایت پایداریم

سؤال این است جانان بازگویم

که تا جان چیست اینجا راز گویم

چه باشد جان بگو تا باز دانم

که از دل خوار و سرگردان چوجانم

بلای جان کشیدستم در اینجا

زدل غوغا بدیدستم در اینجا

گهی چون قطرهام پیدا نموده

گهی چون بحرم وغوغا نموده

ز جان اندر بلای دل فتادم

چو تو این راز من مشکل فتادم

مرا این راز در جانست منصور

نمییارم در اینجا کرد مشهور

ز دست این عوام الناس اینجا

که در شورند و در وسواس اینجا

در این شور و شعب چون راز گویم

که سر عشق با تو باز گویم

عوام الناس ما را دوست دارند

حقیقت جمله مغز و پوست دارند

تو مغزی در میان جان ایشان

توئی پیدا و هم پنهان ایشان

حقیقت چون حقیقت اصل آمد

ترا این شور عشق از وصل آمد

کجا بتوانم این پاسخ نمودن

بجز در حضرتت خاموش بودن

تو میدانی ندانی بایزید است

ولی میگویم این هل من مزید است

تو دیدی آنچه اینجا کس ندیده است

غلامی از غلامان بایزید است

جنید راهبر هم پیر معنی است

ز تو امروز با تدبیر معنی است

ولیکن کی چو من باشند با تو

اگرچه جان و تن باشند با تو

همه خلق جهان را راز دارم

ولیکن عشق تو شهباز دارم

منم با عشق جانی مانده بر تو

کتاب مجرمم برخوانده بر تو

سؤال من ز دریا بود جانا

که عقلم باز شیدا بود جانا

سؤال قطره بود از راز جانم

بگو تا کل شود عین روانم

بگو تا کل شود جانم ز اسرار

ز بود تو شود اینجا خبردار

اگرچه در خبر هم راه دارد

ز تو جانا بتو همراه دارد

ره او در تو مکشوف و عیانست

کنون با تو درین شرح و بیانست

بگو تاجان فشانم در ره تو

بکل جان گرددم ز آن آگه تو

اگر جانم کنی در عشق آگاه

فشانم جان و خون خود درین راه

بده جامی بگو با بایزیدت

چودید اینجایگه این دید دیدت

بده جامی بدین شوریدهٔ تو

که او اینجاست صاحب دیدهٔ تو

بده جامی بدین مسکین درویش

که تا مرهم نهد او بر دل ریش

بده جامی تو از جام هدایت

کزو پیداست کل راز هدایت

بده جامی کنون تا جان فشانیم

غباری بر سر میدان فشانیم

بده جامی چو در جام حقیقت

هم آغازی و انجام حقیقت

بده جامی که وصلت در نمود است

که جانم با تو اینجا بود بود است

اگر واصل کنی جان من امروز

ز بخت من شود دل نیز پیروز

دل وجان هر دو مر داغ تو دارند

دو چاکر نزد حکمت پایدارند

چه باشد جان بگو تا سر اسرار

کنی با بایزید خود پدیدار

مرا چون سرجان مشکل فتاده است

حقیقت خواستم در دل فتاده است

مرا از جان کن اینجا گاه واصل

بکن مقصود این درویش حاصل

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474946
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث