به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

جوابش داد آنگه شاه عشاق

که پنهان نیست اینجا راه عشاق

همه پیداست راهم تا سوی ذات

دمادم میرسانم جمله ذرات

از اول سر عشقت باز گویم

پس آنگه از فنایت راز گویم

تو سر عشق میخواهی که دانی

ز من بشنو تو ای پیر این معانی

بسی با سالکان بودی درین راه

بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه

بسی گفتی و دیگر باز گفتی

ابا ایشان تو از هر راز گفتی

بسی گویند سر عشق اینجا

که تا بگشاید این راز معما

حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر

گراندر عشق نبود هیچ تدبیر

نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر

همه عشق است اینجا سر باسر

همی ورزند کل عشق مجازی

از ایشان میدهد در عشق بازی

حقیقت عشق کل عشق من آمد

ره تاریک هر کس روشن آمد

ز عشق کل ترا بنمایم اسرار

مگر راهی شود اینجا پدیدار

ترا در عشق من اینجا حقیقت

بدانی صاحب شرع و طریقت

ترا بخشیدهام من سرفرازی

مدان عشق مرا اینجا ببازی

طلب از عشق کردی عشق اینست

که ما را جان جان اینجا یقین است

مرا عشق است اینجا گاه بنگر

که خواهم باختن از عشق خود سر

مرا عشق است با اینجا ز گوهر

رهانم من جهان از گفتن بر

مرا عشق است با جان و سر و دل

بجو آن ره مگر گردی تو واصل

منم در عشق خود در دار دنیا

که دیدستم ز خود دیدار مولا

بسوزانم وجود خود در اینجا

یقین کردم سجود خود در اینجا

حقیقت سر عشقم نیست بسیار

بتو میگویم اینجا گاه ای یار

فدایم من در اینجا گاه بنگر

همه ما را غلام و شاه بنگر

خدایم شبلی اندر پاکبازی

تو چون مائی و چون من پاکبازی

ندانم من که در کون و مکانم

حقیقت جسمم و هم نور جانم

خدایم من که هستم در نمودار

ز شوق این یقینم بر سر دار

خدایم من که اینجا رهنمایم

هر آنکس را که خواهم ره نمایم

خدایم من که اینجا گه بدیدم

ابا خود گویم و از خود شنیدم

خدایم در حقیقت پایدارم

ترا من داشته در پایدارم

خدایم من درون جان و در دل

کنم هر کس که خواهم نیز واصل

خدایم من نمودار دو عالم

که پیدا کردم آدم را درین دم

نه من میگویم این سر راز مطلق

حقست اینجا که میگوید اناالحق

اناالحق میزنم در بود جمله

منم بیشک یقین معبود جمله

اناالحق میزنم در من رآنی

درون جمله رازم در نهانی

درون جمله اسرار نهانم

یقین من حاجت هرکس بدانم

نه من میگویم این سر را مطلق

حقست میدان که میگوید یقین حق

درون جمله‌ام در بینیازی

کنم با جمله اینجا عشق بازی

بصورت میکنم تقریر معنی

که صورت دارم اندر دار معنی

بمعنی کردم اینجا رازها فاش

همه نقشند و من دیدار نقاش

منم نقاش اینجا نقش بستم

چو بستم هم بدست خود شکستم

منم نقاش و اینجا نقش بندم

به هر نقشی که خواهم نقش بندم

ز دید من همه در شور و افغان

منم دانا یقین اندر دل و جان

هر آن چیزی که خواهم میکنم من

همه ذرات را تابان کنم من

به هر کسوت که اینجا رخ نمودم

همه در عشق خود پاسخ نمودم

بدانستند و با ایشان بگفتم

در اسرار با ایشان بسفتم

درون جمله گویایم بآواز

نمودستم همه انجام و آغاز

ز انجام و ز آغازم خبر نه

منم بینا ولی سمع و بصر نه

درون جمله از من روشن آمد

نمود عشقم از این گلشن آمد

مرا بد عشق اینجا راز خود باز

نمایم تا بداند صاحب راز

اگرچه جمله من هستم پدیدار

تمام از من کسی خود نیست بیدار

منم آگاه کاینجا راز گویم

نمود خود به هر آواز گویم

زهر آواز دیگر گونه اسرار

همی گویم در اینجا گه بگفتار

منم با جمله و جمله ندانند

وگردانند زمن حیران بمانند

منم رخ سوی من آورده اینجا

بمانده در درون پرده اینجا

درون پرده اینجا پرده بازم

ولی آخر کنم این پرده بازم

چو بگشایم ز رخ این پرده را باز

نمایم جملگی گم کرده را باز

نمایم آنچه اینجا گم نمودم

که تا کلی بیابد بود بودم

دم آخر رسانم جمله در خاک

بخون گردانم اینجا جملگی پاک

بگردانم میان خاک درخون

تمامت آنکه آرم جمله بیرون

حقیقت در صفات نقش ذرات

رسانم جملگی را در سوی ذات

حقیقت وصل صورت آخرین است

ولی جان در صفاتم پیش بین است

چوجان در آخر آید سوی حضرت

رساند مر مرا در سوی قربت

وصالش در فراق آمد پدیدار

چو گردد او ز صورت ناپدیدار

رسانم سوی ذات اول صفاتم

کنم محو و رسانم سوی ذاتم

چوخواهی گشت سوی حضرتم باز

نظر میکن تو درانجام و آغاز

چو سوی حضرت ما بازگردی

یقین آن لحظه صاحب راز گردی

چنان باید که باشد اشتیاقت

بما تا نبود اینجا گه فراقت

فراقت صورتست از دار دنیا

ولی در آخرت دیدار مولا

در آن لحظه که جان درتن نماند

نماند ما و من جز من نماند

نماند ما و من جز من در آفاق

تو باشی در یکی شبلی بکل طاق

یکی ذاتست این دم تا بدانی

یکی جزء است آدم تا بدانی

ترا پیداست ذات ما بدین حرف

ولی روغن کجا گنجد در این ظرف

یکی ذاتست جمله آشکاره

کنی اینجا توذات ما نظاره

یکی ذاتست بیرون از مکانم

ز بالای صفات جاودانم

تمامت انبیا رفتند ودیدند

در اینجا گه بکام خود رسیدند

یکیاند این زمان درآشنائی

رسیده در بقا و در خدائی

یکی اند این زمان در جملگی گم

همه چون قطره ایشانند قلزم

وصالم انبیا دیدند و عشاق

نمایم آنکه وصل ماست مشتاق

بوصل ما مران کو دارد امید

ورا دیدار خود بخشیم جاوید

بوصلم هر که اینجا راه یابد

ابی صورت سوی ذاتم شتابد

هر آنکو عاشق ما شد در اینجا

ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا

نمایم آخر کارش حقیقت

نمود خود چو رفت از این طبیعت

وصالم دید دید جاودانست

مر این را صد کتب شرح و بیانست

ولی میگویمت اینجایگه راز

که پیش از مرگ بنمایم ترا باز

ز پیش از رفتن دنیا مرا بین

نمود ما درین صورت لقا بین

بیانی اندر اینجا من نمایم

ولی عشاق را روشن نمایم

نگفتی عشق چبود عشق اینست

که میداند که در ما پیش بین است

حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب

مرا بین و همه کن ترک و دریاب

بجز من منگر اینجا در وجودت

که تا کون و مکان آرد سجودت

تو بردار این زمان از جای پرده

بسوزان پردههای سال خورده

پس پرده جمال ما عیان است

تماشای همه خلق جهانست

پس پرده جمال ماست دیدار

مرا در پرده بنگر ناپدیدار

پس پرده مرا نور جلالست

زبانها جمله در ما گنگ و لال است

زبان عقل اگرچه گفت او برد

در اسرار ما راهست او برد

ولیکن آخر کار اندر اینجا

فرو مانده نهاده سر در اینجا

حقیقت عشق ما از ماست آگاه

بسوی ما یقین آورده او راه

مرا عشق است اینجا راز دانم

که میداند همه راز نهانم

یقین این صورت اینجا عقل پرداخت

ولیکن عشق بنیادش برانداخت

حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد

دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد

یقین چون گنج یابی در خرابه

چه خواهی کرد آنجا گه قرابه

تو اینجا کیمیا جوی ار توانی

که باشد کیمیا گنج نهانی

حقیقت کیمیا دیدار جانست

که نور روحها از عکس آنست

تو اصل کیمیای گنج یاری

که نقد هر چه میخواهی تو داری

تو همچون کیمیائی در دل و جان

بزن بر صورت و سکه بگردان

تو قلب خویشتن بارز کن اینجا

حقیقت جسم ما جان کن مصفا

حقیقت این به جز ایندیگری نیست

که قلب از کیمیا کم از زری نیست

حقیقت چون شود نقدت پدیدار

شود قلب توکلی ناپدیدار

ببوی عشق جانم نیست او شد

تنم شد نیست تا کل هست او شد

نه مستی جلال یار پیداست

که اینجا گه جمال یار پیداست

نگردد نیست هرگز یار از ما

ولی بنماید این اسرار از ما

که من بودم درون جان منصور

اناالحق خود زده در عشق منصور

شده با کل همه جزء جهانم

نموداریست این عضو عیانم

نمودار است اینجا صورتم خاک

ولیکن من توام در هستی پاک

که باشد خرمنی در صورت من

نمودار است اعیان صورت من

ضرورت بود اینجا نقش بیچون

نمودن دروصالت هفت گردون

چو ما در عشق خود پیدا نمائیم

حقیقت این همه زیبا نمائیم

جمال ماست آدم در نهانی

نمیدانند این خلق نهانی

چو نادانند و ما دانای حالیم

ز وصل خویشتن عین وصالیم

حقیقت عشق تا ما دیده باشیم

مکان لامکان گردیده باشیم

چو ما این پرده برداریم از رخ

دهیم آن را که میخواهیم پاسخ

نمایم با همه کس پاسخ اینجا

نمایم بازش اینجا من رخ اینجا

نمایم پاسخ اینجا با همه کس

منم جمله نداند ذات من کس

حقیقت عشق ما اینست دیدی

بنور این بیان اینجا رسیدی

چو من در پردهٔ صورت عیانم

یقین عشق است در شرح و بیانم

یکی باشد بیان مختلف راز

از اینجاهم یکی بد سوی آغاز

ز عشق خود شدم پیدا در اینجا

ز عشق خود شدم یکتا در اینجا

حقیقت صورت عشقم چنین بود

یقین منصور در ما پیش بین بود

چو اندر خود حقیقت پیش بینم

اناالحق میزنیم و پیش بینم

اناالحق میزنم از سرّ مستی

نه همچون دیگران در بت پرستی

بت ما صورتست و در فنایست

دل ما جان شد و اندر بقایست

بت ما صورتست و گفت و گویست

یکی بود و یکی در جستجوی است

چنین افتاد اندر اصل اول

که اینجا گه شود ناگه مبدل

همان کردم طلب در آخر کار

که آیم سوی ایشان من در این کار

چو عشقم بیعدد در پرده آورد

برون در سوی خود گم کرده آورد

نگردم هیچ کم عین العیانست

مرا از آن عیان عین العیان است

اگر خواهم نمودن جمله ذرات

کنم من محو و بنمایم همه ذات

ولیکن چون قلم راندم حقیقت

نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت

چو نقد خود نمودم بهر جانم

صور افتاد کل راز نهانم

منم عشق و منم اینجایگه حق

ترا شیخا بگفتم سر مطلق

از این معنی منم اینجا به تحقیق

یقین شبلی چو از وی یافت توفیق

زبانش لال شد اینجا بگفتار

چو او را دید اینجا صاحب اسرار

چو او را صاحب شرع و بیان دید

زبانش لال شد خود بیزبان دید

یکی شد در وصال جان و دل گم

میان قطره اندر بحر قلزم

درین معنی عجب افتاد آن پیر

نمیگنجد در این اسرار تدبیر

از اول گرچه بود او صاحب راز

گمانش باالیقین آمد باعزاز

چنان منصور در شرح و بیان بود

کزو عشاق در شور و فغان بود

توئی منصور و با تو جمله باز است

در معنی بر عطار باز است

تو منصوری ابرداری ندانی

تو هم شبلی صفت حیران بمانی

همه ذرات اندر گفت و گویند

ابا جان ودل اندر جستجویند

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

حقیقت با یزید آن پیر عشاق

که بیشک اوست در جان و جهان طاق

زبان بگشاد زیر دار منصور

که بد از جان ارادت دار منصور

بدو گفت ای جهان و جان معنی

که هستی بیشکی قربان معنی

تو شاهی بر سر دار حقیقت

ز بهر جان نمودار حقیقت

توشاهی اینهمه چاکر درین راه

فغان دارند ای خورشید درگاه

زدست تو کنون بر سر زنانند

که تو مرد رهی ایشان زنانند

همه از دست تو دارند فریاد

ز وصل تو همی دارند فریاد

ز عشقت جان جمله سوخت شاها

ترا دیدند اینجا جان پناها

همه درماندگان بودند اینجا

چونامت جمله بشنودند اینجا

همه دیوانهاند امروز میدان

تمامت جانها در سوز میدان

ز عشق روی تو دیوانه هستند

عجب دیوانگان نیم مستند

که از امر تراهم واصل اینجا

که عشق تست ازوی حاصل اینجا

اگرچه پیر راه رهبرانی

تو سر جمله اینجا نیک دانی

ترا زیبد که گوئی سرّ اسرار

برآئی از وصال خود تو بردار

ترا زیبد که پیر راه باشی

که امروز از اعیان آگاه باشی

اناالحق میزنی بر کل عشاق

که تا سوزان کنی اینجای مشتاق

جهانی خلق دیدار تودارند

درین بازار آزار تو دارند

تو اینجا میکنی راز عیان فاش

تو داری جان جان اینجای درباش

تو رازی خود چو کردی فاش عالم

تو دانی چون بوی نقاش عالم

بجز تو هیچ نقاش دگر نیست

کسی را از تو اینجاگه خبر نیست

کنونت بایزید اینجا غلام است

ورا دیدار تو اینجا تمام است

غلامت از دل و جانم حقیقت

یقین دیدار تو عین شریعت

چنان از شوقت اینجا بینیازم

که میخواهم که با تو عشق بازم

در این معنی خبردارم من اینجا

که گوئی چون تو من بردارم اینجا

توئی بردار گوئی بایزید است

ز تو پیوسته گویا بایزید است

توئی بامن بجان جانا در اینجا

توئی با ما یقین جانا در اینجا

مرا مقصود آنست ای سرافراز

که پرسم از تو ای جان یک سخن باز

مرا مقصود گردان حاصل ای جان

که تاگردم ز تو من و اصل ای جان

بگود با من حقیقت زود ای دوست

برون آور چو شبلی زود ای دوست

بگو اینجایگه ای جان ودلدار

که باتو جانم اینجاهست بردار

من و تو هر دو اینجا در یکی گم

تو همچون قطرهٔ ما عین قلزم

و یا ما قطرهایم و عین دریا

وگرنه از همیم اینجای پیدا

تو یاری در حققت مات یاریم

تو برداری و مایت پایداریم

سؤال این است جانان بازگویم

که تا جان چیست اینجا راز گویم

چه باشد جان بگو تا باز دانم

که از دل خوار و سرگردان چوجانم

بلای جان کشیدستم در اینجا

زدل غوغا بدیدستم در اینجا

گهی چون قطرهام پیدا نموده

گهی چون بحرم وغوغا نموده

ز جان اندر بلای دل فتادم

چو تو این راز من مشکل فتادم

مرا این راز در جانست منصور

نمییارم در اینجا کرد مشهور

ز دست این عوام الناس اینجا

که در شورند و در وسواس اینجا

در این شور و شعب چون راز گویم

که سر عشق با تو باز گویم

عوام الناس ما را دوست دارند

حقیقت جمله مغز و پوست دارند

تو مغزی در میان جان ایشان

توئی پیدا و هم پنهان ایشان

حقیقت چون حقیقت اصل آمد

ترا این شور عشق از وصل آمد

کجا بتوانم این پاسخ نمودن

بجز در حضرتت خاموش بودن

تو میدانی ندانی بایزید است

ولی میگویم این هل من مزید است

تو دیدی آنچه اینجا کس ندیده است

غلامی از غلامان بایزید است

جنید راهبر هم پیر معنی است

ز تو امروز با تدبیر معنی است

ولیکن کی چو من باشند با تو

اگرچه جان و تن باشند با تو

همه خلق جهان را راز دارم

ولیکن عشق تو شهباز دارم

منم با عشق جانی مانده بر تو

کتاب مجرمم برخوانده بر تو

سؤال من ز دریا بود جانا

که عقلم باز شیدا بود جانا

سؤال قطره بود از راز جانم

بگو تا کل شود عین روانم

بگو تا کل شود جانم ز اسرار

ز بود تو شود اینجا خبردار

اگرچه در خبر هم راه دارد

ز تو جانا بتو همراه دارد

ره او در تو مکشوف و عیانست

کنون با تو درین شرح و بیانست

بگو تاجان فشانم در ره تو

بکل جان گرددم ز آن آگه تو

اگر جانم کنی در عشق آگاه

فشانم جان و خون خود درین راه

بده جامی بگو با بایزیدت

چودید اینجایگه این دید دیدت

بده جامی بدین شوریدهٔ تو

که او اینجاست صاحب دیدهٔ تو

بده جامی بدین مسکین درویش

که تا مرهم نهد او بر دل ریش

بده جامی تو از جام هدایت

کزو پیداست کل راز هدایت

بده جامی کنون تا جان فشانیم

غباری بر سر میدان فشانیم

بده جامی چو در جام حقیقت

هم آغازی و انجام حقیقت

بده جامی که وصلت در نمود است

که جانم با تو اینجا بود بود است

اگر واصل کنی جان من امروز

ز بخت من شود دل نیز پیروز

دل وجان هر دو مر داغ تو دارند

دو چاکر نزد حکمت پایدارند

چه باشد جان بگو تا سر اسرار

کنی با بایزید خود پدیدار

مرا چون سرجان مشکل فتاده است

حقیقت خواستم در دل فتاده است

مرا از جان کن اینجا گاه واصل

بکن مقصود این درویش حاصل

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

جوابش داد شاه آفرینش

که بگشاد این زمانت عین بینش

کنون ای بایزیدا دیده بگشای

که تاواصل شوی از من در اینجای

سؤالم کردی از جان نی ز جانان

بگویم با تو اکنون راز پنهان

حقیقت جان توامروز مائیم

که بود خود در این صورت نمائیم

توئی صورت منم جان تو اینجا

یقین پیدا و پنهان تو اینجا

ز پیدائی درین صورت نظر کن

ز پنهانی تو از جانت خبر کن

خبر کن جان و بنگر در درونت

همی گویم که هستم رهنمونت

قل الرّوحست امر من نهانی

در آتاسرّم اینجاباز دانی

قل الروحست جان نقشی ندارد

ابا ما اندر اینجا پای دارد

قل الروحست جان با تو سخنگوی

ز بهر دیدما در جست و در جوی

قل الروحست جان با تن حقیقت

چنین باشد که اینجا دید دیدت

قل الروحست چون آگاه ماهست

فتاده با تو اندر راه ما هست

قل الروحست از ما از عیانت

مر او را دادهام عین عیانت

قل الروحست از ما بینشانست

نمود او ابا ما جاودانست

قل الروح است از ما بردر تو

حقیقت بایزید از رهبر تو

قل الروح است از رازم خبردار

حجاب صورتت از پیش بردار

تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است

در اینجا دید غیری یک پشیز است

ندارد از صور جانت نشانی

ز من گر بشنود شرح و بیانی

دلت چون خانهٔ راز است ما را

دو چشم جان تو باز است ما را

چنان ای بایزید اینجا گرفتار

نماندستی تو اندر پنج و در چار

تو صورت داری و گویی که معنی

همی بینی تو در پندار دعوی

مبین اینجا چنین ما را حقیقت

همی گویم دمادم از شریعت

بجز من هیچ منگر در درون را

که باشم من ترا مر رهنمون را

تو ای نادیده از من هیچ اسرار

وگرنه همچو من بودی خبردار

تو ای از من ندیده هیچ بوئی

عجایب کردی اینجاگفت و گوئی

ز دریا گرخبر داری در اینجا

توی دریا و من درّی بدریا

وجودت قطره اندر بحر بوده است

درو پیدا عجب درّی نموده است

تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب

ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب

خبردار از عیان بحر و جواهر

که جانت جوهر است او را تو بنگر

که اینجا قدر این قطره بدانی

شود پیدا بتو راز نهانی

همیشه قطره استسقاست او را

که بود او هم از دریاست او را

چو قطره عین دریای حقیقت

که این دریا بود دایم رفیقت

تو اول آنچه گفتی با من اینجا

ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا

مرا تو باز دانستی که چونست

نمود من ترا این رهنمونست

در این آتش که سودای جهانست

یکی لمعه درینجا گه عیان است

منم تو تو منی ای شبلی پاک

اگر بیرون شوی از آب و از خاک

مرا تو باز دانستی که چون است

نمود من ترا این رهنمون است

تو اول آنچه گفتی با من اینجا

ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا

رها کن بایزیدا این چهارت

که تا بیرون شوی با این چه کارت

ازین صورت اگر فانی شوی باز

بیابی در درون ذاتم عیان باز

تو کام خود زجان اینجا نیابی

یقین میدان که جان پیدا نیابی

نیابی جان تو پیدا سوی صورت

که صورت دارد اینجا گه کدورت

نیابی جان تو با صورت در اینجا

همی بشنو زمنصورت در این جا

حقیقت جان ذاتم بیگمانست

یقین خود را در این صورت ندان است

چو جان تو از این صورت جدایست

که در ذات حقیقت جان خدایست

کنون ای بایزید ارازدان تو

ز من این نکته دیگر بازدان تو

که او در دل بود پیوسته پیدا

ز دل بنگر سوی جانان در اینجا

درون دل منور دار دایم

که دل از جان بود پیوسته قائم

چو دل با تو شود هر دو یکی باز

یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز

نموداری کنم در جان نهانت

کنم بیوسته بی نام و نشانت

چوجان اینجا است از دیدار ما گم

شده در نقطهٔ پرگار ما گم

تو تا با جان بوی ما را نیابی

نمود ما کجا پیدا بیابی

تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی

چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی

بما پیداست عرش و فرش اینجا

که تا پیدا کنم سر دو عالم

بما پیداست آنجا آنچه بینند

کسانی کاندرین عین الیقیناند

مرادانند جان اینجا برد راه

نموده تا ز ما هستند آگاه

حقیقت صورتت از جانست با قدر

بودجانت مثال ماه یا بدر

مثال بدر آمد جان درین راه

نموده تا زما هستند آگاه

چو جان را بنگری اینش مثال است

که بعد پانزده او را زوالست

چو جان باشد حقیقت بدراین راه

شود بیشک قبول حضرت شاه

قبول حضرت بیچون بیابد

تمامت قبهٔ گردون بیابد

شود سالکُ منازل در منازل

بقدر خود شود در عشق واصل

ز بعد آن گذر آرد به اسرار

شود یک جزء از وی ناپدیدار

چو یک جزء از جمالش محو گردد

بساط عشق دیگر در نوردد

به هر روزی که آید گم شود باز

بآخر تا بآخر گم شود باز

چو دور افتد زجرم آسمانی

شود نزدیک شاه ار می بدانی

چو مه در جرم گردد ناپدیدار

که تواندر خود نظر میکن پدیدار

همه خورشید گردد صورت ماه

نماند نور حقیقت گردد آگاه

چو جان اینجاست ماه رویم اینجا

دو روزی رخ نموده سویم اینجا

نمودی روی با من در صور باز

نخواهد ماند در این رهگذر باز

شوم محو فنا از سرّ بیچون

دگر خورشید گردد بیچه و چون

چو من خورشید جمله عاشقانم

گهی پیداست جان گاهی نهانم

نمانم ازنهان شد راز مطلق

که پیدا دیدم و گفتم اناالحق

از اول ماه بودم اندرین راه

شدم خورشید اندر هفت خرگاه

بگشتم گرد گردونها سراسر

نمودم جرم خود در هفت اختر

سراسر سیر گردم در وصالم

شده گم عاقبت اندر جلالم

چو با خورشید عزت کل رسیدم

بجز خورشید من چیزی ندیدم

چو ذات ما بنور او فنا شد

حقیقت بود شد عین خدا شد

چنان خورشید اینجا آشکار است

که در آتش بنور اندر نظاره است

همه ذرات ازخورشید پیداست

ز خورشید این تمامت شور و غوغاست

ز نور ذات او روشن شده کل

ز نور ذات او گلشن شده کل

یقین ای بایزید این را بدان باز

که میگویم ز سر جان جان باز

یقین خورشید منصور است و ذاتست

ترا امروز در عین صفات است

درون من منوّر شد حقیقت

نهاد او مصور شد حقیقت

فرستادم ترا در عین مستی

که چون ماهی شدی و خودپرستی

چنانت رخ نمودستم درین راز

نمییابی مرا اینجایگه باز

مگر ما را بچشم ما ببینی

نهانی و عیان پیدا ببینی

منم خورشید و تو ماهی درین راه

ترا محو آورم آخر در این راه

چنانت محو گردانم به آخر

که خورشیدم به بینی جان بظاهر

چو آخر محو گردانم نهانت

در این پیدا بیابی سر جانت

دم آخر طلب کن سر جانان

که پیداست اینجابی صور جان

حقیقت جان چو محو این جهان شد

نمانده جان بکلی جان جان شد

منست او و منم ای شیخ جانم

در او گم گشت جان او شد جهانم

چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق

نباشد جز که او پیوسته مطلق

مرا معبود اینجا آشکار است

حقیقت در دل و جانم نظاره است

چو من جزوم در اینجا جمله جزوند

چو من جانم در اینجاجمله عضوند

چو من دیدار بنمایم در اینجا

نظر کردم همه من بودم اینجا

چو دیدار من اینجا باز دیدم

جمالم در جمال او بدیدم

جلالم در تو پیدا شد نه بینی

مرا بشناس اگر صاحب یقینی

یقین پیش آر و بگذر از گمان تو

مرا بین در درون جان جان تو

عیان اینست کاگاهی بدیدم

ترا اینجایگه شاهی بدیدم

عیان اینست کاکنون گردی آگاه

بمعنی و بصورت خود توئی شاه

تو شاهی بایزید از قرب اعلی

حقیقت غرقه در نور تجلا

تو شاهی بایزیدا اصل بنگر

مرا بین در درون و وصل بنگر

تو شاهی بایزید اینجا حقیقت

سپردستی یقین راه شریعت

تو شاهی بایزید از سرّ ما باز

نظر کن این زمان انجام و آغاز

چنان دان بایزید اینجا حقیقت

تو شاهی و الهی در حقیقت

چنین دان بایزید اینجا به تحقیق

که بخشیدم ترا اسرار توفیق

ترا توفیق دادم تا بیابی

ترا تحقیق دادم تا بیابی

که من جان توام اینجا یقین دان

چو جانت در درونت بیش بین دان

ترا بخشیدهام جان و جهان من

نمود خود نمودستم نهان من

درون جان ما میبین رخ یار

حقیقت باز میدان پاسخ یار

ترا جانم در این جان و تن و دل

ترا آخر کنم ای شیخ واصل

کنم واصل ترا بیشک حقیقت

نمایم مر ترا اسرار دیدت

ز جان اینجا نظر کن در دل خود

حقیقت عرش بنگر حاصل خود

بجان بنگر که من خورشید هستم

درون سایهات جاوید هستم

نباشد جز رخ من هیچ خورشید

که خواهد بود اینجاگاه جاوید

نباشد جز رخ تو جاودانی

مراد جانم از جان و جوانی

بمانم جاودانی در بر تو

درون جمله باشم رهبر تو

منم راه و منم رهبر در اینجا

حقیقت او دمی رهبر در اینجا

چو ره بردی کنون در جسم و جانت

منم هم آشکارا و نهانت

نهان و آشکاراام همیشه

ترا اینجای بنمائیم همیشه

نهانی بس هویداام درونت

منم در عشق کل صبر و سکونت

درون جان تو جانات مستم

که پیدائی و پنهانیت هستم

سلوک اولت در صورت افتاد

از آن در راه ما معذورت افتاد

سلوک آخرت اینجا وصالست

ترا اکنون بهت شد عید سال است

چو سال آمد مبارک دان تو نوروز

که دیدستی حقیقت عید نوروز

بروز تو کنون تو در رسیدی

بهار وسال نو را باز دیدی

گلت بشکفت و نرگس بار آورد

وصالت در درون این بار آورد

یقین جانان منم امروز پیدا

به بخت و طالع اینجائی هویدا

همه ذرات صورت باز گردان

ز خورشیدت رخم تابنده گردان

حقیقت زنده کن ذرات عالم

نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم

تو ذرات عالمی اینجای بشناس

توئی پنهان شده پیدا و بشناس

چو پنهان یافتی پیدا بدانی

چو پیدا یافتی یکتا بدانی

دمی بخشیدمت از خود بیکبار

که تا اینجا شدی از ما پدیدار

دمی بخشیدمت از لامکان من

ز ذات خویشتن اندر جهان من

دمی بخشیدمت تا زنده باشی

ز خورشید رخم تابنده باشی

ترا این دم که داری آن زمان دان

هر آن چیزی که میخواهی بمادان

ترا اینجا چو دادم آشنائی

حقیقت دادمت هم روشنائی

ز نور ذات من خود آشکاره

ترا کردم همی میکن نظاره

نفخت فیه من روحست جانت

نمود مادرین عین عیانت

نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار

تو کلّی ذات مائی دم نگهدار

ز ذات مایکی لمعه رسیده است

ترا یک سلسله از آن رسیده است

از آن یک لمعه در جمله جهان بین

از آن صد شور وآشوب و فغان بین

منم هر کسوتی را من خبردار

نمودارم کنون بنگر بر این دار

همه مائیم چه دارو چه زنجیر

ولی در عشق کردستیم تأخیر

که بنمائیم اینجا راز بیچون

بگویم آنچه هستم بیچه و چون

بگویم آنچه ما را آشکاره است

صفات ما بما اکنون نظاره است

وصال ما کسی یابد که جان دید

مرا اندر عیان جا و جهان دید

وصال او یافت از ما کو فنا شد

ز بود خود کنون آگاه ماشد

وصال او یافت از ما در یقین باز

که ما را دید و از ما شد سرافراز

وصال او یافت از ما در دل ریش

که ما را دید اینجا حاصل خویش

وصالم هر که یابد جان فشاند

بجان و سر ز وصل ما نماند

کنون ای بایزید ار عاشقی تو

فنای عشق ما را لایقی تو

اگر از عاشقانی جان برافشان

تو جان جان طلب می بگذر از آن

وصال اینجاست میبینم دو روزی

همی آورد میسازی و سوزی

وصال ظاهر صورت چو جانست

ترا امروز از او عین عیان است

وصال باطنت مائیم بیشک

دم آخر چو بنمائیم بیشک

بدانی وصل کل در آخر کار

چو بردارم حقیقت پرده یکبار

چو بردارم ز رخ پرده حقیقت

بیابی باز گم کرده حقیقت

چو این پرده حقیقت بردرانم

بدانی این زمان از بی نشانم

در آن ساعت نشانی بی نشانی

بیابی عین لا آن دم بدانی

چو در عین فنا یابی بقایت

یکی باشد ز دید ما لقایت

بقای آخرین مائیم بنگر

حقیقت در همه جائیم بنگر

همه جا جان را پاینده باشد

کسی داند که از جان زنده باشد

ز حال این حقیقت نیست آگاه

کسی تا همچون ما گردد یقین شاه

من از اول حقیقت بنده بودم

ببوی وصل جانان زنده بودم

شدم از بندگی در قرب شاهی

کنونم این زمان دید الهی

بصیرت لیک معنی جان جهانم

تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم

کنون آنم که جویانند جمله

بدو از عشق گویانند جمله

چو من آنم کنون در وصف ذاتم

کجاگویم که من عین صفاتم

ز وصف ذات خود هم خویش دانم

حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم

منم کون و مکان ار باز بینی

ز من اینجا حقیقت راز بینی

منم اینجا حقیقت چوهر ذات

فکنده عکس خود بر جمله ذرات

منم اینجا نموده نقش آدم

هزاران آدم آرم من دمادم

بما آدم در اینجا گشت پیدا

تو اوئی باز بین او را هویدا

تو و او هر دو نور ذات مائید

حقیقت صفحه و آیات مائید

یکی نورید هر دو در هویدا

حقیقت دان مرا امروز اینجا

حقیقت بر سر دارم تو بنگر

ز بود تو خبر دارم تو بنگر

منم بردار اینجا بر تو بردار

منم آیینه بیشک تو خبردار

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

چو شد منصور بردار آن سرافراز

ازو پرسید شبلی آن زمان باز

که ای دانای اسرار حقیقت

جوابی ده مرا زود از شریعت

که از سر اناالحق باز گویم

که از که دیدهٔ این باز گویم

بگو اسرار اکنون تا بدانم

حقیقت چیست تا روشن بدانم

که گفت اینجا اناالحق در نمودم

که نو میگوئی اینجا بر سردار

زشرع این راز دور است ای شه دل

از آن گفتم که هستی آگه دل

چرا میگوئی اینجا گه اناالحق

مرا برگوی اکنون راز مطلق

نه شرعست اینکه میگوئی در اینجا

ازین گفتن چه میجوئی در اینجا

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

جوابی داد او را آن زمان دوست

که من مغزم همه شبلی توئی پوست

منم مغز و تو اینجا پوست هستی

که از بهر خود اینجا بت پرستی

کجا دانی تو این راز مرا هان

که از تقلید داری نص قرآن

تو در تقلید و من در سر توحید

کجاگنجد یقین توحید و تقلید

اگر ره بردهٔ شبلی درین سر

کجا دانی تو باطن راز ظاهر

من از اسرار جوهر مرتضی راز

بگفتستم اناالحق با همه باز

من از سرحقیقت شاه دینم

نه چون تو در گمان عین الیقینم

تو شبلی این زمان بر صورت خود

بماندستی و بینی نیک یا بد

کجا بینی یکی چون دردومستی

منم با حق تو با خود بت پرستی

من از حیدر یقین گفتم عیانم

اناالحق هست در شرح و بیانم

دگر از مصطفی بشنیدهام من

که صاحب درد و صاحب دیدهام من

ز احمد دیدهام سر معانی

بدان اسرار سرّ من رآنی

حقیقت لو کشف برخوان زحیدر

کز آن بگشایدت شبلی یقین در

من از احمد یقین این راز گفتم

اناالحق از رآنی بازگفتم

دگر از حیدر کرار این راز

بگفتم لو کشف در این یقین باز

من از این هر دو واصل گشتم از ذات

نه مانند تو من سرگشتهام مات

حقیقت دم ز احمد میزنم من

چو حیدر هر دم آخر نی زنم من

از این معنی که من دارم در اینجا

حقیقت پایدارم من در اینجا

تو این معنی کجا دانی نکوئی

که در میدان فتاده همچو گوئی

کسی داند که همچون من شود یار

برآید عاشقانه بر سر دار

کسی داند که چون من کشته گردد

میان خاک و خون آغشته گردد

کسی داند که همچون من شود حق

بگوید در اناالحق راز مطلق

کسی داند که دست از جان بشوید

یقین حق یابد و کل حق بگوید

کسی داند که اندر آفرینش

یکی گوید یکی بیند ز بینش

چو من واصل شود این راز گوید

اناالحق با همه کس بازگوید

چو من واصل شود جان برفشاند

بجان اندر ره جانان نماند

چو من واصل شود اندر عیان او

اناالحق گوید و راز نهان او

چو من واصل شود شبلی درین راه

نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه

چو من واصل شود در جزو و کل او

کشد چون من بکلی عین ذل او

هر آنکس کو شود واصل چو من باز

بیابد در درون انجام و آغاز

منم انجام با آغاز دیدی

در اینجا روی جانان باز دیدی

منم اینجا بدیده اصل فطرت

رسیده در مکان قرب و عزت

منم اینجا یکی دیده درونم

همه ذرات از خود رهنمونم

منم اینجا تمامت عین اشیا

بنور من شده هر چیز پیدا

منم اینجا حقیقت نور خورشید

که خواهم بود تابان تا بجاوید

منم اینجا حقیقت چون قمر گم

شده خورشید را در عین قلزم

منم اینجا سما و مر ستاره

بنورم جمله ذره در نظاره

منم اینجا فلک گردان نموده

همه کوکب در او حیران نموده

منم اینجا نموده آتش یار

میان عاشقانم سرکش یار

منم اینجا نمود آباد کرده

جهان از روح خود آباد کرده

منم اینجا حقیقت آب روشن

نموده صنعها در هفت گلشن

منم اینجا نموده خاک را راز

ابا او راز دایم گفته سرباز

منم اینجا نموده کوه معنی

مرکب کرده در انبوه معنی

منم اینجا حقیقت در و دریا

نموده هر نفس صد شور و غوغا

منم اینجا حقیقت جوهر عشق

تمامت سالکان را رهبر عشق

منم اینجا یکی جوهر پدیدار

همه از من بکل شد ناپدیدار

منم اینجا همان جوهر که بودم

به هر کسوت که هستم رخ نمودم

حقیقت آنچه من دارم از اسرار

کجا دانی تو ای شبلی نگهدار

تو ای شبلی حقیقت رازداری

ستاده این زمان در پایداری

کجائی در کجائی من که باشم

اگر از وصل آیی من که باشم

محمد دان که میگوید محمد

درون جان منصورم مؤید

حقیقت من رآنی دان در این راز

حقیقت پرده همچون من برانداز

ندانی ور بدانی هم ندانی

که دانای خود و سرنهانی

توئی من من توام اینجا حقیقت

کنم خود را در اینجا با شریعت

تو گر مانند من آیی پدیدار

ز عشق رویم آیی بر سر دار

ترا گرچه من اینجا باز دیدم

چه از سر کمالت راز دیدم

منم اینجا بعشق خویش دیده

نهاده سر ز کفر و کیش دیده

چو در ذاتم یقین توحید پیداست

مرا چندین هزاران شورو غوغاست

از آنجاکامدم اینجا بدیدم

یکی بد در کمال خود رسیدم

یکی دیدم از اینجا تابدانجا

یکیام در یکی برجمله پیدا

منم امامنی من عیان است

منم من در منم اینجا بیان است

حقیقت جز که من چیز دگر نیست

از آن مانده از انجامت خبر نیست

اگر اینجا بیابی مر خبر تو

یکی بینی یکی داری نظر تو

اگر اینجا بیابی اصل جانان

چو من بردار یابی وصل جانان

اگر اینجا تو اصل کار بینی

یکی اندر یکی دلدار بینی

بجز من نیست دانائی حقیقت

که دانستم که مردم در طبیعت

ز یک اصلم توهم از اصل مائی

بیانی کن چو من گر قرب دانی

چو من واصل شوی ورازگوئی

اناالحق همچو من کل بازگوئی

من آن اصلم که اصل جمله از ماست

من اویم بشنو ای شیخ از من این راز

منم در نطق جمله گشته گویا

منم در ذات خود در جمله گویا

نشانم هست نی نام و نشانم

بود صورت در اینجاگه نشانم

فنا خواهم شدن بیصورت اینجا

منم بیشک ترا مر صورت اینجا

حقیقت وقت کار آید پدیدار

که بردار است یار آید پدیدار

همه یار است اینجا نیست جز دوست

منم این جمله میدانی که من اوست

بجز من نیست چیزی در حقیقت

نمودستم ازو راه شریعت

اگر گفتم اناالحق آشکاره

کنم اینجایگه خود پاره پاره

چو اصلم این چنین بدخواست کردم

از آن در عشق دارم راست کردم

از آنم دار جای راستانست

هر آنکو جان ببازد مرد آنست

اگر کردم در اینجا کر خود راست

که دیدم در ازل من کار خود راست

بکن شبلی چو من این پایداری

چرا اینجا تو اندر پایداری

سؤالی کردی و گفتم جوابت

گشادم بر تمامت فتح بابت

ترا گر فتح اینجا رخ نماید

چو من هر لحظه این پاسخ نماید

اناالحق گوید اینجا گاه جانان

نماید بر تو اینجا راز پنهان

اناالحق باز گوید تو بدانی

که سیّد گفت آن را من رآنی

دمی او را در اینجا رخ نمودش

از آن دم خود بخود پاسخ نمودش

از آن حالت که آن از جان من خاست

ورا پیدا شد و گفت این سخن راست

نه وقت لی مع الله را عیان بود

که او پیوسته در کون و مکان بود

مر او راذات اینجا بود پیدا

درون جان او معبود پیدا

به اول او به آخر بیشکی دید

ز ذات خود همیشه بیشکی دید

ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد

علی را هم ز ذات خود خبر کرد

علی را لو کشف بد در معانی

محمد گفت دیگر من رآنی

از آن مر هر دو صاحب راز بودند

که ایشان بیشکی ممتاز بودند

از آن شه باز دیدند اندر اینجا

که ایشان راز دیدند اندر اینجا

از ایشان منشدم اینجا خبردار

تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار

بگو گر میتوانی سر من باز

که تا باشی چو من در عشق ممتاز

اگر شهباز عشقی باز جوئی

که وصلش همچو من گر باز جوئی

وصال حال را اینجا بجو تو

چو دیدی دید از آن اسرار جو تو

چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان

بگوئی راز او در عشق پنهان

اگر دیدی یکی اینجا طبیعت

دراندازی در آخر مر طبیعت

طبیعت چیست مان بر روی داراست

ابا ما یار ما در پای دار است

ابا ما پایداری کرد اینجا

ابا ما شد حقیقت فرد اینجا

در اینجا فرد شد اندر سردار

ابا ما شد در اینجاگه نمودار

نمودار است اینجا سرّ مطلق

در اینجا میزند با ما اناالحق

ابا ما زد اناالحق آشکاره

بخواهد سوخت با ما در نظاره

بخواهد سوخت تا کل راز بیند

فنا را در بقایم باز بیند

فنا خواهد شدن صورت در اینجا

نخواهد سوخت منصورت در اینجا

در اینجا بازماند جمله منصور

حقیقت قرص خور نور علی نور

نخواهم ماند اینجا جاودانه

همی خواهم شدن من در میانه

همی خواهم شدن تا من بوم پاک

چه باد و آتش و چه آب با خاک

فنا گردانم و یابم بقا نیز

وجود خویشتن بهر فنا نیز

چو من باشم نماند هیچ جز من

چنین خواهد بدن اسرار روشن

چو روشن شد مرا خورشید تابان

از آن روشن همیگویم شتابان

حقیقت صورت است اندر نمودار

برون خواهم شدن ازپنج و از چار

برون خواهم شدن تادر درونم

شو هر ذرهٔ را رهنمونم

حققت رهنمای جمله باشم

یقین صبر و سکون جمله باشم

نمایم هر کسی را راز سرباز

بگویم راز خود با هر کسی باز

حقیقت هرچه من گویم همان هم

کجا خواهی تو آخر جان جان هم

چو جان جان مرا نقد است حاصل

از آنم بر سر این راز واصل

از آنم بر سر این دار جانان

که برداریم برخوردار از جانان

چه به زین یابم ای شاه دو عالم

که دم اینجا زدم از قرب آن دم

دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز

نمودم در حقیقت نیک و بد باز

دو عالم در من است اینجا دو عالم

فرو پیچم دو عالم را بیکدم

دو عالم را بیکدم در نمودم

در آخر اولم بینم که بودم

در آخر فرد خواهم شد به آخر

دو عالم در یکی بینم بظاهر

دو عالم در درون خویش دیدم

صفات خویش را در پیش دیدم

صفات خود از آن دیدم حقیقت

که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت

طبیعت ظاهر هر دو جهان بود

درو بیشک حقیقت جانجان بود

چو جان جان زجان آمد پدیدار

اناالحق زد برآمد بر سر دار

تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس

مرا بین راز پنهانم تو بشناس

از آن پیدا چنین پنهان نمودم

که پنهانست پیدا بود بودم

چو پنهانست جان مانند جانان

از آن صورت نشان دارد در اعیان

که صورت از صفاتم در مکانست

درو جانم حقیقت لامکانست

مکان صورتم عین صفاتست

ولی جان در حضور نور ذاتست

حضور ذات دارد جان نهانی

یقین صورت حضورش در معانی

کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات

اناالحق میزنم در جمله ذرات

کنون هر دو یکی شد اصل اول

یقین صورت پدید از وصل اول

مرا وصلت دراینجا گاه مطلق

از آن جانم زند هر دم اناالحق

مرا وصلست اینجا زانکه اویم

از انوار ویست این گفتگویم

بچشم من نظر کن سوی دلدار

یکی را بین تو از هر سوی دلدار

همه دیدار صورت هست حیران

چو واصل شد یکی دید است جانان

یکی دیده است جانان را در اینجا

یکی پیدا و پنهان را در اینجا

چو پیدا و نهان اینجا یکی بود

چو صورت یار دیدش اندکی بود

برخورشید دائم در حقیقت

نهادم اسم او را مر طبیعت

طبیعت نامش اینجا گه نهادم

درون او دل آگه نهادم

دل خود را بدان گر یار خواهی

بجان بنگر اگر دلدار خواهی

ز دل در سوی جان اینجا قدم زن

دل و جان هر دو در عین عدم زن

عدم را نیستی دان همچو منصور

یکی در نیستی هان یاب در دور

مشو از خود اگر صاحب یقینی

که اندر نیستی کلی به بینی

اگر از نیستی یابی رخ یار

هم از وی باز گوئی پاسخ یار

ندانم جز که لا در عشق اینجا

که ازلا شد دلم بینا در اینجا

همه در لاست پیدا تا بدانی

تولا شو تا عیان الّا بدانی

ز یکتائی خود در لا نهان شو

برافکن صورت هر دو جهان شو

دو عالم صورتست اینجا برانداز

که تا در لا همه بینی یکی باز

حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر

صفات لابهم بنگر سراسر

اگر تو لا شوی الّا بیابی

قدم در لازنی یکتا بیابی

چرا در خود بماندستی تو مهجور

از آنی از کمال وصل او دور

تو خود بینی چو از نقش زمانه

نیابی هیچ وصل جاودانه

اگر مرد رهی خودبین تو دلدار

که جز او نیست هان بنگر تو دلدار

وصال یارنی بازیست میدان

حقیقت وصل جانبازیست میدان

وصال یار اگر خواهی تو ای دوست

ترا اینجا بباید سوخت آن پوست

اگرچه پوست اینجا دوست داری

تو بیمغزی بمانده پوست داری

دمی زین پوست بیرون آی چون من

که مغز جان جان یابی تو روشن

هر آنکو اندرین عالم یقین باز

رخ جانان بیابد شد سرافراز

سرافرازی زسربازی پدید است

ترا این سر کل بازی پدیداست

اگر جان وسرت اینجا ببازی

چو ما یابی در اینجا سرفرازی

نه جان و تن اگر سیصد هزار است

که اینجا گه نه اندر خورد یار است

اگر از عاشقانی بگذر از خود

یکی بین در حقیقت نیک یا بد

چه میخواهی چه میجویی همه اوست

درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست

ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت

ز ذات خود عیانی را بپرداخت

دم خود سوی این صورت دمیده است

صور پیدا از آن دم ناپدید است

اگر آن دم شود از تو پدیدار

دو عالم بر تو گردد ناپدیدار

از آن وصل و وز آن اعیان نمائی

تو جانان گردی و بیجان نمائی

تو بیجان گردی و جانان بماند

که راز خویشتن هم خویش داند

در این اسرار هر کس ره نیابد

پیامم جز دل آگه نیاید

دلی آگه بباید راز اینجا

یکی بیند چو من سرباز اینجا

دل و جانست آگاه حقیقت

که هر دو کردهاند راه حقیقت

در اینجا وصل کل دیدند با یار

نه در صورت اگرچه زو پدیدار

یقن یار است و دایم یار باشد

ز دید خویش برخوردار باشد

هم اوداند وصال خویش در خویش

هم او بگشاید اینجا گه درخویش

درم بگشاد جانانم نموده است

رخ اینجا چون نمودم را نموداست

ز وصل یار اینجا بیقرارم

کنون آویخته بر روی دارم

اناالحق میزنم من جاودانه

که بشناسندم این خلق زمانه

اناالحق میزنم بر راز جمله

نمایم جمله را شهباز جمله

اناالحق زن شدم کم گشت پیدا

منم سروقد هر شور وغوغا

ز خود بنمودهام تا درجهان من

نمایم فاش بیشک جان جان من

نمودم فاش جانان را به هرکس

مرا این شیوه میزیبد دگر بس

مرا این شیوه زیبد تا بگویم

که در میدان خدمت همچو گویم

درین میدان زدم گوی حقیقت

منم در عشق دلجوی حقیقت

بجز من کس نداند شیوهٔ دوست

که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست

بجز من کس نگوید سر این راز

که دیدستم یقین انجام وآغاز

بجز من کس نمیگوید اناالحق

که دیدستم حقیقت راز مطلق

بجز من کس نداند دید نقاش

نمودم روی او با رند و اوباش

منم نقاش و از نقش زمانه

منم در جمله پیدا و یگانه

یکی دانم که در جمله نمودم

نظر کن در زمانه بود بودم

هر آنکو اندر این عالم نیاید

دم من در جهان این دم نماید

کجا اینجا بکام دل رسد باز

نماید جاودان در نیک و بد باز

اگر در صورت آن اصل دیدی

یقین در هر دو عالم وصل دیدی

اگر واصل در اینجا گردی از ذات

تو واصل گردی اندر کل ذرات

ز ذات اروصل یابی در اناالحق

شوی و بازگوئی سر مطلق

وصال یار اینست ار بدانی

بنوعی دیگر است از من رآنی

اگر از مصطفی ره برگشاید

ترا این هر دو عالم یک نماید

یکی بینی دوئی برداری از بر

طلب کن این معانی را ز رهبر

بجز احمد مدان مر رهنما را

توهم رهبر شناس و هم خدا را

بجز احمد مبین گر واصلی تو

وگرنه در زمانه غافلی تو

بجز احمد مبین در هیچ حالی

که تا هر ساعتی یابی کمالی

هر آنکو از محمد وصل دریافت

وجودخویشتن از وصل دریافت

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

محمددان وصال حق در اینجا

محمد اوست خلق مطلق اینجا

چو شبلی این بیان بشنید از او

تعجب کرد از وی گفت نیکو

حقیقت این چنین است اندر اینجا

که را همچو تو بگشاید در اینجا

در تو در حقیقت باز کرده است

دو چشم جانت اینجا باز کرده است

در این سر هیچ شک اینجایگه نیست

که جمله اوست جزدیدار شه نیست

چنین است و ولیکن کس نداند

بجز تو هیچکس این سر نداند

ترا دادست این سر در ازل یار

نباید گفت این پاسخ به اغیار

نباید گفت این با هر کس ای دوست

که تو مغزی و خلقانند در پوست

تو مغزی وهمه چون پوست باشند

کجامانند او ای دوست باشند

تو اصلی این همه فرعست دانی

برون کونی و عین مکانی

ترا زیبد که دیدستی رخ شاه

کزین اسرارها هستی تو آگاه

دم از این میزنم گرمیزنم من

تو مرد راهی و بیشک منم زن

مرا این زهره کی باشد که باعام

بگویم ز آنکه این عامند انعام

ندانند و مرا همچون تو ای حق

بیاویزند پهلوی تو مطلق

حقیقت کفر دانند این خلایق

مرا این گفتن اینجا نیست لایق

کرا برگویم این راز آشکاره

بیک ساعت کنندم پاره پاره

ترا گفتست جانان تا بدانی

تو بیشک خود یقین دانم که دانی

چوتو یاری ترا باید نمودن

حقیقت گفتن و از حق شنیدن

تو صاحب دولتی در کل آفاق

توئی اندر میان واصلان طاق

تو صاحب دولت و کون و مکانی

که برگفتی یقین راز نهانی

نهان بد راز تا این دم بعالم

تو کردی فاش نزد خلق این دم

خلایق جملگی در گفت و گویند

تمامت سالکان در جست و جویند

گمانی میبرند از سالکانت

درین گفتار وین راز نهانت

گمانشان هم یقین شد آخر کار

مرایشان را وصال آور پدیدار

پدیدارست رویت چو خورشید

بتو دارند مر ذرات امید

گمان بردار ای شاه جهان بین

که تا بینندت اینجا در یقین بین

حقیقت گفتگوی خلق بسیار

در این بازار عشقت شد پدیدار

امید جملگی در حضرت تست

وصال سالکان در قربت تست

چه باشد گر کنی اینجا نظر باز

درون جانها بیشک سرافراز

همه در انتظار وصل بودند

همه در دیدن این اصل بودند

عجب روزیست امروز همایون

که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون

منت میدانم اینجا اول کار

ببازی برنگفتم عین گفتار

تو بیش از جملهٔ از جملگی گم

همانا قطرهٔ تو بود قلزم

تو دریائی و ایشان جمله قطره

تو خورشیدی و ایشان جمله ذره

تو بحر جوهری و ایشان صدف وار

توئی جوهر یقین در جمله اسرار

نداند جوهر تو جز تو جانا

که هستی جوهر اندر بود الّا

بدانستم ز اول ذات پاکت

بدانستم در آخر زین چه باکت

ازین شیوه که بنمودی تو امروز

منم در واصلی یک ذره پیروز

تمامت وصل میخواهم ز دیدار

که بنمائی مرا آری پدیدار

وصال امروز از تو یافتستم

ز جان نزد تو من بشتافتسم

مرا امروز از تو بر وصال است

که امروز یقین روز وصالست

وصالم آشکارا گشت چندی

مرا بنهادهٔ در عشق بندی

منم در بند تو ای ماه دیدار

بجانم وصلت اینجاگه خریدار

تو وصل خود نما تا جان فشانم

بجان و سر ترا بیشک بخوانم

تو وصل خود نمایم یک زمانی

که درغوغای عشق تو جهانی

بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا

منم در وصل تو باشور و غوغا

در این غوغا مرا با تو وصالست

دلم در ذات تو عین جلال است

مرا بر گوی جانا عشق بازی

توداری عشق وعشقت نیست بازی

چه باشد عشق بی منصور جمله

که ایشانند از تو نور جمله

تو نور جملهٔ ای ماه تابان

حقیقت در دل و جانی تو جانان

ز راز عشق آگاهم کن ای دوست

مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست

که عشقت چیست اصل عشق گویم

در این احوال وصف عشق گویم

بسی گفتم من از عشق نهانی

تو سر عشق ای دل نیک دانی

حقیقت عشق تو بالای دین است

که سر کل ترا عین الیقین است

ترا عین الیقین از کشف راز است

که آن بر تو ز نور عشق باز است

ترا از خویش شد در باز اینجا

توئی در عشق کل در را ز اینجا

مرا راز نهان میباید اینجا

توئی درعشق کل در راز اینجا

مرا راز نهان میباید از دل

که تا چون درم بگشاید از دل

درم بگشای و ره ده در درونم

که هم تو درگشا و رهنمونم

شدی اینجایگه در قربت خود

مرا گرهم دهی نی قوت خود

به بخشم تا بگویم راز خود باز

شوم چون تو دگر ای دوست سرباز

ببخشا راز تا جانی است اینجا

یقین دان راز ربّانی است اینجا

ببخشا راز تا جانی است ای جان

کنم در راه تو امروز قربان

ببخشم راز از عشق الستت

مرا آگاه کن زین سر که هستت

مرا اینجا ببخشی عین دیدار

نبودی این عیانم جمله بریار

حجابم از میان بردار اینجا

مرا چون خویش کن بردار اینجا

حقیقت سالکان راست ای دل

بگو امروز اینجا راز مشکل

دلم چون شد بسی در انتظارت

کنون درخاک آمد پایدارت

دلم چون گشت چون رویت ندیدم

هلالی شد ز شمست ناپدیدم

تو خورشیدی و من ذره درین راه

منم بنده توئی بر جان ودل شاه

تو در جانی و راز جمله دانی

ولی میگویم اینجا تا بدانی

که میدانم ولی چون تو حقیقت

کجادانم یقین از دید دیدت

سخن میرانم اندر قدر خود باز

منم گنجشک تو باز سرافراز

چو میدانم که میدانی تو رازم

ز شیب انداز در سوی فرازم

ز شیب اندازم اکنون سوی بالا

که با تو باز گویم عین الا

تو ای اینجا فنا آخر بقایم

ز عین لای خود اینجا نمایم

بماندم این چنین حیران دلدار

که گشتم از خود و از خویش بیزار

بسی گفتم ولی سودی ندارد

که دردم هیچ بهبودی ندارد

چو توفیق تو میخواهم در اینجا

که گردانی مرا این دم مصفا

ز دست خلق مانده در ز حیرم

زمانی باش اینجا دستگیرم

تو دستم گیر چون تو دستگیری

ازین افتاده از پا دست گیری

تو دستم گیر تا من پایدارم

بسر استاده اندر پای دارم

کجا همچون تودارم پایداری

مرا این بس که جان و دل تو داری

ببخشا این زمان بر جسم و جانم

تو میگوئی کنون راز نهانم

یقین در نطق من از گفتن تست

دل و جانم در اینجا دیدن تست

بمقصودی رسیدی این زمان باز

که خودشان بگذرانی زین نشان باز

مکانی صعبناکی پر بلا هست

مرا رفتن حقیقت سوی لا هست

در آخر باز گویم شرح این راز

که چون خواهم شدن تا حضرتش باز

چگونه باز گشتم سوی ذاتت

بود در آخر کار از صفاتت

درین اندیشهام ای جان جمله

منم در عشق تو حیران جمله

در اینجا دیدمت بازار دنیا

حقیقت باز گشتم سوی عقبی

چگونه است این فنا آنکه بقایم

بگو از سر عشق آن لقایم

لقایم دید اندر عین صورت

مرا باید که دانم این ضرورت

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

نمودستی وصال خویش امروز

ابر چشمت وصال خویش امروز

بخواهی ریخت خون جمله ذرات

کمال تست کلی سوی آن ذات

چنان در شور و افغانی در اینجا

که صنع خود تو میدانی در اینجا

اگر دانی در اینجا راز خود باز

تو باشی و توئی هم عز و عزاز

در اشترنامه گفتم سرمنصور

بنوعی دیگر است این گفته مشهور

ولیکن ایندگر اسرار حال است

کسی داند که در عین وصال است

وصال اینجاست کآن در پرده گفتم

در اسرار اندر پرده سفتم

در اینجا پرده آمد پاره پاره

حقیقت ذات شد بر خود نظاره

توئی منصور بردار حقیقت

در اینجا گه نمودار حقیقت

نموداری تو در خود باز مانده

عجائب در کمان راز مانده

گمان از پیش خود اینجای بردار

که منصوری کنون آونگ بردار

عجب آونگی اندر دار صورت

چنین افتاد عشق تو ضرورت

چو نقش اندر نمود صورت افتاد

ولیکن پرده در اینجا افتاد

کنون چون پرده بگشاده است دریاب

ز عشق پرده و غیبت خبریاب

خبریاب از نمود عشق اینجا

که خود کردی سجود خویش اینجا

تو عشق خویش کی اینجا شناسی

که دانائی و را از ناشناسی

در این معنی دمادم سیرها کن

پس آنگه صورتت در حق فنا کن

یقین دار از یقین یک لحظه بیرون

مرو تا رازیابی بیچه و چون

یقین دار از یقین بردار اسرار

که از سر یقین یابی رخ یار

اگر از هستی یاری نموده

مکن باور سخنهای شنوده

تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست

وگرنه آنچه نبودنیست پیداست

تو اینجائی خبردارو خبر نه

شده آونگ برداری اثر نه

اگر بگشاده عشقت این معما

برآئی از صفت اینجا مسمی

نماند چونشوی از ذات آغاز

بیابی رفعت این از بیان باز

چو رفعت یافتی اندر مکانت

حقیقت فاش گردد لامکانت

چو عین لامکان آید پدیدار

شود اینجا مکانت ناپدیدار

چو آنجانیز اینجا در یکی شد

یکی باشد ترا کلی یکی شد

یکی بد اوّلت در بینشانی

کنون چون با نشانی را بدانی

چو اصل خویش یابی در جهان باز

بیابی وصل خوداندر مکان باز

تو اصلی لیک ازذات حقیقی

در این صورت تو ذرات حقیقی

درین صورت بماندستی تو غافل

چرا غافل شدی هان گرد واصل

اگر واصل شوی منصور رازی

یقین دانم که جان و سر ببازی

سر و جان چیست چون اسرار دیدی

تو باشی بیشکی گریار دیدی

بجز یار آنچه یابی هیچ باشد

همه نقشی حقیقت هیچ باشد

یقین دلدار باقی هست فانی

اگر فانی شوی این سر بدانی

بشرع این صورت اسرار عالم

همه ذاتست بیشک سوی این دم

همه فانی شمر جز دید جانان

طلب میکن درون توحید جانان

چو توحیدت شود در بود جان فاش

تو بشناسی در اینجا بود نقاش

در اینجا چون شناسای خود آئی

بنور عشق بی نیک وبد آیی

چونیک و بد کنی در پیش جانت

بگو با خود نکو راز نهانت

وگر خواهی بگفتن پیش هر کس

بگیرد راه صورت پیش و از پس

ترا باید نمودن راز اینجا

که کردی در یقین سرباز اینجا

اگر درعشق کردی جان فشانی

تو با جانان ابد باقی بمانی

تو باشی او حقیقت در حقیقت

نمود ذات او اندر شریعت

طبیعت نبود اینجا با تو دریاب

درین سرها که میگوئی تو دریاب

چهارت اصل عنصر سوی دنیا

شود فانی وگردی ذات مولا

شود آتش یقین نور عیانی

شود اینجا نشانش بی نشانی

حقیقت باز گردد سوی خود باز

که خواهد بود آخر صاحب راز

حقیقت آب سوی آب گردد

عیان در سوی او غرقاب گردد

دگر جان خاک یابی اصل در خاک

شود محو و بیابی بیشکی پاک

همه اینجای در غرقاب پیداست

درین صورت وی از ترکیب پیداست

چو اینجا عشق نقش خود نمودهست

ابا خود بیشکی گفت و شنودهست

تو گراو خواهی اینجاگه چنین کن

چومردان ذات خود را پیش بین کن

چنین کن تا بیابی وصل جانان

فنا شو تا بیابی وصل جانان

چه خواهی کرد صورت چون فنایست

در آخر مرو را عین بقایست

بقا هرگز نیابی سوی صورت

مگر وقتی که این دانی ضرورت

تو خواهی شد فنا در آخر کار

براندازی مراین صورت بیکبار

چو صورت رفت جانانت بیابی

حقیقت راز پنهانت بیابی

تو باشی لیک بیصورت در اینجا

چو او خود کیست مشهورت در اینجا

مرا خود با وصال یار کار است

که دلدارم کنون در عین دار است

وصال یار بر ما گشت اظهار

از آن بردار عشق افتاد عطار

چنان منصور رازم در حقیقت

که در عشقم نمودار حقیقت

چو بر دار است ما را پایداری

از آن با عشق کردم پایداری

مرا چون راز کل با عشق افتاد

از آنم عشق خواهد داد بر باد

که دارد تاب این نعمت که خاید

اگر چون ما خورد خود تا چه آید

بقدر خود خور اینجا لقمه را باز

چو مادر آخر اینجا باز سرباز

چو خوان عشق سرباز است اینجا

از آن عطار سرباز است اینجا

بخور این لقمه چون از دست شاهست

اگر جانت حقیقت هست شاه است

اگر جانت شود آگه ز اسرار

تو این خوان راخوری آخر بیکبار

تو میگوئی که تو بنویس و میخوان

کنون عطار چون خوردی توآن خوان

که دارد تاب این لقمه که دارد

که همچون تو حقیقت پای دارد

هر آنکو همچو تو آید در این سر

ز سر بیرون شود بر سر نهد سر

چو منصور است بردار حقیقی

درون تو نمودار حقیقی

ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی

چه راز دل چه اسرار آلهی

عجایب جوهری منصور آید

که جان اوحقیقت نور آید

چو جان ذاتست در عشق تو منصور

از آن خواهیم گفتن راز منصور

نظر درجای من اینجا ترا هست

از آنم از وصالت این چنین مست

چنانم مست کردستی که هشیار

نخواهم گفت از این حالت دگر بار

کجا جان مست و کی هشیار گردد

که همچون تو حقیقت یار گردد

توئی ای جان و دل اینجا درونم

حقیقت کرده درخود رهنمونم

که داندراز من بیشک تو دانی

که تو راز دل و جان جهانی

همه اینجا توئی و هم تو بینم

که با تو من یقین عین الیقینم

یقین من نیست اینجا گه باظهار

دمادم مینمایم سر اسرار

چو در فقرت نمائی لطف با من

کنی اسرار با من جمله روشن

مرا قهر تو لطف جاودانست

مرین اسرارها روشن از آنست

مرا کاینجا مرا با تست این راز

که خواهم گشت از عشق تو سرباز

چو لطف تست یاری ده درین راه

مرا زانم ز عشق دوست آگاه

منت منصور ای دانای بیچون

که خواهم گشت اندر خاک و در خون

منت منصورم اینجا راز گفته

نهان سرّت به هر کس بازگفته

منت منصورم ای جان جهانم

که اسرار توهم بر تو بخوانم

منت منصورم اندر راه عشاق

ولیکن در رهی آگاه عشاق

توئی جانان و هم تو من چگویم

توئی جمله که گفتی با که گویم

نمود عشق میگوئی و میخوان

که بیشک هم تودانی سرّ جانان

توراز خود همی گوئی درونم

بخواهی ریخت ای دلدار خونم

منم آگاه عشق آیا بصورت

ترا مییابم اینجا گه ضرورت

ضرورت نیست لیکن هست اینجا

وصالت کی دهم از دست اینجا

تو تا در جان شوی اسرار گویان

کمال عشق خود در شوق جویان

که باشم من تو باشی گاه و بیگاه

گدایم مینمایم خویش بر شاه

تو در جانی و هم شاه منی تو

درون خورشیدی و کل روشنی تو

اگر بنشینم اندر راهت ای جان

تو هم هستی ز خویش آگاه ای جان

توآگاهی نیم من همچو عشاق

توانی میدهم در جمله آفاق

بگویم تابدانندت همه سر

کنم اسرارت ای جان جمله ظاهر

بگو عطار این دم جملگی فاش

چو دیدی در درون خویش نقاش

بگو عطار هم از جان بیندیش

حجاب خویشتن بردار از پیش

بگو عطار هیلاجت دمادم

که حلاجت بود دردم دمادم

منم اسرار او گفته ترا باز

توئی اینجا که با ما گشته دمساز

بوصل اکنون چو جانت میفشانی

بگو اسرار ما کل در معانی

ز ما میگوی چون مائیم منصور

که تا اینجا نمائیمت همه نور

ز ما میگوی چون مائیم اینجا

که ما اینجات بنمائیم پیدا

ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو

که کل اینست اینجا گه یقین تو

مده از دست اینجاگه یقینت

که در یکی نمودارست اینت

چو در یکی خود هستیم وصلت

هم از یکی نمودستیم اصلت

چو اصل وصل ما اینجاست با تو

دوئی ما همی یکتاست با تو

توئی برداشتی جان منی تو

چو پیدائیم و پنهانیم بنگر

حقیقت نیست جز من تا بدانی

یقین از ماست کل روشن نهانی

همه روشن بما اینجاست میبین

ز دید و بود ما پیداست میبین

همه چیزی حقیقت جمله مائیم

که ذات تو به هر کسوت نمائیم

زهی اسرار تو در جان عطار

گرفته جان و دل پنهان عطار

توئی با من حقیقت با تو باشم

مرا کن محو تا من هم تو باشم

تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم

دمادم سر تو دیدم بخوانم

زهی وصل تو جان و دل ربوده

که با ما خود بگفته خود شنوده

وصالت آتشی کرده است پیدا

بخواهد سوخت اینجا جمله جانها

بخواهد سوخت هر چیزی که باید

چو نبود هیچ سوی تو شتابد

عجب از عقل بیرونم بمانده

عجب در خاک و در خونم بمانده

میان خاک وخونم آشنائی است

میان خاک و خون عین جدائی است

میان خاک و خونم هست آن ذات

بحمدالله کنون در عین آیات

دمادم مینمایم راه توحید

دمادم می برون آیم ز تقلید

دم من از جهان از تست زنده

حقیقت این دمم اینجا بسنده

دم من اصل کل از آن دم تست

حقیقت عین بودم از دم تست

کجائی این زمان عطار اینجا

یقین شو بر سر اسرار اینجا

ز حلّاج این زمان مانده است باقی

عجایب من که کردت دست ساقی

تو گر مست لقائی همچو منصور

مشو هان ازوجود خویشتن دور

درین صورت بگو اسرار اینجا

که برخورداری از دلدار اینجا

در این صورت دمادم عین جانست

دمادم با تو در شرح و بیانست

چه حاجت نیز گفتن هر زمانت

ولیکن راز بهر داستانت

شود پیدا دمادم کشف دلدار

همی خوان و همی گوهان تو بردار

سخن با جانست تا تو هم بدانی

مراد خویشتن حاصل توانی

سخن با جانست اینجا گه بتحقیق

که جان اینجا زجانان یافت توفیق

سخن اینجا چو با جان اوفتادهست

از آن این شور و افغان در نهاد است

مرا بحریست اندر شور و افغان

که جمله اوست اندر وصل جانان

دل اینجا تا بیابد درّخود باز

کجاباز آید او از نیک و بد باز

دل اینجا تا بیابد راز بیچون

کجا بیرون شود از خاک و از خون

دل اینجاتا نیابد آنچه گم کرد

کجا بیرون شود در عشق کل فرد

دل اینجادید در ما روشنائی

از آن پیداست در سرّ خدائی

دل اینجا یافت سالک محرم راز

حقیقت پرده از پیشت بر انداز

در اینجا پردهٔ در پیش دارد

از آن غم دایماً دل ریش دارد

در اینجا پرده برداری یقین باز

در اینجاکی بود در پیش بین باز

در اینجا پرده را گرمی ندانند

بجز یکی نبینند و ندانند

در اینجا وصل او آید پدیدار

بداند اصل گردد مست هشیار

ز جانان مست خود هشیار باشد

ز بود جسم خود بیزار باشد

مرا چون کار با دل اوفتاده است

از آنم راز مشکل اوفتاده است

دلم چون واصلست از یار اینجا

یقین او بیشکی دیدار اینجا

ز جانان دارد و در جان بدیدهست

که جان در یار و در گفت و شنید است

چو دل با جانست دل دیداردانم

حقیقت جان در اینجا یار دانم

دلم جز جان نه بیند هیچ غیری

که بیجان کی زید اینجا بسیری

که چون در جان و دل اینجاست واصل

ز جانانش همه مقصود حاصل

چو جان داردوصال دوست اینجا

یقین دانم که کلّی اوست اینجا

جمال دوست اندر جانست بنگر

حقیقت جان جانانست بنگر

چو جان منصور راز آمد پدیدار

وی از سرّ اناالحق گشت بیدار

چو درجانست وی مانند عطار

مبین چیزی حقیقت جز که دیدار

چو درجانت روی مانند حلاج

همه در ذات جان مییاب محتاج

چو در جانست اینجا سر جانان

ز جان دریاب راز خویش از جان

ز جان دریاب آنگه شو پدیدار

که جان در جان شده ناید پدیدار

چنان مست جمال جان شدستم

که من از بود خود پنهان شدستم

چنان مست جمال جانم امروز

که هم پیدا و هم پنهانم امروز

چنان مست جمال جانم از شاه

که جانم هست گوئی جملگی شاه

چنان مست جمال ذوالجلالم

که میگردد زبان از عشق لالم

همی خواهم که گویم راز جان باز

مرا میگوی اینجا جان جان باز

که راز ما مکن فاش اربگوئی

در این میدانت اندازم چو گوئی

بخواهم گفت من از جان گذشتم

چه باشد جان از آن آسان گذشتم

ز جان آسان گذشتم همچو حلاج

کنم از بهر تیر عشق آماج

دلم تا جمله مردان باز داند

نمود عشق از من باز داند

چو من از جان گذشتم در نهان من

ز جان گفتم یقین از جان جان من

چنین افتاد اینجاگاه اسرار

نمیداند کسی جز غیر عطار

چنین افتاد با عشق آشنائی

مرا با دیدن ذات خدائی

خدا در ذات جانست ار نهان تو

درون جان نظر کن جان جان تو

خدا با تست ای دل در یقین باش

تو منصوری و درعین یقین باش

در این عین یقین ای جان تو بشنو

درین گفتارها از جان تو بگرو

تمامت وصل داری در عیانست

همی گویم یقین شرح و بیانست

بیانست از تجلی بازگویم

ز منصورت حقیقت راز گویم

چو شاه دین یقین منصور از الله

که در آفاق شد مشهور الله

حقیقت راز برگفت از سردار

ایا پیر جهان ای شیخ اسرار

چو شبلی آن شنید و گفت خاموش

دل پیر دگر آمد فراجوش

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

بزرگی گفته است این سر مرا باز

بگویم بیشکی اینجا ترا باز

چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار

که صورت در فنا آمد پدیدار

حقیقت اصل کل اینجا فنا بود

فنا میدان که کل دید خدا بود

اگر دید خدا خواهی که بینی

فنا میبین اگر صاحب یقینی

حقیقت بود خود دیدم فنا من

فنا دیدم رسیدم در بقا من

بقا چون آخر کار است این راز

مبین این صورت و معنی بینداز

فنا چون کل شیئی هالک آمد

فنا اینجای راه سالک آمد

اگر سالک فنای خود بداند

شود واصل بقای خود بداند

سلوک تو در اینجا گه نمود است

فنا شو زانکه اینت بود بود است

اگر ز اینجا زنی دم در فنایت

شود دم کل بمانی در بقایت

بقای تو فنای آخر اینست

خدا خواهی شدن کل آخر این است

تو خواهی شد فنا در آخر کار

تو خواهی بد خدا در آخر کار

چو این صورت رود کل از میانه

بیابی کل بقای جاودانه

خداگردی چو صورت رفت از بر

زهر وصفی که خواهم کرد رهبر

تو این دم ماندهٔ اندر صور باز

نمانده بر سر این رهگذر باز

حقیقت بود دنیا رهگذار است

ترا با صورت دنیا چه کار است

یقین صورت ز باد و آب و آتش

درین خاکست آتش مانده سرکش

ترا تا آتش کبر است در سر

نخواهی یافت این صورت تو در سر

ترا تا باد پندار است اینجا

کجا جانت خبردار است اینجا

ترا تا آب اینجا گه روانست

ترا ذوقی ز روحت در روانست

تراتا خاک باشد روشنائی

نخواهی یافت درعین خدائی

بکش این آتش طبع و هوایت

مجو از یار در اینجا بقایت

مریز اینجایگه آب رخ دوست

اگرچه خاکی آمد مغز در پوست

میان هر چهاری باز مانده

توی رازی و اندر راز مانده

چهارت دشمن اینجا در کمین است

حقیقت جان بدیشان پیش بینست

ز جان گر ره بری در سوی جانان

بمانی زنده دل در کوی جانان

ز جان گر رهبری در سوی اول

نمانی تو در اینجا گه معطل

ز جان گر رهبری در حضرت یار

ترا آن جان جان آید خریدار

ز جان گر رهبری در جزو و در کل

برون آئی تو از پندار و از دل

ولیکن چون کنم تو میندانی

وگر دانی عجب حیران بمانی

ترا این کار گه چون ساختستند

وزین هر چار چون پرداختستند

تو اندر این چهاری مانده سرمست

نمیدانی که این صورت که پیوست

ره تو دور و تو اندر سر راه

بمانده باز اینجا در بن چاه

رهت دور است و تو اینجا اسیری

که خواهد کردت اینجا دستگیری

ز من زادی تو اینجا گه بصورت

نماندستی در اینجا در کدورت

حضورت باید و اسرار دیدن

پس آنگاهی رخ دلدار دیدن

حضور ار آوری اینجا بکف تو

زنی تیر مرادی بر هدف تو

حضور اینجا طلب در عین طاعت

پس آنگه بین تو از عین عنایت

اگرچه شرح بسیارت بگویم

دوای دردت اینجا گه بجویم

اگرچه درد عشقت بی دوایست

دوایم عاقبت بیشک بقایست

دوائی جوی اینجا در فناتو

که بعد از مرگ یابی آن لقا تو

تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را

طلب میکن ز دیدار آن بقا را

بقا گر بیشتر داری بدانی

که جاناراضیست این زندگانی

اگر خواهی که بینی رهنمایت

حقیقت آنست اینجا گه بقایت

بقای توست جانت کز فنا نیست

ازین حبس وز زندانش رها نیست

در آخر باز بین و راز بنگر

چو شمعی سوز و میساز و بنه سر

بسوز ای همچو شمعی در فنا شو

برانداز این صور سر خداشو

چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی

نکو بنگر که بس چیز عزیزی

همه باتست این اسرار بیچون

که اینجاماندهٔ در خاک و در خون

در آخر خاک آمد چون ترا هم

سزد گر دمبدم سازی تو ماتم

در آخرجای تو در شیب خاکست

دلامیدان که کاری صعبناک است

در آخر ازل خود بازدان تو

ز پیش از رفتن خود باز دان تو

در آخر اول است و آخر اینجاست

حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست

نمیدانم گه این سر با که گویم

ابا که این زمان این راز گویم

که میداند صفات او تمامت

که بگرفتست غوغای قیامت

که میداند که تا خود راز چونست

همی انجام با آغاز چونست

ترا گر ره دهد دلدار اینجا

بسوی خود کند پندار اینجا

دو روزی کاندرین عالم تو باشی

بکن جهدی که با تو تو نباشی

از آن ماندی بدام خود گرفتار

که ماندی در سوی صورت به پندار

ترا تا هستی و پندار باشد

کجاجان تو برخوردار باشد

ز نور عشق تادر ظلمت تن

گرفتاری تو گوئی ما و یا من

ز ما و من نه بینی هیچ اینجا

مده دستار صورت پیچ اینجا

ببوی عشق جانت زنده گردان

چوخورشیدی دلت تابنده گردان

ترا تا عشق ننماید رخ خویش

حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش

حجاب عقل صورت دان تو ای دل

که صورت هست و عقلت مانده غافل

ولیکن جان بود هم یار معنی

که اوست اینجای برخوردار معنی

یقین عشق است اسرار دو عالم

کزو منصور زد اینجایگه دم

حقیقت عشق را منصور زیبا است

بدو پیدا همه اسرار پیداست

ورا این سر شد اینجا آشکاره

ولی کردندش اینجا پاره پاره

بدید آنکه درینجا گه نهان بود

همه پنهان بُدند و او عیان بود

نظر کردند اینجا صاحب راز

همه درخود بدید اسرارها باز

چو در خود دید اینجا روی دلدار

ز جان بیگانه شد در کوی دلدار

چو درخود دید اینجا روی جانان

همه دیده ز خود پیدا و پنهان

حقیقت آمدن رادید رفتن

ورا واجب شد اینجا باز گفتن

چو او از آمدن اینجا خبر داشت

یکی را دید و یکی در نظر داشت

یکی را دید او اندر دوئی گم

همه چون قطره بد او عین قلزم

همه منصور دید و او خدا بود

نه از این و نه از آن او جدا بود

همه خود دید و کس اندر میان نه

نه بد او بود اصل جاودانه

همه خود دید و خود دید و خداوند

همه او بود هم ازخویش و پیوند

از اول تا بآخر ذات خود دید

سراسر نفخه آیات خود دید

چنان خود دید او را دوست اینجا

که یکی بوده مغز و پوست اینجا

همه بود خدائی دید وگرنه

بجز او در یکی و پیش و پس نه

همه اندر یکی دیده خدائی

یکی باشد که نبود زو جدائی

همه اندر فنا دید و بقا هم

خدا بود و خدا آمد خدا هم

چو اندر اصل نطره راهبر شد

یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد

چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت

فنا کل دید و خود کلی فنا یافت

چو از آغاز و انجام خدائی

یکی را دید در جام خدائی

همه دنیا بر او بود ناچیز

چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز

ولیکن شرح این بسیار آمد

ازو دیدار با عطار آمد

چه گویم شرح چون دو رودراز است

در این سرها بسی شیب و فراز است

بسی شرح است درهیلاج بنگر

مرو بیرون زخود حلاج بنگر

تو اندر عشق هیلاج جهانی

تو منصوری و حلاج جهانی

توئی منصور گر ره بردهٔ تو

چرا چندین چنین در پردهٔ تو

توی ای غافل اینجا گاه منصور

ولی از نزد او افتادهٔ دور

چرا دوری تو چون نزدیک یاری

شدی دیوانه و عقلی نداری

از آنت نیست عقل ای مانده غافل

که همچون او نمیگردی تو واصل

از آنت این همه تشویش بیش است

که چندینت غم دیدار خویش است

تو چندین غم چرا اینجا خوری تو

چه میدانی که آخر بگذری تو

ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه

حقیقت هم توئی در خلوت شاه

ترا از بهر آن اینجا خبر کرد

که جز از من همی باید گذر کرد

ترا اینجا بسی کرد او نمودار

مگر کاینجا شوی از خواب بیدار

تو گر بیدار گردی یک زمان دوست

یکی یابی در اینجا مغز با پوست

ولیکن مغز اینجا کار دارد

که او جان تو در تیماردارد

بجان دانی تو ره اندر بریار

ولی در حضرت او نیست دیار

همه غوغا در اینجایند خاموش

شنو این و بکن این جام را نوش

از اول پوست این جا کن نگاهی

که تا پیدا کنی در عشق راهی

نظر چون کرد اینجا گاه در پوست

یقین از جان همی دان کاین همه اوست

ولی چون رفتی اینجا در سوی دل

نظر کن تاکنی مقصود حاصل

ولی چون دل بدانی بار خانت

نظر کن بین بدل راز نهانت

بدل دیدی و جان دیدی در اینجا

دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا

چو اندر ذات یابی راز جانان

ز انجامت بدان آغاز جانان

چو اندر ذات آئی در یکی گم

شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم

چو تو اندر یکی کردی نظاره

صفات جمله بینی پاره پاره

دوئی پیوستگی مییاب در وی

که پیوند است کل با دانش وی

چو اندر بود خود کردی نگاهت

نظر داری چه در ماهی و ماهت

تمامت آفرینش پیش بینی

که باشی چه پس و چه پیش بینی

همه اندر تو باشد تو نباشی

حقیقت در خدائی خویش باشی

تو باشی لیک این بسیار راز است

سفر کن گرچه ره دور و دراز است

چه گوید هرچه گوید خوب باشد

نماید طالب و مطلوب باشد

خطاب طالب اول یاب آخر

یکی بین اولین در سوی آخر

دوئی چون نیست اینجا آخر کار

یکی باشند چه نقطه چه پرگار

تو پنداری که خود اینجا شوی باز

تو اینجا میروی و میروی باز

تو آنجائی و آگاهی نداری

گدائی میکنی شاهی نداری

توئی شهزاده اینجا در گدائی

فتادستی و زرقی مینمائی

توئی شهزاده لیک از نسل آدم

که آدم هست اسرار دو عالم

ره خود گرچه گم هم خویش کردی

از آن جان و دلت باریش کردی

اگرچه آدم او را یافت اینجا

ولیکن در قفس او ماند تنها

حقیقت مرغ باغ لامکان بود

که معنی و صور هم جانجان بود

حقیقت بود صافی اندرین راه

از آن مقبول آمد در بر شاه

چو صافی شد مر او را صاف دادند

بهشت نقد در پیشش نهادند

از آن او را بود اینجاچنین صاف

که بیشک پاک شد در حضرت او صاف

چو او را جوهر جان وجودش

یکی شد جملگی کرده سجودش

حقیقت جوهر او بود بیچون

که اینجا صورت آمد بی چه و چون

چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست

از آن این شورو افغان در جهان خاست

چراغی بود آدم از تجلا

فکنده پرتوی در عین دنیا

از آن پرتو که از اعلا نمودار

شد از اسفل یقین آمد پدیدار

از آن پرتو که او را بود آنجا

حقیقت یافت هم معبود هم آنجا

کرا برگویم این سر نهانی

نمیبینم یکی ای دل تو دانی

دلا باتست گفتارم در اینجا

که میدانی تو اسرارم در اینجا

دلا با تست گفتارم سراسر

همی داری یقین از من تو باور

در اینجاچون منم باتو یقین باز

ابا هم آمدستم صاحب راز

منم باتو تو با من هم جلیسی

چرا درمانده در نفس خسیسی

نه جای تست ای دل صورت اینجا

اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا

همی دارم ولی تا آخر مرگ

چو من دنیا کن و هم آخرت ترک

حقیقت ترک خود کن گر توانی

که اندر ترک برگ خود بدانی

ترا داد ار ترکست و تو تاجیک

بمانده بر سر این راه باریک

ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است

دمادم از خودت پاسخ نموده است

ترا چون آن مه خوبان عالم

حقیقت رازها گفته دمادم

چرا چندین تواندر بند خویشی

وز آن مجروح و دل افکار خویشی

نه چندین گفتم ای دل در جواهر

تراتا سر معنی گشت ظاهر

ترا چون کردم اینجا واصل یار

تو ماندستی حقیقت واصل یار

اگر غافل بمانی دل درین راه

چو رو به باز مانی در بن چاه

اگر غافل بمانی دل درین درد

کجاآخر بخوانی آیت فرد

اگر غافل بمانی دل درین گل

کجائی آخر اندر سوی منزل

اگر غافل بمانی وای بردل

بسی گرید ز سر تا پای این دل

اگر غافل بمانی باز مانی

چو گنجشکی بچنگ بازمانی

اگر غافل بمانی کافری تو

کجا در منزل خود رهبری تو

ترا مرگی حقیقت گور باشد

از اول گر نه چشمت کور باشد

ترامنزل چو درخاکست ای دل

درون خاک خواهی بود واصل

وصال ای دل ترا در روی خاکست

ترا هم رهگذر در سوی خاک است

وصالت ای دل آخر در فنایست

بشیب خاک ره بیمنتهایست

وصالت آخر است اندر دل خاک

که اندر خاک خواهی گشت کل پاک

دل خاک است در آخر وصالت

همین خواهد بدن در عین حالت

درین منزل تو آخر باز دانی

وگرنه سوی صورت با زمانی

فنا شو در دل خاک و عیان بین

پس آنگه شو محیط و جان جان بین

همی جوئی تو این ره اندر اینجا

دریغا نیست کس آگه در اینجا

از این منزل بسی رفتند و کس نیست

چه گویم کاندرین ره باز پس نیست

در این منزل همه مردان فنایند

اگرچه در فنا اینجا بقایند

در این منزل که آخر خاک و خونست

که میداند که سرکار چونست

در این منزل نخواهی بود بیدار

در آخر گردهان از عشق بیدار

اگر هشیاری و گرمست اویی

بآخر خاکی و هم پست اویی

ز هشیاری همی جوئی تو مستی

رها کن این خیال بت پرستی

بت صورت پرستی در میانه

نخواهد ماند این بت جاودانه

چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم

در این راز کلی با تو سفتم

بخواهی مرد ای صورت در آخر

طلب کن بیش از آن این سر خانه

که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی

که در دنیا تو بیشک ذات اوئی

که میداند چنین سر در چنین راز

چگونه آمده است و میرود باز

که میداند صفات او تمامت

که بگرفتست غوغای قیامت

چو اینجا آمد از آنجا حقیقت

فتاد اندر بلای این طبیعت

ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست

گیاهی رسته اینجا برگذاریست

چودنیا دید آدم گشت زاری

که اورا بود بیشک رهگذاری

چو اینجا رهگذار آن جهان دید

از آن خود را حقیقت جان جان دید

اگرچه بود سالک اندر این راه

در اول باز دید اینجا رخ شاه

نفختُ فیه من روحی چو او بود

جمال خویشتن از عشق بنمود

دم آن دم چو آدم یافت اینجا

حقیقت باز آن دم یافت اینجا

دم آدم نفختُ فیه برخوان

اگر ره مسپری در سر جانان

نفختُ فیه من روحی چو خوانی

ز نفخ خود رسی اندر معانی

نفختُ فیه اینجا گه چه باشد

بگو معنی که این معنا چه باشد

همه اینست اگر این راز دانی

بدانی جمله اسرار معانی

همه اینست و اینجا جمله گویند

از این دم دمبدم در گفت و گویند

از این معنی بگویم شمّهٔ باز

مگر ره یابی اندر سوی او باز

ز خود جانان بتو اندر دمیده است

ابا تو راز گفته است و شنیده است

ابا او خود بخود او صورت خویش

نمود عشق را آورد در پیش

نمود عشق خود را کرد اظهار

که تا بنماید اندر پنج و درچار

نمود عشق خود اینجا نهان کرد

عیان برگفت وخود را داستان کرد

نمود عشق خود اندر دل و جان

عیان کرد و نهان پیدا نمود آن

حقیقت گفت صورت ساخت اینجا

طلسم بوالعجب پرداخت اینجا

ز بود خود نمود اینجا دم خود

نهادش نام اینجا آدم خود

ز ذات خود صفات خود نمود او

نهادش نام آدم در نمود او

چه میدانم که هم خود راز داند

خود اندر راه خود خود باز داند

چو عشق اوست اینجا آمده باز

رود در قرب خود با عزّ و اعزاز

چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است

مگر دلدار اینجا رخ نموده است

نمیدانی تو ای عطار آخر

که اسرار است اندر عشق ظاهر

چه میگوئی که هرگز کس نگفته است

در اسرار این معنی که سفته است؟

تو میدانی که میدانی بتحقیق

ترا معشوق اینجاداد توفیق

حقیقت آنچه میگوئی یکی است

ترا این راز اینجا بیشکی است

که هر چیزی که گفتی درحقیقت

همه اسرار جانست و شریعت

عجب راز تو مشکل حالت افتاد

که آتش در پر و در بالت افتاد

در اینجا سر خود از عشق دانی

حقیقت جان جان در پیش دانی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

حقیقت ایدل اکنون چند گوئی

همی گوئی تو تا پیوند جوئی

ترا پیوند با جانست و جانان

توئی پیدا ولی در عشق پنهان

تو پیدائی و ناپیدای جانی

که میدانم تو راز خویش دانی

نمیداند کسی احوالت ای دل

تو میدانی دراینجا راز مشکل

تو میدانی که اندر عشق و هجران

چه بار غم کشیدستی ز جانان

مرا ای دل ابا تو جمله کار است

مرا با تو سخنها بیشمار است

مرا باتست اینجا گفت و گویم

که سرگردان تو مانند گویم

مرا عمریست ای دل تاتوانی

که تا من چند گفتم از معانی

ریاضت چند من از تو کشیدم

اگرچه با تو درگفت و شنیدم

بسی گفتم ترا ای دل ز جانان

که هم بنموده است اسرار پنهان

ز جوهر جوهرت دادم در اینجا

ترادر دانهها دادم در اینجا

دلا باتست هر راز نهانی

تو میگوئی دلا و هم تو خوانی

تو بینائی درون چشم مانده

کنون درجسم خود بی اسم مانده

منزه از دوعالم در وصالی

درین حضرت تجلی جمالی

درین عالم دو عالم از تو پیداست

همه شور و فغانها از تو برخاست

بسی شور از تو در روی جهان است

کسی سر تو جز تو کس ندانست

تو دانائی و جز تو کس نشاید

وگردانی کجا رازت گشاید

ز حل مشکل صدق و صفائی

تو بخشیدی جهانی را صفائی

نه در کون و مکان آیی پدیدار

که بیشک خواهی اینجا گاه دیدار

ترازآنحضرت اینجاگه خبر هست

ازین ذات تو اینجا باز پیوست

تو بیشک حضرتی و خانهٔ یار

ز دیداری توئی دیوانهٔ یار

از آن دیوانهٔ و بازمانده

که مستی دمبدم در راز مانده

ازین دیوانگی دربند ماندی

درآخر رخت در دریا فشاندی

دلا اینجا سخن بسیار و ده دور

گهی مستی ز عشق و گاه مخمور

زمانی مست عشقی در خرابات

زمانی مست شوقی در مناجات

زمانی گنج اندر پیش داری

زمانی عقل پیش اندیش داری

زمانی بر در خمّار مستی

زمانی سوی دیری بت پرستی

زمانی بر گذشته از دو عالم

زمانی شادی و دیگر تو در غم

دمی در گفتن اسرار واصل

دمی دیگر بماندستی تو غافل

دمی درکون ودیگر در مکانی

دمی در صورت و گه در نهانی

دمی در کافری زنّار بندی

دمی خود را بپای دار بندی

دمی واصل دمی عاشق درین راه

فزونی آخر از این هفت خرگاه

تو خواهی برد با خود جاودانی

که مرغ باغ عشق لامکانی

درین چندین عجایبهای اسرار

که تو دیدی کنون در عین پرگار

فزون از عقل و بیرون از ضمیر است

که جانانست و جانت دستگیر است

دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش

کجا یابی تو اسرار صفاتش

در اینجادان که اینجا آشکار است

درون جان و دل پروردگار است

ازل را با ابد پیوند او ساخت

ترا در ذات خود از عشق بنواخت

در این صحن ز مرد رنگ افلاک

که گردانست اندر حقهٔ خاک

ازین چندین گل پر نور سوزان

که ایشانند در عالم فروزان

کمال صنع خود پرداخت از ذات

بهم پیوست اینجا دید ذرات

که داند حد آن بنگر در اینجا

تو بستی که گشاید این معما

ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم

جمال شاه جان پیداست گفتم

جمال شاه اندر تو پدید است

همه کون ومکان در تو پدیداست

دو عالم در تو ای دل ناپدیدار

تو اینجائی و آنجاناپدیدار

زهی دل این همه گفتار از تست

حقیقت روشنی عطار از تست

مرا اینجا ابا تو سوی دنیا

خوش آمد لاجرم در عین مولا

دلا عطار باتست و نه در تست

ترا اینجا و او و مر ترا جست

بیابد چون مر اوراکشته بینی

بخون و خاک وی آغشته بینی

مرا با تو وصال و هم فراقست

بسی دیدار شوق و اشتیاقست

مرا باتو حدیث از شوق افتاد

سخن هر لحظهٔ با ذوق افتاد

رها کن زهد خشک و نام وناموس

که دنیا جملگی ملکی است افسوس

همه دنیا نیرزد پرّ کاهی

بنزد عاقلان دنیاست راهی

همه دنیا مثال حقّهٔ دان

درون حقه در خورشید تابان

همه دنیا مثال یک چراغست

فتاده بر کنارش پر ز زاغ است

نظر کن سوی دنیا دمبدم تو

دگر بشتاب در عین عدم تو

نظر کن درجهان و جان همی بین

دگر یک لحظه هر جانان همی بین

چو جانان دمبدم رخ مینماید

ز وصل خویش پاسخ مینماید

ز ماهی تا بمه در صنع بیچون

که پیدا کرد در تو بیچه و چون

نظر میکن تواندر جمله ذرات

که گویانند در تسبیح و آیات

همه در زمزمه در ذکر الله

همه اینجایگه از راز آگاه

همه با او در اینجا در مناجات

طلب دارند از دیدار حاجات

همی خواهند تا او را به بینند

همه در سر او صاحب یقینند

همه بی او و با اویند در راه

حقیقت مرد معنی زوست آگاه

زمانی گوش کن هان تابدانی

که پنهان نیست اسرار عیانی

همه عالم پر از خورشید بنگر

حقیقت سایهٔ جاوید بنگر

نظر کن بامدادان سوی خورتو

دراین معنی که گویم در نگر تو

به بین آن لحظه اندر صنع باری

که نوری میدمد در صیح تاری

عجب نوریست از آن حضرت ذات

حقیقت تابد آن بر جمله ذرات

منور میکند آن نور عالم

فزاید روشنی اینجا دمادم

دمادم روشنی آید پدیدار

برآید بعد از آن خورشید انوار

شود عالم منور از حضورش

شود روشن جهان از عکس نورش

رود تاریکی ظلمت د اینجا

نماند سایه جز نور مصفا

چنان دان اندر آن پاکی تو ای دل

که نور خورشوی زین راز مشکل

برآیی تا جهان جان منور

کنی ماندن یکبارگی خور

جهان جان دمادم روشنائی

همی ده تا یقین عین خدائی

ترا پیدا شود در آخر کار

بگوئی سر خود اینجا بیکبار

بیکباره چو دل بر این نهادی

در معنی در اینجا برگشادی

تو صبحی ای دل آشفته مانده

چرا در صبح باشی خفته مانده

بوقت صبح اینجا بین یکی راز

که اندر تست کل انجام و آغاز

ترا انجام و آغاز است اینجا

تراکل دیدهها باز است اینجا

نظر کن در نگر آغاز و انجام

بنوش از دست جانان آنگهی جام

دمادم نوش کن از جرعهٔ یار

که تا مستت کند در عین پندار

تو خورشیدی و مست راه جانی

چرا چندین بسر خود را دوانی

گهی زردی و گاهی شرح هستی

دمی در عین بالا گاه پستی

گهی اینجا ز اول آخر روز

بود در شغل و خوش میباش و میسوز

بدانی اول و تا آخر کار

شوی آخر در اینجا ناپدیدار

چووقت شام میآید پدیدار

نمیگردد نموده نانمودار

همه عالم چو شب آیند بیهوش

شوند وجام حضرت راکند نوش

همه مست جمال جان فزایند

مثال اولین حیران نمایند

شوند از خود نماند عقل در تن

برون آیند کلی از ما و از من

عدم باشد در آن دم هرچه بینند

کسانی کاندرین صاحب یقینند

یکی خوابست بیداری ایشان

ولی کی داند این مرد پریشان

هر آنجا کاشکار او نهانست

به بیداری نشین عین نشانست

همان در خواب باشد در ولایت

که ایشان راست در عین هدایت

ز بعد آن حیات و زندگانی

چو رفتی از صور بیشک بدانی

نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب

رموزی دیگر است این نکته دریاب

مثال مردهٔ آن دم که خفتی

نه بیداری نظر کن خویش و رفتی

تو اندر خانهٔ خویشی بمانده

عجب با خویش در پیشی بمانده

توئی اما وصالت نیست حاصل

نمیدانی از آنی مانده غافل

در آن دم وصل آنکس باز بیند

که اندر خواب بیشک راز بیند

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

 

چنین فرمود سلطان حقیقت

سپهر جان و دل قطب شریعت

نمود ذات و سر لامکانی

بگویم کیست تا کلی بدانی

نهاده بر سر معنی خود تاج

نهان و آشکارا نیز حلاج

که من در خواب دیدم حق تعالی

مرا بنمود اینجاگاه دنیا

همه دنیا من اندر خواب دیدم

همه ذرات درغرقاب دیدم

بدیدم هر دو عالم در درونم

نمودم روی در جان رهنمونم

حقیقت جان جان را باز دیدم

بخواب از وی تمامت راز دیدم

همه من بودم و من بیخبر ز آن

حقیقت بود من جز جان جانان

من و او هر دو یکی گشت درخواب

مثال قطره اندر عین غرقاب

چو دیدم راز بنمودم حقیقت

یکی دیدم در این عین طبیعت

یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود

نهانم در نهان کلی عیان بود

عیانی چون بدیدم جمله در خویش

حجابم آن زمان برخاست از پیش

بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار

بجان و سر شدم سرش خریدار

تو در خوابی کنون درعین صورت

نمیدانی تو این یعنی ضرورت

اگر بنمایدت چون او به بینی

بیابی صورت از صاحب یقینی

حقیقت مینماید یار اینجا

دمادم میفزاید یار اینجا

تو میبینی و در خوابی بمانده

ز بیآبی و در آبی بمانده

چنان مغرور در دنیا بماندی

که در صورت ابی معنا بماندی

زمانی کاندرین خواب جهانی

چنین در حرص و غرقاب جهانی

نگاهی کن به بیداری و بنگر

که تا اینجا که میبینی تو ره بر

حقیقت مرگ هم مانند خوابست

چو برقی عمر تو اندر شتابست

چو مردی خواب مرگت میبرد باز

پس آنگاهیت با خویش آورد باز

چو با خویش آیی و بینی رخ او

دگر میبشنوی زو پاسخ او

ترا چون وقت مرگ آید بدانی

نمود سرّخود گر کاردانی

یقین خواب طبیعت خود بود خواب

ز من خواب حقیقت خود تو دریاب

حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت

ولی خوش خفته در خواب طبیعت

چو مرگ آید شوی از خواب بیدار

برون آیی ز بیهوشی پندار

تو این دم شو ز خواب نفس بیدار

که دلدار است با تو بین رخ یار

زهی نادان گرش اینجا نیابی

کجا آنجاش بی آنجاش یابی

در اینجا راز آنجا دان و بنگر

نظر کن دل کتب برخوان و بنگر

تو با اوئی و او با تودر اینجا

ابا تو راز بگشاده در اینجا

درت بسته است و تو در بسته در خود

از آنی دایماً در بسته در خود

تو تا خودبینی او راکی به بینی

همه اویست وگر تو او به بینی

تو او میبین درون خویش زنهار

دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار

تو با اویی چنین غافل بمانده

چو ملحد گفته لاواصل بمانده

چه دانی راه نابرده بمنزل

کجا باشی بآخر عین واصل

در این منزل که دنیا نام دارد

که را دیدی که اینجا کام دارد

نه بیند هیچکس کامی ز اسرار

که نی آخر فرو ماند گرفتار

همه دنیا چو شور و فتنه آمد

حقیقت راهروزو کام بستد

گذر کرد و به آنجا رفت او باز

برفت از فتنه دید او عز و اعزاز

خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است

حقیقت گوی او از پیش برده است

بمیر از خویش تا زنده بمانی

که چون مردی حقیقت جان جانی

زوالت نیست اما در زوالی

وصالت نیست اما در وصالی

ترا خورشید جان تا بنده اینجاست

هزاران مهر و مه تابنده اینجاست

تو میدانی که اینجا کیستی تو

در این پرگار بهر چیستی تو

ترا در آفرینش هست بینش

تو هستی برتر از این آفرینش

کمالت برتر از حد کمال است

ترا اینجا بجانانت وصال است

بخواهد آفتابت هم فرو شد

نهان بیشک حقیقت نور او شد

دگر از برج غیبت سر برآرد

زوال آخر حقیقت می ندارد

زوالی نیست مر خورشید بنگر

که چون رفت او دگر باز آید از در

ترا خورشید جان چون رفت اینجا

بشیب مغرب اندر عین الّا

مقام تو بالّا میشود باز

برآید صبح کل الا شود باز

شود اندر وصال حال بیچون

یکی کرده همی از شست بیرون

حقیقت آفتاب این جهانی

تو در اینجا کجا خود را بدانی

توئی خورشید اندر عالم جان

شدستی در حقیقت جان جانان

توئی خورشید اما گردعالم

همی گردی برای کل دمادم

همه ذرات عالم از تو نورند

سراسر جمله در ذوق حضورند

دل عطار با تو آشنایست

ز نور تو پر از نور و ضیایست

ضیا ونور تو کون و مکانست

کسی نور تو کلی میندانست

کجا اعمی بیابد نورت اینجا

که پیدائی گهی در عشق دردا

مزین از توذرات دوعالم

زتو اینجایگه پر نور و خرم

هر آن وصفی که خواهم کرد از جان

حقیقت برتر از آنست میدان

مرا انباز عشقم رهنمونست

دلم اینجای بیصبر و سکونست

ندارم طاقت اسرار گفتن

نه سری نیز از کس میشنفتن

ندارم طاقت درد فراقش

همی سوزم دمادم ز اشتیاقش

ندارم طاقتی در پایداری

دمی در صبر یک دم بیقراری

مرا اینجا همان پیداست اسرار

که آن حلاج را آمد پدیدار

بجز حلاج چیزی می ندانم

که باوی گفتم و ازوی بخوانم

مرا چیزی به جز او ای دل اینجا

کزو گشتی بکل تو واصل اینجا

ز منصورم کنون واصل بمانده

چو او دست از دو عالم برفشانده

همان آتش که در حلاج افتاد

مرا در جان ودل آنست فریاد

زنم هر لحظه دم ازعشق منصور

اگرچه مینماید در دلم شور

چه سریّ بود این در آخر کار

که آمد در دل و در جان عطار

چه سری بود ای جان باز گویم

ز هر نوعی که خواهم راز گویم

چو میدانم که میدانم که اینست

دگر تقلید دین عین الیقین است

یقین اینست و دیگر نیست تقلید

مرا این راز میآید ز توحید

ز اول تا بآخر ختم این راز

که تا آخر بدیدم راز سرباز

مرا تا جان بود در دیر فانی

همه گویم ازو سر معانی

مرا تا جان بود زو راز گویم

ازو هر قصه هر دم بازگویم

مرا تا جان بود جز او نه بینم

کزو پیوسته در عین الیقینم

همه منصور میبیند درونم

همه خواهد بد آخر رهنمونم

همه منصور مییابم در آفاق

که منصور است اندر جزو و کل طاق

بجز او کیست تا من بنگرم کس

همه او دانم و میبنگرم کس

حقیقت اوست این دم سر گفتار

که میگوید درون جان عطار

ز دست عقل هر دم درشکیبم

که اینجا میدهد هر دم شکیبم

ز دست عقل من درماندهام من

مثال حلقه بردر ماندهام من

ولیکن عقل اینجا هم بکار است

که او را سر معنی بیشمار است

ز نور عشق در نور و ضیایم

که میبخشد همه نور و صفایم

مرا تا عشق گوید دمبدم راز

نخواهم ماند اندر عقل ممتاز

که باشد عقل پیری بر فضولی

ولی در عشق کی باشد اصولی

حقیقت عشق به از عقل میدان

ازو چیزی که میبینی تو میخوان

مرا تا عقل اول بود در کار

حکایتها بسی گفتم ز اسرار

ز عقلم بود اول گفت تقلید

ولیکن عشق دارم سر توحید

بنور عشق جانان یافتم باز

ز جان در سوی او بشتافتم باز

چه راز از عشق جویم تا بیابم

که از عشق است چندین فتح بابم

کمال عشق اگر در جان نماید

بیک ره جسم با جان در رباید

کمال عشق هر کس را نشاید

شگرفی چابک و پاکیزه باید

حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات

که میگویم دمادم سر آیات

مرا چون عشق درجانست و در دل

نخواهم ماند من یک لحظه غافل

دمادم سرّدیگر مینماید

مرا ازجان و ازدل میرباید

سخنهای مرا میدان و میخوان

که گفتارم به کل عشق است و جانان

گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید

چودیدم عشق رازم گشت توحید

دل و جان واقفند اینجا زتقلید

ولیکن بیشمار آید بتوحید

یقین شد حاصلم کل بیگمانم

که از سرّ یقین شد کل عیانم

یقین در پیش دار ای مرد سالک

که در عین یقین گیری ممالک

یقین گر باشدت اینجانمودار

مرا جان بیگمان آید پدیدار

یقین چون جان پیامی در همه تو

در اندازی بعالم دیدهٔ تو

یقین وصل است و باقی بیگمانت

مراین معنی که اینجا کس ندانست

بجز منصور کاینجابی گمان شد

گمان برداشت تاکل جان جاشد

گمان برداشت تا عین الیقین دید

در اینجا ذات کل آن پیش بین دید

گمان برداشت اینجا کل مطلق

جمال دوست دید وزد اناالحق

جمال دوست در خود جاودان یافت

نمودار حقیقت جسم و جان یافت

وصالش گشت اینجاگاه حاصل

که تا شد در جمال عشق واصل

چو واصل شد فغان از جان پردرد

که او بُد درمیانه صاحب درد

چودرد عشق اینجا دید اول

از آن شد عقل و جان اینجا مبدل

همان صورت که اول داشت اینجا

بکلی جسم را بگماشت اینجا

رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان

یقین پیوسته شد تا دید جانان

چنان از خود برون آمد که خود دید

خودی خود زخود الانکودید

ز خود بیرون شد و در اندرون یار

اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار

چو در چشمش کمی شد آفرینش

یکی بد در یکی عین الیقینش

از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او

ز خود بگذشت و کلی راز گفت او

چو بخشایش کسی را داد بیچون

بگوید راز بیچون بیچه و چون

اگر محرم شوی مانند منصور

سراپایت شود نور علی نور

اگر محرم شوی در جسم و جانت

گشاید سر بسر راز نهانت

اگر محرم شوی در دار دنیا

درون دل بیابی سر مولا

اگرمحرم شوی مانند مردان

یکی بینی درون خود جانان

اگر محرم شوی مانند عطار

نمائی سر کل آنگه بگفتار

اگر محرم شوی این راز یابی

در اینجا راز ما را باز یابی

چو مردان ره درون راز جستند

در آن گم کرده کی خود باز جستند

چواول راه گم شد اندرین راه

در آخر راه بردند سوی درگاه

در معنی گشاده است ار بدانی

بود در آخرت صاحبقرانی

چو راه اینجایگه بردند سویش

بمستی دم زدند در گفت و گویش

بگفتن راست ناید راست این راز

اگر از عاشقانی جان و سرباز

دگرگوئی ابا اهل دلان گوی

نه با کون خوان وابلهان گوی

کسی راگوی کوره برده باشد

بسوی دوست ره بسپرده باشد

ابا او گوی راز ار میتوانی

که او گوید ترا درد نهانی

مگو این درد جز با صاحب درد

که او باشد چو تو در عشق کل فرد

مرا این درد دل گفتن از آنست

که درمان من از صاحبدلانست

مرا با عشق راز است و نیاز است

که عشق از هر دو عالم بی نیاز است

مرا با عشق خواهد بودن این راز

که هم در عشق خواهم گشت جان باز

یقین صاحبدلان دانند در دم

که چون ایشان من اندر عشق فردم

منم امروز اندر درد جانان

بمانده در جهان من فرد جانان

از این دردم دوا آمد پدیدار

چنین در دردماندستم گرفتار

حقیقت دردم اینجا بی دوایست

که نور عشقم اینجا رهنمایست

تمامت اهل دل با من درونند

مرا هر لحظه اینجا رهنمونند

ندیدم هیچ جز ایشان در این دل

کز ایشانست هر مقصود حاصل

تمامت انبیا و اولیایم

همی بینم درون پر صفایم

همه با من منم در ذات ایشان

همی گویم به کل آیات ایشان

منم آدم منم نوح ستوده

منم دریار کل جولان نموده

منم موسی صفت کل رفته در طور

دم ارنی زده پس غرقه در نور

منم ماننداسمعیل جانباز

که تا دید ستم اینجا جان جانباز

منم اسحق اینجا سر ببازم

چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم

منم یعقوب دیده یوسف خویش

مرا یوسف کنون بیش است در پیش

منم جرجیس اینجا پاره پاره

حقیقت جزو و کل در من نظاره

منم بر تخت معنی همچو داود

سلیمانم رسیده سوی مقصود

منم اینجا زکریا پاره گشته

بساط جزو و کلم در نوشته

منم یحیی و سوزان در فراقش

همی نالم ز سوز اشتیاقش

منم عیسی که اندر پای دارم

حقیقت عشق جانان پایدارم

منم احمد زده دم از رآنی

کزو دارم همه سر معانی

منم حیدر که دیدارم یقینست

دل و جانم برازش پیش بین است

چو در من جمله دیدارند کرده

ازینم صاحب اسرار کرده

همه در من پدیدارند اینجا

درون من بگفتارند اینجا

چو من در این یقین باشم سرافراز

از آن خواهم شدن در عشق سرباز

محمد جان جان تست بنگر

ز نور جان تو اینجاگاه برخور

علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب

اگر مرد رهی مگذر ازین باب

علی نفس محمد دان حقیقت

علی بیرونست از دار طبیعت

علی بنمایدت راز نهانی

گشاید بر تو درهای معانی

دو دست خود زد امانش تو مگذار

که تا بنمایدت اینجایگه باز

از آن خوانندش اینجاگاه حیدر

که او بگشاد در اینجای صد در

در معنی علی بگشاد اینجا

مرا این گنج کل او داد اینجا

شبی دیدم جمال جانفزایش

شده افتاده اندر خاکپایش

ازو پرسیدم احوالم سراسر

مرا برگفت اندر خواب حیدر

بگفتم رازها در خواب آن شاه

مرا از کشتن او کردست آگاه

نمودم آنچه پنهان بود بر من

که تا اسرارهایم گشت روشن

مراگفتا که ای عطار مانده

ز سر عشق برخوردار مانده

بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت

ببردی نزد ما راه شریعت

بسی اینجا ریاضت یافتستی

که تا عین سعادت یافتستی

بسی کردی تو تحصیل معانی

که تا دادیمت این صاحبقرانی

کنون از عشق برخوردار میباش

که کردی سر ما اینجایگه فاش

بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم

ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم

حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی

در اسرار ما اینجا تو سفتی

حقیقت بر تو این در برگشادیم

ترا گنج یقین در دل نهادیم

ترا این لحظه چون دادیم این گنج

ز ما اینجا بکش از جان جان رنج

بکش رنج این زمان چون گنج داری

ز ما در عشق هان کن پایداری

ترا خواهند کشتن آخر کار

که کردی فاش اینجا گاه اسرار

کسی کوراز ماگوید حقیقت

نه بگذاریم اور ا در طبیعت

حقیقت گفت منصور آن خود دید

در اینجا گه جفای نیک و بد دید

تو آن گفتی که آن منصور گفتست

که دیگر چون تو این مشهور گفته است

تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر

که تا آیی و بینی بیشک آن سر

هر آنکو کرد گستاخی درین راز

نه بگذاریم او را در جهان باز

کنونت وقت کشتن آمد ای دوست

که مغزی و برون آریمت از پوست

همه خواهیم کشتن همچو تو باز

که تا اینجا نگوید این سخن باز

کنون این گفته عطار بینوش

بشو یک ذره از اسرار خاموش

بگوی و جان خود را باز اینجا

که بگشادستمت در باز اینجا

کنون وقتست ای دل تا بدانی

که حیدر گفت این راز نهانی

مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان

دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان

تو برخوان ای محمد با علی راز

چو بشنودی بگفتی عاقبت باز

بخور این لقمهٔ اسرار معنی

دمادم کن ز جان تکرار معنی

حقیقت آنکه با ایشانست در کار

چو من آید حقیقت صاحب اسرار

محمد با علی تو باز بینی

چو بینی سر بریدی راز بینی

محمد اول اندر خواب دیدم

ازو بسیار فتح الباب دیدم

شترنامه ازو گفتم حقیقت

سپردم مرد را راز شریعت

حقیقت صاحب دعوت مرا اوست

که بیرون آوریدم مغز از پوست

بجز او صاحب دعوت که بینم

که او اینجاست کل عین الیقینم

که او بنمود راهم تا بر شاه

از آن هستی ز سر شاه آگاه

کسی کو احمدش کل رهنماید

درش اینجا بکلی برگشاید

بجز احمد هر آنکو جست حیدر

کجا بگشایدش اینجایگه در

در علم محمد حیدر آمد

که جمله اولیا را سرور آمد

سرو سالا جمله اولیا اوست

مشایخ را تمامت پیشوا اوست

هر آن سالک که راه مرتضی یافت

سوی احمد شد و آنگه خدا یافت

هر آن سالک که اینجا رهنماید

در آخر در برویش برگشاید

بجز حیدر مبین بشنو تو این راز

تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز

محمد با علی هر دو یکی است

ندانم تا ترا اینجا شکی است

محمد با علی سالار دیناند

که ایشان درحقیقت پیش بیناند

محمد با علی بشناس ای دل

که تا باشی درون کون واصل

محمد با علی ذات خدایند

که دمدم راز در جان مینمایند

محمد با علی فتحو فتوحست

محمد آدم و حیدر چو نوح است

حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند

که بیشک رهنمای این صفاتند

چو از احمد بحیدر در رسیدی

حقیقت هر دو یکی ذات دیدی

یکی دانند ایشان از نمودار

ز سر حق حقیقت صاحب اسرار

یکی ذاتند ایشان همچو خورشید

به ایشانست مر ذرات امید

محمد رحمة للعالمین است

علی بیشک صفات اندر یقین است

ایاسالک اگر تو مرد راهی

حقیقت واصلی در عشق خواهی

ره احمد گزین و سرّ حیدر

که بگشاید ز وصلت ناگهی در

مبین چیزی مجو جز ذات ایشان

نظر میکن تو در آیات ایشان

ره ایشان گزین و گرد واصل

کز ایشانست خود مقصود حاصل

از ایشان هر که خود را اصل کل یافت

چو منصور از حقیقت وصل کل یافت

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474471
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث