به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

حقیقت این چنین دان در شریعت

شریعت متصل دان در طریقت

چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت

دوئی منگر در اینجا در طبیعت

حقیقت با شریعت آشنایست

حقیقت ذات پاک مصطفایست

شریعت قول و فعل و صورت او

کنون بشنو تو از من صورت او

حقیقت با شریعت خانه و در

شناس اینجا چو احمد ذات حیدر

محمد شهر علم است ار بدانی

علی را دان تو از سر معانی

اگر داری سر علم علی تو

مرو بیرون ز گفتار نبی تو

بقول هر دو اینجا سر فرود آر

که از ایشان شوی از خواب بیدار

از ایشان راه معنی بازجوئی

وز ایشان سوی معنی بازپوئی

از ایشان گردی اینجا واصل حق

چنین دان در حقیقت سر مطلق

هر آنکو برخلاف راه ایشان

رود از غم بود دایم پریشان

هر آنکو دشمن کرار باشد

خدا از آن لعین بیزار باشد

هر آنکو دوستدار حیدر آمد

چو مغز از پوست هر دم برتر آمد

دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات

که آوردند از حق عین آیات

دو جوهر دان مر ایشان را بعالم

که حق از بهرشان آورد آدم

پدیدار آمده آدم از ایشان

در اینجا یافته اسرار جانان

ره ایشان کن و در منزل یار

پس آنگه گرد کلی واصل یار

ره ایشان کن اندر کل عالم

که تا یابی در آنجاگاه آدم

ره ایشان کن و شو محو دیدار

بجان و دل شو ایشان را خریدار

خریداری ایشان کن تو ازجان

که ایشانت نمایند دید جانان

تو ایشان مغزدان از آفرینش

حقیقت دوست دان از عین بینش

تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون

نموده روی خود در هفت گردون

نموده دعوت ایشان نظر کن

در اینجاجان از این معنی خبر کن

نمود دولت ایشانست عالم

زده اینجایگه از ذات کل دم

ره ایشان چه باشد عین تقوی

اگر کردی شدی دیدار مولی

بتقوی زندگانی کن که رستی

بجنت شاد با هر دو نشستی

بتقوی زندگانی کن در اینجا

دل و جان با معانی کن در اینجا

بتقوی زندگانی کن بر دوست

که مغزت زودگردد در یقین پوست

بتقوی زندگی کن بیشکی تو

که یابی در یقین دید یکی تو

بتقوی زندگی کن چو عشاق

که از تقوی شوی ای مرد ره طاق

بتقوی زندگانی کن تو ازدل

که ازتقوی شوی در عشق واصل

بتقوی زندگانی کن در اینجا

که از تقوی شوی در ذات یکتا

بتقوی و بپاکی یار بینی

تو بادلدار جان پندار بینی

بتقوی و بپاکی در جهان تو

بیاب ای دوست وصل جان جان تو

بتقوی و بپاکی در حقیقت

زنی دم اندرین عین شریعت

شریعت چیست مر تقوی سپردن

پس آنگه راز جانان چیست بردن

ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ

در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ

دمی بیباکی اندر راه معنی

مباش و گرد کل آگاه معنی

دمی گر این زنی مردت شمارم

که بیشک این چنین کرده است یارم

حقیقت پاکی صورت حقیقت

زنی دم اندر این عین شریعت

چه باشد عین تقوی پاکبازی

که جان و دل بروی دوست بازی

هر آنکو پاک باشد در ره عشق

بود پیوسته از جان آگه عشق

هر آنکو پاک باشد در عیانش

بلی پیدا نماید جان جانش

لکم دین بین بشرع خویش بسپار

ترا با نیک و بد اینجایگه کار

نباشد چون یکی بینی ز تحقیق

نه بینم من به جز از عشق و توفیق

حقیقت شیخ کل شرعست بنگر

سخنهایم نه از فرع است بنگر

نیم دیوانه اما در جنونم

در این اسرارها کل ذوفنونم

نیم دیوانه اما مرد راهم

نظر کن در حقیقت دستگاهم

نیم دیوانه اما مرد رازم

که شد راه معانی جمله بازم

نیم دیوانه اما در یقینم

که اندر بود خود یکی بهبینم

نیم دیوانه اما در یکی من

همه حق بینم اینجا بیشکی من

نیم دیوانه اما نور ذاتم

که اینجا یک دمی اندر صفاتم

نیم دیوانه اما در حضورم

که با جانان دراینجا غرق نورم

نیم دیوانه اما دید یارم

که یاراست اندرین سر آشکارم

نیم دیوانه من اندر ره عشق

که از شاهم ز دیدش آگه عشق

نیم دیوانه این تقریر گویم

زهر معنی و هر تفسیر گویم

چو جانان اندر اینجا یافتستم

در این دیوانگی بشتافتستم

بنزد یار وصل یار دیده

در اینجا گاه با دست بریده

گرفته دست جانان در حقیقت

بدان ای شیخ نی دست طبیعت

یدالله است اندر چنگل ما

نظر کن شیخ اینجا مشکل ما

یدالله است اندر دست ما را

از این معنی نظر کن هست ما را

یدالله است ما را اندر اینجا

که دست یار بگشاده در اینجا

نه منصور است با دست بریده

یداللهست در دستم کشیده

نه منصور است اینجا بار عشاق

که میگوید کنون اسرار عشاق

نه منصور است اینجا دید جانان

بمانده غرقه در توحید جانان

نه منصور است شیخا را ز دیده

یقین گم کردهٔ خود باز دیده

نه منصور است بردار حقیقت

ترا میگویم اسرار حقیقت

بدین کسوت نیاید اودگربار

تو را زین میکنم دایم خبردار

نه منصور است اینجا جان بداده

سر خود بر کف جانان نهاده

بدین کسوت نیاید او دگربار

ترا زین میکنم دایم خبردار

نه منصور است دید جمله مردان

که میگوید دمادم سرّ جانان

نیاید شیخ دیگر مثل منصور

چو شد از جسم و جان اینجایگه دور

بدین کسوت خبردار حقیقت

ترا میگوید اسرار حقیقت

بدین کسوت نیاید شیخ دانی

بسی برهان در این سرّ نهانی

بدین کسوت نیاید باز منصور

نخواهد ماند دایم غرقه در نور

بدین کسوت نیاید درجهان او

که گوید دیگر این شرح و بیان او

بدین کسوت نیاید او بعالم

که گوید اواناالحق اندر عالم

بدین کسوت مرا بشناس تحقیق

در این کسوت تو شیخا یاب توفیق

بدین کسوت مرا بشناس و بنگر

که در کل نیست پنهان شیخ این خور

بدین کسوت مرا بشناس اینجا

که بازم کی بیابی شیخ دانا

بدین کسوت مرا بشناس مطلق

که اینجا گه زدم از تو مطلق

اگر ره میبری دانی حقیقت

وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت

حقیقت چون مرا اینجا شناسی

منت دانم که بیحد و قیاسی

تو هستی واصل و از ما نهانی

ولی کی تو مرا اینجا بدانی

که همچون من شوی اینجای الحق

که اینجا گه زدم دم از تو مطلق

چو آئی اندراین ای کان معنی

نگه میدار چار ارکان معنی

تو اندر صورتی در خود سفر کن

بمنزل در رس و درحق نظر کن

زیانی نیست اینجا جمله سوداست

که او هرگز نبود و یا نبوده است

همه مستغرق دریای امید

همه در عشق ناپروای امید

نموده بود خود اینجا بدیدار

بصورت مینماید شیخ هشیار

بصورت باشم اینجا در حقیقت

منزه باشد از عین طبیعت

صبور است او یقین و بیملالست

چرا کو خود بخود نور جلال است

صبور است او یقین و راز دان است

حقیقت اندر اینجا بود جان است

صبور است او یقین و راز داند

مراد اینجایگه دادن تواند

صبور است او کرم کرده است ما را

دمادم در حقیقت شیخ ما را

صبور است و خداوند جهانست

درون جملگی اسرار دانست

صبور است و کریم و بردبار است

حقیقت در نهانی آشکار است

صبور است و نمود راستی او

ندارد اندر اینجا کاستی او

یکی بیمثل در جمله سخن گوی

ز بهر بود خود در جست و در جوی

یکی اصل است اندر جمله دیدار

زوصل خویش اصل خود خبردار

شناسای خود است اندر یکی او

نمود خویش بیند بیشکی او

یکی معنی است شیخ این جمله معنی

بود مقصود کل دیدار مولا

از آن واصل چنین میبیند اینجا

که در یکی بود این جمله پیدا

گر این یک ره بری ای شیخ اینجا

شوی از غم بری ای شیخ اینجا

گر این یک ره بری از غم پرستی

ابا جانان تو در خلوت نشستی

گر این یک ره بری اعیان به بینی

تو در پیدائیش پنهان به بینی

گر این یک ره بری در بود عشاق

تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق

گر این یک ره بری جانی چه گفتم

تمامت سرّ آنانی چه گفتم

گر این یک ره بری منصور گردی

اناالحق گوئی و مشهور گردی

گر این یک ره بری جانانی ای دوست

همی گویم که بیشک آنی ای دوست

گر این یک ره بری ذات خدائی

ترا روشن شود از کبریائی

چه میگوئی بگو ای شیخ تا من

کنم اسرارها اینجای روشن

نمیبینی که روشن هست اسرار

که میگردد یقین اینجا باظهار

عیان اینجا است گر مرد رهی تو

از این سان یاب اینجا آگهی تو

عیان اینجاست هر کو میشناسد

کجا از جان و تن اینجا هراسد

هزاران جان بیک جودان در اینجا

چو گشتی در نمود عشق یکتا

نمود عشق یکتائی است بنگر

مرا این خرقه یکتائی است بنگر

دو بینی نیست در دیدار منصور

یکی میبیند و یکی است مشهور

دو بینی نیست اینجا گه یکیایم

حقیقت درخدائی بیشکیایم

دو بینی نیست در ما جمله ذاتست

نهاد ما اگرچه در صفات است

حقیقت این چنین بین و چنین دان

تو مر منصور در عین الیقین دان

حقیقت این چنین دان شیخ اینجا

که منصور است این در وصف الا

در الّاییم ما الا بدیده

منم شاه و جمال شاه دیده

در الاییم اینجا آشکاره

حقیقت خود بخود اینجا نظاره

حقیقت میکنم در عین هستی

اناالحق میزنم در عین مستی

مرا مستی ز هستی شد پدیدار

از آن مستی شدم اینجا پدیدار

چنین توحید دان شیخ همایون

که اینجا مینمایم بیچه و چون

چو بیچونم در اینجا سرّ توحید

یکی بینم در اینجا دیدن دید

چو بیچونست اینجا ذات پاکم

ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم

اگر گردی فنا بیشک خدائیست

نه پندارم که ازذاتم جدائیست

جدائی کی بود در ذات ما را

یکی باشد همه آیات ما را

ز یک ذاتیم پیدا عین صورت

بیان کردیم در دید حضورت

بیان خواهیم کردن بیش از این ما

نه در صورت که در عین الیقین ما

ز یک ذاتیم پیدا عین صورت

بیان کردیم در دید حضورت

بیان خواهم کرد بیش از این ما

نه در صورت که در عین الیقین ما

بیان خواهم کردن بر سردار

نه از صورت ز دید یار دلدار

بیان خواهم کردن دمبدم هان

یکی بین شیخ جمله نص و برهان

چو سرّ ذات باشم بیشکی من

بیانها میکنم از کل یکی من

ز یکی واصلم نی از دوئی باز

همی گویم ز یکی تادوئی باز

برافکن پرده همچون من ز رخسار

که چیزی نیست جز دیدار دلدار

برافکن پرده از رخ تا بدانی

که گفتم راز در عشق معانی

برافکن پرده گر تو مرد راهی

که بی پرده نیابی پادشاهی

برافکن پرده و بنگر جمالش

که در پرده نه بینی جز خیالش

جمالش در پس پرده نهانست

بجز واصل در این معنی ندانست

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

اگر خود پرده برگیردزرویش

تو خودبینی و او در گفت وگویش

اگر خود پرده بردارد ز رخسار

وجود خود به بینی بیشکی یار

اگر خود پرده برگیرد تمامت

مر این معنی ابا خاص است و عامت

همه دیدار جانانست در کل

که وی در پرده پنهانست در کل

چو او در پرده باشد خود که بینی

تو او را بین اگر صاحب یقینی

چو او در پرده باشد پس که باشد

بجز او در نظر شاها که باشد

همه دلها ز عشق او پر از خون

که تا کی آید او از پرده بیرون

همه دلها از این حسرت کبابست

کسی کاین یافت اندر بحر بابست

هر آنکو روی جانان دید امروز

یقین شد بیشکی در دید پیروز

سخن از مغز جان میگویم ای شیخ

همه ازجان جان میگویم ای شیخ

اگر این باز دانستی چومائی

من و تو چون یکیم اندر خدائی

جدائی نیست اما فرق اینست

که منصور این زمان مر شاه بین است

بکل شد شاه منصور اندرین راز

بمعنی پرده از رخسار شد باز

زوصلش آنچنان پیداست جانان

که اصل صورت او گشت پنهان

چو اصل صورت او از خدا بُد

هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد

همان بودی که اول بود از یار

هم از آن بود شد کلّی پدیدار

هم از آن بود کلی گشت نابود

چو شد آن بود کلی گشت معبود

مرا معبود میبایست دیدم

به معنی حقیقی در رسیدم

مرا معبود میبایست در دید

بدیدم در درون از عین توحید

ز توحیدم چو معبودم عیان است

ز معبودم همه شرح و بیانست

حقیقت هر که چون من یار بیند

یکی اندر یکی اسرار بیند

یقین من کنون عین الیقین است

نمود عشق جانان این چنین است

درین توحید کل شیخانظر کن

همه ذرات خود زیر و زبر کن

ازین وعظی که گفتت ذات منصور

از آن مر فهم کن آیات منصور

درین آیاتها کز لامکانست

نظر میکن که شرح جان جانست

درین آیاتها اینجا خبر یاب

حقیقت جملگی اندر نظر یاب

درین آیاتها بنگر نهانی

ز هر آیاتها شرح و بیانی

فروخوان و بگو با مرد دیندار

که تاگردد چو ما او صاحب اسرار

نهان و آشکارا دیدهام من

نهان از بود کل بگزیدهام من

نهان بگزیدهام اینجا حقیقت

که پیدائی بُدم عین طبیعت

نهان بیشک خدا بود اندر اینجا

که در پیدا رخ او بنمود اینجا

نهان بیشک خدا بُد کس ندانست

نمود بود خود را او بدانست

نمودن بانمود اینجا حقیقت

بدین صورت نهان پیدا حقیقت

نه منصورست او ذاتست بنگر

اناالحق گوی ذراتست بنگر

کنون اینجا حقیقت شد تمامی

کنون پخته شد شیخا ز خامی

ز خامی پخته شو شیخا کنون تو

حقیقت پخته باش و رهنمون تو

ز خامی پختهٔ در کل اسرار

کنون شیخا یکی بینی ز اسرار

ز خامی پختهٔ و نور ذاتی

چه غم داری چو با منصور ذاتی

ز یکرنگی ترا مقصود باشد

ز یک ذاتی ترا معبود باشد

ز یکرنگی رسی در مسکن خویش

ببینی جملگی را بیشکی بیش

ز یکرنگی همه مردان رسیدند

بمنزلگاه و روی یار دیدند

ز یکرنگی زدند اینجایگه دم

نمود جان جان دیدند دمدم

ز یکرنگی رخ جانان خود را

شدند و گم شدند اندر احد را

ز یکرنگی در اینجاگاه جانند

درون بود کل ذات عیانند

ز یکرنگی در اینجا راز بین تو

همان یکرنگی خود بازبین تو

ز یکرنگی خود اندر نشانند

که تا باشد حقائق را ندانند

ز یکرنگی خود داری خبر تو

در آن یکرنگی خود کن نظر تو

ز یکرنگی خود آگاه شو باز

چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز

ز یکرنگی بسی اسرار گویند

در این معنی حقیقت یار جویند

ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم

ولی کی باز بیند بیشک آن دم

که در لاقربت الّا به بیند

پس آنگه حضرت والا به بیند

اگر یکرنگ خواهی شد درین راه

در آخر شاه خواهی بُد در این راه

اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان

بجز لامنگر و اسرار لادان

اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو

ز اول بایدت شد کل فنا تو

اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور

مبین ظلمت حقیقت این همه نور

اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات

حقیقت محو گردان در یکی ذات

اگر یکرنگ گردی ذات بینی

که کل ذاتی و آنگه راز بینی

اگر یکرنگ گردی بیچه و چون

برت موئی نماید هفت گردون

اگر یکرنگ گردی ذات باشی

تو جان جملهٔ ذرات باشی

دو بینی تو هم اینجا نموده است

نمیدانی کت اینجاگه چه بوده است

دو بینی میکنی زان در بلائی

کجاهرگز رسی در روشنائی

دو بینی میکنی ز آن ماندهٔ باز

خدائی کردهٔ ز انجام و آغاز

دو بینی میکنی اندر بلایت

دمادم مینماید او لقایت

ز تو یک لحظه جانان نیست خالی

ولیکن این چنین افتاده خالی

ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ

چه گویم چون نهٔ اینجای بالغ

ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید

نمیبینی تو او در عین توحید

گناه آفتاب اینجایگه نیست

ولیکن کور را دیدار ره نیست

رهی بس ناخوش است و منزلی خوش

ولیکن راه بر کور است ناخوش

چو نفس کور اینجا ره نبیند

بمنزل کی رسد کو شه ببیند

چو نفس کور اینجا شد گرفتار

بمنزل کی ببیند او رخ یار

چونفس کور اینجا بازمانده است

یقین در حرص و اندر آزماندست

چو نفس کور را بینا کند شاه

بیابد او بمنزل چون کند راه

همه مقصود ما نفس است اینجا

کزین کوری شود اینجای بینا

همه مقصود ما نفس است غدار

که تا گردد زخواب جهل بیدار

همه مقصود ما نفس است بیشک

کزین عین دوئی بیند همه یک

همه مقصود ما اینست ای شیخ

که جان اینجای یک بین است ای شیخ

اگر شد نفس بینا اندرین سر

نمود باطن او را هست ظاهر

اگر شد نفس بینا سالک آید

پس آنگه هر دو وصل او گشاید

اگر شد نفس بینا در شریعت

بیابد بیشکی پیر حقیقت

اگر شد نفس بینا همچو عشاق

اباجان گردد او اینجایگه طاق

اگر شد نفس بینا در یکی است

بداند گر خداهم بیشکی است

اگر شد نفس بینا گشت واصل

شود مقصود او کلی بحاصل

اگر شد نفس بینا در لقایش

یکی بیند نمود جان بجایش

اگر شد نفس بینا ذات گردد

حقیقت ذات اوذرات گردد

حقیقت ره کند در منزل خویش

به بیند ذات بیشک واصل خویش

اگرچه او بمنزلگه رسیده است

همین جا کو جمال شاه دیده است

هنوز از سرّ کل او نیست آگه

عیانی صورتی دیده است نی شه

بوقتی سر کل باید چو من باز

که گردد محو در انجام و آغاز

بوقتی سرّ کل بیند درونش

که مر منصور آید رهنمونش

بوقتی سر کل بیند حقیقت

که خود را پاک آرد در شریعت

ز بهر صورت اینجا گفتگوی است

که صورت این چنین در جست و جویست

ز بهر صورت اینجا جمله درشور

بوند و میرود یک یک سوی نور

گرفتاری جان در صورت افتاد

مر این معنی ابا منصورت افتاد

چو منصور است شیخا اصل دیده

درین صورت ز جانان وصل دیده

بیان ما همه در صورت و جانست

همی آید دمادم راز پنهانست

نه چندان گفت خواهم تا بآخر

شود جانان ترا اینجای ظاهر

نچندان گفت خواهم من در اسرار

که تا گردد ترا جانان پدیدار

بگویم دمبدم تا رهبری تو

تو پردهٔ راه جانان بنگری تو

جمال او درین پرده حقیقت

که اینجا است گم کرده حقیقت

حقیقت شیخ بینا کن دل و جان

که جان و دل درین نفس است پنهان

مدان ذاتی که جز جان دید در دل

کجا بیجان و دل گردند واصل

اگر بیجان و دل واصل نگردی

ترا هرگز نباشد دید مردی

اگر بیجان و دل اینجا نباشی

یکی اندر یکی یکتا نباشی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

اگرچه سالک خوب ظریف است

دمادم در همه کاری لطیف است

نظام عالم از عقلست تحقیق

کسی کز عقل اینجا یافت توفیق

هدایت یابد اندر آخر کار

درو اسرار جان آید پدیدار

ممان در عقل گر تو مرد راهی

وگرنه اندرین منزل بکاهی

ممان در عقل خود با عشق میباش

که در اینجا نماید عشق نقاش

حقیقت عشق اینجا گه سفر کرد

چو باز آمد همه زیر و زبر کرد

حقیقت خانهٔ عقل اندر اینجا

نگیرد لیک او با نقل اینجا

چوباز آمد خرابی کرد آخر

که شد اسرارش اینجاگاه ظاهر

اگرچه خانه بردار است در عشق

کند در نقل در پیوستگی عشق

چو عشق خانه آمد در خرابی

ز بیت او بتابد آفتابی

شود روشن بنور عشق اینجا

ابا عشق آید اندر وصل یکتا

یکی گردد بنور عشق جانان

شود در عشق اینجا گاه پنهان

چو روشن گردد او دلدار گردد

ز دید و بود خود بیزار گردد

حقیقت وصلش اندر پاکبازیست

چنین اسرارها اینجا نه بازیست

تو اندر عشق شو محو هوالله

دمی زن هر زمان در ما سوی الله

چه کردی جام وحدت نوش بیعقل

مکن زنهار از تقلید ما نقل

زمانی بیعیان اینجا چه باشی

ابی عین العیان اینجا چه باشی

در ایمان کوش اندر جام مستی

چو بشکستی ز خویشت باز رستی

تو تا با خویش باشی حق نیابی

شود مطلق که حق مطلق نیابی

تو تا با خویش باشی در میانه

کجا بینی خدائی جاودانه

برون از تست هم با تست بنگر

درین اسرار فهمی آر و بنگر

برون ذات هم با تست جانان

یقین دیدار او بنگر ز پنهان

برون از تست هم با تست دلدار

همو کرد آمدت از خود خبردار

برون از تست هم با تست معشوق

ترا از خود بباید جست معشوق

برون از تست هم با تست الحق

خداوندت زند در خود اناالحق

برون هستیی خود را نظر کن

همه ذرات ازین هستی خبر کن

ازین هستی که باشی رواز اینجا

چو اندر عین کل داری خور اینجا

ازین هستی که داری برخور ای دوست

که هستی برتر از ماه و خور ای دوست

ازین مستی که داری شاد میباش

ز جزو و کل به کل آزاد میباش

ازین مستی که داری روی او بین

همه از روی او اینجا نکو بین

تو هستی این زمان در جسم و جانت

نظر کن هستی کون و مکانت

تو مستی این زمان بنگر رخ یار

حقیقت عمر خود ضایع بمگذار

مکن ضایع تو اینجا زندگانی

که تا قدر خود اینجا گه بدانی

بدان قدر خود اینجا همچو مردان

رخ از عشق کل اینجا برمگردان

بدان قدر خود اینجا گه چو عشاق

که هستی جوهری در جزو و کل طاق

چوداری اندر اینجا قربت یار

اگر ای جان توهستی سر هر کار

بدان قدر خود اینجا همچو منصور

تو نزدیک شهی چه میروی دور

تو از نزدیکیان شاه هستی

حقیقت از یقین آگاه هستی

از آگاهی در اینجا گاه برخور

تو محبوب شهی از شاه برخور

تو برخور این زمان از شاه اینجا

که گرداند ترا آگاه اینجا

تو برخور این زمان از وصل امروز

که بیشک داری اینجا اصل امروز

چو در خمخانهٔ عشقی فتاده

بماندستی عیانی هست باده

بمستی راست ناید دیدن دوست

که خوانندت همه اهل دلان پوست

دمی مستی خوش است ای شیخ عالم

وگرنه مستی اینجا گه دمادم

بنزد عارفان و پاکبازان

ابی مغزی بود اینجا یقین دان

دمادم سرّ عشق آید پدیدار

دمی مستی تو و یک لحظه هشیار

کسانی کاندرین ره مست اویند

از آن در مستی کل هست اویند

که قدر خویش میدانند اینجا

همه از پیش میدانند اینجا

حقیقت پیش بینی واصلی است

ورنه بیجنون بیحاصلی است

دمی در بیش بینی راهبر تو

مرو از بود خود اینجا بدر تو

چو بیرون و درون دیدار جانست

ترا اندر درون عین عیانست

چو میخوردی ز خود بیرون مشو تو

مر این اسرار کل نیکو شنو تو

درونت با برون هر دو یکی کن

نمود خویش اعیان بیشکی کن

که با عشقت در اینجا راز باشد

کسی باید که او دمساز باشد

که سرّ عشق اینجا گه بداند

یقین پنهانی از پیدا بداند

اگر مرد رهی او را چنین بین

تو عقل و عشق اینجا پیش بین بین

دو جوهر با یکی ذاتست در تو

عیان در عین ذراتست در تو

دو جوهر با تو اینجا هم جلیساند

بمانده اندرین نفس خسیساند

دو جوهر با تو اینجا در حقیقت

یکی با ذات دیگر در طبیعت

بر ایشانست سر کار گاهت

حقیقت در عیان دیدار شاهت

چو هر دو با تو همراهند اینجا

حقیقت هر دو دل خواهند اینجا

نکو گفتیم شرحی و شنیدی

یکی دیگر بکلی آن بدیدی

ز سر عقل دانی نیز چندی

ز عشقت میدهم ای شیخ پندی

حقیقت عشق ورزاندر مکانت

که عشق اینجا بماند جاودانت

نباشد جوهری زیباتر از عشق

مبین اینجا حقیقت برتر از عشق

حقیقت عشق مغز بود بوده است

که بهر عاشقان اندر نمود است

حقیقت عشق دان دیدار الله

که او از کنه ذات اوست آگاه

بود اینجا به جز جانان نهبیند

کسی مر عشق را اعیان نه بیند

از آن گوئی نشانست اندر اینجا

حقیقت جان جانست اندر اینجا

حقیقت متصل با ذات باشد

عیان جملهٔ ذرات باشد

گهی بر صورت حیوان نماید

گهی بیصورت کل جان نماید

گهی باشد حقیقت روشنائی

گهی در ظلمت و عین سیاهی

گهی در خویش واحد مینماید

گهی مر خویش زاهد مینماید

گهی در ظلمت است و گاه در نور

گهی پنهان بود او گاه مشهور

بود کارش همه رندی و مستی

گهی در ظلمت و گه بت پرستی

گهی در کعبه باشد در مناجات

گهی مستانه و گه در خرابات

ز هر نوعی که میخواهد دگرگون

برون او یقین بیچه و چون

درین نیرنگها یکرنگ باشد

همه اینجا ورا درجنگ باشد

که داند سرّ عشق اینجا تمامی

گهی درپختگی و گاه خامی

کمال عشق آن دم بازبینی

که در یکی تو او را راز بینی

دوئی را اندر اینجا منگر اینجا

زدید او حقیقت برخور اینجا

یکی دان سرّ عشق از مخرج ذات

ازو بگشای اینجا گه معمّات

حقیقت واصلی پاکیزه ناید

که تا مراین معمّا بر گشاید

نه چندانست وصف عشقبازی

که برگیری مر او را تو ببازی

نه چندانست وصف عشق کردن

که بتوانی بگلشن راه بردن

نه چندانست وصف عشق اینجا

که گردد بر تو اینجا گاه پیدا

نه چندانست وصف او حقیقت

که بتوان یافت در عین طبیعت

توانی یافت عشق اینجا به تحقیق

گرت معشوق بخشد عین توفق

توانی یافت عشق آنجا با عیان

اگر میبگذری از کسوت جان

توانی یافت عشق اینجا بدیدار

ار از خویش گردی ناپدیدار

توانی یافت عشق اینجا یقین تو

اگر از عشق باشی پیش بین تو

حقیقت عشق منصوری طلب کن

چو کاری کرد خواهی با ادب کن

بود عشق آنکه روی دوست بینی

همه یکی چو مغز و پوست بینی

همه یکی نگر اینجایگه دوست

حقیقت بود او چه مغز و چه پوست

همه یکی نگر در حضرت ذات

چه خورشیدت یکی چه عین ذرات

همه یکی نگر از بود بیچون

در این حضرت در آنجایی چه و چون

همه یکی نگر گر کاردانی

بجز یکی در این حضرت ندانی

همه یکی است اینجا در حقیقت

ولی نادان و وی بیند طبیعت

همه اینجاست یکی در دم یار

در اینجا آمده از وی پدیدار

پدیدار است این جمله ز جانان

همه در حضرت خورشید تابان

پدیدار است این جمله ز بودی

در اینجا جملگی کرده سجودش

پدیدار است این جمله ز الله

همه ذرات او اینجای آگاه

یکی ذاتست بنگر لا بالا

همه ذرات در خورشید پیدا

چنان منصور در عشق است سرمست

که خود شد نیست میبیند بکل هست

چنان در عشق موصوفست منصور

که میبیند وجود خود همه نور

چنان در عشق منصور است واصل

که عالم جملگی جسم است و او دل

چنان از عشق شاها ناپدیدم

که با جانان درین گفت وشنیدم

چنان در عشق شاها زار و مستم

که جام پر می اینجاگه شکستم

چنان در عشق شیخا عین ذاتم

که جز او نیست در دید صفاتم

چنان در عشق شیخا بود گشتم

که در عین العیان معبود گشتم

چنان در عشق شیخا بردبارم

که محکوم اندر اینجا نزد یارم

چنان در عشق شاها مست ماندم

که در عشقش یقین بیدست ماندم

چنان شیخا سخن ازوصل گویم

که جز اصلش حقیقت مینجویم

چنین شیخا فتادستم چنین ز او

بخاک پایت اینجا سرنگونسار

که آتش بینم و منصور درهم

حقیقت سوز او در من دمادم

دمادم هستم و یک ذره در نیست

بر من هست اندر نیست یکیست

وصال احمدم در جانست پیدا

مرا آن ماه و خور تابانست اینجا

محمد رهنمای من در این سر

بود کو کرد سرّم جمله ظاهر

سراپایم از او در غرق نور است

دلم از نور او عین حضور است

حضور و نور من از مصطفایست

مرا او در درون جان صفای است

کمالم از محمد در یقین است

محمد در درون من یقین است

اگر وصلم نه ازوی باشد ای شیخ

یقین کارم نه نیکو باشد ای شیخ

چنان در مهر او مجروح ماندم

که جسمم رفت کلی روح ماندم

اناالحق گفتم و جان رفت دیگر

همه ذرات من شد در یقین خور

منم خورشید ذرات دو عالم

نهاده روی سوی من دمادم

منم خورشید و ذره پای کوبان

وصال ما در اینجاگاه جویان

چنان شد مست منصور اندرین راه

که میبیند عیان در خویشتن شاه

دمی بیجسم یک دم در وجودم

دمی جانم دمی اسرار بودم

دمی دردی کشم اندر خرابات

دمی صافی خورم اندر دم ذات

دمی بودم بود پیدا در این راه

زمانی محو گشته در بر شاه

بچشم من به جز جانان نیاید

که جمله نزد من جانان نماید

بچشم من به جز جانان پدیدار

نمیآید در اینجا بر سر دار

منم اسرار لاهوتی در این سر

که اندر قاف قربت گشت ظاهر

در این حضرت همه جویای مااند

حقیقت جملگی جویای ما اند

در این حضرت منم گم کردهٔ خویش

بغربت در پس این پردهٔ خویش

که داند راز من جز من حقیقت

که کردم راز خودروشن حقیقت

که داند راز من من خویش دانم

که بود خویشتن از پیش دانم

ندانم راز من جز من ندانند

کسانی کاندرین روی جهانند

جمال ما ندیدند اندر اینجا

که بگشاید در ایشان را در اینجا

در خود ما گشادستیم به تحقیق

دهیم آن را که ما خواهیم توفیق

در ما را نه بسته است در حقیقت

ولی نتوان درون آمد طبیعت

طبیعت تا نگردد همچو ما پاک

که بالایش بیابد اندر این خاک

کجا آید بسوی ما روانه

وگرنه گفتنش باشد بهانه

کجا یارد زد ازما عقل کل دم

که در ما مینگنجد عقل آدم

که اوره کرده گم در پردهٔ ماست

بمانده در سر او پرده ماست

حقیقت شیخ توحید است این سر

یقین میدان ز تقلیدست این سر

ره تحقیق اینجا این چنین یاب

چو ما زین دم زن و عین یقین یاب

ازین عین یقین ما توبردار

که هستی راه بین ما تو بردار

جمال ماست پیدا در همه کل

فرستادیم در تو دمدمه کل

تو از ما زندهٔ در جسم و در جان

منم اینجا ترا دیدار جانان

تو از ما زندهٔ در عین صورت

ترا بخشیدهایم اینجا حضورت

تو از ما زندهٔ در حضرت ما

زمانی باش اندر قربت ما

ز ما مگذر که ما ذاتیم اینجا

ترا اعیان ذراتیم اینجا

نمود بود ما در تست موجود

از آن اینجا ترا هستیم معبود

منزه بین مرا در جسم و جانت

که بنمایم همه راز نهانت

ترا این عز و دولت هم ز ما هست

که جسم وجان تو در ما بقاهست

نمیری گر بما تو هست گردی

بذات ما یقین پیوست گردی

نمیری گر تو از ما زنده باشی

ولی باید که از جان بنده باشی

اگر در بندگی اینجا حقیقت

نمایم اندر اینجادید دیدت

اگر در بندگی ما را بخواهی

رسانیمت بعز و پادشاهی

اگر در بندگی ما را بدانی

ترا بخشیم ما صاحب زمانی

اگر در بندگی آری سجودم

بمعنی در درونت بود بودم

ز ما بگذر که پیدائیم در تو

جمال خویش بنمائیم در تو

اگر در بندگی فرمان بری تو

برفعت از همه کل بگذری تو

اگر در بندگی بینی لقایم

لقایم مر ترا اینجا نمایم

چو آیی در خراباتم حقیقت

نظر کن در سوی ذاتم حقیقت

چو آیی در خراباتم ز هستی

چو نوشی جرعهٔ از خود برستی

چو آیی در خراباتم یقین تو

بجز من هیچ اینجا گه مبین تو

چو آیی در خراباتم فنا گرد

که گردانم ترا اندر فنا فرد

چو آیی در خراباتم چو مردان

یکی باش و رخ از هر سو مگردان

چو آیی در خراباتم مرا بین

درون خویش بیچون و چرابین

چو من جامی وهم از دست من نوش

دو عالم کن بیک جامم فراموش

منم ساقی ایا شیخ جهان بین

مرا ساقی جمله عاشقان بین

منم ساقی تو جام از دست من خور

که تا گردم بکل بودم تو بنگر

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

چو جام ما خوری اندر خرابات

ترا من محو گردانم سوی ذات

چو جام ماخوری در عز و در ناز

نقاب هستی از پیشت برانداز

چو جام ما خوری و مست گردی

تو گردی نیست و آنگه هست گردی

مکن هستی و در عین ادب باش

مکن اسرار ما ای شیخ دین فاش

مکن اسرار ما فاش اندر اینجا

وگرنه این چنین باش اندر اینجا

بسی مردان ره اینجام خوردند

هم اندر جایگاه خویش مردند

تو گر اینجا خوری از خود بمیری

ولی در ذات من هرگز نمیری

چنین دان شیخ اندر جام هستی

ز آغازت به بین انجام هستی

شریعت گفتم آنگاهی حقیقت

نمودم جملگی دید دیدت

ادب داران ما در عز و در ناز

شدند اینجا زدید ما سرافراز

ادب داران ما در عین تقوی

مرا دیدند اندر عین دنیا

ادب داران ما در خود رسیدند

جمال ما در این معنی بدیدند

ادب داران ما واقف نبودند

یقین در عشق ما واصف نبودند

ادب داران ما در عین ذاتند

اگرچه بیشکی اندر صفاتند

که با ایشان یقین گفت و شنیدم

صفات و ذات ایشانست دیدم

صفات ذات ایشان جمله مائیم

که در ایشان جمال خود نمائیم

نبیند ذات ما جز مرد واصل

چو مقصودش بود اینجای حاصل

کسی کز ما در اینجا گاه دم زد

حقیقت کام دید از ما چو بستد

مراد خویش از ما اندر اینجا

حجابش برگرفت از پیش اینجا

منم در جمله پیدا و نهانی

چه در صورت چه در عین معانی

خداوند نهان و آشکارم

که درهر جایگه بی گفت یارم

احد خوانندم از جان ذات بینان

یکی دانند مر صاحب یقینان

ازل را با ابد پیوند دادم

نه زن نی یار و نی فرزند دارم

کنون از عشق خود اندر سردار

همی گویم دمادم سرّ اسرار

همه اسراربینان بیچه و چون

نمایم از عیانم ذات بیچون

کرا بنمایم اینجا گاه دیدار

که باشد با من اینجا صاحب اسرار

یکی داند مرا بی یار و پیوند

منزه از زن و از خویش و فرزند

یکی داند مرا در بینیازی

کنم او را حقیقت کارسازی

یکی داند مرا در بود جمله

یکی بیند مرا معبود جمله

یکی داند مرا در جمله پیدا

من او را باشم اینجا گاه پیدا

یکی داند مرا در پادشاهی

ورا بخشم من او را دستگاهی

یکی داند مرا جان بخش مطلق

حیات جاودانی بخشم الحق

یکی داند مرا بیجسم اینجا

حقیقت بینمود اسم اینجا

چنان دانم که من هستم دگر نیست

بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست

منزه ذاتم ومن بیچه و چون

مرا دارندهٔ این هفت گردون

منزه داندم از عین دیدار

مرا درجمله او داند پدیدار

حقیقت شیخ اینم راز بنگر

مرا بییار و بی انباز بنگر

حقیقت این شناس از من توواصل

که تا گردد ترا مقصود حاصل

چو مقصود تو اینجاگه عیانست

چنین اینجا درین شرح و بیانست

چو مقصود تو اندر اصل مائیم

که بود خویش در کل مینمائیم

بباید گفت تا تو هم بیابی

تو ریشی ریش را مرهم بیابی

منت مرهم نهم اندر دل ریش

من اکنون بیشکت بردارم از پیش

حجابت دور گردانم در اینجا

که من درد تو و درمانم اینجا

دوای درد تو عطار آمد

حقیقت مرد این اسرار آمد

دوای درد تو اینجا منم دان

دوای درد تو اینجا کنم هان

دوای درد عشاق جهانم

ازیرا من طبیب غمگنانم

دوای درد را درمان کنم من

ترا این درد عشق اسان کنم من

دوای درد تو خواهیم کردن

یقین فرمان تو خواهیم کردن

یقین ای شیخ دیندار خدائی

تو اینجا گاه هم درد و دوائی

ز معنی کن دوای درد اینجا

که تا آیی حقیقت فرد اینجا

ز معنی کن دوای خویش اینجا

که تا آیی حقیقت پیش اینجا

ز معنی کن دوای خویش ای شیخ

به بین اینجا خدای خویش ای شیخ

دواباتست و درد اینجای با تست

دواباتست و فرد اینجای با تست

دوا با تست اگر بینی حقیقت

دوای تو بود دید شریعت

دوای تو بود آن ماه رخسار

نماید اندر اینجا گاه دیدار

ترا دیدار بنمودست یارت

در اینجا گاه گشته آشکارت

ترا دیدار بنموده است آن ماه

دمادم میکند از خویش آگاه

ترا دیدار بنموده است جانان

درت اینجای بگشوده است جانان

ترا دیدار بنمود و تو دانی

ز هستی اندرین پرده نهانی

دوا کن در دو بنگر در درونت

که بنموده است یار رهنمونت

دوا کن درد و بنگر در رخ یار

که درمانت شود کلی پدیدار

دوا کن درد شیخاهم در اینجا

که جانانست در دید تو پیدا

دوا کن دردو اینجا روی او بین

ز روی او تو هر چیزی نکو بین

تو تا واصل نگردی در بر یار

دوای درد کی آید پدیدار

دوای درد تو دیدار یار است

که درجان و دل تو آشکاراست

دوای درد تو جان جهان است

کی اینجا گه ترا عین العیان است

دوای درد تو اویست بنگر

که در تو هست اینجا یار ناظر

دوای درد تو اویست الحق

که اینجا میزند در تو اناالحق

به از این دم دم دیگر دهد دست

که در دیدار تو یار است سرمست

دم بهتر از این دم مینیابی

که او با تست تو عین خدائی

به از این دم که جانانست با تو

یقین در پردهٔ اعیانست با تو

تو اینجا نقد داری شیخ دلدار

چرا یکدم نگردی شیخ بیدار

بنقد امروز داری روی جانان

ستادستی تو اندر سوی جانان

تو با یاری و یار اینجاست پیدا

ترادر جان نموده روی زیبا

از آن در دردیاری باز مانده

که بی او میشوی در آز مانده

از آن دردردیاری زار و مجروح

که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح

دوایت آن زمان باشد به آفاق

که چون منصور گردی از همه طاق

دوایت آن زمان باشد حقیقت

که گردانی تو محو اینجا طبیعت

دوایت آن زمان آید ز توحید

که در یکی شوی از عین تقلید

دوایت آن زمان باشد ز اسرار

که گردی از وجودت ناپدیدار

دوایت آن زمان باشد که در ذات

حقیقت محو آری جمله ذرات

یکی بینی تو اندر جزو و در کل

برون آئی بیکباره ازین ذل

چنین کن شیخ این جا بادواگرد

چو من در بود کل کلی خدا گرد

در او گم شو دراینجا در عیان باز

که تا گرداندت از خود سرافراز

تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر

پس آنگه یار را بیچون ببر گیر

تو در او گم شو و محو هوالله

حقیقت گرد و آنگه باش الله

تو در او گم شو و دیدار بنگر

درآ در خویشتن اسرار بنگر

تو در او گم شو و صورت رها کن

بجز او صورت اینجا گه فداکن

تو در او گم شوی نابود گردی

حقیقت درخدائی فرد گردی

دوائی این چنین است گر بدانی

یقین این از یقین است گر بدانی

فنا شو شیخ تا بینی دوایت

که این عین دوا آمد شفایت

فنا خواهی شد ای شیخ جهان تو

نمودم این زمانت جان جان تو

چو او با تست و تو با او چه جوئی

بگو عطار کآخر چند گوئی

بسی گفتیم و دل آرام نگرفت

ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت

دوای درد ما یار است ای شیخ

که اندر ما پدیدار است ای شیخ

دوای درد ما دیدار اویست

که او درجان ما در گفت و گویست

دوای درد ما او بود دیدم

بسی در جان یقین گفت و شنیدم

دوای درد ما او بود اینجا

دوا کرد و رخم بنمود اینجا

دوا کردم در این دست بریده

بسی اسرارها زویم شنیده

دوا کردم در اینجا یار عشاق

حقیقت شیخ اندر دار عشاق

دوای درد مااکنون رخ اوست

قرار جانم اینجا پاسخ اوست

دوای درد ما اکنون پدیدار

شد ای شیخ جهان اندر سر دار

دوائی کردم از دست بریده

دل و جانم شد اینجا آرمیده

دل و جانم ازو اندر قراراست

که دیدارم در اینجا آشکار است

قراری یافت دل از روی جانان

یکی میبیند از هر سوی جانان

قراری یافت دل در نزد عشاق

که شد درجان جان امروز کلی طاق

قراری یافت دل از گفتگویش

که دید آن رخ که بددرآرزویش

قراری یافت دل در قربت او

که این دم واصفست از حضرت او

قراری یافت دل از دید دیدش

که در اینجا عیان جانان بدیدش

قراری یافت دل در سرّ بیچون

که جانان یافت اینجا بی چه و چون

قراری یافت دل تا واصل آمد

که جانانش همین جا حاصل آمد

قراری یافت دل از ذات پاکش

که بیرون رفت او از آب و خاکش

قرار دل ز دیدار است دیدیم

بسی اسرار از جانان شنیدیم

قرار جان یقین خواهد بدن زود

که گردد محو کل در ذات معبود

قرار جان بود اندر سوی ذات

چو فارغ گردد از دیدار ذرات

قرار جان بود محو هوالله

که گردد در یکی او بیشکی شاه

قرار جان بود آن دم ز دیدار

که منصورش بسوزد در تف نار

حقیقت ذات جمله بیقرارند

اگرچه جمله در دیدار یارند

زمین و آسمان هم بیقرار است

همه در گردش ناپایدار است

همه چیزی که بینی شیخ بیچون

ز دید خویش خواهد شد دگرگون

ز اول هرچه بینی هست آخر

ز اوّل جملهشان دلدار ظاهر

ز اول جمله در اینجاست بیشک

در آخرجان جان پیداست بیشک

زوالی گر نباشد آخر کار

کجا جانان شود اینجا پدیدار

زوالی گر نباشد در حقیقت

بماند جاودان عین طبیعت

محال است اینکه صورت بازماند

چو گردی محو آنگه راز داند

حقیقت محو خواهد گشت جمله

در اینجا تا چه خواهد گشت جمله

هر آن تخمی که کارند آن برآرد

ولی در عاقبت پائی ندارد

فنا به از چنین صورت نماندن

بجان باید در این حضرت بماندن

فنا به در ره مردان هوشیار

که یار اندر فنا آید پدیدار

فنا به در ره مردان رهبر

فنا بوده است اندر بود بنگر

فنا به هان فناشو آخر کار

نمود خود از این پرده برون آر

نخواهد بود چیزی تا ابد هان

حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان

دو روزی صبر کن در گردش دور

که آنگاهی رسی در جملهٔ غور

دو روزی صبر کن در بود و نابود

که در آخر بیابی جمله مقصود

دو روزی صبر کن در هجر جانان

که دیدارت دهد در آخر آن

دو روزی صبر کن در تنگدستی

که چون گردی فنا از غم برستی

دو روزی صبر کن تا جان برآید

ترا هر محنت و اندوه سرآید

دو روزی صبر کن تا نیست گردی

ز هستی جزو و کل اندر نوردی

دو روزی صبر کن کت بودنی نیست

در آخر چون به بینی جمله یکیست

دو روزی صبر کن در محنت یار

که در آخر بیابی قربت یار

دو روزی کاندرین روی جهانی

بکن صبری ز عشقش تا توانی

دو روزی کاندرین روی زمینی

قناعت کن اگر صاحب یقینی

قناعت کن در این دار فنا تو

که خواهی رفت در دار بقا تو

قناعت کن تو چون مردان عالم

میان غم در آن غم باش تو خرم

قناعت کن که تا گردی مصفا

چرا باشی تو در اسم و مسما

قناعت کن چو یارت در کنار است

مخور غم جان که جانان آشکار است

قناعت کن چو یارت هست در بر

تو با اوئی و او اندر برابر

قناعت کن بدین چیزی که داری

که این را نیست جانا پایداری

همه روی جهان در عین ماتم

همی بینم در اینجا گه دمادم

نه من در غم بماندستم گرفتار

نه هم در بند خود مانده است دلدار

نه من بردارم اینجا در حقیقت

که بردار غمند اهل طریقت

همه کار جهان بادرد و سوزاست

غم و اندوه نه یک دم نه دو روز است

غم و اندوه جاویدان نماند

نمود نیک و بد یکسان نماند

چرا غم میخوری ای شیخ در دهر

تو لطف یار بین وبگذر از قهر

ترا لطفست اینجا گه نموده

تو در قهری و در جهلی چه بوده

نه آخر علم به از جهل باشد

کسی داند که آنکس اهل باشد

خدابین باش ای شیخ جهان تو

مخور غم اندر این دور زمان تو

چو دردت با دوا آمد مخور غم

که ناچیز است این دوران عالم

حقیقت رو تو در عین شریعت

تو دنیا سر بسر میدان طبیعت

طبیعت دان همه دنیای غدار

که ماندند انبیا در وی گرفتار

طبیعت دان تو هر چیزی که بینی

بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی

طبیعت مرد از حق دور دارد

کسی داند که عین نور دارد

که اینجا گاه هست اندر کمین تو

طبیعت دان عزازیل لعین تو

بدو مگرو که او مردودراهست

بمانده دور از نزدیک شاه است

ازو دوری گزین چون انبیا تو

که گرداند ز ناگه مبتلا تو

ازو دوری گزین مانند مردان

رخ از او تو بقول حق بگردان

ازو دوری کن و او را رها کن

رخ از دنیای دون سوی خدا کن

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

چنین میدان اگر صاحب یقینی

که خود اینجای روی خویش بینی

اگر داری سر آن کاندر اینجا

که بازی هم تن و هم جان در اینجا

قدم در نه اگر جان تو شادست

که بی ساقی در اینجا در گشاد است

چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن

یقین جان کهن اینجا گرو کن

گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت

بگرداند ترا باقی حقیقت

گرو کن خرقه و تسبیح اینجا

که پیش آرد ترا جان مصفا

بیک جامت کند اینجایگه مست

مده زنهار اینجا گاه ازدست

بیک جامت کند از خویشتن دور

شود سر تا قدم نور علی نور

بیک جامت کند سرمست اسرار

برو آنگاه بیخود بر سر دار

بیک جامت کند از خویشتن گم

تو باشی جوهری در عین قلزم

بیک جامت کند اینجا یقین ذات

صفات خویش بینی عین ذرات

بیک جامت کند عین خرابی

تو جانان بینی و خود را نیابی

بیک جامت کند رسوا حقیقت

شوی از جان جان شیدا حقیقت

بیک جام دگر خود را گرو کن

نگه کن جام آن سر بیسر و بن

رخ معشوق در جانت عیان بین

نشان درجام و او را بی نشان بین

رخ معشوقه اندر جام بنگر

از او آغاز تا انجام بنگر

زمانی صبر کن در عین مستی

مکن زنهار یکدم خودپرستی

زمانی صبر کن تا صاف گردی

نمود عین و نون و کاف گردی

زمانی صبر کن تو پای میدار

که آن حضرت نماید عین دیدار

زمانی صبر کن میگویمت من

که مر جام مئی بینی تو روشن

چو روشن بینی آنجا گاه یک جام

ز شوق دوست آن را ریز در کام

بناکامی بنوش و کام برگیر

بقدر ار میتوانی جام برگیر

حقیقت هر کسی بر قدر خود باز

تواند دید اینجا گاه این راز

چو خوردی از می آخر در آخر

جمال یار خود بینی بظاهر

چو خوردی یار بینی در درونت

در آن مستی بود او رهنمونت

چو خوردی یار بینی در تن و دل

از آنت او کند در جانت واصل

چو خوردی از عیانش وصل بینی

تو خود را در تمامت وصل بینی

چوخوردی یار گردی در همه ذات

یکی بینی عیانی جمله ذرات

چو خوردی بازبینی خویشتن تو

ولیکن مینبینی جان و تن تو

چو خوردی صبر کن اندر بریار

که تا یابی تو خود را در بر یار

حقیقت بیخودی این سر نماید

ترا این سر کل ظاهر نماید

حقیقت بیخودی تو حضور است

وگرنه درخودی عین نفور است

حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار

ورگرنه در خودی مانی گرفتار

کمال بیخودی وصل است بنگر

مر این معنی ما اصل است بنگر

کمال بیخودی اکسیر ذاتست

در این معنی چو سالک رانجاتست

اگر بیخود شوی این سر بدانی

ز پنهانی خود ظاهر بمانی

اگر بیخود شوی زینمی که گفتم

نمایم بیشکی راز نهفتم

اگربیخود شوی با او بمانی

بجز او در همه عالم ندانی

اگر بیخود شوی او خود بماند

بجز واصل در این معنی نداند

که اندر بیخودی درمان عشق است

کسی داند که در فرمان عشق است

چو در فرمان عشق آئی فنا گرد

ولی باید که باشی صاحب درد

چو در فرمان عشق آیی بمعنی

تو باشی آنگهش دیدار مولی

چو در فرمان عشق آئی به بین خود

بجز عین الیقین اندر یقین خود

چو در فرمان عشق آئی برستی

همه معشوق خود بینی و رستی

چو در فرمان عشق آیی حقیقت

شود باقی ترا عین طبیعت

توی معشوق و عاشق در میانه

یکی باشند صورت در میانه

یکی باشند هر سه اندر این راه

نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه

یکی باشید سه دیدار کرده

به بینی خویشتن بردار کرده

چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است

که ازعقل این معانی کل برونست

نیارد عقل بردن ره در این سر

کجا این سرو را گردد بظاهر

نیارد عقل پی بردن درین راز

وگرنه پرده کی آید دگر باز

چو گردد محو عشق آید پدیدار

حقیقت عشق را گردد خریدار

فنا باقیست گر تو راه بینی

فنا بنگر که بیشک راه بینی

فنا باقیست مردان جمله دانند

که جز عین بقا آن را ندانند

فنا باقیست گر گردی فنا تو

خدا گردی و گردی در بقا تو

فنا باقیست کلی در بقایش

بقا بینند آنگه در بقایش

در اینجا باش در عین فنایت

خدا را مینگر عین بقایت

ز ناگه عین مستی شور آرد

ترا در عین مستی زور آرد

در آن شور ار شوی بیدار باری

چنین بنگر حقیقت مردکاری

در آن شور ار شوی آگاه معنی

تو باشی در حقیقت شاه معنی

در آن شور ارشوی از خود برون تو

یکی بینی حقیقت کاف و نون تو

در آن شور ار شوی آگاه در دین

یقین گردی تو اندر عین تحسین

در آن شورت یکی آید پدیدار

خدایت بیشکی آید پدیدار

در آن شورت در آن یکی نماید

ترا از بود خود اندر رباید

همه مردان چو در اینجا رسیدند

بجز حق هیچ اندر خود ندیدند

همه مردان در اینجا گه شده کل

فغان کردند از کل همچو بلبل

همه مردان در اینجا دردم لا

حقیقت محو گشته بر دم لا

حقیقت شیخ در این معنی عشق

یکی بوده است او را هستی عشق

یقین خوانند آنرا سالکان ذات

که اعیانست اندر نور ذرات

که بیند آنکه او باشد حقیقت

عیان هم ذات بشنو از شریعت

اگر تو دم زنی اینجایگه تو

بریزد خون شهت اینجا گه تو

در آن مستی حقیقت در نظر هست

کسی کو را ردر این معنی خبر هست

از آن اولش لطفست آخر

دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر

ولیکن در شریعت این دو خوانند

ولیکن سالکان جز یک ندانند

حقیقت لطف و قهرش در یکی دان

تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان

چو لطف و قهر او یکسانست با هم

چرا باید ترا خوردن درین غم

ز لطف و قهر جانان شاد میباش

چو منصور از جهان آزاد میباش

ز لطف و قهر جانان در یکی شو

مکن سستی و آخر پیش بین شو

شراب قهر خواهی خورد ناچار

چنین خواهد بدن در آخر کار

سرانجام همه عالم چنین است

کسی داند که در عین الیقین است

سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ

در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ

چنین خواهد بدن در آخر کار

ولی در مرگ باشد عین دیدار

کسانی کاندرین دار فنایند

بصورت نقش زهدی مینمایند

از این معنی کجا آگاه گردند

ولیکن گرد دید شاه گردند

بمیر از خویش تا باقی بمانی

نظر در منظر ساقی بمانی

بمیر از خویش اگر تو مرد راهی

که اندر مرگ یابی هرچه خواهی

بمیر از خویش تا یابی بقایت

که در مردن بیابی کل لقایت

بمیر از خویش و نقش از عشق بردار

طمع ازدید نقش خویش بردار

بمیر از خویش تا زنده بمانی

یقین یابی لقای جاودانی

بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش

حجاب صورتت بردار از پیش

بمیر از خویش و بنگر جان جانت

که جان جان کند کلی عیانت

بمیر از خویش شیخ وذات شو تو

عیان جمله ذرات شو تو

بمیر از خویش شیخا حق ببین هان

حیات اینجاست در عین الیقین هان

چو میخوردی بمیر از خویش اینجا

که بینی جملگی در خویش اینجا

کسانی کین می دلدار خوردند

در آن مستی بر دلدار مردند

کسی کین می خورد از خود بمیرد

حقیقت دان که هرگز مینمیرد

بسی خوردند نیمی از کف دوست

برون رفتند کل از کسووت دوست

بسی خوردند و حیرانند اینجا

بجز جانان نمیدانند اینجا

بسی خوردند و در عین حیاتند

نیارم گفت اگر وی در مماتند

بسی خوردند و رفتند از میانه

رسیده درحیات جاودانه

بسی خوردند و آگاهند از شاه

حقیقت شاه میخواهند از شاه

بسی خوردند و در عین وصالاند

ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند

بسی خوردند ازین می شیخ عالم

ولی چون من که زد اینجایگه دم

بسی خوردند تا دیدند رویم

یقین امروز اندر گفت و گویم

همه زین جام می با بهره هستند

کسانی مست و دیگر نیم مستند

کسی باید که این می را بنوشد

که همچون من بجان و دل بکوشد

یکی گردد در این بازار معنی

اناالحق گوید او بردار معنی

یکی باید که چون من در میان او

دمد در عین مستی جان عیان او

بصد جان من خریدم جان جانان

از آن دیدم حقیقت جام جانان

بصد جان من خریدستم یکی جام

که تا جامم شکست اندر سرانجام

ز جام آخرم کن مست ساقی

مرا داد و در آنم کرد باقی

مرا جامی از آن خمخانه آورد

حقیقت نوش کردم از سر درد

چو کردم نوش بیرون یافتم خود

شدم فارغ یقین از نیک و از بد

چو کردم نوش جامی بود پرنوش

بجز ساقی جهان کردم فراموش

چو کردم نوش آن جام همایون

حقیقت یافتم عالم دگرگون

به آخر چون مکان کون گشتم

حقیقت صد هزاران لون گشتم

نمود خویش دیدم جمله اشیا

حقیقت آمدم در جمله پیدا

همه خود دیدم و ذات خداوند

مرا با ذات بود اینجای پیوند

ابا دلدار آنجا راز گفتم

ز هر شرحی ابا او بازگفتم

نیارم وصف کردن کین دراز است

که این معنی نه از عین مجاز است

نیارم وصف کردن این بیکبار

ولیکن تو ز هر معنی خبردار

دمادم سرّ معنی آشکار است

ز معنی راز پنهان آشکار است

چو شیخ این جام عین وصل آمد

نمودم در یکی در اصل آمد

نظر کردم بجانان بود جانم

تنم بد آشکارا و نهانم

نظر کردیم جانان بود منصور

ولی پیدا و پنهان بود منصور

ز پیدائی چنان یکتا نمودم

که چشم عقل و دل شیدا نمودم

نبود و بود گشتم درمیان من

نظر کردم همه کون و مکان من

یکی دیدم وجود خویشتن من

از آن کردم سجود خویشتن من

از اوّل بود هستی آخر کار

اناالحق گفت جانانم بیکبار

رخم بنمود تا شیدا بماندم

من اندر عقل ناپیدا بماندم

نه عقلم بود اندر سرّ جانان

اناالحق گفت و بنمودم بدینسان

بعقل این راز شیخا کس نیابد

مگر آنکو خود آید عشق یابد

اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا

کجا بگشود می من بی در اینجا

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

دو جوهر دان تو عقل وعشق در خود

ولیکن عقل بیند نیک یابد

ازین هر دو اگر آگاه گردی

یقین دانم که تو در راه مردی

دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس

پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس

دو جوهر دان تو اندر کام بیچون

که بنمودند رخ در کاف و در نون

حقیقت عقل ترسان است در خویش

در اینجا پردهها آورده در پیش

چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل

نیاساید دمی از قال و از قل

جهان ترسان بود از بود خود او

ندیده در عیان معبود خود او

شب و روز است او از خوف مانده

دمادم میشود از عشق رانده

نیارد راه بردن در سوی شاه

نباشد همچو عشق از یار آگاه

ندارد آگهی از ذات بیچون

که او از خویش افتادست بیرون

اگرچه صد هزاران راز داند

نمود خود کجا او باز داند

بمانده قید در عقل است اینجا

همیشه مانده در نقل است اینجا

چنان در نقل و تقلید است مانده

بسی رو کرده اندر ره بمانده

درین دار فنا خوش مست وناخوش

دمادم میشود در عشق سرکش

دمادم معرفت میگوید از یار

که خود را در میان آرد پدیدار

دو پای او یقین درچه بمانده

بسی رو کرده اندر ره بمانده

اگرچه اول خلق آفریده است

ولیکن ذات جانانش ندیدهست

ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد

دمادم مرد را هم زهره بخشد

که در عرفان چنان دم میزند او

همیخواهند که عشقش بشکند او

سخن از دید آرد در میانه

دمادم آورد در کل بهانه

نیارد کرد شرمی کان عیان است

اگرچه دایماً اندر بیان است

ولکین او زقرآن وز اخبار

بسی گوید حقیقت سر اسرار

چو از قرآن حقیقت راز گوید

ز سر دوست اینجا باز گوید

بقدر فهم در قرآن نظاره

کند آخر ندارد هیچ چاره

بکنه ذات قرآن کی رسد او

ولیکن آیت آیت بنگرد او

طلبکار است میجوید حقیقت

بمانده باز عقل اندر شریعت

اگر بگشایدش در آخر کار

ورا از عشق راز آید پدیدار

ز قرآن گر برد ره عقل در کل

برون آید یقین از رنج و از ذل

ز قرآن گر برد ره سوی جانان

یکی بیند همه در کوی جانان

ز قرآن گر برد ره در عیانش

یکی باشد همه شرح و بیانش

ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست

برون آید ز مغز ای دوست در پوست

ز قرآن گر برد ره در خدائی

ابا عشقش بود کل آشنائی

ز شرح عقل گفتستیم بسیار

مرا مقصود باشد دیدن یار

ز شرح عشق هر دم باز گویم

نه از یک نوع صد گون راز گویم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

چنان مستم کنون در روی ساقی

که درمستی نخواهم ماند باقی

چنان مستم که پای از سر ندانم

بجز ساقی در این رهبر ندانم

چنان مستم که ساقی پیش بینم

ولیکن دید ساقی خویش بینم

چنان مستم درینجان فنا من

که میبینم همه عین بقا من

ز مستی در همه کون و مکانم

اناالحق میزند عین العیانم

حقیقت شیخ ازین می باز خور تو

گذر کن بعد از این از ماه و خور تو

حقیقت شیخ ازین یک جرعه کن نوش

بجز او جملگی گردد فراموش

حقیقت شیخ از این جرعه خبردار

که در مستی به بینی روی دلدار

منم مست و شده ازدست اینجا

از آنم جام بشکسته است اینجا

بده جامی دگر ساقی به از این

نه جای تلخ جای خوب و شیرین

اگر من جام بشکستم تو جامی

دگر ده تا بیابم زود نامی

اگر من جام بشکستم دراینجا

تو جامی ده در اینجا گه مصفا

اگر من جام بشکستم حقیقت

درون جام دیدم دید دیدت

درون جام میبینم ترا من

کشیدم از تو پر جور و جفا من

درون جام میبینم رخ تو

همی بینم ز جام فرخ تو

توی جانا اناالحق گوی ما را

که گردان کردهٔ چونگوی ما را

توی جانا درون جان نهانی

اناالحق میزنی باقی تو دانی

ز مستی شیخ ما را دار معذور

که طاقت طاق شد درجان منصور

ز مستی شیخ هستی یافتستم

یقین جانان ز مستی یافتستم

ز مستی شیخ من عین عیانم

از آن اندر نشان بینشانم

زمستی در صفاتم بیشکی ذات

ز ذاتم مست کرده جمله ذرات

همه ذرات من از مستی عشق

اناالحق میزنند از هستی عشق

همه ذرات من از روی جانان

بماندستند مست روی جانان

همه ذرات من اینجا عیانند

ازین مستی حقیقت جان جانند

همه ذرات من درتست اعیان

نخواهد ماند یاد دوست پنهان

از آن جرعه که ساقی داد بشکست

حقیقت نیست شد دیگر شده هست

دمادم جام خواهم خورد اینجا

که ازمستی بمانده فرد اینجا

دمادم جام خواهم من از این خورد

که خواهم بود دائم در جهان فرد

دمادم جام خواهم خورد معنی

کزین جامم بکل دیدار مولا

دمادم نوش خواهم کرد این جام

که میبینم در او آغاز و انجام

نظرکن هان و جام آخر به بینم

که به آمد ز جام اولینم

ز ساقی مر مرا جام است اینجا

ز ساقی مر مرا کامست در کام

چو کام دل ز ساقی یافتستم

در اینجا خویش باقی یافتستم

بخواهد خواند آخر تا ابد من

حقیقت فارغ از هر نیک و بد من

نخواهم ماند اینجا گاه باقی

ولکین مینخواهد ریخت ساقی

درین حیرت که منصور است سرمست

نگاهی میکند اندر سرمست

بدست یار دست خویش بیند

حقیقت جام می در پیش بیند

چنان درپاکی او مست آمد

که دست یارش اندر دست آمد

چو من از روی جانان زار و مستم

بت خود در بر جانان شکستم

بت من لاجرم بشکست و جان شد

حقیقت بت پرست اینجا عیان شد

بت ما لاجرم بشکست دلدار

پس آنگه بت پرست آمد پدیدار

چنان مستم که بت بشکسته بینم

حقیقت خویش را پیوسته بینم

منم شیخا حقیقت بت شکسته

ز ننگ و نام دنیا باز رسته

درین معنی منم هشیار معنی

قلندروار اندر دار دنیا

قلندر در جهان منصور آمد

که از جان و جهان او دور آمد

چو رخت افکندهام این لحظه بر در

از آنم در ره معنی قلندر

قلندر وار اینجا پاکبازم

که در پاکی حقیقت پاکبازم

میان پاکبازان در خرابات

گذشتم من ز تقلید خرافات

میان پاکبازان رند و مستم

کزو گردم حقیقت هر چه هستم

خرابات فنادان و درو رو

ز من این نکتههای بکر بشنو

اگر خواهی شدن سوی خرابات

نمیگنجد در اینجا عین طامات

اگر خواهی شدن جان بر کف دست

نهٔ دلدار چون گردی تو سرمست

بجانی جرعهٔ اینجا به جز تو

اگر میشایدت کلی بخور تو

بصد جان جرعهٔ اینجا فروشند

همه تقلید اینجا چون بپوشند

در آن خمخانه کان منصور دیده است

که غمهاراسرار نور دیده است

اگر راهت دهند آنجا حقیقت

نگنجد اندر آنجا گه طبیعت

در آن خمخانه چون رفتی فنا شو

ز بود خویش آنگه آشنا شو

چو ساقی اندر آن خمخانه بینی

تو عقل و دین و دل دیوانه بینی

بجز از دست ساقی می مخور باز

که گرداند ترا ساقی سرافراز

ز دست ساقی ار جامی بنوشی

زمانی تن زن آنجا درخموشی

خموشی کن مرو بیرون ز خود تو

وگر نه میبریزی خون خود تو

در آن خمخانه بنگر جمله عشاق

که ایشان گشته ازمستی می طاق

در آن خمخانه بنگر سالکان را

فداکردی بکلی جسم و جان را

در آن خمخانه بنگر واصل ای یار

یقین منصور آنجا واصل یار

چو منصور است ساقی بسکه باشد

بجز او اندر اینجاگه چه باشد

میی دارد در آن خمخانهٔ عشق

که بیشک آن خورد دیوانهٔ عشق

میی دارد که گر خوردی نمیری

اگر تو خود گدا یا شاه و میری

میی دارد که جان بخش حیاتست

در آن می بیشکی دیدار ذاتست

میی کان هر که خورد از خود برون شد

اگر عاقل بود عین جنون شد

میی کان هر که خورد از دید معنی

برون تا زد ز جان دردید معنی

میی کان هر که خورد از عین دیدار

شود از هر دوعالم ناپدیدار

میی کان هر که خورد از لاعیان شد

ولی در صورت اینجاگه عیان شد

میی کان هر که خورد از گفت و گو رست

بماند تا ابد اینجایگه مست

میی کان هر که خورد از خود فناشد

پس آنگه در فنا دید خدا شد

میی کان هر که خورد اینجای الحق

زند مانند من هم او اناالحق

حقیقت هر که را این آرزویست

درین معنی چه جای گفت و گویست

در اینجا گفتگو گر میکنی باز

درون شو تا به بینی ای سرافراز

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

بجز هو نیست چیزی در حقیقت

که هو آمد یقین ذات شریعت

همه جان در نمود ذات آمد

عیان جمله در ذرات آمد

اگر قرآن نبودی رهبر اینجا

که بگشادی مرا بیشک در اینجا

اگر قرآن نبودی جان نبودی

حقیقت بیشکی دو جهان نبودی

منور شد جهان جان ز قرآن

معاینه نگر جانان ز قرآن

منور شد دل از زنگ طبیعت

چو قرآن یافت دیدار شریعت

ز قرآن هرچه گوئی ذات آنست

که در قرآن یقین عین عیانست

عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا

ز قرآن یاب فتح الباب اینجا

عیان جوئی ز قرآن جوی آخر

که اسرارت کند اینجای ظاهر

دلی گر بود قرآن باخبر نیست

مر او را راه از این منزل بدر نیست

دوای درد عشاقست قرآن

چو ذات کل یقین طاق است قرآن

حقیقت شیخ گنج ذات اینست

که قرآن بیشکی عین الیقین است

اگر از وصل من خواهی دراینجا

که قرآن کرد جان را واصل اینجا

ز قرآن با خبر شو ای دل ریش

بجز قرآن دگر چیزی نیندیش

ز قرآن باخبر شو ای دل اینجا

که قرآن کرد جان را واصل اینجا

ز قرآن باخبر شو تا بیابی

که وصل خویشتن یکتا بیابی

اگر در وصل قرآن بوی بردی

چو منصور از حقیقت گوی بردی

اگر از وصل قرآنی خبردار

حقیقت خیربین بگذر ز اشرار

چو نیک و بد همه زین شه پدید است

از آن منصور در وی ره بدید است

همه سری که در عین کتاب است

از آن منصور در وی بیحجابست

دل پاکیزه باید کین بخواند

حقیقت سر جانان باز داند

دل پر گوهر معنی است ما را

ز قرآن دیدن مولی است ما را

حقیقت شیخ با قرآن مرا راز

بود زانم در این عالم سرافراز

مرا وصلست در قرآن پدیدار

ز قرآنم شده جانان پدیدار

مرا وصلست از قرآن حقیقت

دم از قرآن زدم اندر شریعت

ز اول تا به آخر راز جانان

حقیقت راز تو گفتم ز قرآن

دمی از سرّ قرآن گرد آگاه

حقیقت قل هوالله است آن شاه

محمد بیشکی قرآن در اینجا

نمود شرع کرد آن شاه دانا

تو اسرار محمد شیخ دیدی

اگر او یافتی در کل رسیدی

هزاران همچو منصور است بردار

بقول شرع این شاه جهاندار

جهان جان ما نور حضور است

که احمد بیشکی ذاتست و نور است

ره دعوت که کرد اینجا یقین او

ز قرآن کرد و آمد پیش بین او

نگفت او سر خود با هیچکس باز

از آن آمد ازین اعیان سرافراز

دگر چون او نیاید سوی دنیا

همه مقصود بد در کوی دنیا

چو مقصود آفرینش مصطفایست

یقین منصور او را رهنمایست

مرا مقصود اینجا بود احمد

ازو گشتیم منصور و مؤید

حقیقت یا رسول الله بردار

ز اسرار توام اینجا خبردار

خبرداری ز نور آفرینش

توئی در آفرینش نور بینش

خبرداری ز درد دین حقیقت

که کردستیم بردار طریقت

مرا بردار شرع تو یقین شد

دل وجانم ز ذاتم پیش بین شد

مرا بردار شرع تست دیدار

بجان و دل شدم ذاتت خریدار

در این بازار تو ای شاه عالم

دم تو میزنم ظاهر درین دم

تو میدانی که به از دیگران من

یقین اسرار تست اینجای روشن

مرا ای اول و آخر همه تو

حقیقت باطن و ظاهر همه تو

توئی مقصود ما اینجا طفیل است

هزاران به ز من در کوی خیل است

همه اینجاترا جویند وخواهند

کسانی کاندرین دار فنایند

که ایشان برده ره در قربت تو

رسیده در نمود حضرت تو

ترا زیبد که شاه جمله آئی

که هم ذاتی و دیدار خدائی

ترا زیبد که اندر گوی عالم

زنی از من برانی در یقین دم

ترا زیبد که جمله یار بینی

که اینجا دیده و دیدار بینی

ترا زیبد که سرّ کل بدانی

تو خود بودی یقین خود را بدانی

ترا زیبد که سرّ کل نمودی

در معنی بصورت برگشودی

ترا زیبد که شاه انبیائی

حقیقت شاه بیچون و چرائی

ترا زیبد که اندر دار منصور

نمائی جمله ذرات منصور

ره دید او گردانیش واصل

کنی مقصود او در عشق حاصل

چه گویم برتر از آنی که گویند

که در میدان تو مانند گویند

درین میدان شرعت همچو گوئی

شدم گردان ز دستم هایهوئی

درین میدان تو گردان شدستم

درین اسرار تو حیران شدستم

چنان حیران حکم شرعم ای یار

که میبینم وجود خویش بردار

مرا این پرده از رخ بازکردی

مرا اینجا تو صاحب راز کردی

مرا کردی در اینجا صاحب راز

بتو مینازم اینجا ای سرافراز

سرافرازی من از تست ای شاه

که از دید توام ای شاه آگاه

چنان از تو شدم آگه بآخر

که میبینم ترا از جمله ظاهر

چنان آگه شدم در آخر کار

که میبینم ترا من سرّ اسرار

زهی بنموده رخ در لاوالا

ترا جان در حقیقت ذات یکتا

چو میدانی چگویم شاه و سرور

همه ذرات و تو هستی یقین خور

تو میدانی چه گویم از دل و جان

که هستم جان و دل خاک رهت هان

که وصل تست در جانم هویدا

حقیقت در یکی زانم هویدا

هویدا بود من بود تو آمد

زیان من همه سود توآمد

زیان و سود چبود جان عشاق

فدای خاکپای تست ای طاق

یگانه در جهان جز تو کسی نیست

جهان نزد تو جانان جز خسی نیست

همه بهر تو پیدا کرد بیچون

در آن منزل سرای هفت گردون

غلام و چاکر تست این یگانه

یقین خورشید از آن دارد زبانه

مه از شرم رخت بگداخت اینجا

برتیرت سپرانداخت اینجا

تو از نوری و ذاتی در حقیقت

سپهسالار دینی و شریعت

همه اشیاء بتو گشته منور

چه تحت و فوق چه افلاک و اختر

زمین با قدر تودر عین دیدار

حقیقت یافته درخویش اسرار

فلک از نورتو روشن شد ای دوست

جهان تابنده گلشن شد ای دوست

اگر تو پیشوائی برتمامت

تو خواهی بود هم شاه قیامت

همه در سایهٔ تو در پناهست

که خواهی این گدایان را ز شاهست

گدای خرمنت منصور آمد

از آن در حضرتت منصور آمد

بجز تو کس نداند تا بمحشر

توئی در ذات آدم شاه و سرور

ره ذرات من بنمای با خویش

حجاب جمله شان بردار از پیش

چو ره دادند در عین وصالت

رسیده یافته عین کمالت

مگردان دورشان ازخویش جانا

مکن محروم این درویش جانا

تو دارم در دو عالم کس ندارم

بجز تو راه پیش و پس ندارم

تو دارم زانکه بخشیدی لقایم

حقیقت درد را کردم دوایم

تو دارم زانگه بیشک بحر رازی

از آن از هر دو عالم بینیازی

ترا دارم که ذاتی در دل و جان

ترا میبینم ای دیدار خوبان

سلامت میکنم اینجا سلامت

که ازتو یافتم عین وصالت

سلامت میکنم ای برگزیده

که مثل تو دگر عالم ندیده

سلامت میکنم ای ماه عشاق

که درجانی و جان از تست کل طاق

سلامت میکنم زیرا که جانی

درون جان تو گفتی من رآنی

سلامت میکنم زیرا که شاهی

توداری فرد دیدار الهی

سلامت میکنم بخشایشی کن

مرا در جان ودل آرایشی کن

سلامت میکنم اندر سردار

مرا اینجایگه ضایع بمگذار

سلامت میکنم دستم بریده

ز سرّ تست اینجا آرمیده

سلامت میکنم تا خود بسوزم

ز نورت شمع جانم برفروزم

سلامت میکنم درجزو و در کل

نباشد حکم ما ای دوست هر ذل

حقیقت بود منصور حقیقت

ز سر تا پای او نور حقیقت

بتو زنده است جانش بر سردار

تو میگوئی درونش سرّ اسرار

تو میگوئی هوالله در درونم

از آن عشاق اینجا رهنمونم

ترا میبینم اینجا گاه الحق

که درجان میزنی جانا انالحق

ترا میبینم اندر جسم و درجان

که میگوید اناالحق ذات اعیان

تو ذاتی جملهٔعالم صفاتت

تمامت گم شده در نور ذاتت

تو خورشیدی و عالم هست ذرات

همه فعلاندو تواندر صفت ذات

چو خود منصور از تو راز دیده

ترا در دیده خود او باز دیده

چگویم وصف تو توبیش از آنی

که خود نعت و ثنای خویش خوانی

چگویم وصف تو ای سرور کل

که خود وصف خودی ای سرور کل

همه هستی من از دیدن تست

دلم جز تو دو دست از دیگران شست

توئی نزدیک تو کای راهدیده

ز خود گفته یقین از خود شنیده

جهانت در تعجب ماند آخر

که بیچون آمدی در وی تو ظاهر

زمین از عزت تو نور دارد

که از تو این ز جان دستور دارد

ز نور شرع اندر کل آفاق

شدم ای جان و دل من در جهان طاق

ره شرعت سپردستم به تحقیق

که تا آخر تو بخشیدیم توفیق

ره شرع تو بسپردم در اینجا

مرا در شرع خود کردی تو یکتا

ره شرع تو بسپردم یقین من

از آنم کردی اینجا پیش بین من

ره شرع تو بسپردم در این راز

از آنم کردهٔ اینجا درم باز

ره شرع تو هر کو کرد جان شد

چو جان درجملگی صورت عیان شد

ره تو کردهام تا درگه تو

منم امروز جانا در ره تو

تو معشوقی واکنون من چه جویم

توی محبوب رازت با که گویم

تو معشوقی و من مسکینم ای دوست

از آن دارم چنین تمکینم ای دوست

حبیب خالق بیچون توئی شاه

که ازحال منی اینجای آگاه

چو تو اینجایگه کل حاضری باز

حقیقت درد ودیده ناظری باز

طفیل تست جسم و جان منصور

توی پیدائی و پنهان منصور

طفیل تست این دنیا سراسر

قیامت با یک انگشتت برابر

ز قرآنت چنانم من خبردار

که میگویم هوالله سرّ اسرار

مرا تا جان بود جان میفشانم

ز پیدائیت جان زان میفشانم

تو ای دلدار و در دل راز گوئی

تو ای نطقم که هر دم بازگوئی

حدیث عشق تو اندر سر دار

ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار

جنیدت چاکر و شبلی غلامند

حقیقت در ره تو ناتمامند

توقع یا رسول الله دارم

که ایشانند اینجا گاه یارم

نظر درحال ایشان کن بتحقیق

مرایشان را درآنجا بخش توفیق

حقیت از تو اینجا هر چه هستند

ز شوق نام تو امروز مستند

هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار

مر او را بخش اینجاگه خبردار

مر او را از بقا بخشی کمالش

نمود خویش بنمائی زوالش

توی فی الجمله ناظر باکه گویم

بجز وصل تو اینجاگه چه جویم

زمین و آسمان اینجا طفیل است

ملک با آدمی درجنب خیل است

نیارم مدح تو اینجایگه گفت

که مدح تو حقیقت پادشه گفت

وصالم بخش چون من بر سردار

حقیقت هستم ازوصلت خبردار

وصالم بخش چون اندر نمودت

فنا خواهم شد اندر بود بودت

وصالم بخش با اندر وصالت

نباشم هیچ جز اندر خیالت

جمالت گرچه ظاهر می نهبینم

ولیکن کل نما عین الیقینم

فنا خواهم شدن اندر ره تو

یقین از جانم اینجا آگه تو

حقیقت بهترین و مهترینی

حقیقت رحمة للعالمینی

توئی جان و همه همچون طلسم است

به هر کسوت نموده عین اسم است

حقیقت در یقین دانم خدایت

که میبینم به هر چیزی لقایت

لقایت در همه ظاهر نموده است

مرا دیدار تو آخر نموده است

بشرعت مدح گفتم در حقائق

اگرچه مینیاید اینت لایق

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

کجائی تو که دربود و جودی

تمامت را در اینجا بود بودی

حقیقت من رآنی گفتهٔ تو

مرا این جوهر کل سفتهٔ تو

تو جانی از همه اینجا مبرا

حقیقت درنهان و جمله پیدا

خدائی در حقیقت تا بدانند

همه اهل شریعت تا بدانند

تو درجان من اینجا کدخدائی

حقیقت مر خدائی مینمائی

توی اینجا اناالحق گوی جانا

نمودستی بمن راز نهان را

توی الله لیکن کس نداند

بجز منصور اینجا کس نداند

توی الله در دیدار منصور

که اورا کردهٔ درخویش مشهور

توی الله ای ذات همه تو

حقیقت عین ذرات همه تو

نخواهم گفت بیش از این چگویم

توی با من کنون دیگر چه جویم

حقیقت شیخ احمد مینگر نور

کنون اندر درون جان منصور

حقیقت مدح گو تا زنده گردی

چو خورشید یقین تابنده گردی

چنینش مدح گو تا ره بری تو

که در دیدار کل پیغمبری تو

چنانش مدح کردی در دو عالم

که تا بنمایمت دیدار مردم

چنینش مدح گو تا رخ نماید

ترامانند من پاسخ نماید

چنینش مدح گو تا شاه عشاق

ترا اینجا کند دلخواه عشاق

چنینش مدح گو گر سالکی تو

که بنماید ترا صدهالکی تو

چنینش مدح گو چون من درین دار

که گرداند ترا از خود خبردار

چنینش مدح گو تا با او اینجا

ترا در جان درینجا گاه پیدا

اباتست این زمان ای شیخ احمد

ترا بنمود منصور و مؤید

اباتست این زمان در کوی عالم

رسانیده ترا در سوی عالم

اباتست این زمان گر تو به بینی

ورا مانند من صاحب یقینی

اباتست این زمان گر یار خواهی

نظر کن رویش ار دلدار خواهی

بجز رویش مبین در عالم خاک

که تا باشی تو در هر دو جهان پاک

بجز رویش مبین اینجا تو در تن

که گرداند ترا چون ماه روشن

بجز رویش مبین اینجا تو درجان

که دیدارت کند اینجای اعیان

بجز رویش مبین اینجای در دید

که بنماید عیانت سرّ توحید

بجز رویش مبین اینجا ز ذرات

که گرداند ترا در جملگی ذات

بجز رویش مبین تا در عیانت

نماید بیشکی جان و جهانت

بجز رویش مبین گر کاردانی

تو میباید که او را یار دانی

تو او را بازدان چون یار کل اوست

حقیقت در همه دیدار کل اوست

تو او را باز بین اینجا حقیقت

مرو بیرون تو از سرّ شریعت

ترا یکسان کند در وصل اینجا

نماید دید خود در اصل اینجا

ز دیدش برخور اینجا همچو مردان

رخ از آثار شرع او مگردان

ز دیدش هر که در اینجا یقین شد

چو منصور اندر اینجا پیش بین شد

از آن من پیش بین واصلانم

که جز او در اناالحق میندانم

از آن من در یقین دیدار دارم

که چون او مونس و غمخوار دارم

مرا با شرع او اینجاست اسرار

ز شرع او مرا کردست بردار

مرا با شرع او جان در میانست

ابا دیدش چه جای دید جانست

مرا با شرع او بسیار راز است

که شرع او مرا کل کارساز است

حقیقت شیخ من بسیار گفتم

تو یاری من همه با یار گفتم

حقیقت چون تو یاری پس چه جویم

تو درجان منی پس باز گویم

یقین بشناس احمد در شریعت

که آخر بازدانی از حقیقت

یقین بشناس احمد را ز تقوی

که احمد آمده دیدار مولا

بجز او نیست اینجا تا بدانی

ورا میزیبد این صاحبقرانی

بجز او نیست اندر هر دو عالم

که دمدم میدمد از جان ودل من

وصال او خدا میدان تو ای شیخ

که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ

ز هر سری که میگوئی ازو گوی

درون جزء و کل دیدار او جوی

هر آن سالک که اینجا او عیان دید

ازو دید ار ذات جان جان دید

هر آن سالک که خاک درگهش شد

به آخر ار نمودی آگهش شد

هر آن سالک که بیند جمله احمد

شود در عشق منصور و مؤید

در او زن اگر مرد رهی تو

اگر از دیدش اینجا آگهی تو

محمد حق شناس ای سالک اینجا

که تا بینی مر او را هالک اینجا

چو منصور است دیدار محمد

ز عشقش رفته بردار محمد

تو گر شیخا دم بسیار گوئی

در این منزل تو دید یارجوئی

بجز احمد در کس را مزن باز

ز احمد گرد اینجاگه سرافراز

سرافرازت کند گر در ره او

چو من باشی حقیقت آگه او

ازو آگاه شو گر یار خواهی

ورا میبین اگر دیدار خواهی

همه دیدار پاک مصطفایست

از آن عالم پر از نور و ضیایست

دو عالم پر ز نور اوست امروز

مرا در جان و دل او هست امروز

درون دل چو خورشید منیر است

مرا در پایداری دستگیر است

درون دل نموده عین دیدار

مرا آورده اینجاگه بگفتار

ویم گفتار در عین زبانست

ویم اسرار در شرح و بیانست

زنم بیخود درینجاگه اناالحق

ازو گفتم بر تو سر مطلق

حقیقت مصطفی دانم خدا را

درون خویش بیچون و چرا را

دلم در واصلی بهره ازو یافت

ز دیدش هرچه دیداینجا نکو یافت

دلم در واصلی او نهان شد

در او گم گشت و آنجاجان جان شد

دلم در واصلی یکتای اویست

از آن در جزء و کلی جای اویست

همه جائیست اینجا حاضر ماه

ز سرّ جملگی او هست آگاه

درون جمله اشیا نگر تو

حقیقت نور او بین سر بسر تو

سراسر نور اودارد جهان بین

درون جان و دل بگشا جهان بین

بچشم دل ببین نی چشم صورت

که نور اوست جان اندر حضورت

بچشم دل ببین دیدارش اینجا

حقیقت جملگی اسرارش اینجا

بچشم دل نظر کن ذات پاکش

عیان گشته در این اسرار خاکش

بچشم دل ببین و کن نظر باز

که بنموده ترا انجام و آغاز

خبر کردت ندانستی تو او را

از آن افتادهٔ در گفت و گو را

تمامت واصلان در وصل اینجا

محمد یافتندش اصل اینجا

وصال مصطفی اینجا بدیدند

از آن پنهانیش پیدا بدیدند

وصال احمد ایشان را خبر کرد

شدند اندر ره شرعش همه فرد

اگر مرد رهی با درد اوباش

در اینجا از دل و جان مرد اوباش

اگر با درد او آئی دوائی

در آنجا دم زنی اندر خدایی

ترا تا درد او نبود حقیقت

نه بسیاری درو راه شریعت

کجا این سر میسر گردد ای یار

کاناالحق گوی از عین الیقین یار

ترا آن لحظه آن آید میسر

که آیی از نمود خویش بر در

فنائی در بقائی باز بینی

یقین انجام با آغاز بینی

از اول پاکی راهست تقوی

ز بعد دید تقوی عین مولا

درین ره پاکبازان پاکبازند

برو جان را درین ره پاک بازند

درین ره پاکبازان گوی بردند

که از بود وجود خود بمردند

درین ره پاکبازان راه دیدند

حقیقت خویشتن بردار دیدند

درین ره پاکبازان محرمانند

که جز جانان ز عالم میندانند

درین ره پاکبازان ذات گشتند

بری از جمله ذرات گشتند

درین ره پاکبازان دید دیدند

که در پاکی سوی منزل رسیدند

درین ره پاکبازی کرد منصور

چنین کاری نه بازی کرد منصور

درین ره پاکبازی کرد و جانداد

ز جانان داد تا درد ار جان داد

درین ره پاکبازی زاد راهست

پس آنگه در میان دیدار شاهست

درین ره پاکبازی کن که رستی

درون پردهٔ جانان نشستی

درین ره پاکبازی کن که ذاتی

گمان کم کن که در عین حیاتی

چو کردی پاکبازی در بر شاه

کند ز اسرار کل آن جات آگاه

براه پاکبازان زن قدم تو

که ناگه خود به بینی درحرم تو

براه پاکبازارن رو که توفیق

ترا باشد وز آن بینی تو توفیق

اگر تو پاکباز آئی درین راه

چو ما بیشک رسی نزدیک آن شاه

اگر در پاکبازی سر ببازی

مثال انبیا سر برفرازی

از آن در پاکبازی سرفرازم

که از کون و مکان من بینیازم

دم پاکان زدم در آشنائی

در اینجا یافتم دید خدائی

دم پاکان زدم تا کل شدم من

حقیقت در حقیقت کل بدم من

از آنم کل که اندر پاکبازی

برفتم بر سر عشق مجازی

مرا در عشق کل شرح و بیانست

به هر لحظه هزاران داستان است

مرا در عشقبازی پاکبازیست

از آن ذاتم حقیقت بینیازیست

چو ساقی ازل با ماست امروز

درین جام دلم پیداست امروز

چو ساقی ازل دادست این جام

ازین مستی همی بینم سرانجام

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

چو ساقی ازل جامی مرا داد

درم از بود خود اینجام بگشاد

چو ساقی ازل عین عیان است

نشانش در نشان بینشانست

چو ساقی دمبدم در جان نمودار

کند کردم بسر عشق دیدار

مرا ساقی درون جانست بنگر

دمادم میدهد نقلم ز ساغر

از آن ساغر که دل طاقت ندارد

بجز منصور این طاقت نیارد

چه جامی آن کزین نه کاسهٔ چرخ

در اینجاگاه آورده است در چرخ

فلک بوئی از آن مییافت اینجا

بسر پیوسته گردیده است اینجا

از آن میگردمی شیخا بنوشی

تو این نه خرقه ازرق بپوشی

بساقی بخش اندر آخر کار

چو گردی از رخ ساقی خبردار

میی عشق اندر اینجانوش کن شیخ

ز عشقش جان و دل بیهوش کن شیخ

میی در کش که منصور آن کشیدست

جمال یار درآنمی بدیداست

میی درکش که آنجا گه حلال است

از آن منصور در عین وصال است

میی درکش که تا جانان به بینی

نگار خویشتن آسان به بینی

میی درکش که جانت زنده گردد

بساط هستی اینجا در نوردد

میی در کش که در مستی درآئی

در آنمستی زنی دم از خدائی

میی درکش که بینی عین دیدار

حقیقت جسم آید ناپدیدار

از آنمی خور که من خوردستم ای شیخ

بسوی یار ره بردستم ای شیخ

از آنمی خور که بودت بود گردد

سراپایت بکل معبود گردد

از آن می خور که گردی در زمان ذات

اناالحق میزنی بر جمله ذرات

در آن می زن اناالحق همچو من تو

عیان خویش را در تن بتن تو

در آن می زن اناالحق بردریار

که کل بینی عنایت لیس فی الدار

در آن می زن اناالحق همچو حلاج

تو بر فرق سپهر آئی بر آن تاج

از آن می خوردهام شیخی گزین من

حقیقت دوست دیدستم یقین من

از آن می خوردهام از دست جانان

از آنم این چنین من مست جانان

از آن می خوردهام در عز و در ناز

که دیدستم رخ دلدار خود باز

از آن می خوردهام بیخویشتن من

که خورشید ستم اندر ذات روشن

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474482
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث