به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

حقیقت شیخ واصل یار این است

دم خودبین که اصل یار این است

در اینجا اصل اینست ار بدانی

حقیت وصل اینست ار بدانی

دم حق زد کسی این دم عیان یافت

حقیقت دید این اندر جهان یافت

دم حق زد کسی کز خود برون شد

حقیقت این دم او را رهنمون شد

دم من زد کسی کز خویش بگذشت

حقیقت کل شد و اینجا یکی گشت

همه شیخست اینجا سرّ اسرار

که میگویم در این دم از دم یار

همه از شرع میگویم در این دم

ز دستم هر دم از عین الیقین دم

اگر عین الیقین اینجا نبودی

نمود این دمم پیدا نبودی

اگر عین الیقین خواهی حقیقت

دم خود را نظر کن بی حقیقت

از این دم آنچه گم کردی بجوئی

که بیشک تو ازین درگفت و گوئی

اگر در صورت این دم دم نباشد

حقیقت بیشکی عالم نباشد

هر آنکو وصل میخواهد که یابد

دمادم در سوی این دم شتابد

از این دم گرنیابی راز اینجا

کجا آیی دگر تو باز اینجا

ازین دم گر نیابی راز بیچون

بمانی و کجا آئی تو بیرون

از این دم گر نیابی گنج اسرار

ترا هرگز کجا آید پدیدار

ازین دم عاشقان اندر فنایند

در آن عین فنا اندر بقایند

از این دم عاشقان ره باز دیدند

فنا گشتند چون این راز دیدند

ازین دم جوی بیشک جان جانت

کزین یابی حقیقت مر عیانت

عیان اینست اگر داری خبر تو

همه این دم نگر اندر نظر تو

همه زین دم در اینجا زنده بنگر

چو خورشید است دم تابنده بنگر

که صورت بیشکی نقش فنای است

بمعنی و عیان ذات خدایست

همه ذاتست در عین صفت او

نماید نقشها از هر صفت او

همه جویان این جان حقیقت

ولی او نیست در بند طبیعت

طبیعت زنده زو اینجا دو روزی

فتاده اندرو سازی و سوزی

طبیعت شیخ هم اینست در اصل

ولیکن این زمان زو یافته وصل

طبیعت تا نیندازی در اینجا

که خواهد شد فنای محض اینجا

بوقتی کین طبیعت محو شد دوست

نماند نقش بیشک نی درین پوست

شود درخاک محو لانماید

در آن محو آنگهی پیدا نماید

شود این دم که میبینی تو در راز

بیابد اصل خود در محو خود باز

ولیکن می نداند سرّ اسرار

بجز منصور وین نکته نگهدار

همه جانست اینجا کاه و تن نیست

بمعنی جملگی در اصل یکی است

از آن سرّ شریعت با کمال است

که عقل از دیدن این در وبالست

بعشق این میتوان آنجایگه دید

نه از عقل فضول و قول و تقلید

بعشق این سرّ توانی یافت ای شیخ

مر این سرّ نهانی یافت ای شیخ

دل و جان تا نگردد محو الله

کجا یابد عیان قل هوالله

دل و جان تا نگردد بیشک ای دوست

کجا آیند بیرون زین رگ و پوست

دل و جان تا نگردند اندر اینجا

حقیقت گم کجا گردند پیدا

دل اینجا شیخ آئینه است بنگر

که دیدارش در آیینه است بنگر

نیاساید تن اینجا تا فنایش

نیابد آنگهی عین بقایش

فنا باشد چو شد محو فنا او

شود درمحو فی الله او بقا او

حقیقت گفت ما ازگنج آمد

از آن جسم اندر اینجا رنج آمد

زهی گنج الهی گشته پیدا

نمییابد کسی او را در اینجا

تو برخوردار گنجی این زمان تو

حقیقت گوش کن شیخ جهان تو

بریدی دست من اینجایگه زار

نمودم سرّ خود گشتی خبردار

بدادم بوسهٔ بر دست و بر سر

نهادم بر سر از اسرار افسر

بریدی دست من اینجا بزاری

بدان کردیم شیخا پایداری

حقیقت می فنا خواهم من اکنون

که تا رسته شوم از خاک و از خون

حقیقت می فنا خواهم دگر بار

که گنج ما شده اینجا گهربار

چو گنج ما پدیدار آید ای شیخ

دل از گنجم خبردار آید ای شیخ

کنون ما گنج خود کلی فشانیم

که در عین الیقین گنج عیانیم

مرا مقصود از هر سر در اینجا

که کردم شیخ بر تو ظاهر اینجا

حقیقت مقصد و مقصود مابین

اناالحق بود وین معبود مابین

که بردار است نقش ما حقیقت

خبردار است از حکم شریعت

مرا مقصود این بد در فنایش

که روشن گردد اینجا گه لقایش

لقای خویش دیده راز برگفت

حقیقت او به پیر راهبر گفت

لقای خویش دید و صورت خویش

حقیقت محو این بردار از پیش

تو شیخا گرچه مرد راه بینی

کجا هرگز تو کلی شاه بینی

مگر آندم که چون من بر سر دار

برآئی و شوی زین سر خبردار

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

هر آن نقشی که بنموده است جانان

یقین میدان که آن بوده است جانان

نمود بود او بسیار پیداست

ولی اصلش کنون بردار پیداست

نباشد پخته آنکو جان نبازد

بجان و جسم اندر عشق نازد

وصال عاشقان در قیل گشته است

از آن منصور از سر برنگشته است

چو مکشوفست او را ذات اعیان

دمادم میکند تقریر و برهان

چو با گنجست این دم در حقیقت

طلسم بود بشکست و طبیعت

طبیعت هر زمانم پایدار است

اگرچه در حقیقت بیقرار است

ولیکن شیخ یک چیز است از اسرار

که میگویم دمادم من ز گفتار

حقیقت شیخ منصور است آن گنج

تو او را دان درینجا گاه بیرنج

به معنی لیک صورت آنچه بینی

چنین آمد که مرد راز بینی

چو جانان روی در پرده نموده است

دگر این پرده از رخ برگشوده است

گشوده این زمان پرده ز رخسار

جمال خویشتن را کرده اظهار

جمالش با جلال اینجا نموده است

دگر این پرده از رخ برگشوده است

جمالش با جلال اینجا نموده است

مر او را جزو و کلی در سجود است

بت خود اول اینجا دوست میداشت

به آخر از میانه باز برداشت

بت خود خورد کرد اینجا بزاری

که در اسلام دارد پایداری

چو دین عاشقان شد ظاهر او

که میداند در اینجا که سر او

درین ره هر که او صاحب قدم نیست

حقیقت لایق شاه و حرم نیست

دلی کز ملک معنی باخبر شد

نمودار حقیقت یکنظر شد

دلی کاینجا خبر از جان جان یافت

اناالحق اندر هر زبان یافت

دلی کز عشق برخوردار آمد

که دید او حقیقت یار آمد

دلی باید که این خرقه بسوزد

دگر هر خرقهٔ از نو بدوزد

بعقل این سر کجا داند که چونست

از آن کین سر ز عقل کل برونست

هزاران جان درین حیرت برآمد

که تامر و اصلی زین ره برآمد

بزرگی باید اینجا گاه بردار

چو من تا از عیان گردد خبردار

تغافل غافل این معنی نداند

حقیقت اندرین معنی بماند

مگر آنکس که واصل شددرین راه

ازین یک نکته آنگه گشت آگاه

حقیقت صورت اینجا خرقهٔ دان

که عقل آن دوخت بهر کسوت جان

ز بهر جان مرین خرقه که کرده است

کسی ره سوی این پرده نبرده است

اگر بیشک خداوندش تودانی

نماید مر ترا سرّ نهانی

بخواهد سوخت این خرقه بر آتش

حقیقت اندر اینجا یار سرکش

حقیقت شیخ اینجا خرقه خونست

که اینجا گه حقیقت پر ز خونست

بخون آلوده کردم خرقه اینجا

خداوند است خرقه کرد پیدا

بخون آلوده کردم خرقهٔ خویش

جهانی دور کردم از بر خویش

بخون آلوده کردم تا به بینی

درین عین الیقینم گر به بینی

به اول شیخ این خرقه بسوزم

در آخر خرقهٔ دیگر بدوزم

بسوزم خرقهٔ دیگر ز اسرار

چو گردم اندر اینجا ناپدیدار

گمان اینجا مبر ای شیخ عالم

که ما اسرار خود دانیم دمدم

گمان گر مسپری در پردهٔ راز

چو ما زین خرقه اندر عشق درباز

در اینجا خرقهٔ عاشق عیان است

ولی این سر در اینجا گه عیانست

چو من زین خرقه گل آیم به بیرون

بپوشم خرقهٔ زینهفت گردون

مرا این هفت گردون خرقه باشد

ازین رازم عیان گه گاه باشد

که همچون من شود در آخر کار

حقیقت خرقه بیند هفت پرگار

بدان قانع مباش ای سالک اینجا

چو گردی عاقبت مر هالک اینجا

نمودی باشد این گه میبدانی

که در یکی بمانی در نهانی

همه یکی شود آن لحظه در دید

بپوشی خرقهٔ در عین توحید

همه یکی شود اندر بر یار

تو باشی در همه اشیا پدیدار

وصال آن لحظه باشد در حقیقت

که یکسان گردد این دید طبیعت

حقیقت بیشکی آخر چنین است

محقق را یقین ظاهر چنین است

که جان و جسم اندر راه جانان

یکی خواهد به آخر بی چه وسان

که خواهد شد در اینجا جسم اینجا

عیان بوده حقیقت اسم اینجا

میامرزاد یزدانش بعقبی

که گوید فلسفی این شیوه معنی

ز جای دیگر است این شیوه اسرار

ندارد فلسفی با این سخن کار

حقیقت فلسفی ای شیخ عالم

نیارد زد ار این معنی دمادم

حقیقت فلسفی ای شیخ اینجا

حقیقت مینداند نیست بینا

دل او اندر این معنی نباشد

ورا دائم به جز دعوی نباشد

هر آن دعوی که بیمعنی بود آن

کجا پیدا نماید سر جانان

حقیقت علم هر چیزی که دانم

ترا اینجا حقیقت میشمارم

من اندر فلسفه در آخر کار

بمانم مدتی در وی گرفتار

حقیقت صورتی بر هیچ بد آن

چو دیدم من در آخر هیچ بُد آن

حقیقت دین زردشتی ندارم

از آن در دین احمد پایدارم

حقیقت دین زردشتست این سر

که بیمعنی است این کرده بظاهر

همه در حکمت صورت عیان است

نمیداند که چیزی میندانست

بمعنی و بصورت سرّ قرآن

حقیقت غالب است اینجا تو میدان

هر آن چیزی که بنیادی ندارد

مخوان آن را که آن یادی ندارد

چو قرآن رهبر آمد اندرین راه

ز قرآن گشتم اینجا شیخ آگاه

چو قرآن رهبر آمد رهنمودم

ز دید خویش دید شه نمودم

چو قرآن رهبر آمد تا بمنزل

رسانیدم شدم ای شیخ واصل

چو قرآن رهبر است اینجا حقیقت

یقین قرآن بخوان بین دید دیدت

چو قرآنست گفتار الهی

مرو اندر پی لهو و مناهی

چو قرآنست اسرار دو عالم

یقین زو مینگر سرّ دمادم

چو قرآنست یکی ذات اینجا

تو جانان بین ز هر آیات اینجا

چو قرآنست اینجا بیچه و چون

نموده ذات خود از هفت گردون

بجز قرآن مدان شیخا تو رهبر

بدان اسرار قرآن را تو برخور

بجز قرآن مدان تو پیشوایت

که بنماید ترا اینجا لقایت

بجز قرآن مدان ذات خداوند

بخوان تا دل برون آید ازین بند

بجز قرآن نداند هیچ منصور

که مکشوفست ازو نور علی نور

نداند سرّ قرآن غافل اینجا

مگر اسرار دان واصل اینجا

حقیقت هست قرآن ذات الله

بخوان گرمرد راهی قل هوالله

دو عالم ذات قرآنست بیشک

در او دیدار جانانست بیشک

زقرآن گر شوی اینجا خبردار

ترا آن ذات کل آید پدیدار

ز قرآن گر شود آگاه اینجا

تو جانان بین زهر آیات اینجا

حقیقت هست قرآن ذات الله

بخوان گر مرد راهی قل هوالله

ز قرآن گر شوی آگاه اینجا

تو جانان بین ز هر آیات اینجا

چو قرآنست اینجا بیچه و چون

نمود ذات خود از هفت گردون

ز قرآن گر شوی آگاه تحقیق

ترا قرآن نماید راه توفیق

ز قرآن گرد واصل تا بدانی

که قرآنست اسرار نهانی

ز قرآن جان و دل تابنده گردان

تن پژمرده خود زنده گردان

ز قرآن وصل جو ای سالک اینجا

که تا بیشک نگردی هالک اینجا

ز قرآن وصل جو ای شاه دلدار

که از قرآن بیابی عین دلدار

عیان در سرّ قرآنست تحقیق

همه مردان ره کردند تصدیق

عیان در سرّ قرآنست دریاب

خبرها میدهد از وی خبریاب

ز نور سرّ قرآن آفرینش

پر از خورشید و بر در عین بینش

ولا رطب ولایابس که خوانی

ازاین معنی بگو شیخا چه دانی

ولا رطب ولایابس عیانست

مر این اسرارها باواصلانست

زهی قرآن که همتائی ندارد

حقیقت بود جز یکتا ندارد

زهی قرآن که دانی در حقیقت

نموده راز جانان در شریعت

حقیقت ذات قرآن کس ندانست

که سر او زنامحرم نهان است

نموده ذات جانانست قرآن

ابی صوت و ابی حرفست قرآن

ابی صوت و ابی حرفست دیدار

در او بیند حقیقت صاحب اسرار

حقیقت شیخ قرآن ذات الله

صفات پاک او در قل هوالله

بخوان گر صاحب راز الستی

حقیقت راز هشیاری و مستی

اگر ره بردهٔ در ذات اینجا

هوالله دان تو در آیات اینجا

حقیقت در هوالله هو ببین باز

گرفته نفحه در انجام و آغاز

هوالله است اینجادید عشاق

اناالحق بعد از آن توحید عشاق

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

جنیدا آفتاب جان عیان بین

در آن خورشید کل عین عیان بین

عیان بین یار در جانت حقیقت

دگر بشناس او را در طریقت

اگر سیر طریقت کرد خواهی

دگر میل شریعت کرد خواهی

همه سیرت یکی ذاتست بنگر

عیان در عین ذراتست بنگر

درین ره جمله از یکی است پیدا

ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا

ز یکی بین همة نقش عجایب

نموده در بحار دل غرائب

ز یکی بین همه دیدار کرده

خود اندر جملگی دیدار کرده

یکی جامست در خورشید اینجا

چو بشناسی شوی جاوید اینجا

یکی خورشید و چندین طینت آنست

نظر میکن که اینجا در شبانست

یکی شمع است و چندان نیک بنگر

درین آیینه مر آیینه بنگر

هزاران نقش گوناگون برانگیخت

دگر از یکدگر پیوند بگسیخت

ز هم بگسیخت چندین نقش موزون

دگر ز آن نقش عین آورد بیرون

نمود قدرت خود مینماید

عیان قوت خود میفزاید

ز حکمش یفعل الله است دیدی

دلت زین راز آگاهست دیدی

اگر نقدی تو داری اندرین راه

مر آن نقدت بده در حضرت شاه

اگر نقد تو اینجا قلب آید

عیان قوّت خود میفزاید

اگر نقد تو اینجا قلب آید

جراحتها ترا در قلب آید

جنیدا نقد را از نسیه بشناس

بگو اسرار و از هر دیو مهراس

چو نقدت حاصل است امروز اینجا

شدستی بیشکی پیروز اینجا

نمود عشق داری در حقیقت

حقیقت داری از عین شریعت

درون خویش نقد خود نظر کن

ازین نقدت وجود خود خبر کن

چه دانی تا چه نقدی داری ای دوست

نگر تا ضایعش نگذاری ای دوست

جمال جان جان در جان عیان است

ولی از چشم نامحرم نهان است

جمال جان جان اینجاست بنگر

درون دل ببین پیداست بنگر

جمال جان جان بسیار جویند

وی اندر جملگی با یار جویند

درون جملگی گمگشته دلدار

به هر قطره چو قلزم گشته بیدار

همه در بحر غرقابند بنگر

عجب از پای تا فرقند یکسر

همه جویای او در جمله پیکر

زبان جمله او را بین و بگذر

ز دیدارش در این آینه بنگر

ز جودش تو از این آیینه برخور

در این آیینه می بر خوردراینجا

که خورتابان شوی از خوردراینجا

در این آیینه شیخا یار بینی

ولی درلیس فی الدیار بینی

درین آیینه میبنگر فنایت

درین آئینه هم بنگر بقایت

در این آیینه پیدا گشت جانان

حقیقت بیصفت خورشید تابان

در آن آیینه این آیینه بنگر

درون دل به بین پیداست یکسر

هر آیینه در این آیینه بار است

نمود صورت او صد هزاراست

ندارد مثل همتائی مجویش

بجز توحید در اینجا مگویش

ندارد مثل و مانندی ندارد

حقیقت یار و پیوندی ندارد

ز خود بر خود شده عاشق در اینجا

گهی صادق گهی فاسق دراینجا

ندارد مثل خود معبود ذاتست

نموداری ز ذاتش در صفاتست

همه شرع است شیخ از دید توحید

نمیگنجد در این اسرار تقلید

نه تقلید است این اعیان ذاتست

صفات او فزون از هر صفاتست

بصورت لیک در معنی همه نور

دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور

یکی ذاتست در جمله نمودار

ولی منصور بین اندر سردار

همه مرد رهند و ره ندانند

ره خود را بسوی شه ندانند

همه در غفلتاند و عین تقلید

دگر در وحشتند و دید نادید

دگر قومی که در توحید مانند

درین آیینه دید دید مانند

درین اسرار بشتابند با ما

به هر نوعی که بشناسند ما را

غم ما میخورند اینجا حقیقت

سپرده جملگی راه شریعت

به امیدی که میدارند طاعت

بیا پیوسته از بهر سعادت

کشیده هجر اندر عشق اینجا

فتاده در میان شور و غوغا

بلاکش تاز جانشان دوستداریم

در ایشان مغز جان در پوست داریم

بلاکش قرب جانان میبیابد

مر آن خورشید رخشان میبیابد

بلاکش قربت اسرار بیند

بلاکش دیدهٔ بیدار بیند

بلابینان عشق اندر غم و درد

بمانده اندر اینجا رویها زرد

بلا و قرب با منصور دادند

در اسرار بروی برگشادند

اگر مرد رهی مگریز از دار

گرت خود میکشند اندر سردار

بدست جان جان کشتن بسی به

حقیقت این ز دید ناکسی به

که بشناسد جمال یار اینجا

روا دارد وبال یار اینجا

مر اینها جمله نازاده درین راه

چو طفلانند نادان در بر شاه

چه فرق از آدمی تا عین حیوان

کسی باید که خورده آب حیوان

در این ظلمات، خضر رهروانم

بسوی آب حیوان راه دانم

در این ظلمات خضرم راه برده

ره خود را بسوی شاه برده

مرا چون آب حیوانست در جان

چه غم دارم درین زندان غولان

چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد

حقیقت هست منصور و مؤید

از این زندان بیرون رفت خواهد

میان خاک در خون خفته خواهد

درون خاک منزلگاه یار است

ز من بشنو که این سر درچه کار است

درون خاک جان عاشقان است

در اینجا گه لقای جاودان است

درون خاک آمد جوهر یار

درون خاک شد هم ناپدیدار

درون خاک جای انبیایست

حقیقت هم مکان اولیایست

درون خاک بسیار است اسرار

که میداند به جز دانای دادار

درون خاک در خود بنگر ای شیخ

ز دید دوست اینجا برخورای شیخ

ترا رجعت بآخر در سوی خاک

بود زین شیب تانه طشت افلاک

درون خاک خلوتگاه عشق است

حقیقت مسکن و مأوای عشق است

تو تا با او رسی بسیار راهست

ولیکن در درون دیدار شاه است

تو تا با او رسی در محو فی الله

بباید کردنت در خود بسی راه

تو این دم در دم نقاش بینی

در آنگاهی که کل اوباش بینی

همه در سیر هستی بت پرستند

حقیقت بت پرست و خود پرستند

اگر مرد رهی ره کن درونت

که دل کرده در اینجا رهنمونت

ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار

که در دل حاضر است اینجای دلدار

دمی بیدل مباش و دل همی بین

ز دل مقصود خود حاصل همی بین

ز دل مقصود حاصل گردد اینجا

ز دل مر خویش واصل گردد اینجا

بدل واصل شو و دیدار او بین

حقیقت جملگی اسرار او بین

همه اسرارها در دل عیانست

ولی از غافل و منکر نهانست

گهی اسرار دل بیند در آنجا

که جز از عشق نگزیند در اینجا

بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین

زسرّ عشق خود معشوق میبین

ز سرّ عشق او دانای او شو

ز نور ذات او بینای او شو

درت از عشق بگشاید حقیقت

نماید باز جان در دید دیدت

ز عشق اینجا تو بر خورشیخ عالم

که عشق آمدت غمخور شیخ عالم

تو میخور غم دمادم از وصالش

امیدی دار و مگریز از وبالش

دمادم عاشقان را دل کند خون

دگرشان مینماید بیچه و چون

همه با یار در اندوه و ماتم

دگر شادی رسیده گشته خرم

همه با یار اینجا آشنایند

ولی مانند اسب بادپایند

کسی را نیست زهره اندرین سر

که یابد نیز بهره اندر این سر

کسی را نیست تاب اصل اینجا

که بنمایدش ناگاه اصل اینجا

کسی را نیست تاب هجر محنت

کز آن محنت بیابد عشق حرمت

کسی را نیست تاب وصل بیشک

که تا یابد نمود خویش بیشک

کسی را نیست تاب وصل دلدار

بماندستند دل مجروح وافکار

حقیقت شیخ بازاری چنین است

تماشاگاه مرد راه بین است

عجب شوری گرفته گرد عالم

نماید راز در شورم دمادم

ز حیرت خون دلها سوخت اینجا

که باید دیدهها بر دوخت اینجا

دل عاشق در اینجا کرده بریان

نباشد هیچکس را زهرهٔ آن

که تا آهی زند از درد دلدار

کسی باشد که باشد مرد دلدار

اگر دردی ترا اینجاست بنگر

از آن درمان تو پیداست بنگر

اگرداری تو درد دل در اینجا

بدرمانی رسی ای واصل اینجا

چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل

شوی ناگاهی اندر درد واصل

اگر میبگذری از عشق خامی

بنزدیک امینان پس تمامی

اگر میبگذری از عشق اینجا

درون دل کجا بینی مصفا

اگر میبگذری از عشق بیچون

تو مانی دایماً در خاک و در خون

ببوی عشق دایم باش زنده

حقیقت باش هم سلطان و بنده

بسی وصف است اندر عشق عشاق

کسی باید که باشد درجهان طاق

رموز عشق از من باز داند

ز سر عشق آنگه راز داند

رموز عشق اینجانیست بازی

بسوزی اندروگر شاهبازی

رموز عشق بشناس و یکی شو

حقیقت عین جان بیشکی شو

رموز عشق اینجا دان و بشتاب

بسوی جزو و کل دلدار دریاب

رموز عشق بشناس و یکی بین

درون خویش را تو پیش بین بین

درون تست تیر و چرخ وانجم

حقیقت چرخ وانجم اندرو گم

حقیقت قوّت روح و روانست

درون تست پیر رهروانست

درون تست تیر چرخ دریاب

حقیقت اصل او در وصل دریاب

ز پیرخویش شو ای پیر آگاه

که پیر تست بیشک صاحب راه

اگرداری تودرد دل در اینجا

بیابی صاحب دردی در اینجا

ز پیر خود حقیقت شرع بسپر

ز نور شرع در دنیا تو برخور

ترا با پیرت اینجا آشنائیست

که پیرت بیشکی عین خدائیست

بشرعست این بیان از دید منصور

که پیر عشق شد توحید منصور

یقین منصور از پیر است بردار

ز دید پیر خود اینجا خبردار

چه بازی میکند این پیر عاشق

گهی فاسق گهی در کعبه صادق

نداند سرّ پیر عشق جز من

ازو شد بر من این اسرار روشن

ازو شد روشن اینجا جان منصور

یکی شد ظاهر و پنهان منصور

همه پیر است اینجا پیر ما بین

دمادم شیخ این تدبیر ما بین

که العبد یدبّر مرتضا گفت

درون مرتضی بیشک خدا گفت

که العبد یدبّر نیست تدبیر

حقیقت مر خدا را هست تقدیر

چگونه این نباشد آنچه خواهد

کند تقدیر و آن هرگز نشاید

قلم راند ونوشت و مینماید

دمادم عشق اینجا میفزاید

هر آن تقدیر کو سازد بباشد

اگر خواهد کشد خواهد نوازد

کسی را نیست زهره آنچه او کرد

که گوید چونکه او جمله نکو کرد

نکو کرده نکو خواهد حقیقت

یقین ای شیخ دین بهر شریعت

ز من بشنو که این شرعست بیچون

یکی باش و مشو اینجا دگرگون

صفات خود منزه دار اینجا

که تا باشی تو برخوردار اینجا

صفات خود ز آلایش بپرهیز

بنور عشق ذات خود برآمیز

درونت با برون جز ذات منگر

خدا را بین و تو در ذات منگر

درونت با برون منگر به جز دوست

یقین میدان که سر تا پای تو اوست

درونت با برون دیدار ذات است

از آن مر نحن اقرب در صفات است

ز نحن اقربت میگویم این سر

که تا دیدار خود یابی بظاهر

ز نحن اقرب ار میگویم اسرار

ز نوعی دیگرت شیخا خبردار

ز نحن اقرب اینجا مینگر شاه

اگر هستی ز سرّ عشق آگاه

خدا با تست نزدیک ار بدانی

تو اوئی او تو در اینجا نهانی

خدا با تست نزدیک ار ببینی

توئی ای شیخ اگر صاحب یقینی

خدا پیوسته با تست و تو با او

حقیقت اوست اندرگفت و درگو

خدا با تست شیخ آگاه میباش

چو من در جزو و کل تو شاه میباش

سرا پایت همه اوست ار بدانی

که گفتارم چه توحید است و خوانی

سرا پایت به جز او نیست اینجا

ابی شک ذات او یکیست اینجا

سرا پایت به جز جانان ندارد

دل و جان تو دیدن آن ندارد

چرا کاینجا بصورت بازماندی

از آن از دید دیدش بازماندی

اگر هستی چو من اینجا خبردار

حقیقت این بود اینجا خبردار

ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست

یقین در عالم توحید کل اوست

ز چشم دل یقین بنگر عیان او

حقیقت جملهٔ کون و مکان او

ز چشم دل یقین بین ذات اینجا

جهان و جمله ذرات اینجا

بچشم دل یقین بین آنچه پیداست

تو اوئی و تو اندر شور وغوغاست

ز چشم دل نظر کن دید جانان

تو اوئی این بود توحید جانان

ز چشم دل بسی دیدند رویش

بمردند آنگهی در آرزویش

ز چشم دل اگر سالک حقیقت

رباید گوی روحانی حقیقت

شود کانجا جمال بینشانست

از آن عاشق در اینجا مست آنست

کمال سالک اینجا گاه اینست

که خود او بیند این عین الیقین است

کمال سالک اینجا جان فشانی است

پس آنگه دیدن راز نهانی است

نهان شو شیخ تا پیدا نمائی

دوئی بگذار تا یکتا نمائی

نهان شو شیخ پیدا گرد در دین

چو من در عشق رسوا گرددر دین

نهان شو شیخ تا وصلت نمائیم

من اندر لاهمه وصلت نمائیم

نهان شو شیخ بیرون آی از دل

که تا جزء تو گردد در عیان کل

نهان شو شیخ بیرون آی از تن

که تا گردد ترا توحید روشن

نهان شو شیخ بیرون آی از جان

که وصل یار خود یابی تو اعیان

نهان شو شیخ تا در بینشانی

همه اسرار منصورت بدانی

نهان شو شیخ تا گردی به کل ذات

حقیقت ذات گردد جمله ذرات

نهان شو شیخ اندر جزو و کل تو

که تا آیی برون از عین دل تو

نهان شو شیخ اندر اصل بنگر

توئی اصل حقیقت وصل بنگر

نهان شو شیخ اندر عالم عشق

مزن دم هیچ شیخا همدم عشق

دم عشق ازل زن همچو ماتو

حقیقت چون شوی از خود فنا تو

دم عشق ازل زن همچو منصور

یکی بین و یکی دان شیخ مشهور

دم از عشق ازل زن همچو مردان

ز دید خود گذر از دید جانان

دم عشق ازل زن بر سر دار

اگر مرد رهی ای شیخ دیندار

دمی در عشق آید آنست دیدار

تو آن دم شو بجان و دل خریدار

دمی کز عشق آمد زندگانیست

در آن دم جملگی راز نهانیست

دمی کز عشق آید در وجودت

از آن دم کن نظر دیدار بودت

سخن کز عشق آید آن یقین است

که بیشک ذات رب العالمین است

دمی کز عشق آمد هست آن ذات

کند مر محو اینجا جمله ذرات

دمی کز عشق آمد مغز جانست

در آن دم جمله اسرار نهانست

دم از این زن که منصور است این دم

در این دم زد در اینجا اودمادم

چه به زیندم که سالک اندرین راه

شود دمدم ز بود خویش آگاه

چه به زیندم که جانان بازیابی

از این دم این دم آنجا بازیابی

چه به زیندم که اینجا در زنی باز

وز آن دم بازبین انجام و آغاز

از این دم به چه باشد تا بیابی

که بود خویشتن یکتا بیابی

ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق

نباشد هیچ چیزی برتر از عشق

ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت

که در عشق است پیدا دید دیدت

ز عشق اینجا شناسا شو چو منصور

ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور

حقیقت شیخ واصل شو درین سر

که میگردانمت اسرار ظاهر

ز نور عشق اینجا بود خودبین

درونت بنگر و معبود خودبین

بنور عشق آنجا یاب جانان

درون خویش پنهان یاب جانان

بنور عشق ظاهر هرچه بینی

همه او بین اگر صاحب یقینی

بنور عشق اینجا آفرینش

همه گردان نگر در عین بینش

بنور عشق در خود سیر کن باز

درون خود به بین ما را سرافراز

همه در تو عیان و تو نه بینی

تو از عالم جهان بنگر چه بینی

تو معبودی بصورت آمدی پوست

حقیقت کن نظر درکسوت دوست

بعشق این راز اینجاگه کنی فاش

اگر یک ره بیابی دید نقاش

بعشق این سر توانی یافت اینجا

وگرنه باش در نایافت اینجا

بعشق اینجا نظر در خویشتن کن

یکی بین بود جانان بی سر و بن

همه از عشق میگویند اینجا

همه در عشق میپویند اینجا

بعشق خویش آوردت پدیدار

تو از اوئی و او از تو پدیدار

چگویم سر عشق لایزالی

که در وصلی چو با او در وصالی

چگویم سر عشق اینجا ز تحقیق

مگر بنمایدت اینجا ز توفیق

کمال عشق بیشک عشق داند

بجز منصور سرّ او نداند

اگر از عشق بوئی یافتی تو

درون جزو و کل بشتافتی تو

اگر در عشق واصل گردی ای شیخ

همی اندر دو عالم فردی ای شیخ

نداند سر عشق اینجای خودبین

کجاهرگز بداند مرد بدبین

هر آنکو شد ز سر عشق آگاه

نه بیند هیچ اینجا جز رخ شاه

اگر آگه شوی در عشق اینجا

بمانی تا ابد در جمله یکتا

اگر آگه شوی از عشق بیشک

نماید جزو و کل نزدیک تو یک

اگر آگه شوی از دیدن شاه

تو باشی عشق و معشوق اندرین راه

اگر آگه شوی از نور عشقش

زیان یابی در اینجا بود عشقش

ز بود عشق اینجا بینشانم

بجز دیدار عشق اینجا ندانم

ز بود عشق اینجا باز بینم

جمال شاه یکتا باز بینم

ز بود عشق واصل گشتم از یار

دگر از عشق او من گشتهام یار

ز بود عشق اینجا ذات دیدم

عیان در جمله ذرات دیدم

ز بود عشق اینجا دم ز دستم

چسود اکنون که بیرون شد ز دستم

سر رشتهٔ دمادم باز بینم

همی انجام و هم آغاز بینم

بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است

که بیشک عشق دیدار عزیز است

حقیقت عشق اسرار است جانان

کسی کو یافت دیدار است جانان

دمی در عشق شو گر عاشقی تو

بجز جانان مبین گر صادقی تو

دمی در عشق شو تا در فنایت

نماید در یکی عین بقایت

دمی در عشق شو تا آنچه جوئی

تو خود بینی که اندر گفت و گوئی

ز سر عشق واصل گرد در یار

که پیداگرددت اسرار بسیار

تو میبین او ولیکن خود مبین تو

اگر خواهی یقین عین الیقین تو

ز عشق اینجا به بین عین الیقینست

حقیقت اولین و آخرینست

همه عشق است و اندر تو نهانست

ز عشقت ظاهر صورت عیانست

همه عشق است در صورت پدیدار

ولیکن عشق باشد ناپدیدار

همه عشق است عشق اندر تمامت

کند هر لحظه صد شور و قیامت

همه عشق است اگردانی در اینجا

حقیقت سر ربانی در اینجا

ز عشق آمد پدیدار آنکسی کو

همه بیند ز ذات عشق نیکو

خبر از عشق یاب و آشنا شو

بنور عشق گم گرد و خدا شو

کسی کز سرّ عشق است آمده راه

همه شاهش همی بیند همه شاه

همان بهتر که یابی بهره از عشق

که منصور است کلی زهره ازعشق

حقیقت تا دل و زهره نباشد

ترا از عشق کل بهره نباشد

دلی پر زهره میباید در اینجا

که بگشاید مراورا در دراینجا

شب و روزی در اینجاگاه جویان

بسر در راه عشق افتاده پویان

شب و روزی عجب در ره فتاده

گهی درگور و گه درچه فتاده

شب و روزی تو در این منزل برد

که تا یابد شعاعی جانت از درد

کجا یابی دوا اینجا تو از یار

که بیهوده همی گوئی تو بسیار

کجا یابی دوای درد جانان

که در این ره نهٔ تو مرد جانان

کجا یابی دوا چون اندرین راه

نهٔ از سرّ او موئی تو آگاه

کجا یابی دوا ای غافل اینجا

که تا بیشک نگردی واصل اینجا

اگر واصل شوی اینجا دوایت

نماید دوست اندر جان لقایت

همه درد تو در اینجا ز قلب است

حقیقت آنکت اینجا نقد قلب است

همه درد تو اینجا هست صورت

نمیبینی دمی اینجا ضرورت

همه درد تو از جانست اینجا

وگرنه یار اعیانست اینجا

عجایب ماندهٔ چون حلقه بر در

که بگشاید ترا این حلقهٔ در؟

تو خود بگشای در اینجا در خویش

حقیقت پرده را بردار از پیش

تو خود بگشای در تا یار بینی

درون شو تا حقیقت یار بینی

تو خود بگشای در تا اتصالت

شود پیدا و هم عین وصالت

تو خود بگشای در گر کاردانی

که وصلت حاصلست اندر معانی

تو خود بگشای در ای سالک راه

از آن پس تا نگردی هالک راه

تو خود بگشای در این دم که هستی

چرا پیوسته اینجا گاه مستی

تو خود بگشای در اینجا که در خود

درون شو تا بهبینی رهبر خود

تو خود بگشای در تا در عیانت

شود پیدا همه راز نهانت

تو خود بگشا اگر چه در گشاد است

که بیشک بستگی آخر گشاد است

چو بگشادی در خود درحقیقت

روی در اندرون دید دیدت

چو بگشائی حقیقت بینی اینجا

نمود خویشتن در جمله پیدا

درون جان جانت یار خودبین

حقیقت بیشکی دلدار خودبین

ترا کی عاشقی خوانم درین راه

کزین معنی نگردی هیچ آگاه

ترا کی عاشقی خوانم درین سر

که اینجا می نه بینی یار ظاهر

ترا کی عاشقی خوانند مردان

که اینجا گه نیابی ذات جانان

ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار

که از صورت نگردی ناپدیدار

توئی اینجا حقیقت تا بدانی

همه اسرار و انوار معانی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

بتو پیداست جان ای غافل اینجا

گشاده او ترا از خود دل اینجا

بتو پیداست جانان مینبینی

از آن مرد درد را درمان نبینی

بتو پیداست جانان اندر اینجا

گشاده او ترا در از خود اینجا

ترا کی عاشقی خوانم که جانت

بیابد همچو من راز نهانت

ترا کی عاشقی خوانم که جان را

ببازی در بر جان و جهان را

اگر مردی دمی از خود برون آی

در این معنی که گفتم در تو بگشای

بمعنی این در جان بازکن تو

همه ذرات را دمساز کن تو

درون گنج شو تا گنج یابی

حقیقت گنج خود بیرنج یابی

درون گنج شو بشکن طلسمت

در افکن پردهٔ صورت ز اسمت

درون از گنج شو بیشک حقیقت

یقین مر اژدهای این طبیعت

تو تا این اژدهای نفس مردار

نگردانی در اینجا ناپدیدار

کجا یابی خبر از گنج معنی

اگرچه برکشیدی رنج معنی

در این گنجت اگر راهست بنگر

درون گنج شو و از گنج برخور

درون گنج شو چون سالکان تو

حقیقت گنج بستان رایگان تو

از این گنج بقاکان واصلان راست

ز هر صورت پرست بیدل آن راست

بخور برگر توانی خورد ای شیخ

نه بتوانخورد این بیدرد ای شیخ

بر این گنج من خوردم حقیقت

که بیشک صاحب دردم حقیقت

بر این گنج من خوردم در اینجا

که بیشک صاحب دردم در اینجا

بر این گنج من خوردم دگربار

که اینجا میکنم مر عشق تکرار

بر این گنج من خوردم که یارم

از آن گنجست اینجا آشکارم

بر این گنج من خوردم در این سود

ک دیدستم حقیقت دید معبود

بر این گنج من خوردم که اویم

درون گنج باشد گفتگویم

بر این گنج من خوردم در این راز

که کردستم در این گنج را باز

بر این گنج خوردستم یقین من

که از من شد همه اسرار روشن

بر این گنج من خوردم دمادم

از آنم میزند الله این دم

منم گنج و طلسم از هم شکسته

حقیقت اژدها از هم گسسته

منم گنج و گشاده مر در گنج

منم بیشک حقیقت رهبر گنج

منم گنج پر از گوهر ز اسرار

ترا این گنجها آید پدیدار

اگر بیسر شوی گنج تو پیداست

بیابی آن زمان بیشک معماست

تو با گنجی ولیکن کی دهد دست

که بیسر گردی زین سر آنگهی هست

اگر مردرهی از خود برون آی

درون جان و دل دیدار بگشای

تو با گنجی بمانده در میان گم

از آن بی بهرهٔ اندر جهان کم

تو با گنجی و آگاهی نداری

از آن این گوهر شاهی نداری

تو گنجی و بمانده خوار اینجا

کجا گردی تو برخوردار اینجا

تو با گنجی و واصل یافته گنج

ولیکن بر کشیده زحمت و رنج

تو با گنجی و گنج خود ندیده

کنون اینست میبگشای دیده

بگنج خود نظر کن تا بیابی

حقیقت گنج را پیدا بیابی

تو گنج خود نظر کن هان و بنگر

که گنجی داری اینجا پر ز گوهر

ترا گنجست پر اسرار معنی

از آن شد دوست برخوردار معنی

ترا گنجست پیدا در بن چاه

چه گویم چون نهٔ از گنج آگاه

اگر آگاه گنجی در جهان تو

به هر جانب مباش اینجا جهان تو

اگر آگاه گنجی در بر دوست

حقیقت دان که گنجی اوست از دوست

ترا گنجست داده شاه و بنگر

ولیکن در دل آگاه بنگر

بصد نوعت بگفتم شرح این گنج

نظر کن از سر عین الیقین گنج

کسی داند که در کل پیش بین است

که این گنج الیقین عین الیقین است

ترا تا در حقیقت اول کار

نباشد در یکی آئی پدیدار

دم عشق است کاینجا میدهد دوست

عیان جملگی این دم همه اوست

دم عشقست ای شیخ گزین تو

درین دم آن دمت درخود ببین تو

زهی اسرار ما اسراردان کو

حقیقت واصلی اندر جهان کو

کزیندم او خبردارست اینجا

مگر عاشق که بردار است اینجا

خبردارست از آن دم این دم الحق

یقین منصور میگوید اناالحق

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

فناگرداند زین ره شیخ جان بین

درون جان و دل عین عیان بین

کنون چون دست شد با دست دلدار

چه خواهد نیز یابم در نمودار

چو ما را دستگیری کرد جانان

از آن دستی در اینجا برد جانان

کنون چون دستگیری کرد آن شاه

بنزدیک خودم دادست او راه

کنون دستم گرفت و پایداری

نمودم دمبدم درعشق یاری

جفای او وفای ماست بنگر

رضای او رضای ماست بنگر

ز دستم چند گویم سرببازم

درین ره چون بدیدم شاهبازم

چو راهم داد نزدیکش شتابم

که بخشیده است اینجا فتح بابم

گشوده راه ما در کل کونین

همه دیدار ما در عین مابین

چو ذاتم داد اینجا در حقیقت

رهم هم داد ما را در شریعت

دم من داد جانان پیش جانان

که پستم نیز پیش اندیش جانان

ز پیش اندیشی خود یاد کردم

از آن در عشق خود پرداد کردم

ز پیش اندیشی خود رهبرم من

توانم کز سر جان بگذرم من

ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم

کنم بیشک که من آن میتوانم

ز پیش اندیشی خود ذات دیدم

کنون اسرار هر آیات دیدم

ز قرآن این زمانم واصل ذات

حقیقت دانم اندر جمله ذرات

ولی باید که قرآن باز داند

ز قرآن بیشکی هر راز داند

ز قرآن این زمان منصور پیداست

درون او حقیقت نور پیداست

به بین این خون که نور ذوالجلالست

اناالحق گوی اینجا در وصال است

مبین خون شیخ بیشک ذات او بین

نمود خویشتن در ذات او بین

حقیقت این زمانم سرّ قرآن

حقیقت آشکارا هست درجان

نه در زندان تو گفتی شیخ با من

که باید کردنت اسرار روشن

وگرنه دزد راهی تا بدانی

زدی این دم تو آن دم در نهانی

چو در اینجایگه من دزد راهم

کنون بنگر که اندر دار شاهم

کنون بردار شاهم دزد عشاق

ز شاهم بستده من فرد عشاق

کنون بردار شاهم از حقیقت

که دزد لایقی دارند حقیقت

چنان فرمودهام در سر قرآن

حقیقت سر این معنی فرو خوان

نه حق گفته است والسارق بقرآن

بخوان اینجایگه میدان تو برهان

که دزدان دست او با پای اینجا

بریدن باید اینجا شیخ دانا

حقیقت دزد راه تست منصور

اگرچه آگه اندر تست منصور

چو من دزد ره مردان دینم

ز دزدی این زمان اندر یقینم

چو من دزدی کجا باشد بآفاق

که دزدی اوفتادستم عجب طاق

ندارم همسری از دزدی خود

کنون نیکم اگرچه کردهام بد

ز من عین بدی شد تا بدانی

رضای ما چنین بد تا بدانی

رضای ماست اینجا خواری عشق

از آن داریم ما غمخواری عشق

رضای ماست اینجا سر بریدن

ره جانان بود در سر بریدن

رضای ماست اینجا جانفشانی

ترا میگویم ای شیخ این معانی

حقیقت از در منصور حلاج

بود او را یقین در عین آماج

نشان او را بیابد این زمان تیر

بباید دوخت سر تا پایش از تیر

حقیقت این چنینم آرزویست

ز بهر این زمان درگفت و گویست

گناه دست نبود شیخ جانم

بریدن باید اینجا گه زبانم

زبان باید برید اینجا نه دستان

که باشد این گناه او را یقین دان

زبان دارد گنه اینجا بگفتار

اناالحق میزند اندر سردار

زبان دارد گنه در بیوفائی

که دعوی میکند او در خدائی

زبان دارد گنه نی دست ای شیخ

که اینجا آمده است او مست ای شیخ

زبان دارد گنه در حکم احمد

که این یک نکته میگوید چنین بد

بحکم شرع میباید بریدش

که تا پیدا نماید دید دیدش

بحکم شرع اگر در خون بگردد

اناالحق گفتن اینجا در نوردد

بحکم شرع بردار است اینجا

اگر بیشک خبردار است اینجا

چنان کاینجا دو دست خود بریدم

ازین معنی زمانی آرمیدم

چه دستانها که دست اینجا نمودم

ور اسرار از آن فارغ گشودم

زبان این لحظه با او یار گردد

ز سر دست تو برخوردار گردد

زبان و دست گفتستند مردان

زبان باید نمود این راز میدان

توا بشیخ جهان اسرار دانی

بمعنی برتر از عین معانی

حقیقت دزد منصور است اینجا

ز دزدی رفت او بردار اینجا

یقین آغاز با انجام اینجا

ز دزدی یافت او چون کام اینجا

ز دزدی یافت او اسرار اینجا

ز دزدی گشت او مشهور و پیدا

ز دزدی یافت اسرار حقیقت

ز دزدی رفت بردار شریعت

مرا این لحظه اسرارم عیانست

که جانانم درین دارم عیانست

نموده راز با ما از سر دست

حقیقت راز گفتم تا که پیوست

ابامن یار در زندان چنین گفت

رموزی دوش در عین یقین گفت

که ای منصور گفتی رمز مطلق

خدایم من تو گفتستی اناالحق

منم با تو تو با من راست گوئی

در این معنی دگر اینجا چه جوئی

منم بنمودهام اسرار اینجا

حقیقت هم ترا دیدار اینجا

ز دیدارم نمود راز دیدی

مرا در پردهٔ جان باز دیدی

چو من در پردهٔ جانت عیانم

ولی از چشم صورت بین نهانم

ابا تو گفتهام در پرده هر راز

بگفتم با تو کاین پرده برانداز

حقیقت پرده اکنون بر دریدی

بجز من هیچ در پرده ندیدی

بجز من نیست اندر پرده اینجا

بدیدی عاقبت گم کرده اینجا

مرا در پرده دیدی ناگهان تو

نمودی راز با خلق جهان تو

ترا خود نیست اینجا دوستداری

اگرچه ماهم اندر پوست داری

نمودی مغز ذاتم در تن خویش

حجابت رفته اینجا گاه از پیش

نمودی مر مرا با خاص و با عام

که بد مستی نداری طاقت عام

ترا زین گفتن بیهوده معنی

که با ما میکنی در عشق دعوی

تو دعوا میکنی معنیت باید

در اینجا گر نه این دعویت باید

اگرچه صورتت در ذات معنی

بدانسته ز ما آیات معنی

نبستانند از تو خاص و هم عام

که بد مستی نداری طاقت جام

نداری طاقت جامی در اینجا

کجا یابی تو مر کامی در اینجا

نداری طاقت جامی فنا شو

ابا ما در میان جان بقا شو

نداری طاقت جامی چه گوئی

کنون در هرزهاند گفت و گوئی

نداری طاقت جامی ز دلدار

کنیمت این زمان منصور بردار

نداری طاقت جامی ز منصور

فنادستی عجب از نفس و جان دور

نداری طاقت جام الستم

کنون پیوندت اینجا گه شکستم

نداری طاقت جام یقینم

ترا نزدیک خود مردی نهبینم

نداری طاقت اینجام اینجا

بخواهی بودن اندر عشق رسوا

کنم رسوا ترا فردا حقیقت

نمایم بر تو مر غوغا حقیقت

کنم رسوا ترا فردا بر خلق

بسوزانم ترا زنار با دلق

کنم رسوا ترا فردا بر خویش

نیم آنکه برم اندر بر خویش

کنم رسوا ترا فردا ابردار

ببرم دست و پایت بین خبردار

کنم رسوا زبانت را به بیرون

کنم اندازم اندر خاک و در خون

نمیدانی چه خواهی دید فردا

که خواهم کردنت منصور رسوا

اگر مرد رهی ماهی چنین است

چنین خواهد بدن فردا یقین است

که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد

وز آن خواهی تو بودن صاحب درد

بگفتی راز با منصور غافل

کجا از دست تو بپذیرد ای دل

دل و جان را قبول اینجا ندارد

که گویندت وصول اینجا نداری

تمامت سالکانت اندر اینجا

کنند از عشق صد افغان و غوغا

مگو منصور اگر تو مرد راهی

وگرنه رخ به بینی زین سیاهی

اگر رسوائیت آمد یقین خوش

بسوزانیم فردایت بر آتش

به آتش مروجودت را بسوزم

تمامت عین بودت را بسوزم

در آتش رفت خواهی ز اروسرمست

ابی پا و زبان منصور بی دست

در آتش رفت خواهی تا بدانی

نمایم آنگهی راز نهانی

ترا در آتش سوزان حقیقت

نمایم بیشکی دیدار دیدت

بگفتی راز ما شرمت نداری

کنون باید که رازم پایداری

حقیقت پایداری کن بردار

مشو غافل ز من این دم خبردار

که خون از دست خود بینی روانه

ترا من رخ نمایم بی بهانه

چو دست خویشتن بینی پر از خون

مشو آن لحظه اینجا گه دگرگون

نشان ما شناسی عین خونت

وگر نه گفتن پر از جنونت

هر آنکو در ره ما غرق خون شد

ابا ما در تمامت غرق خون شد

هر آنکو در ره ما یافت بوئی

کنم گردان سرش مانند گوئی

اگر خواهی گذشت از جان نمایم

ترا معنی دمادم مینمایم

اگر خواهی گذشت از جان و از تن

ترا دایم کنم اینجای روشن

اگر خواهی گذشت از سردراینجا

کنم با ذات خود ذات تو یکتا

اگر خواهی گذشت از سر حقیقت

نهم من بر سرت افسر حقیقت

اگر منصور اینجا مردمائی

حقیقت مرد صاحبدرد مائی

چنین راندم قلم ای مرد سالک

زوصلت میکنم فردای مالک

فناگر دانمت چون راز گفتی

ابا خاص و عوامم بازگفتی

ترا بند زبان اینجایگه نیست

تن تو لایق دیدار شه نیست

ترا بند زبان اینجا نبوده است

زبان کردی و گفتی زین چسود است

ترا پند زبان چون نیست تحقیق

کجا یابی درین اسرار توفیق

مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون

بیابی ذات خود را غرقه در خون

کنم منصور این قسم فراقت

کنم اندر نمود اشتیاقت

کزین سر بر سر خود میکنی تو

که بود خویشتن کل بشکنی تو

تو با ما ما بتو هر دو یکیایم

حقیقت ذات اینجا بیشکیایم

ترا گردانم اینجا گه یگانه

نظر کن تا بدانی این بهانه

بهانه نیست منصور این نمود است

زما کانجا دل و جانت شنود است

اناالحق ما زدیم اندر نمودت

نمودی هستم آید زین نمودت

نمایم مرترا منصور فردا

میندیش از فراق و عین غوغا

چنان با ما یکی شو بر سردار

که چیزی می نه بینی جز مرا یار

ز ما گوی وز ما میزن اناالحق

که من خود مینمایم راز مطلق

ز ما گوی و دمادم خرّمی کن

ابا ما یک نفس تو همدمی کن

تو دم با ما زدی ما با تو همدم

همی باش ار بریزیمت یقین دم

کنون منصور میکن عشق بازی

که اینجا نیست ما را عشقبازی

ببازی عشق ما مرناکسی را

نباشد تاشوی آنجا کسی را

بگردد آنگهی بنمایم اسرار

ابا او مینمایم از سردار

تو یکتای منی منصور سرکش

بسوزانم ترا فردا به آتش

تو یکتای منی درجان و در دل

تراام من ترا ای پیر واصل

ز وصل ما کنون بر خور حقیقت

گذر کن تو بما بر خور حقیقت

گذر کن زین وجود و ذات ما بین

وجود خویشتن محو فنابین

بقایی نیست صورت را درین جان

بکن ترکش تو یار خود مرنجان

چو مردان بگذر از این دام صورت

که این رفته قلم باشد ضرورت

کنون منصور فردا راز بینی

مرا در جمله اشیا بازبینی

زوال صورتت فرداست دانی

همه از صورتت پیداست دانی

زوال صورتت فرداست آخر

نمایم ذات خود فردات ظاهر

زوال صورتت گر چه جمالست

توئی تو شو که از عین وصالست

وصال آخر کار است فردا

مرو بیرون دمی منصور از ما

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

چویارم این پیامم دوش گفتست

در اسرار با ما دوش سفته است

نیندیشم من از دست و زبانم

اناالحق آینه شرح و بیانم

نیندیشم ز دست و سر بیکبار

ببازم جسم و جان اندر بر یار

مرا تا یار آنجا یار باشد

اناالحق دمبدم دیدار باشد

حقیقت آنکه جانان گفت با من

ز دستم شد در اینجا راه روشن

وگر دانم زبانم راز گوید

اناالحق همچو دستم باز گوید

ز سر تا پای من گوئی در آنجا

حقیقت دوست بگرفتست ما را

ز سر تا پای من بنگر تو مطلق

که بیشک میزند اینجا اناالحق

همه ذرات من جان شد یقین بین

حقیقت نور مطلق شد یقین بین

همه ذرات من جانست امروز

ولیکن بار اعیانست امروز

همه ذرات من در بود بودند

ز حق گفتند و از حق میشنودند

همه ذرات من جان و جهانند

کنون از پرده صورتت جهانند

شب دوشم حقیقت وصل دلدار

نمود و گفت کلی اصل دلدار

شب دوشم همه راز نهان گفت

مرا یکسر یقین اندر بیان گفت

چو خواهد گشت محبوبم بزاری

کنم در عشق شیخا پایداری

چو خواهد گشت محبوبم یقین باز

بگویم راز او با پیش بین باز

بخواهم گفت راز او بیکبار

که خواهد کرد اینجا ناپدیدار

مرا تا او بماند من نمانم

چو بیشک من نمانم او بمانم

حقیقت حق شناسی کرد منصور

به اینجا ناسپاسی کرد منصور

چه باشد حق شناسی جان بدادن

درون جان و دل منت نهادن

دمادم یار میآید بر من

که او آمد حقیقت رهبر من

کنون جانت چو من باشد سخنگوی

از آن برد از سخنگویان سخن گوی

همه گفتارها جان و جهان است

چگویم گر از این صورت جهانست

نخواهم صورت اینجا گاه دانم

از آن صورت در اینجا در نهانم

چو یار من یقین با صورت آمد

نمود عشق را بیصورت آمد

نماند با من این صورت بآخر

تو بشنو هان ز منصورت بظاهر

ندارد صورت جانان در اینجا

ولیکن صورت پنهان در اینجا

ندارد صورتی در دید توحید

که یارد مرو را اینجایگه دید

که یارد دید جانان بینشانست

نمود ذات اودر جسم و جانست

اگر صورت نبودی او نبودی

نمودی بود بودی و شنودی

سخن او از حقیقت سر اسرار

نگر آنکو در این آمد خبردار

خبر هرگز درین صورت نیابد

حقیقت سر منصورست نیابد

چو صورت رفت ما مانیم و جانان

اگر خواهم بنمائیم جانان

همه در فتنه و ما در بر دوست

حقیقت صورت ما صورت اوست

از این صورت شدم در اصل واصل

حقیقت آمدیم از اصل واصل

منم جان جنید پاک سیرت

یقین میداند این شیخ کبیرت

که من با او ز پیش این راز گفتم

ابا خود کشتن خود باز گفتم

ابا او روز و شب این گفتهام من

در اسرار با او سفتهام من

ابا او گفتهام در ماه و در سال

حقیقت بود خود او را به هر حال

نه چندان بودهام در خدمت او

که او میداند اینجا قربت او

که داند بیشکی جز ذات منصور

گدای او بود ذرات منصور

که باشم من که دارالملک شیراز

بر من آمد او از بهر این راز

چه مهمانی کنم من در خور او

که باشد اندر اینجا رهبر او

حقیقت هم سزا و بود باشد

که او در جسم و جان معبود باشد

کنم قربان او پا و سر ودست

که عشق او نباشد از سر دست

کنم قربان او خود را در آنجا

که او از ذات خود بگزید ما را

کنم قربان او خود را حقیقت

که او کل صاحب اسرار شریعت

هزاران جان کنم قربان پایش

بجا آرم در اینجاگه وفایش

هزاران جان کنم قربان این دم

که چون او کس ندید از نسل آدم

هزاران جان کنم ایثار اینجا

که من میبینمش جانان در اینجا

هزاران جان کنم قربان دیدش

بخاصه در سرگفت و شنیدش

حقیقت شیخ ما را ذات پاکست

دگر صورت فنا گردد چه باکست

مرا کار است با ذاتش در اینجا

که بر میخوانم آیاتش در اینجا

مرا کار است با دیدار او کل

که گویم نزد او اسرار او کل

مرا کار است با این پاک اکبر

که هست او سالکان را پیر و رهبر

مرا کار است تا او راز بیند

ز اول تا بآخر باز بیند

جمال کعبهٔ جانست پیدا

حقیقت جان جانانست پیدا

حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است

بمعنی و بصورت طاق شیخ است

هزاران کعبه سرگردان بودش

حقیقت آفرینش در سجودش

هزاران کعبه سرگردان ذاتش

بمانده اندرین عین صفاتش

هزاران دور میباید در اسرار

که تا شیخی چنین آید پدیدار

وصال کعبه جانست بیشک

از آن او جان جانانست بیشک

که اصل کعبه باشد اندر اینجا

گشاده بیند او ما را در اینجا

در من زان گشادند از حقیقت

که بسپردم بکل راز شریعت

جنیدا در شریعت کام میران

که خواهد گشت این ترکیب ویران

جنیدا در شریعت بین حقیقت

حقیقت در طبیعت بد شریعت

ره خوف و خطر افتاد دنیا

عجب زیر و زبر افتاد دنیا

تمامت انبیا اینجا هلاکش

کشیدند و شدند در عین آتش

تمامت سالکان کار دیده

شدند اینجا ز عشقش سر بریده

تمامت عارفان در گفت و گویش

تمامت عارفان در جستجویش

همه جانها درین حیرت خرابست

همه دلها از این حسرت کباب است

که داند کاین سپهر کوژ رفتار

چگونه اصل این افتاد در کار

بجز منصور کین جا کار بشناخت

ز عشق دوست بود خویش در باخت

حقیقت شیخ دین اصلم در امروز

به بین بیدست و پا وصلم در امروز

وصال شاه دارد در برابر

منم چون ذره او مانندهٔ خور

نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش

مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش

کنون این ذره خورشید است بنگر

حقیقت عین جاوید است بنگر

نباشد مثل این دیگر بیانی

از این خوریاب اندر جان نشانی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

بدو گفتم که ای جان چیست نامت؟

که حق داده است اینجا گاه نامت

چه نامی بازگو تا بشنوم باز

چه میگوئی بگویم ای سرافراز؟

جوابم داد من منصور حلاج

مرانام است در آفاق هیلاج

بدو گفتم که ای معنی خدائی

بدانستم که از عین خدائی

جوابم داد کای عطار برگوی

مرا بگذار هین اسرار برگوی

منم هیلاج ودیگر کدخدایم

تو منصوری و من در تو خدایم

کنون بنویس مر اسرار ما را

نگهدارش تو این گفتار ما را

درون جان تو مائیم گویا

توی از من شده در عشق جویا

بگفت این آنگهی نزدیکم آمد

چراغی در دل تاریکم آمد

بدادم بوسهٔ بر دست وبر سر

نهادم بر سر از اسرار افسر

نظر کردم پس آنگه سوی بالا

که تا بینم مبارک سوی هیلا

ندیدم هیچ صورت در میانه

مرا بخشیدش آنگه یک نشانه

کلاهی بد نشانه بر سر ما

که آن باشد بعالم افسر ما

نشان بود آن کلاه از رب دادار

که سرافرازی از حق شد پدیدار

نشانست آن کلاه از جان جانم

رموز آشکار او نهانم

تأمل کردم از دم در تأمّل

فتادم جان و دل در شور و غلغل

بخود گفتم که هان برخیز و خوشباش

که بنمودست اینک دید نقاش

نمودی بود کاینجاگه نمود او

زهر معنی دری دیگر گشود او

دری بگشاد از معنی برویت

که آرد دیگر اندر گفتگویت

حقیقت گفت وهم زو گفت نرگس

که او باشد ترا فریاد رس بس

کلاه از عیب آمد سر فرازیست

ترا اینجایگه عشقی نه بازیست

ترا فهمی دگر دادست هیلاج

حقیقت رخ نمود اینجای هیلاج

نمودم روی سوی آن دو عالم

چرا خاموش اینجا در کشی دم

دمت بگشای و دمدم جوهر افشان

دل و جان جست برخاک در افشان

از ایمعنی که بخشیدند از نو

از آن حضرت خطاب عشق بشنو

ترا وقتی است چون منصور حلاج

دگر بنمود رخ در عشق هیلاج

همه دیدار جانانست عطار

حقیقت درد و درمانست عطار

چو دردت این زمان درمانست دریاب

چو جانت این زمان جانانست دریاب

چو این دم یافتی کام دل خود

تو خواهی بود این دم واصل خود

کنون وصل است دید شادمانی

که میگوئی زهر راز و معانی

کنون بگشای دل در عشق و مستی

حقیقت دان تو این یک دم که هستی

مشو بیرون دمی از سیرهیلاج

دمادم یاد میآور ز حلاج

فنا خواهی شدن در پایداری

چو او این لحظه اندر پایداری

کلاه عشق دادندت بسر بر

که بینی در خدا این دم سراسر

سرافرازی کن ای بیسر در آخر

که اینجا نیستت همسر در آخر

دمادم مانده از اینجا تو بیرون

حقیقت جوهرت باشد دگرگون

اساس راه را عطار دارد

که اسرارش همه گفتار دارد

کتابی دیگر است از سر حلاج

که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج

کتاب آخر است این تا بدانی

اگر تو امزه داری این بخوانی

بخوان با خویش و از خود رنج بردار

تو داری گنج از خود گنج بردار

توی گنج و چنین محروم مانده

میان کافری مظلوم مانده

در اینجا گنج معنی بیشمار است

در آخر دوستان را یادگاراست

بخوان تا آخر و بگشای دیده

مکن باور سخنهای شنیده

همه از دیده خوان و از دیده بشنو

اگر مرد رهی از دیده بشنو

اباتست آنچه جوئی تا به بینی

در این آخر اگر صاحب یقینی

چو در عشقی تو عاشق وار میخوان

اگر بادردآئی رهبر است هان

سخن بادرد خوان و آشنا شو

چه خواندی این کتب کلی فدا شو

اساس شرع در اینجاست بنگر

همه اسرارها پیداست بنگر

جواهرنامه گر خوانی در آخر

وزو گردد یقین منصور ظاهر

جوابم ده در این معنی که این چون

چگونه دم زد اینجا بیچه و چون

چگونه گشت واصل در تن تو

چگونه دید ذات روشن تو

ز وصل او بگو تا ما بدانیم

درین پنهانیش پیدا بدانیم

جنید اینجا چنین از کار رفته

که همچون نقطه در پرگار رفته

اگر این سرّ بگوئی در زمانم

شود مکشوف ای جان و جهانم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

بدو منصور گفت ای ذات بیچون

اناالحق میزند از ذات بیچون

اناالحق میزند درخون او باز

وگرنه خون کجا این دم زند باز

اناالحق چون نیارد زو تو دریاب

بگویم نکتهٔ دیگر تو دریاب

اناالحق خون کجا آورد ای دوست

اناالحق گفتن اندر دم دم اوست

اناالحق حق تواند زد حقیقت

وگرنه خود بود بیشک حقیقت

اناالحق حق زند اینجای بنگر

اناالحق گفتنش ای شاه بنگر

موافق تا نباشد در رگ و پی

کجا یارد زدن هر دم وی از وی

دمم حق زنده گردانید در خون

نمود اینجای رازش بیچه و چون

ز سرّ جان جان چون یافت بوئی

اناالحق زدوی اندر های و هوئی

دم حق هرکجا کاید نمودار

اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار

درخت سبز با موسی در آن شب

اناالحق گفت با موسی در آن شب

درختی دید موسی صاحب راز

اناالله گفت با موسی در آن باز

درختی واصل این راه باشد

عجب گر خون ما آگاه باشد

درختی وصل جانان یافت آن دم

اناالحق گفت او اینجا در آن دم

عجب باشد اگر در خون چو منصور

شود در عشق او القصه مشهور

نه چون آید حقیقت کردگارت

که خون گشته نهان در زیردارت

اناالحق میزند بیدست مانده

حقیقت خون ز دست خود فشانده

از آن اینجا اناالحق میزند باز

که اینجا گشت خواهد ناپدیدار

نه دست من که دست خود بریده است

طمع اینجا زنیک و بد بریده است

طمع ببریده است است ازدست آفاق

از آن افتاده جان اندر جهان طاق

طمع ببریده است از دست و از پای

یکی میبینم اینجا مسکن و جای

درین مسکن زخلوت صاف بوده

درین معنی بخون رگ را گشوده

حیات طیّبه در خون بدیده

که تا دانی تو کان را چون بدیده

حیات طیّبه آمد پدیدار

از آن خون اناالحق زد ابایار

حیات طیّبه منصور دارد

که سرتا پای خود او نور دارد

وجودش جمله جان گشته در اینجا

نه همچون دیگران سرگشته اینجا

حیاتی یافت جانم اندر این دم

که ریزان گشت از دست و دلم دم

حیاتی یافت جان اینجا نمانی

نمود اسرار صورت در معانی

دو دستم بایدالله است بنگر

دو دستم دست دلخواهست بنگر

دو دستم برد اینجاگه بدستان

درون جان و دل صد گونه دستان

یقین خواهد نمودن بر سردار

دمادم میکند دلها خبردار

حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم

اناالحق باش اندر عشق هر دم

دگر بنگر قدم تا می چه گوید

چه بیند راز دردستم چه گوید

زبان بیزبان چون گویدم راز

دگر چون بنگری در عین آواز

تو حال دست چون دیدی چه باشد

از این معنی که پرسیدی چه باشد

تو حال دست را پرسیدی اینست

که با ذرات در عین یقین است

مرا اینجایگه چه دست و چه سر

همه عین الیقین بوده است بنگر

ز سر تا پای منصور است واصل

همه ذرات در عشقند کامل

ز سر تا پای منصور است جانان

اناالحق گوی اینجا در یقین دان

ز سر تا پای دلدار است منصور

اناالحق گوی اینجا بر سر طور

ز سر تا پای منصور است دلدار

اناالحق گوی اینجا برسردار

ز سر تا پای منصور است بیشک

گرفتار آمده دربند کل یک

یکی ذاتست منصور از حقیقت

خداگشته چه جای و چه طبیعت

ز سر تا پای منصور است اشیا

نمود دوست دروی جمله پیدا

ز سر تا پای منصور است خورشید

همه ذرات دروی کرده امید

ز سر تا پای منصور است کل ذات

اناالحق گوی در وی جمله ذرات

چنانم این زمان در سر بیچون

چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون

چنانم این زمان در ذات مانده

کنون در عین هر ذرات مانده

چنانم ده ریئی و در یکی کم

منم چون قطره در دریای قلزم

چنانم از یدالله آشکار است

مرا بادست این صورت چکار است

یدالله است راز ما در این بس

نمیداند به جز من سیر این کس

ندیدم واصلی تا راز گویم

ورا اسرار کلی بازگویم

تو گرچه واصلی در عشق مانده

کجاباشی تو دست از جان فشانده

اگر مردی تودست ازجان فشانی

مر این اسرار اینجا بازدانی

اگر تو ترک کردی صورت خویش

حجاب بیشکی برخیزد از خویش

حقیقت ای جنید پاک دین تو

مرو بیرون ازین پس بی یقین تو

من ازعین یقین و اصل شد ستم

چنین اسرارها حاصل شدستم

من از عین الیقین اعیان ذاتم

اناالحق گوی اینجا در صفاتم

حقم اندر حق و اینجا تو بنگر

که میگویم کنون الله اکبر

صفاتم سر بسر دیدار یار است

چه غم دارد که جانان آشکار است

صفاتم در حقیقت حق شد اینجا

نمود جسم و جان مطلق شد اینجا

صفاتم حق بود چون راز دیدی

اناالحق تو ز خونم باز دیدی

صفاتم این زمان حقست بنگر

بجان ودل از این معنی تو برخور

صفاتم این زمان حقست مطلق

اناالحق گویم اینجا من اناالحق

مزه چون درین میدان فتادست

اناالحق مرو را در جان فتاده است

منزه چون درین راز است اینجا

از آن بیشک در آواز است اینجا

منزه چون من عین صفات است

از آن اینجایگه دیدار ذاتست

صفاتم ذات بیچونست اینجا

ویم درخاک و درخونست اینجا

بجز او نیست اکنون در درونم

اناالحق زن به بین در خاک و خونم

ایا اینجا ندیده سر اسرار

اناالحق چند خواهی گفت با یار

سخن اینست اکنون سالک پیر

که باید شست دست از جان چه تدبیر

دو دست از جان بباید شست ناچار

که تا بنمایدت این جای اسرار

دو دست از جان بیابد شست ای دل

که تا روزی مگر گردی تو واصل

دو دست از جان بدار و آشنا شو

اناالحق گوی و آنگاهی جداشو

تو دستان فلک اینجا چه دانی

که پنهان نیست این راز نهانی

تو دستان فلک بنگر یقین باز

که میبنمایدت مردم چنین راز

از آن ماندی که دست از خود بداری

کجا زیبد تو امر پای داری

تودست ازخود کجا داری بتحقیق

که تا یارت دهد در عشق توفیق

تو دست از جان بدار و جان جانشو

ز دید خویشتن کلی نهان شو

چو دست از خویش شستی یارگشتی

حقیقت بیشکی دلدار گشتی

تو دست از جان بدار ارکاردانی

که بگشاید درت باز از معانی

تودست از خود بدار و او شو اینجا

حقیقت کرد اینجا گاه یکتا

تو دست از خود بیکباره فرو شوی

هر آن چیزی که او گوید تو میگوی

دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم

حقیقت ما کنون بیما بماندیم

قلم راندیم اندر اصل او

نمود دست خود کردم معطل

هر آنکو شد فنا از بود اینجا

بدید اندر فنا معبود اینجا

هر آنکو شد فنا اندر دل و جان

نموداری جانان در دل و جان

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

دلا اکنون شدی از خواب بیدار

رهائی یافتی از خواب بیدار

ز غفلت آمدی بیرون حقیقت

بسی خوردی در اینجا چون حقیقت

بغفلت روزگاری بسپریدی

درین گام بلا کامی ندیدی

ندیدی هیچ کامی سوی دنیا

بماندی غافل اندر کوی دنیا

اگرچه دادهای جان اندرین راه

که از رازی کنون درمانده درچاه

بمنزل در رسیدی مانده درچاه

اگرچه دادهٔ جان اندرین راه

بمنزل در رسیدی باز مانده

هنوز از شوق صاحب راز مانده

دم عرفان زدی اینجا بیکبار

ترا جانان نموده عین دیدار

ز اصل دوست برخورد ار عشقی

چو منصور این زمان بردار عشقی

ترا از عشق بد چندین ملامت

که خوردی حسرت و رنج و ندامت

قدم چون سوی این گلشن نهادی

ندانستی و در گلخن فتادی

درین گلخن بماندی مدتی باز

گهی درسوز بودی گاه در ساز

چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست

قبای خاک بر بالای تو نیست

توی از جوهر بالا گزیده

مقام عالم بالا ندیده

سفر کردی ندیدستی ره خود

بکلی مینگشتی آگه خود

سفر کردی سوی منزل رسیدی

دمی وصلت ز نور خود ندیدی

سفر کردی تو با اینسان در اینجا

ندیدی هیچ همراهان در اینجا

سفر کردی ز دریا سوی عنصر

سفر ناکرده گوهر کی شود در

سفر را گرچنین قدری نبودی

مه نو بر فلک بدری نبودی

نخستین قطرهٔ باران سفر کرد

وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد

توی کرده سفر در عین دریا

چرا میمانی اندر قعر دریا

تو در دریای عشقی پروریده

کمال خود در این دریا ندیده

کمال خود ندیدی در جواهر

که اسرارت شود اینجای ظاهر

طلب کن جوهرخودسوی دریا

چرا ماندستی اندر قعر دریا

طلب کن جوهر ای دانای اسرار

صدف را بشکن و گوهر برون آر

توئی دریا و جوهر در نشان نه

ترانامی ولی نام ونشان نه

توی اندر صدف ساکن بمانده

ز دامن پاک خود ایمن بمانده

تو دست شاه لایقتر نمائی

تو بیشک رازدار پادشائی

چرا تو اندرین دریای خونخوار

بجنگ این صدف ماندی گرفتار

صدف را بشکن و بنمای هم رخ

تو از دریا شنو پیوسته پاسخ

نظر کن در خود اکنون چون شکستی

صدف بشکن که کلی خود تو هستی

تو داری نور پاک هفت گلشن

تو در دریا شده پیوسته روشن

کنار بحر روشن از تو باشد

حقیقت هفت گلشن از تو باشد

الا ای جوهر بی منتها تو

حقیقت بیشکی نور خدا تو

الا ای خانهٔ راز الهی

عجایب جوهری جوهر نمائی

نه در کونین و نی در عالمینی

که سرگردان بین اصبعینی

الا ای جوهر قدسی کجائی

نه در عرشی نه در فرشی کجائی

درین دریا اگر دریا به بینی

تو خود را محو و ناپیدا به بینی

نه جای تست این دریا و بگذر

درین دریای بیپایان تو بنگر

اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب

کمال خویش هم اینجا تو دریاب

کمال خویش بشناس اندر اینجا

که تا زینجا رسی در عین اینجا

چه میدانی در اینجا تا تو چونی

توئی آن جوهری که ذوفنونی

تو را خواهند بردن تا برشاه

که تا شه گردد از راز تو آگاه

حقیقت پیش شه خواهی شدن باز

تو باشی در کف سلطان باعزاز

تو خواهی بود باز و بند سلطان

چوداری حکم بازوبند سلطان

کمالت آنگهی افزاید از یار

که سلطانت بود از جان خریدار

خریدار تو سلطانست از عشق

در اینجا راز پنهانست ار عشق

دریغا چون ندانستی چه گویم

دوای درد بیدرمان چه جویم

دوای درد خود هستم حقیقت

وزین زندان برون جستم حقیقت

برون جستم ازین زندان ظلمات

شدم آزاد اندر حضرت ذات

مرا در سوی آن حضرت برد باز

که تا از راز او گردم سرافراز

بیابم حضرت بیچونش ای دل

که مقصود منست اینجای حاصل

مرا اینجاست عز و قدر و قیمت

در اینجا دیدن جانان حقیقت

غنیمت دان که در اینجا دو روزی

مثال عاشقان سازی بسوزی

چو با عشاق صاحب درد باشم

نه چون زن همچو مردان مرد باشم

مرا با درد جانان آشنائیست

دوای دردم از صورت جدائیست

دریغا درد مادرمان ندارد

حقیقت راه ما پایان ندارد

ندارد درد من درمان دریغا

بمانم بیسر و سامان دریغا

سر و سامان ندارم در ره جان

بماندم خوار در بازار جانان

مرا تا درد باشد جان ندارم

در اینجا جز رخ جانان ندارم

مرا مقصود جانانست دیدن

پس آنگه درکمال جان رسیدن

سر من بهر این راز است سرباز

که یابد عاقبت اسرار ما باز

ازین معنی نگردم یک زمان من

که تا اینجا رسم در جان جان من

نخواهد بود اینجا نطق خاموش

که دل چون دیگ در آتش زند جوش

دلم در دیگ سودای معانی

چنان پخته که آن پیر نهانی

در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت

که حق دید و وزو دید و نکو گفت

هر آن چیزی که از حق گفت خواهی

دری باشد که بیشک سفت خواهی

ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست

کسی اسرار او کلی ندانست

ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق

که از حق میرسد پیوسته توفیق

ز توفیق وی اینجا جوی طاعت

که در طاعت بیابی استطاعت

ترا آنجاکمال عشق شاه است

چه غم داری چو شه در بارگاهست

مدد از شاه جوی و خرمی کن

مگردان روی از شه همدمی کن

چو فرمودت ترا در عین فرمان

ببر فرمان او خود را مرنجان

چنان میدان که شاه آفرینش

ترا پیداست اندر آفرینش

کمال شاه و فرّ شاه با تست

حقیقت هم دل آگاه با تست

همه در دل شناس و دل عیان بین

درون جان جمال بی نشان بین

ترا در دل جمال ماهروئیست

بلای عشق در هر لحظه سوئی است

تو از اوئی و با اوباش اینجا

توی نقش رویت نقاش اینجا

ترا او نقش بسته آخر کار

کند خود این همه نقشت بیکبار

تو چندینی چرا خود دوست داری

به مغزی در حقیقت پوست داری

ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست

از آن مغزی ندیدستی به جز پوست

ترا چون مغز اینجا گه نباشد

چو مردانت دل آگه نباشد

دل آگه باید در میانه

که تا یابد کمال جاودانه

هر آن غم کاندرین منزل نهادند

حقیقت بار آن بر دل نهادند

ز بحر وصل جانها بیقرار است

مکان وصل در دارالقرار است

اگر دارالقرار اینجا بدانی

بیابی وصل و اسرار نهانی

حقیقت باید اینجا گه قرارت

که پنهان نیست خود دیدار یارت

ترا دیدار جانانست اینجا

ولی در پرده پنهانست اینجا

وصال او اگر میبایدت دوست

برون میباید آمد پاک از پوست

همه گفتارها از بهر این است

که در مردن یقین عین الیقین است

اگر مردی برستی از جهان تو

یقین یابی بهشت جاودان تو

در آنجا دایماً عین وصالست

که اینجا خانهٔ رنج و وبال است

در این محنت سرای عالم کل

کجا آید مراد کل بحاصل

خوشستی زندگانی و کشستی

اگر نه مرگ ناخوش در پی استی

فراق آخر کار است ما را

وصالش دیدن یار است ما را

فراق سخت در راهست آخر

کسی یابد که آگاهست آخر

ز بعد آن وصال جاودانست

همه دیدار با آن جان جانست

ولی اینجا فراق اندر فراقست

همه دوری ز درد اشتیاق است

مراد اینجا تمنا دان حقیقت

در او پنهان و پیدا دان حقیقت

دم آخر همه اسرار یابند

کسانی کاندر این دم یار یابند

جهانی پر زاندو هست و ماتم

که ما را مینماید غم دمادم

بلا و رنج بیحد یافتستم

اگرچه مویها بشکافتستم

دل و جان در بلای قرب جانانست

چنین اسرار گفتن کی چنانست

دل و جان رازدار پادشاهند

حقیقت دایماً نور الهند

چه حاجت بود چندینی ز گفتن

چو میبایست اندر خاک خفتن

چه میجوئی ز چندین سر اسرار

که ما گفتیم و هم آمد پدیدار

وصال جان جان از جان بگویم

به هر اسرار صد برهان بگویم

از اول درد مییابد حقیقت

دوم تقوی در اسرار شریعت

سوم جز آنگهی معشوق دیدن

چهارم وصل آنگه سر بریدن

نظر در کار این کردم بیکبار

نداند این سخن جز صاحب اسرار

جهان و هرچه در هر دو جهانست

نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست

بجز جانان در این عالم ندانی

به بینی گر تو هم صاحب یقینی

بجز جانان مجو ای جان و دل تو

وگرنه عاقبت گردی خجل تو

جز او آخر چه باشد هیچ باشد

جهان نقش و طلسم و پیچ باشد

حقیقت جملهٔ مردان که بودند

کزو گفتند وهم از وی شنیدند

همه گفتار ایشان بود از یار

یکی دیدند اینجاگه نگهدار

چنان دیدند در این جایگه باز

که گوئی جان ایشان بد یکی راز

طلب کردند تا آخر رسیدند

بوصل اصل جانان باز دیدند

رهی دور است این راه خطرناک

چه داند کرد اندر ره کف خاک

رهی دور است و بس راهیست مشکل

که یارد رفت آنجا سوی منزل

رهی دور است باید رفت ناچار

ترا میگویمت اکنون خبردار

خبردار از سوال دوست ای دل

جواب او یقین با اوست ای دل

ترا باید شدن واقف ز اسرار

شوی و وارهی از گیر و از دار

ترا تا صورت اینجا باز باشد

دلت پر غصه و پر راز باشد

چه خواهی یافت از دیدار صورت

که باید زو گذشت آخر ضرورت

دو روزی کاندرین صورت اسیری

مجو چیزی به جز عشق و فقیری

فقیری کن طلب در قعر جان کوش

لباس نیستی در فقر درپوش

فقیر اینجا ملامت شوق داند

هزاران دوزخ آمد ذوق داند

چه سرما و چه گرما در فقیری

بر عاشق یکی باشد اسیری

ز صورت دان و گرنه فقر یا راست

در او اسرارهای بیشمار است

اگر فقر و فنا خواهی در این راز

تکبر از نهاد خود بینداز

تکبر پاک کن از جان و از دل

که تا مقصود خود آری بحاصل

ترا اینجا برای عجز آورد

که تا باشی در اینجا صاحب درد

چو ما را داد ماهم جان فشانیم

بر معشوق دایم بی نشانیم

حقیقت حق شناسی چیست تسلیم

شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم

اگر مردی حقیقت او شوی تو

ببین خود تا حقیقت خودشوی تو

همه در خود خداوند جهان بین

به هرچه اندر به بینی جان جان بین

ره او بسپر اینجا همچو مردان

که خدمتکارت آید چرخ گردان

ترا چون چرخ گردون بنده باشد

مه و مهرت بجان تابنده باشد

فلک گردان تست و می ندانی

همه ملک آن تست و می ندانی

قدم زن بهتر از دوران افلاک

که سرگردان تست این کرهٔ خاک

ترا سرّی ورای اوست بنگر

اگر رویت نماید دوست بنگر

توانی یافت وصل اینجا حقیقت

اگر میبسپری راه شریعت

شریعت بسپر آنگه از نمودار

بگویم رازها آنکه خبردار

عمل میبایدت کردن در اینجا

پس آنگه گوی خود بردن در اینجا

عمل کن تا ستانی مرد کارت

عمل باشد در اینجا یادگارت

عمل کردند مردان اندرین راه

بترس از آه موری در بن چاه

عمل چون هست در علمت عمل کن

پس از علم و عمل اسرار حل کن

اگر علمت بود در اول کار

عمل آید ترا اینجا خریدار

ترا دو چیز میباید ز کونین

بدانستن عمل کردن شدن عین

طلب باید که تا در برگشاید

پس آگاهی بمطلوبت نماید

دریغا کین طلب در دست کس نیست

درین وادی کسی فریادرس نیست

نه فریادت رسد جز جان در اینجا

که جان دیده است مر جانان در اینجا

کمال عشق اگر آید پدیدار

بچشم تو نه درماند نه دیوار

دلی باید ز عشق یار در جوش

بماند تا ابد او مست و مدهوش

نشاید عشق را هر ناتوانی

بباید کاملی و کاردانی

الا تا در مقام عشق بازی

تو پنداری مگر این عشق بازی

که داند بردره در معدن عشق

چنان برگشتهٔ از مامن عشق

حقیقت عقل چون طفلی به پیشش

همیشه میخورد از شوق پیشش

کجا دارد ابا او پایداری

سزد گر عشق با جان پایداری

به پیش کار گه چون رخ نمودند

در آخر این چنین پاسخ شنودند

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

کمال عشق داند یافت عاشق

اگر باشد فنای عشق لایق

خرد بیند دوی اینجایگه باز

حقیقت عشق بیند از یکی راز

خرد صورت همی بیند دمادم

ولیکن عشق داند سر آدم

حقیقت عشق رمز کاینات است

که عشق اینجایگه دیدار ذاتست

حقیقت عشق بشناس و فنا شو

از آن عین فنا عین بقا شو

حقیقت عشق آمد رهبر یار

سر مو نیست ازتو تا بر یار

حقیقت عشق این ره دیده باشد

که او در خویش صاحب دیده باشد

نماید عشق راهت تا بریار

تو کی آئی در اینجا گه پدیدار

یکی ذره که داری از منی تو

نیابی اندرین ره روشنی تو

همه عشق است اینجا راهنمایت

اگر باشد ترا حق هدایت

هدایت نیست جز کار است دریاب

مکن در کارخود هرگز تو اشتاب

بلای عشق اگر اشتاب داری

بسوزد زانکه سردرخواب داری

به بیداری توانی یافت جانان

بگیر از پختهٔ این کار آسان

مدان آسان اگر آسان نماید

ترا پیدا و خود پنهان نماید

سخنها میرود چون آب زر پاک

برون کردیم زهر از عین تریاک

ز عشقت آنچه گویم گوش کن تو

وزین اسرار جان بیهوش کن تو

تقرب سوی جان خویشتن کن

حقیقت جان و تن را جان و تن کن

حقیقت عشق در یکی پدید است

ولیکن جمله دردی ناپدید است

همه در عشق زادت تا بدانی

به آخر جمله باد است ار بدانی

بنور تو مزین آمد این خاک

که دروی داخل است این هفت افلاک

تو بینائی که میبینی تمامت

توی جمله مر این نکته تمامت

بتو پیداست جمله نقش ذاتش

دو روزی بنگر این نقد صفاتش

از آن نقش جهان درّی بدست آر

که بهتر آید آن از نقش هموار

جهان چون گنده پیری دان حقیقت

پر از نقش نکو خواه طبیعت

نه کس داند حقیقت بازی او

ترا دارد یقین در گفت و درگو

به هرزه بگذراند روزگارت

دراندازد بناگه سوی کارت

طلب کن عشق دنیا را مبین تو

حقیقت نیز هم دنیا مبین تو

همه مولا نگر اینجا به تحقیق

که بخشد ناگهانت عشق توفیق

بدو بتوانی او را دید آخر

که حقست این و ناتقلید آخر

سخن تا هست اینجا میتوان گفت

نه پنهانی نه پیدا میتوان گفت

سخن اینجا بسی گوئیم آخر

ببازم من بشکرانه دگر سر

حقیقت عشق میگوید که جان باز

سرو جانرا ز بهر جان جان باز

یقین است آنچه اینجا شد گمانت

نگهدار است بر جان و جهانت

ز حکم یفعل الله کس نگردد

اگر خواهد بیک دم در نوردد

سخن باقی از آن پس بازگفتم

نشد بس زانکه بس ناساز گفتم

سخن با یار خواهم گفت دیگر

بخواهد رفت ما را ناگهان سر

سخن پیشنیان بسیار گفتند

ولی نی شیوهٔ عطار گفتند

سخن گفتند لیکن نی چنان مست

ندید و کس نداده این چنین دست

چه باشد سر که تا بازیم اینجا

که ما در عشق شهبازیم اینجا

حقیقت عشق میگوید که جانباز

سر و جان راز بهر جان جان باز

یقینست اینکه شد اینجا گمانت

نگهدار است مرجان جهانت

سخن اینست تا آخر چنین است

کسی داند که چون ما پیش بین است

سخن خواهیم گفتن هر زمانی

ز سر عشق هر دم داستانی

سخن عشق است اگر پر درد باشد

حقیقت این سخن نامرد باشد

اگر مرد رهی تکرار میکن

دمادم گوش با عطار میکن

حقیقت این زمان عطار یار است

مرا در سر جانان آشکار است

بسی گفتیم از اسرار جانان

که تا پیدا شود دیدار جانان

حقیقت آنچه دادم دست امروز

که درکاریم با بخت جهان سوز

مرا شد منکشف اسرار حلاج

نمودم نام او در عشق هیلاج

چو جوهرنامه کردم فاش آخر

نمودم صورت نقاش آخر

بکنجی در نشستم زار مانده

ضعیف و ناتوان و خوار مانده

شب و روز از تفکر مانده غمناک

که چه آید دگر از صانع پاک

در اندیشه که از بعد جواهر

چه اسرار آید اینجاگاه ظاهر

نظر کردم یکی دیوانه دیدم

ز علم صورتی بیگانه دیدم

که آمد پیش من این عاشق زار

لب از هم برگشاد و گفت اسرار

چو صبح از صبحدم او خندهٔ کرد

دگر سر را فرو برد او دراین درد

زمانی بود اینجا ساکن و خوش

دگر آورد سر بیرون ز آتش

مرا گفتا چرا درغم نشستی

در معنی بروی خود به بستی

نه وقت آمد که دیگر رازجوئی

دگر اسرار جانان بازگوئی

تو این دم عاشقی و راز دیده

جمال دوست درخود نار دیده

طلب کردی و دیدی دید مطلوب

رسیدی این زمان در ذات محبوب

همه ذاتست ای عطار سرکش

چه بینی باز رنج آب و آتش

همه ذاتست کاینجا گفتهٔ تو

همه درّاست کاینجا سفتهٔ تو

چرا فارغ نشینی زود برخیز

دگر در عشق و دید فقر آویز

چو کردستی در اینجا جملگی ترک

بجز کشتن نماندستت دگر برگ

کنون باید که گوئی سر اسرار

حقیقت فاش گردانی دگر بار

بنام من کتابت نغزآری

دگر هوش و دگر بامغز آری

بنام من نهی بنیاد اینجا

دهی امروز ما را داد اینجا

بگوئی نام من با هر که عالم

که شادی بینی از عشق دمادم

هنوز ای جان جان اندر گمانی

که گفتی جمله اسرار معانی

برون جستی کنون از کدخدائی

گرفتی از میان کلی جدائی

منم این لحظه نزدت بازمانده

چو گنجشکی بچنگ بازمانده

بمانده در بر تو کدخدایم

کدم رفته بکل مانده خدایم

خدایم این زمان من واقف خود

درون جان تو من واصف خود

خدایم این زمان فارغ ز جمله

میان جملگی فارغ ز جمله

حقیقت این زمان منصور وقتم

درون جزو و کل مشهور وقتم

اناالحق میزند عطار با تو

که هستی صاحب اسرار با تو

خدائی میکنی در سرّ اسرار

حقیقت زادهٔ در عین اسرار

تو این در برگشادی از زمانه

که داری لامکان جاودانه

ندارد هیچکس امروز این راز

ترا بخشیدم اینجا ای سر افراز

شدی اکنون وفائی پیش آور

دمی عطار را با خویش آور

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474833
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث