به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

امیر دین و دنیا مرتضی دان

ورا بر حق ز بعد مصطفی دان

لدنی بودش آن پاکیزه گوهر

بکل علم محمد بود اودر

که در مردی سر و جان را ببخشید

که اندر کل عالم جمله حق دید

چو او دیگر نباشد در جهان مرد

که کرده است آنچه او با قلعهٔ کرد

محمد اوست او نفس محمد

بنطق خود چنین فرمود احمد

حقیقت هر که او را باز یابد

چو منصور اندر اینجا راز یابد

اگر چون مرتضی خواهی قدم زد

چو منصورت نمیباید تو دم زد

ره حیدر طلب کن همچو مردان

براه او رسی اینجا بجانان

هران کو مهر مُهر مصطفی را

نهد بر دل بیابد مرتضی را

حقیقت نفس احمد مرتضایست

که بیشک مصطفی کل مرتضایست

چگویم وصف حیدر به ازین من

که حیدر کرد در کل پیش ازین من

زهی شاه و زهی دستور جمله

توی تا جاودانی نور جمله

ترا خوانده است شیر اینجا خداوند

که شیران جهان کردی تو در بند

سخایت حاتم طائی کجا یافت

اگرچه در سخا بسیار بشتافت

بخوانت آمده زهره ز گردون

کجا وصف تو یارد کرد هر دون

صفات مصطفی یکسر توداری

حقیقت بحر و هم گوهر تو داری

دل عطار شد چون خاکراهت

بدین گفتار اکنون عذر خواهت

وصال حب حیدر به ز گنجت

وگر نه بعد ازاین در دست رنجت

علی جو و از علی دریاب اسرار

زلا اعبد بدان اسرار آن یار

علی را این چنین نتوان ستایش

نمودارش کنم در جان فدایش

هزاران جان فدای مصطفی باد

ابا یاران او جان آشنا باد

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

چه گویم مدح میر دین حسن را

دگربار آن حسین پاک تن را

دو نور جوهر زهرا و حیدر

بروز رزم هر یک صد غضنفر

دو شمع از پرتو خورشید اسرار

جهان ازنور ایشان شد پدیدار

یکی در خاک و خون آغشته گشته

یکی در زهر جانش کشته گشته

نظام خطّه دنیا از ایشان

نعیم جنت و نیران و رضوان

چو ایشان کشته شو عطار کم گو

که پرگوئی ز میدان کم برد گوی

درین ره نه قدم در خون در آخر

که گردد آن زمان آن یار ظاهر

جهان هیچست و مانند رباطست

فکنده در رباط اینجا بساط است

جهان بر رهگذر هنگامه کرده است

تو بگذر زانکه این هنگامه سرد است

جهان بنگر که تا چون پنج و پنجست

ز مرکز تا محیط اندوه و رنجست

تماشاگاه دان عالم سراسر

تماشائی بکن از وی تو بگذر

گذر کن از تماشا گاه زنهار

وگرنه در بلا مانی گرفتار

ازین معدن که سر کردی تو بیرون

بسی خوردی درین خاک ای پسر خون

چو اصلت خون بود خونت بریزد

کجا پشه ابا صرصر ستیزد

بخواهد ریخت خون جملگی زار

بخون در نه قدم مانند عطار

موافق باش با اهل یقین تو

چو ایشان باش در حق پیش بین تو

موافق شد دلم با عاشقانش

فدا گشتم برای عاشقانش

درین ره صد هزاران سر چو گویست

چه جای گفتگو و جستجویست

ولی راز دگر افتاد ما را

عجب ساز دگر افتاد ما را

هر آنچ آید از آن دلدار خوبست

که او پیوسته انوار القلوب است

قلم راندست در هر چیز کور است

حقیقت اوست بشنو این سخن راست

همه آثار صنع اوست اینجا

بر ما زشت و بد نیکوست اینجا

قدم چون در نهی این بار در راه

مشوی این بار از بود خود آگاه

قدم چون در نهادی راز بینی

یقین سر رشته خود باز بینی

قدم در نه درین ره تا بیابی

جمال یار و سوی او شتابی

چرا درماندهٔ بگشاده این در

اگر مرد رهی زین در تو بگذر

چو دنیا رهگذار آن جهان است

کناری گیر کاینجا هم چنانست

کناری جوی از مردم که یارت

ز ناگاهی بیاید در کنارت

ترا زین کی خبر باشد وزین یار

مگر وقتی که یار آید پدیدار

اگر صبرت بود در آخرت دوست

نماید روی خویش از ظاهرت دوست

مترس از جان و سراینجایگه تو

که بنماید ترا دیدار شه تو

تو داری در دو عالم جوهر دوست

نمیدانی نمیبینی که کل اوست

چنان دان این سخن گر مرد راهی

که تو اویی و او در تو چه خواهی

ز تو تادوست راهی نیست بسیار

حجاب تو و جود تست برادر

تو هستی در وجود خویش دریاب

مثال جوهری در عین غرقاب

سخن با تست جمله گر بدانی

همه اسرار و انوار معانی

سخن در عشق و دل بسیار گفتم

حقیقت کل ز دید یار گفتم

سخن چون جمله جانانست اینجا

که پیدا او و پنهانست اینجا

سخن با اوست اینجا هرچه گویم

که سرگردان عشق او چه گویم

حقیقت ای دل اکنون پاک رو باش

ابا جانان تو در گفت و شنو باش

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

ز بعد خالق کون و مکان را

ثنا بر خاتم پیغمبران را

حقیقت صدر بود از آفرینش

که او آمد حقیقت نور بینش

محمد آنکه نور شرع بنمود

در اینجا عین اصل و فرع بنمود

ز ایزد جزء و کل را پیشوا اوست

حقیقت نور چشم انبیا اوست

کمال شرع او در عالم آمد

دل مجروح جمله مرهم آمد

چراغ آسمانها و زمین است

ازیرا رحمة للعالمین است

طلبکاریست گردون در بر او

بسر گردنده بر خاک در او

ندیده چشم عالم همچو او نور

درون جزو و کل اویست مشهور

طفیل خندهٔ او آفتابست

غم او کارفرمای سحاب است

جلال و رفعت او بیش از آنست

که گویم از زمین تا آسمانست

گرفته نور شرعش قاف تا قاف

فکنده غلغلی در نون ودر کاف

اساس شرع او آفاق بگرفت

در اینجا گه دل مشتاق بگرفت

ندیده انبیا این عزت و ناز

که ازحق یافت اینجا آن سرافراز

سرافراز دو عالم اوست اینجا

حقیقت مغز بد با پوست اینجا

به هر اندیشه او نغز آمد

از آن در آفرینش مغز آمد

شب معراج با حق گفته او راز

برفته سوی او کل آمده باز

بسوی ذات خویشش راه بخشید

مر او را عز و قرب و جاه بخشید

نیابد هیچکس چون او دگر عز

نباشد مثل او در دهر هرگز

زهی بگرفته تیغت ملک عالم

ز تو دیده شرف ابنای آدم

بتو آدم مشرف در زمانه

ز ذات او تو اصلی در میانه

حقیقت آدم آمد طفل راهت

از آن پیوسته باشد در پناهت

خلیل از شوق تو شد سوی آتش

از آن شد گلستان آتش بر و خوش

توی شاه و همه آفاق خیلاند

توی شاه و همه عالم طفیلاند

دو عالم بهر تو کر دست پیدا

چه نور و ظلمت و چه زشت و زیبا

طفیلت آفرید ای شاه جمله

که تاگشتی یقین آگاه جمله

تو آگاهی میان جمله ای دوست

جدا کردی حقیقت مغز از پوست

نیابد چشم دنیا چون توسرور

نه بیند نیز کس همچون تو مهتر

وصال دوست دیدستی حقیقت

ازو آمد یقین عین شریعت

ره وصل تو دیگر هر که بیند

دگر مانند تو رهبر که بیند؟

یقین حق را بچشم سر بدیدی

ابا او گفتی و بااو شنیدی

غم تو بهر امت بود اینجا

طلب شان کردی از معبود اینجا

زهی سرور که چرخ مهر و افلاک

بنزد همتت آمد کف خاک

کف خاکست نزدت آفرینش

توی اندر میان اسرار بینش

تمامت انبیا را پیشوائی

تو بیشک در میان نور خدائی

زهی معراج تو اسرار بیچون

که دیدی حق تو بی مثیل و چه چون

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

شبی جبریل پاک آمد سوی خاک

بنزد مصطفی سلطان لولاک

که ای مهتر ازین زندان برون آی

در امشب انبیا را رهنمون آی

ستاده انبیا و مرسلیناند

به هر جانب جهانی حور عیناند

ز ماهی تابمه جوش و خروش است

همه کروبیان حلقه بگوش است

در امشب چون سوی حضرت شتابی

مراد خود در آن حضرت بیابی

بخواه از حق تعالی امت خود

که تا بخشد مر ایشان را همه بد

شب امشب ترا عین وصال است

وز آن حضرت تجلی جلال است

براق آورد آنگه پیش احمد

عنان او گرفته در کف خود

چه گویم وصف او چون کس ندیده است

بگفتا بهر تو حق آفریده است

نه چندان بودش آنجا اشتیاق او

نشست آنگاه بر پشت براق او

ز چار و پنج و شش آنجا برون شد

همه کون و مکان را رهنمون شد

علم زد بر فراز هفت افلاک

برون بنهاد پا از عرصهٔ پاک

به هر چیزی که آمد سوی او باز

حقیقت محو میکرد آن سرافراز

گذر میکرد و میشد تا رسید او

مقام انبیا در سدره دید او

تمامت انبیا را دید آنجا

سلامش کرد آدم گفت ابنا

شب آنست ای فرزند میمون

که آری جمله را ز اندیشه بیرون

یکایک در سلامش راز گفتند

غم دیرینهٔ خود بازگفتند

همه بشنفت از ایشان راز ایشان

نهاد آنگاه رخ را سوی جانان

بسی میدید اندر ره عجایب

گذر میکرد از چندان غرایب

چو رفرف سد ره را بگذشت از دور

حقیقت جبرئیلش ماند مهجور

ازو جبریل معظم دور افتاد

محمد در میان نور افتاد

همی شد تا بجائی کان نه جا بود

که آنجا گاه جای مقتدا بود

چو از نه پردهٔ نیلی گذر کرد

ورای پردهٔ غیبی سفر کرد

به هر پرده که میشد راز میجست

نمود بود خود را باز میجست

طلب میکرد طالب عین مطلوب

که کلی بازبیند روی محبوب

چو نور ذات آمد در صفاتش

حقیقت کشف شد اسرار ذاتش

چو میم احمد آنجا محو آمد

احد شد در میانه اسم احمد

حجاب صورت آنجامحو مانده

حقیقت مصطفی ز آن صحو مانده

خطابی کرد با وی صاحب راز

چرا در خویش ماندستی چنین باز

منم تو تو منی داری ز من هان

ترا زیبد ز ذات حق برهان

بگو کامشب چه میخواهی بگویم

که بیشک سرور و شاهی چگویم

بگویم تا چه میخواهی کنون تو

که کردم در میانه رهنمون تو

ترا من برگزیدم از مقامت

بتو بخشم همه روز قیامت

ترا کردم کنون بر جمله سالار

مر آن چیزی که میگویم نگهدار

خطاب ما شنو هر لحظه از جان

میان اهل دنیا خود مرنجان

تو از مائی وما از تو بدیدم

حقیقت خلق از تو آفریدم

توی سلطان و هر جمله گدایت

بر من بهتر آمد خاکپایت

در امشب حضرت ما یافتستی

ز ماهی تا بمه بشتافتستی

طلب کن تا ترا ای مهتر راز

چه بایستت آن با ما بگو باز

جوابش داد آن شب شاه جمله

چه گویم من توی آگاه جمله

تو میدانی که دانائی در اسرار

توی از خاطر موری خبردار

ترا زیبد که راز جمله دانی

مراد ما بر آوردن توانی

تو دانائی که در خاطر چه دارم

بنزدیک تو چون پاسخ گذارم

بفضل خود ببخشا امت من

تو افزودی تو از خود حرمت من

ببخشی امتم چون پرگناهند

درین حضرت ستاده عذر خواهند

چه باشد گر ببخشائی کف خاک

کف خاکند پیش صانع پاک

گناهانشان بمن بخشی سراسر

نیندازی مر ایشان را در آذر

چو فضل و رحمت تو بیشمار است

ترا بخشایش بیچاره کار است

چه باشد گر برحمت دست گیری

که تو افتادگان را دستگیری

نه چندانست فضل و رحمت تو

که داند هیچکس از قربت تو

توی اول توی آخر چه گویم

که در میدان حضرت همچو گویم

همه امت بتو دارند امید

که ایشان را کنی رحمت تو جاوید

بیامرزی مرایشان آخر کار

نگردانی بدوزخ شان گرفتار

بمیرانی بایمانشان تو جمله

نگهداری ز شیطانشان تو جمله

ترا دانند چیزی میندانند

ترا از جان و دل دانی که خوانند

خطاب آمد بدو از حضرت پاک

که شد آخر حقیقت زهر و تریاک

مخور غم سیدا اندیشه بگذار

که بخشایم گناهانشان بیکبار

بتو بخشیدم ایشان را که دانند

ز بهر تو سوی جنت رسانند

لقای خود کنم روزی ایشان

دهم من بخت و پیروزی ایشان

محمد شاد شد از وعدهٔ دوست

خوشا آن وعدهٔ کان وعدهٔ اوست

نودالف سخن با حق بیان کرد

نودالف دگر نقش بیان کرد

حقیقت سی هزارش گفت بر گو

تو با این دوستان راهبر گو

مگو این سی هزار دیگر ای دوست

که یکسان باشد آنگه مغز با پوست

دگر سی گفت اگر خواهی بگو تو

دگر خواهی مگو و راز کم گو

حقیقت وعدهٔ او راست آمد

ترا امشب ز ما درخواست آمد

چو احمد رازها بشنید از یار

حقیقت سجده کرد از جان بیکبار

چو نزد دوست صاحب راز گردید

درآنجا سجده کرد و باز گردید

چنان در سیر عزت با خبر بود

که جانانش بکلی در نظر بود

به هر پرده که دیگر در نظر بود

ز جانان باز صاحب رازتر بود

حقیقت ذات پاکش بیشکی بود

نزولش با دخول آنجا یکی بود

چو باز آمد سوی دنیا حقیقت

یقین روز دگر شاه شریعت

همه یاران بر احمد شده باز

یقین هر یک چو بازی او چو شهباز

بعزت نزد احمد خوش نشستند

حقیقت بهر تسلیمی به بستند

زبان بگشود شاه آنگاه آنجا

که گرداند همه آگاه آنجا

بگفت آن سرّها کو بود دیده

بجز او هیچکس آن سر ندیده

امیرالمؤمنین حیدر که جان بود

رموز آشکارایش عیان بود

چنین گفتا مبارک بادت ای جان

که میبینم دل آبادت ای جان

از این پس هم توی هم میرو هم شاه

که هستی از کمال عشق آگاه

ترا این لحظه باید سوی دولت

گرائیدن که داری عز و قربت

ز درد امت خود یاد میدار

چو شه با تست جانت شاد میدار

منه بیرون زحد شرع خود پای

چو جنت عرصهٔ عالم به پیمای

سر بدخواه خود را کاستی تو

مکن هیچ دگر جز راستی تو

ترا بخشند اینجا راستی باز

کجا بازار حق آراستی باز

زهی مهتر که قرب تو فزونست

ز جمله انبیا این رهنمونست

ترا بر رهنمونی حق فرستاد

یقین این عزت و تمکین ترا داد

ترا عطار بیچاره غلام است

تمامش کن که مسکین ناتمام است

بتو امید دارد در شفاعت

کزین رنجش تو بخشائی براحت

نخواهد شد ترا بیرون ازین باب

بحق گیسویت کو بود در تاب

امیدی داشتم هست آن امیدم

که دل گشته سیاه و مو سپیدم

ضعیف و مبتلا و خوارمانده

عجایب خسته و غمخوار مانده

امید من توی در هر دو عالم

نظرها میکنی بر من دمادم

چنانی در میان جان عطار

که همچون نقطهٔ در عین پرگار

بتو نازانست اینجا انبیا کل

حقیقت بی شکی هم انبیا کل

دمی ای صدر دین عطار بنواز

ورا کلی تو از خاطر نینداز

دگرکز شاعرانم نشمری تو

بچشم شاعرانم ننگری تو

تو میدانی که این مسکین درویش

هوای روضهات دارد فراپیش

چو بیشک در میان جان نهانی

همی دانی همه راز نهانی

طلبکار تو بودم در جهان من

کنونت یافتستم رایگان من

چنانت عاشقم ای ماه اینجا

که بر گردون زنم خرگاه اینجا

تو میدانی که راز جان ما چیست

درین درد و بلا درمان ما چیست

بکن درمان درد ما حقیقت

که قوت یافت از هر سو طبیعت

فنا گردان مرا از بود خویشم

که دیدم در فنا معبود خویشم

فنا خواهد بدن اول بقاام

از آن پیوسته در عین فناام

در آخر این بود ما را سرانجام

بیاید خوردن آخر جمله آن جام

همه اینجام باید خورد آخر

که تا جانان شود آخر بظاهر

همه آنجام باید کردنت نوش

که گردانیم غمها را فراموش

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

بنام کردگار فرد بی چون

که ما را از عدم آورد بیرون

خداوندی که جان بخشید و ادراک

نهاد اسرار خود را در کف خاک

علیمی کاینهمه اسرار و انوار

ز عشق خویش آورد او پدیدار

ز ذات خویش چار ارکان نمود او

زمین ساکن فلک گردان نمودار

همه هستی ذات اوست اینجا

چو خورشید و چو مه پنهان و پیدا

دو عالم در سجود اوست دایم

به ذات خود بود پیوسته قایم

ز جار ارکان نمود اجسام آدم

دمیده از دم خویش اندرو دم

ز خاکی اینهمه معنی نموده

درو دیدار خود پیدا نموده

ز نور اوست پیدایی بینش

ازو پیدا نموده آفرینش

وجود تست اینجا گه ز جودش

اگر دیدار خواهی کن سجودش

دو عالم در تو پیدا کرده بنگر

وصالش یافتی از وصل برخور

سراسر در تو پیدا میندانی

که بیشک این جهان و آن جهانی

توئی آیینه در آیینه میبین

جمال خویش در آیینه میبین

زهی صانع که چندین از تو پیدا

ازین پیوسته از تو شور و غوغا

زهی از تیرگی دیدار کرده

طلسم گنج پر اسرار کرده

ترا خورشید و مه رخشان و گردان

طلبکار تو و تو در دل و جان

حقیقت شیب و بالا از تو پیداست

ز دیدار تو عالم پر ز غوغا است

همه ذرات در تسبیح ذاتت

ندیده هیچکس کل صفاتت

تمامت در تو حیران و تو در خویش

ز عزت این جهان آورده در پیش

حجاب صورت آنجا باز بسته

خودی و خویش در پرده نشسته

کسی جز تو که باشد آن تو هستی

صفات خویش بر خود نقش بستی

طلبکار تو عقل و ره نبرده

ز تو حیران اگرچه بسته پرده

کجا عقلت بیابد زانکه جانی

اگر گویم نشان بی نشانی

نشان بینشانی از تو موجود

صفاتت کرده هستی تو معبود

همه ذات تو میجویند پیدا

تو ناپیدا و در جمله هویدا

حقیقت آشکارائی همیشه

نه بر جائی نه بیجائی همیشه

منور از تو عالم در میانه

توئی خود عالم و از تو نشانه

چهارت عنصر اینجا بنده گشته

ابا خورشید تو تابنده گشته

تو خود میجوئی و با خویش هستی

ز خود گوئی و بر خود بار بستی

کجا آتش تواند یافت بویت

که شد دیوانه از سودای رویت

کجا رویت تواند یافتن باد

که جانم از صفات اوست آباد

صفات عشق هم آیات دیده است

اگرچه خویش در آفات دیده است

حقیقت خاک اینجا یافته راز

هزاران قصه بی او گفتهٔ باز

تو خورشیدی میان خاک و خونی

مگر ذرات عالم رهنمونی

تو شاهی عکس خود در ذات دیده

سوی خورشید جان دیگر رسیده

چه نور است اینکه در جانها فکندی

که در هر ذره طوفانها فکندی

هزاران قطره هر یک آفتابی

ز عکس هر یکی نوری و تابی

ز هر قطره عیان عکسی پدیدار

تو اندر وصل خود جان را خریدار

تووئی بحر و توئی جوهر چه جویم

توئی خورشید من دیگر چگویم

وصالت هر که جوید سر ببازد

چو شمع آنگاه هر دم سر فرازد

تو شمع مجلس کون و مکانی

تو جوهر میندانم گرچه کانی

ز تاب روی تو عالم منیر است

کز آن یک لمعه در سیر مسیر است

ز نور روی تو خورشید خیره

شده پنهان و گشته لعل تیره

مه از شرم تو در هر ماه بگداخت

چو رویت دید خود در خاک انداخت

فلک مدهوش و از شوق تو حیران

بسر در خاک راهت گشته پویان

همه گلهای رنگارنگ زیبا

که میگردد ز صنع تو هویدا

شود ریزان درین ره ز اشتیاقت

فنا آمد مر ایشان را فراقت

بنفشه خرقه پوش مست کویت

فکنده سر ببر درهای هویت

شده نرگس ز بویت مست و مدهوش

گشاده دیدهها و گشته خاموش

فتاده در زبانت سوسن از راز

ریاحین گفته نیز اسرارها باز

ثنا و حمد تو گویند مرغان

به هر گونه میان باغ و بستان

چو بلبل روی گل در عشق تو یافت

از آن نزد سلیمان خویش بو یافت

حقیقت فاخته طوق تو دارد

بگردن جان دراز شوق تو دارد

همه در غلغل عشق تو هستند

گهی هشیار و گاهی نیم مستند

تعالی الله کمال صنع بیجون

که جان بنموده اندر خاک در خون

چه چیزی کاینهمه از تست پیدا

تو درجانی و جان ازتست پیدا

چو از دیدار تو دیدار کرده

ز مستی جمله را بیدار کرده

تو خود دانای خویش و نیز کس نیست

بجز تو فوق و تحت و پیش و پس نیست

یکی ذاتی که اول مینداری

که در اول در آخر می برآری

یکی بودی و هم آخر یکینی

بنزدم قل هوالله پیشکینی

زبان عاقلان شد الکن تو

فرو ماندند در ماه و من تو

نیارد کرد عقلت وصف اینجا

که پرکرده است او هر نقش اینجا

که باشد عقل طفلی در ره تو

که افتاده است در خاک ره تو

بسی وصف تو کرد و هم بسی خواند

ولی در آخر از راز تو درماند

چنان کانجا توئی آنجا تو باشی

به کل در علم خود دانا تو باشی

تو در پرده برون پرده غوغا

همه نادان توئی بر جمله دانا

زهی از تو شده پیدا دو عالم

ز یکتائی تو پیدا شد آدم

ز تو پیدا همه تو ناپدیدار

ز تو آدم شده اینجا پدیدار

کمال صنع تو آدم نموده

ابا او گفتهٔ و از خود شنوده

دم آدم ز تو بد ورنه آدم

کجا هرگز زدی اینجایگه دم

تمامت انبیا حیران دیدت

فرستادست بی گفت و شنیدت

تو پیغام خود اینجا بازگفتی

ابا احمد حقیقت راز گفتی

دو عالم پر ز نور فر و زیبت

فرازی کرده از بهر نشیبت

خروش عشق تو در عالم افتاد

از اول در نهاد عالم افتاد

ز بالا سوی شیب آمد ز عزت

تو بخشیدی مرا وراعز و قربت

تو دادی رفعتش در روی ذرات

فرستادی مرا دو اسفل آیات

اساس علم الاسمایش کردی

ز ذات خویشتن پیداش کردی

نهادی گنج خود اندر دل او

دمیده از دم خود در گل او

نفخت فیه من روح آشکاره

ز تست و هم توئی برخود نظاره

ز تست آدم هویدا و از تو برخاست

یکی اسمست وین پنهان و پیداست

اگر پنهان شوی پیدا تو باشی

دوئی محو است کل یکتا تو باشی

توئی یکتا دوئی شد ازمیانه

تو خواهی بود با خود جاودانه

ز یکتائی خود جانا نمودی

جمال خویش هم با ما نمودی

دل عشاق تو پر خون بماند

نداند هیچکس تا چون بماند

جهان جان شده از تو پدیدار

ابا عشاق تو میگوید اسرار

بگفتی سر خود جانا بآخر

ابا منصور رازت گشت ظاهر

که باشد کو نداند ور بداند

چو تو در دید خود حیران بماند

نداند جز تو کس در عشقبازی

که با ما هر یکی چه عشق بازی

برافکن پرده جانا تا بدانیم

یقین گردان که در عین گمانیم

ز عزت عاشقان را شادگردان

وزین بند بلا آزاد گردان

چنان دیدار تو در جان ما شد

که جان یکبارگی از خود فنا شد

چو جان ما فنا شد در ره تو

از آن شد در حقیقت آگه تو

حقیقت یافت شد آخر خبردار

برون آمد بکل از عجب و پندار

خبردار است جان و از تو گوید

تو میبیند وصالت مینجوید

ز صنع ذات تو جانست آگاه

ستاده بهر خدمت سوی درگاه

وصالش کرده هم روزی در اینجا

که دید و بخت و پیروزی در اینجا

دل اینجا نیز عین اصل دارد

که با جان در قیامت وصل دارد

ز تو بازار دنیا پرحضور است

سراسر از تو دلها پر ز نور است

منور از تو روی کاینات است

همه عالم پر از خورشید ذاتست

عجب خورشید رویت در تک وناب

فتاده این زمان در قطره آب

ز تو پیدا ز تو پنهان شود باز

سوی خورشید تو رخشان شود باز

ندانم با که و اندر کجائی

چه کردستی تو و چه مینمائی

ندانم با که وصفت باز گویم

نمیبینم کسی تا راز گویم

چه بینم چون به جز تو دیگری نیست

خبرداری و کس را مخبری نیست

ز هر وصفی که کردم بیش از آنی

که وصف خویش کردن هم تودانی

ز تو جان زنده و اندر گفتگویست

به تست اینجایگه هم جستجویست

نهان از شوق گریانیم و خاموش

سر خود را نهاده بر بنا گوش

همی گرید چو ابر از شرمساری

که گر بد کرده او را درگذاری

توئی بیرون ولی در اندرونی

همه ذرات خود را رهنمونی

عطا دادی تو در آخر کریما

برحمت عفو کردستی رحیما

عطا بخشی تو بیش از گناه است

ولیکن جان بنزدت عذر خواهست

صفاتت انبیا چون دیده باشد

ز تو گفته ز تو بشنیده باشد

ز وصفت ذات تو جانست آگاه

ستادم بهر خدمت سوی درگاه

اگرچه کرد خدمت مربسی او

شناسد خویشتن را تا کسی او

که باشد جان که تا باشد بر تو

که واماند حقیقت در خور تو

ترق دارد ز دیدار تو ای دوست

که دارد از تو و افتاده در پوست

توی او را به هر حال و به هر کار

حقیقت مونس و هم ناپدیدار

حقیقت چون دل و جان هم تو باشی

فکنده دمدمه هم دم تو باشی

بقای جاودانی هم تو بخشی

نهانی هم نهانی هم تو بخشی

همه از تست اینجا چه بد و نیک

ولی ما خون خودریزان درین ریگ

بدی از ما و نیکی از تو پیداست

که ذات پاک تو در کل هویداست

تو دانائی و علام و خبیری

که مر بیچارگان را دستگیری

تو ستّاری و سرّ جمله پوشی

حقیقت عذر موری مینیوشی

تو بخشائی مر آخر هر گنه را

که میدانیم ما تو پادشه را

قلم راندی و خرسندیم مانده

ترا پیوسته در بندیم مانده

اسیر و ناتوان افتادهٔ تو

درین نه طاق ایوان زادهٔ تو

ترا در راه معنی راه داده

ز شوقت داغ بر دلها نهاده

چو داغ عشق تو ما راست در دل

از آن اینجا مراد آمد به حاصل

چو افتادیم اینجا همچو خاکت

مکن از ما دریغ آن نور پاکت

کریما قادرا پروردگارا

بفضل خود ببخشی این گدا را

عظیما صانع کون و مکانی

گدا را دادهٔ راز نهانی

سمیعا خود بخود می راز گفتی

همه بشنیده هم خود بازگفتی

زهی سرت زبان خاموش گشته

تن و جان در رهت بیهوش گشته

زهی صنعت نموده عشق عطار

که چندین جوهر افشانده است و اسرار

زهی انعام و لطف و کارسازی

بفضل خویش ما را مینوازی

نهادم گردن تسلیم اینجا

بماندستم عجب پر بیم اینجا

طلبکارت بدم در اول کار

به آخر آمدی جانا پدیدار

منم افتاده در خاک رهت خوار

مرا از خاک ره ای دوست بردار

چنان حیرانم و هم راز دیدم

خودی در بیخودی من باز دیدم

قلم راندی مرا در آخر ای دوست

که تا بیرون کنی این مغز از پوست

بدان قولم که گفتی درالستم

بآخر این صدف جانا شکستم

تو ما را کردهٔ جانا بزندان

درین زندان تو هستیم مهمان

مرا خوشد از اینجا آشنادار

مرا در قید زندان با صفا دار

یقین میدان که اندر آخر کار

بیامرزد حقیقت کل بیک بار

بیامرزد بآخر دوستان را

دهدشان مر بهشت جاودان را

گر آمرزد بیک ره جمله را پاک

نیامرزیده باشد جز کف خاک

همه در حضرتش یک مشت خاکست

ببخشاید به آخر ز آن چه باکست

چه باشد نزد او این جمله عالم

حبابی دان ونقشی دان در این دم

چه باشد گر ببخشاید بیک بار

کجا آید در این دریا پدیدار

نه چندانست انعام الهی

سر مو نیست از مه تا بماهی

کمال لطف تو بیمنتهایست

گدا امیدوار اندر دعایست

بفضل خود ببخشی ناتوان را

ز بس بنمای از خود جان جان را

نمائی بیشکی راه نجاتم

رسانی آخر ازدل سوی ذاتم

تو میبینم تو میدانم دگر هیچ

نیاید جز تو دیگر در نظر هیچ

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:45 PM

 

گفتم ای دارندهٔ کون و مکان

غیر تو کس نیست در هر دو جهان

گفتم ای دارندهٔ عرش مجید

عرش و کرسی از تو هم صورت ندید

گفتم ای دارندهٔ لوح و قلم

این جهان و آن جهان از تو علم

گفتم ای دانای بینا آمده

خلق عالم از تو حیران آمده

می‌کنم من ختم بی سر نامه را

می‌کنم آلوده در خون جامه را

لیک در دریای خون غوطه زدم

بعد ازآن کردم وضو در خون شدم

مردمان گفتند و پنجه دیدهٔ

روی خود در خون چرا آلودهٔ

گفتم این دم می‌گذارم من نماز

پس وضو سازم به خون ای پاک باز

این نماز عشق را آنجا وضو

راست ناید جز به خون پاک رو

بعد از آن گفتند مردی مرد کار

از تصوف این زمان امری بیار

گفت هم هر رنگ من بینی چنین

تا ترا در راه من باشد یقین

بار دیگر گفت ای صاحب نظر

در طریق عشق ده ما را خبر

گفت پس آنجا بود گردن زدن

بعد از آن به سوختن آتش زدن

این بگفتم این چنین سر جان من

منتشر شد در جهان ایمان من

ای دریغا ختم بی سر نامه شد

لیک در سیلاب خون تر جامه شد

ای دریغا در خودی در مانده‌ام

لاجرم در صد بلا افتاده‌ام

ای دریغا بی نوایان یقین

راه رفتند و بماندم این چنین

ای دریغا عارفان با وفا

شان برفتند و بماندم در قفا

ای دریغا سالکان راه بین

راه رفتند و بماندم این چنین

ای دریغا صوفیان با صفا

شان برفتند و بماندم مبتلا

ای دریغا نفس ما در معصیت

خود خودی کرده بری از معرفت

ای دریغا عاشقی را باادب

جمله در تجرید دایم خشک لب

هر که او خود را فنا کلی شناخت

اندر آن جائی بقانی کل بساخت

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:44 PM

 

این سخن را از ره مردی شنو

تا نمانی در قیامت در گرو

جوهر عشق از تو پیدا می‌شود

هر دوعالم در دلت یکتا شود

بی تو در شک نامده درّ یقین

بگذری ازکفر و از اسلام و دین

آن زمان تو عشق را لائق شوی

عشق حق را عاشق صادق شوی

گر مرا از عشق تو باشد خبر

مرتدی باشیم و در ره بی خبر

آن چنان خواهم که کلی گم شوی

تا ز پستی آدم مردم شوی

ورنه همچون زاهدان کور و کر

چون ز هستی خودت باشد خبر

کی توانم کرد پنهان دود را

من نه زهر کاشته نمرود را

بحر معنی بی‌نهایت آمده

لاشکی بی حد و غایت آمده

یافتم یک قطره از بحر صفا

ز آن بر آمد هر زمانی موج‌ها

راه توحید عیانی داشتم

گنج اسرار نهانی داشتم

راه حق را صادق عشق آمدم

حق حق است حق مطلق آمدم

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بیسر نامه را پیدا کنم

عاشقان رادرجهان شیدا کنم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:44 PM

 

بود شیخی گفت ما را رو به چین

بود گر کافر نداری کیش و دین

پیشوای ماست همچون مصطفاست

لاجرم بود آنچه گوئی بیرواست

بعد از آن عطار گفت ای کور و کر

از رموز سر عشقی بی خبر

تو به بندی صورت واماندهٔ

کی تو حرف حق احمد خواندهٔ

لی مع الله گفت احمد در میان

تو کجادانی که هستی در میان

تو بصورت همچو کافر ماندهٔ

واصل حق را تو کافر خواندهٔ

خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ

ونگه سالوس را پوشیدهٔ

بت پرستی می‌کنی در زیر دلق

می‌نمائی خویش را صوفی به خلق

تو سلوک راه از خود کردهٔ

لاجرم در صد هزاران پردهٔ

دام گاهی کردهٔ این خرق را

می‌فریبی هر زمان این خلق را

در خودی خود گرفتار آمدی

لاجرم در عین پندار آمدی

راه تجرید و فنا راه تو هست

تو سخن کم کن که آن راه تو هست

روی تقلیدی بماندی مبتلا

تو کجا و سر توحید از کجا

رو که راه بی نشان راه تونیست

عقل را در راه معنی روشکیست

تو نمی‌دانی که من هستم چنین

بی هوامائیم بر روی زمین

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بی سر نامه را پیدا کنم

عاشقان را در جهان شیدا کنم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:43 PM

 

بود عطاری عجب شوریده حال

در ره تحقیق او را صد کمال

حال با خالق عجب بود ای پسر

نی چو حال این خیال بی خبر

در امور سر حق ره برده بود

نی چو حال ما و من در پرده بود

از یقین خویش حاصل کرده بود

در یقین خویش واصل گشته بود

علویی در خود چو شوقی داشت او

هیچ علمی را فرو نگذاشت او

جمله مردان در فنای ره شدند

در فنای حق به حق آگه شدند

جسم و جان و دین و دل درباختند

تا کمال راه دین دریافتند

زهد را و علم را و قال و قیل

جمله را انداختند در آب نیل

ای برادر غیر حق جز نیست کس

اهل معنی را همین باشد و بس

گر تو غیر حق نه‌بینی در جهان

بر تو گردد روشن اسرار نهان

چون که اندر راه حق یک تن شوی

از وجود خویشتن فارغ شوی

گر ز جسم و جان شود کلی بدر

آن زمان ز اسرار حق یابی خبر

عقل اودر گفت سودا می‌کند

عشق هر دم خود به یغما می‌کند

عقل شیطان گفت من ز آدم بهم

اوست سلطانی و من نورانیم

حق تعالی گفت ای ملعون شده

از طریق راه حق بیرون شده

آدم و معنی ندیده بالیقین

روح پاکش رحمة للعالمین

او من است و من ویم ای بی خبر

لاجرم در راه معنی کور و کر

گر ترا دیده بدی در راه ما

آدم ما را بدیدی همچو ما

چون ندیدی آدمی را با یقین

نام تو کردیم ابلیس لعین

ای برادر با کمال خویش باش

در ره توحید حق بی کیش باش

بگذر از کفر و نفاق کیش دین

تا رسی در قرب رب العالمین

خودپرستان اندرین ره گمرهند

در طریق عشق حق آگه ترند

نفس انسان سد راه عشق شد

عاشقان را راه پس در عشق شد

عشق را بگزین ونفست را بسوز

تا شب تاریک گردد همچو روز

نفس را اینجا حجاب راه دان

این سخن را از دل آگاه دان

این نه تقلید است نه این راهها است

راه تحقیق است و راه مصطفا است

هر که اندر بند نفس خویش ماند

از ره حق همچو کافر کیش ماند

در ره توحید جان ایثار کن

دیده را در باز رو دیدار کن

در جمال حق جمال حق به‌بین

در صفات ذات رب العالمین

من نمودم از برای جمله‌تان

من سزاوارم برای جمله‌تان

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بی سر نامه را پیدا کنم

عاشقان را در جهان شیدا کنم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:43 PM

 

بعد از این جوهر ندیدم از صفا

من نوشتم سر بی سر نامه را

سر بی سر نامه را کردم عیان

این زمان جویم نخواهد شد روان

محو شد اجزای کل من ز هم

فارغم از خوف و شادی و ز غم

گنج پنهانم درین جسم آمدم

سرواعلانم درین اسم آمدم

من وجود خویش را فانی کنم

در لقای حق به حق باقی کنم

من باسرار آورم این جسم را

پس به گفتار آورم این رسم را

تا بداند عاشقان سوخته

اسم اعظم گشت در دین دوخته

من برای جمله عالم آمدم

لاجرم در نفس آدم آمدم

من برای راه عشاق آمدم

لاجرم در عشق مشتاق آمدم

جسم خود را در ره حق باختم

سر معنی را به جان بشناختم

اولین وآخرین من بوده‌ام

طاهرین و باطنین من بوده‌ام

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر وکینه وز هوا

سر بی سرنامه را پیدا کنم

عاشقان را در جهان شیدا کنم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474474
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث