به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

پس آنگه ساز و ترتیب سفر کن

بکلی خویش را از خود بدر کن

تو اصل کار خود را نیستی دان

که از هستی نیابی ذوق ایمان

بساز از جان تو ساز اربعینت

که تا ایزد بود یار و معینت

برآور اربعین ثانی ای یار

تهی از خود شو و فارغ از اغیار

بفکر اندر شده مستغرق وقت

بری گشته ز شکر و کبر و ازمقت

بذکر اندر زبان با دل موافق

بدار ای جان که تا باشی توصادق

مکن ذکری به جز تهلیل جانا

که تهلیست بهتر ذکر دانا

دل خود را بجد و جهد میجوی

که تا گاهیت بنماید ترا روی

اگر روی دل خود بازیابی

تمامت برگ خود را ساز یابی

مگردان قوت خود کمتر ز پنجاه

مباش ایمن ز نقش خویش در راه

بقدر طاقت خود خواب کن دور

ز بیخوابی مشو یکباره رنجور

شب هر جمعهٔ بیدار میباش

بجان و دل تو اندر کار میباش

چنان میکوب این در را بحرمت

که بگشایند و بخشایند جرمت

بدین سان اربعینی چون برآری

بدان در ره ز معنی برقراری

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:40 PM

 

چو کردی اربعین اول آغاز

ز هر کس تا توانی پوش آن راز

در آن مدت که آن خواهی برآورد

بکم خوردن ترا باید سرآورد

بباید احتیاط طعمه کردن

پس آنگه لقمه‌ها بر خود شمردن

کنی هر شب بتدریج اندکی کم

که تا از نفس ناید بر دلت غم

شب اول دو صد درهم خورش کن

بدان خوردن تنت را پرورش کن

بدین ترتیب هر شب میفکن پنج

که تا قوتت شود پنجاه بیرنج

همان پنجه مقرر تا بآخر

که تا ضعفی نگردد در تو ظاهر

اگر میلت بشیرین باشد و چرب

مشو با نفس خود پیوسته در حرب

بهر هفته بخور شیرین و چربی

درین معنی مکن با نفس حربی

ولی باید که یک گوشه گزینی

نداند کس که تو گوشه گزینی

اگر جفت حلالت هم نداند

ترا بهتر که آن پوشیده ماند

بپوشی از خلایق حال خود را

که کس واقف نگردد نیک و بد را

اگر معروف خواهی شد برین کار

برون جمع باید شد بناچار

یکی گوشه گزین از بهر خلوت

که تا یابد دلت آرام و سلوت

چنان جائی که باشد تنگ و تاریک

در او اندیشه‌ها میکن تو باریک

ولی پوشیده باید آن ز هر کس

چنانکه آن جای را تو دانی و بس

اگر پیرت نشاند باک نبود

دم او بر تو جز تریاک نبود

بهرجائی که او گوید تو بنشین

صلاح کار خود یکسر در آن بین

مکن ترک جماعت وان جمعه

بری شو از ریا و ذوق سمعه

برون میرو ولی از خلق مگریز

بصورت با کسی اندر میامیز

همیشه با وضو و ذکر میباش

بجان آنگه بدل با فکر میباش

بنصف آخر شب پاس میدار

تطوع میگذار و اشک میبار

شب هر جمعهٔ میدار زنده

بجان بشنو تو ای مرد رونده

اگر نوری به‌بینی یا خیالی

نظر با آن مکن در هیچ حالی

اگر پیرت بود از پیر می‌پرس

بهر مشکل ازو تعبیر می‌پرس

بصورت گر بود پیرت ز تو دور

مدار احوال خود از پیر مستور

اگر ممکن بود اعلام کردن

به پیر خویشتن پیغام کردن

مدار احوال خود پوشیده از پیر

که پیرت خود بسازد جمله تدبیر

چو پیر آنجا نباشد ذکر میکن

درین معنی همیشه فکر میکن

همان احوال را پوشیده میدار

که خود مکشوف گردد بر تو اسرار

به عشر اولین تسبیح کن ذکر

بگو عشر دوم تمجید با فکر

در تهلیل باید بعد از آن سفت

که تهلیلست ازتو بهترین گفت

بدین شیوه که شد گفته نگهدار

ز خواب و خورد و وز گفت وز کردار

اگر دولت بود یار و قرینت

بآخر آید اول اربعینت

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:40 PM

 

مربّی باید ای جان اندر این راه

که او باشد ز سر کار آگاه

تن اندر راه دین باید در آورد

چهارت اربعین باید سر آورد

ترا در اربعینت پیر باید

که هر خواب ترا تعبیر باید

طبیب معنی آمد پیر این کار

بدین دعوی مکن انکار زنهار

طبیب حاذقت باید براندیش

تو معلولی هزاران علتی پیش

اگر بی پیر باشد اربعینت

بود شیطان در او یار و معینت

تو ربانی ز شیطانی ندانی

درین معنی فرو مانی بمانی

هوائی را خدائی خوانی آنگاه

فرو بندند بر تو یکسر آن راه

اگر باهستی و همدست کردی

بزیر پای شیطان پست گردی

بمانی در خیالات هوائی

بعمر اندر نیابی زو روائی

علاجت بعد ازاین دیگر نشاید

که غول مستیت از ره رباید

مجو از پیر خود زنهار دوری

تو میکن دایماً با او صبوری

بمعنی حاضر درگاه او باش

مدام اندر پناه جاه او باش

بصورت گر شوی از پیر خود دور

بمعنی زو مشو یک لحظه مهجور

بمعنی چون شوی همراه و حاضر

بود پیوسته پیرت در تو ناظر

چو غایب صورتی حاضر صفت باش

که تا بیرون شوی از صف اوباش

بمعنی چونکه غایب گشتی ای یار

برون رفتی یقین از جمع احرار

بصورت حاضر وغایب بمعنی

همه زرق است و تلبیس است و دعوی

بزرق و حیلت ودعوی و تلبیس

نگردد از تو راضی جز که ابلیس

بمعنی حاضر وغایب بصورت

اگر وقتی تو کردی از ضرورت

ندارد غیبت صورت زیانی

چو معنی نیست غایب یک زمانی

نمی‌گویم که صورت معتبر نیست

که کار صورت ای جان مختصر نیست

ولی چون تابع معنی است ای یار

بکسب معنی خود می‌کند کار

نباشد این چنین کار همه کس

خبرداران معنی را بود بس

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:40 PM

 

کند تقریر اهل این معانی

بجز این قوّت و این زندگانی

دگرگون قوّت و دیگر حیاتی

که دارد هر وجودی زان ثباتی

حیات قوتی از روی معنی

مدد باشد ورا از روی معنی

گر آن قوت دمی پژمرده گردد

حیات آن وجود افسرده گردد

درین عالم که خواهد گشت فانی

سه قوت آمد اصل زندگانی

بدان قوت قوام هر گروهی

بود پاینده زان قوت شکوهی

یکی نفسانی ای جان تا که دانی

دوم روحانی اصل زندگانی

سیم ربانی آن کو شد حیقت

بدان زنده شوند اهل طریقت

حیات بیشتر اهل زمانه

بدنیا باشد ای یار یگانه

بجان و دل شوند جویندهٔ او

تو پنداری که هستند بندهٔ او

هر آن یک را که شد دنیا ز دستش

تو گوئی پا و سر درهم شکستش

بود از معنی و صورت چو مرده

تمامت خون او گردد فسرده

بود این قوّت نفسانی ای جان

که میدارد ترا پیوسته حیران

حیات و قوت بعضی از اصحاب

بود ازذکر و طاعت نیک دریاب

اگر یک ورد از ایشان فوت گردد

همان صورت برایشان موت گردد

ز خوف دوزخ و ترس جهنم

جگر پرتاب دارد دیده پرنم

همیشه با غم و اندوه باشد

یکایک خالی از اندوه باشد

نعیم خویش را جوینده دایم

درین اندیشه می‌باشند نایم

شود ظاهر ازیشان در مقامات

سخنها در فراسات و کرامات

اگرچه از دل و جان بنده باشند

ببوی عیش عقل زنده باشند

بود روحانی این قوت در ایشان

نباشند هرگز از چیزی پریشان

حیات و قوت اهل طریقت

که آگاهند یک سر از حقیقت

بود دایم همیشه از محبت

نه دوزخ یادشان آید نه جنت

ز امید بهشت و خوف آتش

شوند یکباره از اندیشه‌ها خوش

بترک جمله نسبتها بگویند

کرامات وفراست را بجویند

نخواهند از کسی ملکی و مالی

ندارند انتظار کشف حالی

زیارت آنکه ایشان گوش دارند

مراد خویش در آغوش دارند

ببوی وصل جانان زنده باشند

محبت را بجان جوینده باشند

بود ربانی این قوت یکی دان

تو آن قوت حیاتی را متین خوان

بدان قوّت هر آنکو زندگی یافت

فنا یکباره از وی روی برتافت

ببازی برنیاید این چنین کار

ریاضتها کشیدن باید ای یار

بسی تکلیفها بر وی نهادن

عنان خود بدست پیر دادن

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج

نهاد او بر سرش از بندگی تاج

درون پرده دید ارواح جمعی

شده ازنور تابان همچو شمعی

جمال معنیش منظور ایشان

شده از نیستی در خاک راهش

همه گشته ز جمعیت چو یک جان

بفقر و مسکنت درگشته اخوان

همه از روی معنی گشته یک رنگ

همه فارغ شده از نام و از ننگ

همه حیران وقت لی مع الله

درون پردهٔ اسرارشان راه

همه در عشق صاحب درد گشته

محبت را بجان در خورد گشته

همه محبوب درگاه الهی

همه مقصود صنع پادشاهی

همه اندر کشیده میل ما زاغ

محبت برکشیده جمله را داغ

همه در نیستی فقر مسکین

شده آزاد از تلوین و تمکین

بداده جمله را پوشیده ز آغاز

بخلوتخانه اسرار خود باز

شده فانی ز خود باقی بمحبوب

همه هم طالب و هم گشته مطلوب

ز غیرت یافته هر یک نصیبی

بقرب اندر شده هر یک قریبی

ز دل تابع شده او را هم ازجان

نه معجز خواسته هرگز نه برهان

ندا آمد ز درگاه الهی

که ای مقصود صنع پادشاهی

همین جمعند خاص صحبت تو

عطاها یافته از حرمت تو

همه از نور خود موجود گشته

از آن نورند خود مسعود گشته

بصورت جمله مسکینندو درویش

بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش

خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور

شده اندر محبت مست و مخمور

بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع

همه گشته بمعنی چون یکی شمع

چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان

بصورت نیز شد مشتاق ایشان

در آن مجمع نمود از ذوق شوقی

که شد در جان هر یک همچو طوقی

بکرد از لطف خود سردار اکرم

با خوانیت ایشان رامکرم

تشرف یافتند ایشان بدین نام

از آن نسبت برآمد جمله را کام

شراب فقر بی ایشان نخورد او

بایشان و همه کس بخش کرد او

بمسکینی چو ایشان را لقب دید

همه افعالشان عین ادب دید

بحاجت صحبت ایشان زحق خواست

که تا گردد تمامت کارشان راست

بصورت چونکه باز آمد ز معراج

بجودش هر دو عالم گشته محتاج

ز ذوق صحبت ارواح ایشان

نمیشد نزد نزدیکان و خویشان

ندا آمد که ای شهباز حضرت

بگوش سرشنیده راز حضرت

وجود تو ز بهر خاص و عام است

ز جودت کار جمله با نظام است

بصورت اهل صورت را نگهدار

که ما تا خود ترا آریم در کار

بمعنی یار غار اهل دل باش

بهمت پاسدار اهل دل باش

چو خواهی صحبت ارواح ایشان

که گردی مستفیض ز اشباح ایشان

همان صحبت حوالت با نماز است

در آن حالت که ما را با تو راز است

چو معراج نماز آغاز کردی

در آن ساعت هزاران ناز کردی

ز جان چون راز حضرت می‌شنیدی

همه ارواح ایشان جمع دیدی

شدی چشم دلش روشن بدان جمع

که بودندی ز نورش گشته چون شمع

بدی معلومش از نور نبوت

که هستند جملگی اهل فتوت

ز جاهش جمله صاحب جاه گشته

تمامت خاص آن درگاه گشته

پناه امت بیچاره باشند

تمامت را بجان غمخواره باشند

شود از جاه ایشان فتنه‌ها دفع

بیابد امتان از جودشان جمع

چو معراج نماز او ضرورت

بدی عالیتر از معراج صورت

ز حد و حصر بیرون بد معارج

ندانی تو که تا چون بد معارج

تو جز معراج ظاهر را ندانی

بباطن چون رسی بیچاره مانی

شبانروزی بدش هفتاد معراج

بهر معراج قومی گشته محتاج

بهر معراج قومی را زحق خواست

تمامت کار امت زو شده راست

تو قدر امت احمد ندانی

که پوشیدند از تو این معانی

چه دانی قدر این امت که چونست

که آن از حد وهم تو برون است

بجهد خویش میکن روز و شب شکر

ترا برهاند ای جان از تعب شکر

تو آن شکرانه کردن کی توانی

مگر در عجز خود را باز دانی

بدین شکرانه جان را در میان نه

بدین نعمت بود جان در میان نه

که تو زین امتی پاک و گزیده

همی از بهر رحمت آفریده

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

خداوند جهان دانای اکبر

برافزایندهٔ این شمع خاور

بقدرت چون پدید آورد عالم

ز بهر مسکن اولاد آدم

بعلم و حکمت خود کرد داور

بقای این جهان چندان مقدر

که ماند انبیا و اولیایش

نیاید بعد از آن دیگر بقایش

یقین میدان که تا باشند ایشان

نخواهد شد کس از محشر پریشان

ز بهر آدمیزادست گیتی

بایشان دان که آباد است گیتی

دو فرقت آدمی را باشد ای جان

بمعنی و بصورت گشته انسان

گروه اولی زان انبیایند

که خاص بارگاه کبریایند

دوم فرقه از ایشان اولیاء دان

بود داخل در ایشان اهل ایمان

جز اینها جمله چون انعام باشند

ز معنی غافل و بیکام باشند

نه از خود گفته شد این نکته ای جان

ز من گر نشنوی بشنو ز قرآن

بصورت آدمی بسیار باشند

که در محشر سزای نار باشند

بمعنی آدمی می‌بایدت بود

که تا برناورد دوزخ ز تو دود

بود امت نبی را همچو فرزند

بمعنی باشد او را یار و پیوند

کسی باید که او این حال داند

که خواجه امتان را آل خواند

بمعنی هر که از آدم دهد بو

بود فرزند او دلخواه و دلجو

شد از معنی بصورت راه بسیار

بحشر اندر ز معنیها کند کار

ز من بشنو تو از روی ارادت

یقین میدان که تا یابی سعادت

که تا مفتوح باشد باب توبه

ولایت را نباشد قطع نوبه

بهر وقتی و هر دور و زمانی

بود صاحب دلی در هر مکانی

که باشد آن زمان از وی مشرف

همان جا و مکان ازوی مشرف

وجود او بلاها می‌کند دفع

بجمله مردمان از وی رسد نفع

نباشد ختمشان تا روز محشر

که گردد این جهان یکسر مکدر

بصورت تا یکی گردد ز ایشان

نگردد گیتی از محشر پریشان

چو ایشان رخت بربندند یکسر

شود پیدا علامت‌های محشر

چو بردارند تمامت اولیا را

قیامت کشف گردد آشکارا

کسی کو غیر ازین بیند خیال است

وگر گویند ایشان را وبال است

بدین قول اتفاق اهل دین است

یقین میدان که این گفته چنین است

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

چو در بند خودی افتاد بنده

شود گوش مرادش نشنونده

مقید گردد اندر راه خسته

شود باب فتوحش جمله بسته

بود در خاطرش که گشت واصل

ولی زین ره ندارد هیچ حاصل

اگر در خاطر آرد کو کسی هست

تمامت راهها را او فرو بست

مبادا هیچکس بر خویش مغرور

به پندار غرور از ره فتد دور

بسا عاما که گوید خاص گشتم

چو خاص الخاص و خاص الخاص گشتم

نه از ایزد خبر دارد نه از خویش

ز دین باشد بروز حشر درویش

ز دعوی هیچ ناید اندرین باب

که باشد مدعی پیوسته کذّاب

تمامت معنی اندر نیستی جوی

کزین میدان بمسکینی بری گوی

توقف برنتابد راه درویش

نباید بود هر جائی دمی بیش

بدان مقدار کانجا را بدانی

حقیقت گردد اندر وی معانی

چو دانستی از آنجا زود بگذر

که تا باغت نگردد جمله بی بر

در این ره هر که او جائی بماند

بدان کو خاک بر سر می‌فشاند

هر آن کو یک دم اندر خود بماند

یقین کز وی عبودیت نیاید

بغیر حق هر آنچه آید فراپیش

تلی دان ای برادر در ره خویش

بهر چیزی که از حق باز مانی

حقیقت دان که تو در بند آنی

طبیعت را ز خود دوری ده ای یار

همان خود را ز عادتها نگهدار

چو کردی ترک طبع و ترک عادت

نماند در تو خود خواه و ارادت

خلاف حق اگر خواهی تو ضدّی

چو خواهی بر مراد او تو ندّی

یقین دانند مردان رونده

که از ضد نیست سود هیچ بنده

گهی کز بندخواه خویش برخاست

قبای بندگی آمد برو راست

تو هرجائی که یابی احتیاجی

یقین باید که می‌خواهد خراجی

چه داند که بحضرت هست محتاج

نهد از بندگی بر فرق او تاج

چه جای اختیار و احتیاج است

چه جای ملک و تخت و طوق و تاج است

نگر تا گرد این معنی نپویم

قضیه منعکس گردد بگویم

بگویم ناید اندر دین فسادی

مریدی را ز اول شد مرادی

محبی بود پس محبوب گردید

بدان که طالب و مطلوب گردید

محبت اندرو چندان اثر کرد

که آن محبوب را بیخویش تر کرد

چنان مستغرق محبوب خود شد

که از یادش تمامت نیک و بد شد

ندارد آگهی ز اقوال و افعال

بود چون مردهٔ در دست غسال

در آن حالت بود که باشد او خوش

مراعاتش کند محبوب دلکش

بهر چه از حضرت آید دیر یا زود

بود از جان و دل راضی و خوشنود

نیاز وناز باشد گاه و بیگاه

عبارت را نباشد اندرو راه

پس آنگه با خبر گردد ز هر کار

شود مکشوف بر وی جمله اسرار

ممّکن گردد اندر حالت خویش

که صاحب حال گردد مرد درویش

هم از حضرت خبر دارد هم از خود

شناسد بد ز نیک و نیک از بد

بود این مرد مجموع المعانی

حقیقت خورده آب زندگانی

بدو کن اقتدا در جمله کاری

که تا ضایع نگردد روزگارت

شناسد هر که او بی‌خویش نبود

کمال بندگی زین بیش نبود

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

بپای عشق باید رفتن این راه

بنور علم شاید رفتن این راه

بمقصد چون رسی هر دو رمیدند

ترا بی هر دو اندر خود کشیدند

چو علم کسبیت کردند غارت

ترا بخشند علمی از اشارت

عبارت زان لدنی کرد دانا

اگر مکشوف گردد جمله اشیاء

حیات جملهٔ اهل معانی

از آن علمست می‌باید که دانی

شوی زنده بدو از خویش مرده

نگیرد بر تو زان سر هیچ خورده

نباشد مرد را نزدیک تو بار

همیشه زنده مانی اندران کار

ترا رخصت بود اندر خرابی

بسا گنج معانی را که یابی

تو عالی همتی شو بشنو ای یار

بود عالی همم پیوسته ز ابرار

چوداری همتی ره بیشتر رو

قدم از خود کن و بی‌خویش درشو

که تا ملک خرابی را به بینی

جگرهای کبابی را به بینی

چو گردی کافر ای یار موافق

شوی آنگاه در اسلام صادق

خراباتی شوی میخوارگردی

ز علم و عقل خود بیزار گردی

چه دانی تا خرابی خود چه جایست

که علم و عقل بر آنجا بپایست

اگر ملک خرابی باز یابی

مقام فخر و عز و ناز یابی

نشان جمله معلوم ای برادر

چو صاحب دل شوی دانی تو یکسر

ببخشد عالمی گر زانکه خواهی

ولی خواهش کند اینجا تباهی

شناسای معانی بس نهان است

که آن معنی ورای جان جانست

اگر رمزش ازین معنی بدانی

ترا بهتر ز گنج شایگانی

بخواهم گفت رمزی زین خرابی

که تا ذوقی ازین معنی بیابی

مرادم زین خرابی بیخودی دان

نه عصیان کردن و کار بدی دان

همان کافر شدن در بینش خویش

اگرمردی درین معنی بیندیش

شراب نیستی رانوش کردن

وجود خود زخود بیهوش کردن

کند اعمال و ناکرده شمارد

نظر بر گفت و کرد خود ندارد

شراب نیستی را چون کند نوش

شود از شوق حق حیران و مدهوش

وجود اودل و دنیا ندارد

سر همت به عقبی در نیارد

ز بیخوشی نداند پیش و پس را

بجز موئی ندارد هیچ کس را

چو بیخود شد دگر کس را نه بیند

مقام نیستی را بر گزیند

بساط هستی خود در نوردد

که تا زنده بود گردش نگردد

بدنیا در ندارد کار و باری

نه از اعمال دارد اختیاری

مجرد گردد از جمله علایق

نیامیزد زمانی با خلایق

گر او را خود دو صد فرزند باشد

بدل زان جمله بی پیوند باشد

بود ثابت قدم در شرع دائم

بامر و نهی در پیوسته قائم

خرابات اهل دین این کار گویند

که ترک نفس و کار و بار گویند

بهر جائی خرابی را که گویم

بگرد این معانی دان که پویم

اگر زینسان خراب و بینوائی

نظر با تو کند در تنگنائی

همان آن یک نظر از روی بینش

ترا بهتر ز جمله آفرینش

همیشه آن نظر را باش طالب

که تا گردد محبت بر تو غالب

بحالت گر یکی ز ایشان نظر کرد

تمامت هستی از ذاتت بدر کرد

رساند تا بعلیین کلاهت

جهان را آرد اندر زیر جاهت

مشو تو منکر احوال ایشان

که تا یابی نصیب از حال ایشان

اگر منکر شوی حالت تباهست

از آن روی دلت یکسر سیاه است

بود انکار ایشان عین خذلان

مبادا هیچکس در شین خذلان

نباشد یاد ایشان هرگز از خود

نخواهد هیچکس را ذرهٔ بد

مرید و منکر و احرار و اغیار

همه از روی شفقت جمله را یار

بجز حضرت کس ایشان را نداند

خرد از وصف ایشان خیره ماند

تو این نکته بعقل اندر نیابی

که عقل تو کند آنجا خرابی

تو مشنو نکتهٔ پیران یونان

نه قول این خدا دوران دو نان

که بنهد ماورای عقل طوری

کند بر حال خو زین گفته جوری

ولایت برتر از طور عقول است

ازین معنی که عقلت بوالفضول است

ولایت عالم عشق است میدان

که عقل آنجا بود مدهوش و حیران

چه نسبت عقل را با عشق جانا

نداند این سخن جز مرد دانا

بود پوشیده راز عشق بر عقل

نیاید راست ساز عشق بر عقل

بدرویشی فرو آید سر عقل

که ذل و مسکنت شد درخور عقل

مذلت جوید و بیچارگی فقر

ز خان و مال خود آوارگی فقر

نه در اصل سخن باشد خطائی

نیاید رفتن ازجائی بجائی

اگر بحثی رود اندر معانی

حقیقت شرع باشد تا که دانی

اگر در شیوهٔ فقر و فقیری

سخن گویم بسی بر من نگیری

هر آن چیزی که باشد خارج از شرع

بکاری باز ناید اصل تافرع

بلی باید که معنی بین بود مرد

درون او بود مستغرق درد

کسی کو اهل این اسرار باشد

درونش را بمعنی کار باشد

چو چشم معنیش کج بین شد ای یار

معانی جمله کج پندارد اغیار

چو من تازی سخن باشم تو رازی

میان ما نباشد کارسازی

ازین معنی نهم بر هم دهن را

ز نوعی دیگر آغازم سخن را

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

مراد رهروان در فعل و طاعات

مقاماتست و اوقاتست و حالات

مقامات اختصاص خاص باشد

که صاحب وقت خاص الخاص باشد

چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت

ورای فقر ذوق و مسکنت یافت

چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد

بیارد از زمان و از مکان یاد

تصوف رو بحال او نهد رود

شود حضرت ازو راضی و خوشنود

شود صاحب سخن اندر معانی

بود قوتش چو آب زندگانی

ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش

شود یکباره بیرون اختیارش

عدوی خسروان زو دفع گردد

تمامت فتنه‌ها زو رفع گردد

برند ارواح قوت خود ز جودش

بود آسایش خلق از وجودش

همه احوال او از اصل تا فرع

بود مستحسن اندر ظاهر شرع

بود نادر چنین مرد یگانه

بدو ناجی شوند اهل زمانه

نداند هیچکس از حیرت او را

که پوشد حق قبای غیرت او را

تمامت رهروان هفتادگانه

ببوسند خاکپایش عاشقانه

نباید پیش او چون و چرا گفت

که هر چیزی که او گوید خدا گفت

مقاماتش همه درجات گوید

همه اوقات از حالات گوید

خلافی نیست ای جان در مناجات

میان رهروان اندر مقامات

مفصل نام هر یک گر بخوانی

یکایک را بحال خود بدانی

ولی در وقت و در حالت خبرهاست

که هر یک را درین معنی نظرهاست

بسی گفتند در اوقات و حالات

ز سر خویشتن هر یک مقالات

بر من آن بود کان شاه گوید

من آن گویم که آن دلخواه گوید

بر او صاحب وقت آن زمان است

که بر وقت خودش حکمی روانست

چو همت بر زمان خود گمارد

همان ساعت برنگ خود گذارد

نباشد هرگز او را انتظاری

ز بهر وقتی وز بهر کاری

هر آن کو انتظار وقت دارد

که تا وقتش برنگ خود برارد

چو وقت اندر درون او اثر کرد

چو برقی زود از تیری گذر کرد

بیابد او ز وقت خویش ذوقی

زیادت گرددش زان ذوق شوقی

دگر ره منتظر باشد همان را

که تا کی باز یابد آن زمان را

درین گفتن بسی سرها عیانست

همی گویم ته این معنی نهانست

همی دان هست صاحب حال آنکس

که بیند حالها از پیش و از پس

تمامت حال ز اول تا آخر

بود بر وی همه مکشوف و ظاهر

در آن حالت که او بودست در حال

وقوفی باشدش بر جمله احوال

برون زین او نه صاحب حال باشد

بود کز جملهٔ ابدال باشد

چو شرط اختصار آمد ز اول

نمی‌گویم سخن‌های مطول

هر آن چیزی که او اصلست گفتم

فروع هر یک اندر وی نهفتم

اگر اهلی تو و جویای آنی

شود مکشوف بر تو این معانی

اگر ذوقی ازین معنی نداری

حدیثم را همه بازی شماری

شناس این معانی هست مشکل

کسی داند که باشد صاحب دل

سخن بنگر که ما را میکشد زور

که تا پیدا شود این راز مستور

چو اهل این معانی را ندیدم

عنان این سخن با خود کشیدم

بجان و دل شنو هر دم ندا را

سه فرقت دان تو اصحاب هدی را

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

نخستین عام وانگه خاص باشد

مهین جمله خاص الخاص باشد

بلوغ عام چون او گشت رهرو

باول حالت خاص است بشنو

بلوغ خاص خاص اندر فتوت

بود با اول طور نبوت

مکن خود را تو اندر دین پریشان

کزین بر تو نباشد سیر ایشان

اگر گیرد نبی دست گدائی

که تا با خود برد او را بجائی

نماندش قوتی در آخر کار

بباید بست بر فتراک ناچار

چو او بگذشت اورا بگذراند

کسی باید که این معنی بداند

قدم چون منقطع گردد ولی را

درین رتبت بود رتبت نبی را

بود سیر نبی چون سیر درویش

برفت او بلکه او را برد با خویش

یقین داند هر آنکو هست عاقل

شرف اینجا نبی را گشت حاصل

مرا و شاهست و اینها لشگر او

بباید بودشان بیشک بر او

بلوغ خاص و خاص الخاش از دین

بتلوین باشد و وقتی بتمکین

چو در تلوین بود آن دولتی مرد

بافعالش نشاید اقتدا کرد

که دارد حالتش هر لحظه رنگی

نسازد یک نفس جائی درنگی

گهی دعوی کند چون من کسی نیست

به از من اندرین عالم بسی نیست

گهی سبحان و گه گاهی اناالحق

از او بی او شود زاینده مطلق

در این حالت مکن تو اقتدایش

ولیکن سرمه کن از خاکپایش

نباید دستش از دامن جدا کرد

در این سر وقت نتوان اقتدا کرد

چو تمکین در نهادش گشت پیدا

نباشد واله و حیران و شیدا

بغیر از ظاهر قول شریعت

نگوید نکتهٔ اندر حقیقت

بقول و فعل او کن کارها را

که بردارد ز جانت بارها را

بجان و دل شنو زو هر نفس بند

که بردارد ز تو هر لحظه صد بند

بسی فرق است در تلوین و تمکین

میان خاص و خاص الخاص مسکین

اگر مشروح گویم بس دراز است

که راهش در نیازو راز نازاست

نیابد سر هر کس هم بدو راه

ازین معنی سخن کردیم کوتاه

چو کردی اقتدا اندر ره دین

بشیخی کو بود قایم بتمکین

متابع بایدت بود از دل و جان

بقدر جهد و جهد و سعی و امکان

یقین باید بدن هم مذهب پیر

هر آن مذهب که او دارد همان گیر

ملایم باش پیش او تو دائم

بخدمت روز و شب میباش قائم

بکلی اختیار خویش بگذار

تمامت کرد و کار خویش بگذار

فدای خاکپایش را تو جان کن

هر آن چیزی که او فرماید آن کن

مکن کاری که او را او نگوید

که جز گرد صلاح تو نپوید

ز ظاهر تا بباطن هیچ انکار

مکن برگفت و کرد پیر زنهار

تو بیماری طبیبت مرد ره رو

بجان و دل ز من این راز بشنو

ز گفت و کرد او یابی تو بهبود

علاجی که کند دارد ترا سود

نباید دستش از دامن جدا کرد

بعهد او بجان باید وفا کرد

بنادر گر ترا دادند این خیر

که گشتی همقدم با شیخ درسیر

چو بینا باشد آن شیخ یگانه

ترا در حال گرداند روانه

بود دانا و فرق از تست تا او

کند درد ترا درمان و دارو

اگر شیخ تو زین عالم برون شد

ترا ناگفته احوالت که چون شد

بباید پیش دیگر شیخ رفتن

همه حالات او با خود بگفتن

که تا او مر ترا با خود نوازد

تمامت کارهای تو بسازد

ازین صورت اگر خواهی جدائی

بیابی از خودی خود رهائی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4479144
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث