به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

نباید بود ازو غافل زمانی

اگر غافل شوی یابی زیانی

بصورت گرچه او بیگانهٔ تست

بمعنی در میان خانهٔ تست

چو خصم اندر میان خانه باشد

ازو غافل مگر دیوانه باشد

هزاران مکر و تلبیس آورد پیش

که گرداند ترا از صورت خویش

مخالف باش و با او جنگ میکن

بجنگش هر نفس آهنگ میکن

مگر با تو براه تو درآید

مسلمان گردد و کارت برآید

اگر از خواب غفلت گردد آگاه

بسا یاری کزو یابی درین راه

اگر از طبع تو میلش بگردد

بسا منزل که با تو در نوردد

بضرب چوب تقوایش ادب کن

پس آنگاهی ازو یاری طلب کن

بسا زحمت کز اول رو نماید

بآخر چون درآید خوش برآید

ولی تا گردد او مرتاض در راه

بسی زحمت نماید گاه و بیگاه

نشاید از خود او رادور کردن

صفتهای ورا نتوان شمردن

ولیکن اصل آن اوصاف بسیار

بصر باشد برادر گوش میدار

چو باشد دشمنت اماره باشد

ز دستش هر کسی بیچاره باشد

خلاف او همی کن در همه کار

ولیکن بر طریق شرع زنهار

تو تقوی با شریعت یار میکن

برین تقوی تو با او کار میکن

مخالف چون شدی میلش بگردد

بساط دشمنی اندر نوردد

بگیرد بر تو هر دم صد غرامت

کند گاهیت جنگ و گه ملالت

بود لوامه نامش اندرین وقت

بری خواهد شدن از کبر و از مقت

لجام تقویش در کش توای دوست

که در اصل اوست تند و سرکش ای دوست

بدست دل عنانش سخت میدار

مبادا روی برگرداند از کار

درین منزل بماند مدت دیر

بکلی گردد او از طبع خود سیر

ز تقوی و شریعت کار گیرد

وزین هر دو بتن او بار گیرد

مسلمان گردد او بر دست جانت

رساند او بکام دوستانت

پس آنگه مطمئن و رام گردد

بکام قلب تو خوشکام گردد

تو او را مطمئن میخوان درین حال

که گر دیدست بر وی یکسر احوال

بود هم یار و هم پشتت درین راه

شوی از خاصگان حضرت شاه

مقامات آورد در زیر معراج

نهد پای اضافت بر سر تاج

ندای خاص حضرت را بشاید

چو بشنید این ندا یک دم نپاید

بسی قول خلافست اندرین باب

سخن را من نگهدارم ز اطناب

چو مختار خداوند من این است

بدین گفته هزاران آفرین است

من آن گویم که او را اختیار است

ترا با قول دیگر کس چکار است

سخن شد مبتلا از اول کار

مبادا تا که خورده گیرد اغیار

نباشد کار درویشان بترتیب

کند هر گونهٔ در گفت ترکیب

ازین شیوه دمی اندر گذشتم

ورق را زین نمط اندر نوشتم

دهم از نوع دیگر ساز این کار

بگوش دل تو بشنو راز این کار

سخن بر نوع دیگر ساز کردم

ز من بشنو که چون آغاز کردم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

بدان ای دل اگر هستی تو عاقل

که یک دم می‌نشاید بود غافل

بروز و شب عبادت کرد باید

دل و جانت قرین درد باید

از آن بخشیدت ای جان زندگی را

که تا بندی کمرمر بندگی را

براه بندگی چون اندر آیی

بقدر وسع خود جهدی نمایی

کلید معرفت آمد عبادت

بشرط آنکه گوئی ترک عادت

عبادت را اساس راه دین دان

عبادت بود مقصودش یقین دان

چو مرد از اصل فطرت مستعد است

همه کار وی اندر دین مجد است

چوگشتی مستعد این سعادت

مکن تقصیر در عین عبادت

عبادت چون کنی از علم باید

که تا کاری ترا ز آنجا گشاید

اگر بی علم باشد کار و بارت

یقین بر هیچ پاید روزگارت

حقیقت دان اگر هستی تو غافل

ولی هرگز نگردد مرد جاهل

نه او کامل بود اندر عبادت

پرستشها کند لیکن به عادت

چو رو آری برین ره علم آموز

که بی علمت شود تیره شب و روز

بکارت هرچه آمد ظاهر شرع

بیاموز از فقیهی اصل تا شرع

وضو وغسل و ارکان طهارت

تمامت فهم کن اندر عبادت

همان حکم نماز و روزهٔ خویش

بخوان و فهم کن آنگه بیندیش

همان حکم زکوة و حج یکسر

اگر مالت بود بر خوان ز دفتر

همان حکم حلال و هر حرامی

همی خوان تا که یابی نیکنامی

ز شخص عالم این یکسر بیاموز

که تا روزت شود پیوسته فیروز

ز غیر حق تبری کن تو جانا

که تا بینا شوی در راه و دانا

که پیش سالکان توبه همین است

چنین توبه اساس راه دین است

بدان ارکان نیت پنج چیز است

وزان هر پنج دین تو عزیز است

سه باشد عام و دو خاص ای برادر

بترک هر یکی سوزی بر آذر

شهادت با نماز و روزه عام است

که کار خلق از آنها با نظام است

زکوة و حج خاص مالدار است

چو بگذاری از آن بهتر چه کار است

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

خرد شد کاشف سرّ الهی

بنور او شود روشن سیاهی

خرد شد پیشوای اهل ایمان

هم او شد رهنمای جمله نیکان

خرد شد قهرمان خانهٔ تن

اگرچه هست او بیگانهٔ تن

ازو گر نور نبود در دماغت

ز نادانی خلل گیرد چراغت

ندانی خالق خود را نه خود را

شناسا می‌نگردی نیک و بد را

دلیل و رهبر آمد مرد ره را

بنور او توانی دیده ره را

نگردد هیچ چیزش مانع نور

بود روشن برو نزدیک و هم دور

گهی شعله زند بالای افلاک

گهی گردد بگرد تودهٔ خاک

نهایتها بنور خود ببیند

سعادتهای هر یک برگزیند

بپای خود بپوید گرد عالم

گشاید مشکلاتش را بیک دم

کند معلوم اسرار معانی

شود روشن برو راز نهانی

بود محکوم احکام شریعت

شود منعم بانعام شریعت

بنور علم عقل آگاه باشی

اگر نه تا ابد گمراه باشی

تو با روحانیان همره بعقلی

مرایشان را تو اندر خور بعقلی

بدان جوهر هرانکو نیست قایم

بود اندر صف جمع بهایم

تو محکوم شریعت بهر آنی

که داری در دماغ از در کانی

جدا گر مانی از وی روزگاری

شریعت را نباشد با تو کاری

زهی گوهر که او محکوم شرع است

اساس بندگی زان اصل و فرع است

سزای معرفت از بهر آنی

که آن جوهر تو داری در نهانی

همان جوهر اگر یادت نبودی

بدرگاه خدا یادت نبودی

عجب نوریست نور عقل و ای جان

شود پیدا ز نورش جمله پنهان

همه چیزی بنور خود بداند

مگر در راه عشق او خیره ماند

خوشا مرغی که اصل کیمیا شد

بصورت درد و در معنی دوا شد

نشاید زندگی بی عشق کردن

نه هرگز بندگی بی عشق کردن

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

عجب مرغیست مرغ عشق جانا

زبان او نداند هیچ دانا

همیشه او هوای جان نوردد

بجز اندر فضای دل نگردد

بهر جان و دلی گرکوشه گیرد

دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد

کند عقل تو هر دم صد عمارت

بیک لحظه کند او جمله غارت

نجوید ز تو هرگز آب و گل را

ولی قوت از تو خواهد جان ودل را

فرو هرگز نیاید از عمارت

نگنجد شرح وصفش در عبارت

نگردد هرگز او گرد علایق

بجز نامی ندانند زو خلایق

بود او طالب مرد مجرد

پسندش نیست جز فرد مجرد

به نسبت بود از جائی که بوید

چو نسبت نیست ترک او بگوید

نصیب خویش را از خویش جوید

همیشه راز خود با خود بگوید

بگوش او توان رازش شنیدن

بدوش او توان بارش کشیدن

گهی درمان و گاهی درد باشد

گهی چون خار و گاهی درد باشد

گهی شادی و گاهی غم بود عشق

گهی ریش و گهی مرهم بود عشق

بخود هم دانه و دامست و هم صید

بخود صیاد و هم مساح و هم قید

ندیده هر کس او را نه شنیده

تمامت صورت او کس ندیده

ببویش جمله خود مدهوش گشتند

همه بی طاقت و بیهوش گشتند

بشر گردد ملک از بهر آن بوی

بعشق عشق باشد در تک و پوی

همه با طالب خود می‌ستیزد

بتیغ شوق خون او بریزد

بود مفتون راه عشق زنده

حقیقت شاید او را خواند بنده

چو باز در عشق در پرواز آید

همه صیدی به پیشش باز آید

بجز خونین دلی و جان درویش

نه بیند هیچ صیدی لایق خویش

تو تا اوصاف نفس خود ندانی

بماند بر تو پوشیده معانی

در این ره رهزنت نفس است ای جان

قوی تر دشمنت نفس است ای جان

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

امانت کلمهٔ توحید میدان

که از وی زنده می‌ماند ترا جان

حیات انس و جن دایم بجانست

وجود جمله‌شان قایم بجانست

حیات جان بود از نور کلمه

مبادا هیچکس مهجور کلمه

کتاب چارگانه با صحایف

همان تفسیر و تحقیق و لطایف

همان اخبار و آن آثار مشهور

که هست اندر کتب آن جمله مسطور

تمامت شرح توحید است جانا

که تا بینا شود زان مرد دانا

بقای اهل کفرو اهل ایمان

ز نور کلمه توحید میدان

بدنیا در بدان نورند قایم

به عقبی در بقا یابند دایم

بنفیش اهل کفر اندر جحیمند

باثباتش محبان در نعیمند

شراب نفی خوردند اهل خذلان

باثباتند دایم اهل ایمان

بود هم مرهم ریش اندران گنج

بودهم نوش و هم نیش اندران گنج

درو هم دارو و درد است مدفون

درو هم لطف و هم قهر است مخزون

بود مدفونش اندر نفی و اثبات

شقاوتهای جمله با سعادات

امین می‌باش در حفظ امانت

مکن یک لحظه اند روی خیانت

که تا از جملهٔ احرار باشی

ابد دل زمرهٔ ابرار باشی

تو حق صحبت گنج امانت

توانی از خود ای صاحب دیانت

بخوان آن را ز قرآن وز اخبار

براه شرع در میباش هشیار

سر مویی مشو دور از شریعت

که تا حقش گذاری در حقیقت

چو صاحب شرع ز تو خوشنود گردد

زیانهای تو یکسر سود گردد

بچشم اندر ز تو جویند امانت

درو گر کرده باشی یک خیانت

بقدر آن خیانت دور گردی

ز اصل دوستی مهجور گردی

نشاید خواندت آنگه ز انسان

شوی ز انعام از قرآن توبرخوان

بجان رنجور و از حضرت شوی دور

مقامت نار باشد خالی از نور

هر آنکس کو نگهدارد امانت

بجای آوردن حق در دیانت

توان خواندن مر او را آدمیزاد

بود آدم از آن فرزند دلشاد

نسب ز آدم بود او را بمعنی

بصورت می‌کند خود جمله دعوی

چو شد آدم صفت باشد ز اخبار

بود از جمله احرار و ابرار

پسر باشد یقین اندر حقیقت

بود نسبت همین اندر طریقت

همیشه نسبت معنی نگهدار

بمحشر تا نباشی تو گنهکار

نسب گر منقطع گردد ز معنی

بصورت او نماند جز که دعوی

ز دعوی کار مردم برنیاید

که کار هر یک از معنی گشاید

شناس جوهر و حفظ امانت

بجا آوردن حق دیانت

قبائی بود بر بالای احمد

که شد پوشیده سر تا پای احمد

امانت را بحق دارنده او بود

چوشد آزاد از خود بنده اوبود

کمال آن شناس و حفظ آن کار

نبد جز در خور سالار مختار

ز هر یک او نصیب بیکران یافت

شد از اهل سعادت هر که آن یافت

چو بخشیدت نصیبی زان سعادت

پی دل گیر در کوی ارادت

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

بجدّ و سعی خود آن را طلب کن

اگر یابی دل آنگاهی طرب کن

همی جو دل اگر دل باز یابی

که خود را محرم هر راز یابی

چو روی دل ببینی شادگردی

بیکره از خودی آزاد گردی

برآید جملهٔ کار تو از دل

مراد تو شود زو جمله حاصل

تو جان از دل به جز نامی ندانی

که در قالب همیشه قلب خوانی

مدان جانا تو دل آن گوشت پاره

که کافر را بود چون سنگ خاره

بود هر خوک و سگ را آنچنان دل

از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل

بود دل نور الطاف الهی

نماید از سپیدی تا سیاهی

بود منزلگهش آن گوشت بی‌شک

نگیرد نور او از پوست تا رگ

همان نور لطیف روشن پاک

بدین منزل فرود آمد بدین خاک

جمالش چونکه بنماید ز بالا

درین منزل شود نورش هویدا

بود چون قالبی آن قلب روحش

بود زان روح هر دم صد فتوحش

منور گردد اعضاها از آن نور

وجود تو شود زان نور مسرور

نماید نورش اول پاره پاره

پس آنگه جمع گردد چون ستاره

پس آنگه همچو مهتابی نماید

درو هر لحظه نوری می‌فزاید

به بینی آنگهی چون آفتابش

شود روشن وجود از نور تابش

بگیرد نور او نزدیک و هم دور

شود کار تو زان نور علی نور

فرو گیرد تمامی سینهٔ تو

شود شادی غم دیرینهٔ تو

بود آئینه وجه الهی

درو بینی هر آن چیزی که خواهی

نزول لطف حق را منزل اوست

اگر تو طالبی دل را دل اوست

چو وسعت یابد از نور الهی

بود منظور لطف پادشاهی

گهی ارضی بود گاهی سمائی

گهی صدقی بود گاهی صفایی

از آن خوانند قلب او راکه هر دم

بگردد صد ره اندر گرد عالم

ز وجهی قلب انوار آمد آن نور

بدین اسم او شد اندر جمع مشهور

هم او شد ملک خاص حضرت شاه

نباشد دیو را هرگز در او راه

بود آئینه کل ممالک

نماید اندرو رضوان و مالک

ز روح او روح می‌یابد پیاپی

پس آنگه عقل راحت یابد از وی

هر آنکس را که بخشیدند آن دل

مراد او شود یکسر بحاصل

اگر داری خبر از دل تو مردی

وگرنه از معانی جمله فردی

وجودی راکه ازخود آگهی نیست

سزای حضرت شاهنشهی نیست

بدل یابی خبر از سرّ هر کار

بدل گردی قرین جمله احرار

تو صاحب دل شو ای مرد معانی

که تا اسرار هر کاری بدانی

بگوش دل شنیدن جمله اسرار

بچشم عقل دیدن سر هر کار

اگر آن چشم و آن گوشت نباشد

بجز شیطان در آغوشت نباشد

اگر از اهل دل آگه نباشی

یقین میدان که جز گمره نباشی

تو غافل دان هر آنکس را که پیوست

بود از حب مال و جاه سرمست

بجمع مال دنیا هر که کو شد

چینن کس چشم عقل خویش پوشد

تو عاقل آن کسی را دان که عقبی

گزیند بر نعیم و ملک دنیا

بدنیا دار اگر معلول باشد

بکار آخرت مشغول باشد

تو آنکس را که او آساید از کبر

همیشه خویش را بزداید از کبر

بجان و دل شود جویای دنیا

زبانش دائماً گویای دنیا

چنین کس را نشاید خواند عاقل

بود دیوانه و مجنون و غافل

ازان عالی تر آمد جوهر عقل

که باشد هر سری اندر خور عقل

نخستین گوهر پاک گزیده

که هست ایزد تعالی آفریده

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

درود از حضرتش بر جان آن کس

که نامد در جهان مانند او کس

ملایک تا بشر جمله طفیلش

نبوده با کسی پیوند و میلش

مهین و برترین آفرینش

سر و چشم خرد را تاج و بینش

خرد دانا بنور روی او شد

معطر از نسیم کوی او شد

زمین و آسمان و عرش و کرسی

بهشت ودوزخ و جنی انسی

ز بهر اوست بشنو از دل پاک

بدین روشن دلیلی هست لولاک

مرفه انبیا در زیر جاهش

مشرف اولیا از خاک راهش

بجودش انبیا گشتند محتاج

ز گفتش اولیا بر سر نهند تاج

فتوح انبیا و اولیا زوست

چگویم گر بدانی جمله خود اوست

درین عالم هر آنکو برتری یافت

ز خاک درگه او سروری یافت

ازان از آفرینش برتر آمد

که بر جمع دل او سرور آمد

شنیدی در شب اسری کجا شد

همه تابع بدند او مقتدا شد

گهی کرد او بیک انگشت چون سیم

بشمشیر اشارت مه بدو نیم

دلیل معجزش گه سوسماری

گهی بد عنکبوتش پرده داری

بمعنی بد مقدم بر همه کس

اگرچه صورت او آمد از پس

هنوز آدم میان آب و گل بود

در آن حضرت بجان حاضر بدل بود

بصورت آدم او را گر پدر بود

بمعنی او پدر آدم پسر بود

عملها را بحضرت رابطه اوست

اگر مقبول گردد واسطه اوست

برای حمد حق او در خور آمد

تمامت رهروان را بر سر آمد

محمد نام او دان در شریعت

که تا نامش بدانی در حقیقت

خدا را در الوهیت احد خوان

نبی را در عبودیت یکی دان

چو حق اندر خدائی فرد وداناست

نبی در بندگی بیمثل و همتاست

تو تقریر معانی کن درین کار

بجان و دل معانی گوش میدار

معانی را مهم وقت خود دان

که معنی از تو می‌جویند مردان

ازان حالت بخود چون بازگشتم

بمعنی با خرد همراز گشتم

بجان گفتم شدم منقاد رایش

سرم بادا فدای خاک پایش

منم ذره وجود او چو خورشید

دل و جانم از آن حضرت پر امید

وجود ذره‌ام گر شد هویدا

هم ازخورشید ذاتش گشت پیدا

چو یکسر عالم معنی گرفتم

بدورانی برو ناید شگفتم

وگرنه هیچکس را درپذیرد

وجود ذرهٔ عالم بگیرد

سخن زانجاست ای مرد یگانه

بهانه دان مرا اندر میانه

بجان و دل شنو از من تو مطلق

نگوید کس سخن زین بهتر الحق

سخن بی طرز او ناساز آید

اگر گوئی بکاری باز ناید

اگر بر طرز او گوئی سخن را

دو صد طعنه زند درّ عدن را

اجازه چونکه شد از حضرت پاک

همی گویم سخن گستاخ و چالاک

چو زانحضرت اجازت شد چه باکم

نکو آید سخن از طبع پاکم

چو از غیبست پس بی عیب باشد

کسی داند که مرد غیب باشد

چنان گویم که هر عارف که خواند

نثار جان و دل بر وی فشاند

چو عالی قیمت آمد مرد معنی

نچیند هرگز الا درد معنی

سخن گوراست اندر معنی خویش

که جویای معانی گشت درویش

سخن را چون معانی راست باشد

ز گوینده چرا واخواست باشد

بلی اهل سخن باید که خواند

که تا مقصود گوینده بداند

کسی کاهل سخن نبود بخندد

ز تو هر کس سخن را کی پسندد

چو او نااهل باشد وقت او خوش

ز انکارش نباید شد مشوش

اگر با هندوئی گوئی بتازی

بخندد بر تو و گیرد ببازی

نباید شد بانکار وی از جای

که او سرباز می‌نشناسد از پای

کسی کو زین سخن بیگانه باشد

بر او سر بسر افسانه باشد

مرنج از وی که هست او مرد عادت

نیاید مستعد این سعادت

سعادت در ازل مقسوم کردند

مگر او را ازو محروم کردند

شقاوت بر شقی شیرین چنانست

که گوید صد رهش خوشتر زبانست

عبارت جوی خواند خندد این شعر

یقین دانم که او نپسندد این شعر

بود اهل تکلف را عبارت

که باشد دائماً اندر عمارت

خراب آباد شد طبع وی از پیش

عبارت ناید از وی هیچ مندیش

ز درویشان عبارت کس نجوید

خرابی را عمارت کس نجوید

عبارت در سخن وانگاه درویش

مگر آنکس که باشد رهزن خویش

مقفی گر نباشد بیتکی چند

چو عذرش گفته شد آنرا تو مپسند

نباشم جاهل وزن و قوافی

درین شیوه مرا طبعی است کافی

ولی چون اختیارم یار نبود

مرا با لفظ و صورت کار نبود

معانی بین که چون درّ ثمین است

محقق را همه مقصود اینست

من از انکار اغیاران سرمست

بخواهم رفتن ای جان و دل از دست

اگر منکر و گر باشد مریدم

ز قول و فعل هر دو مستفیدم

ز ظن حاسد و از طعن جاهل

نشد ایمن یقین دان هیچ عاقل

وصیت کردم ای یار یگانه

که از نااهل پوشی این ترانه

تو جوهر رابنزد جوهری بر

که باشد او بجان جویای جوهر

اگر اهلت بدست افتد همی خوان

که باشد نزد او شیرین تر از جان

وگر نااهل باشد پوش از او راز

مده گنجشک راتو طعمهٔ باز

بدان از جان و دل ای طالب راه

که تا گردی ز سرّ کار آگاه

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

تمامت طول و عرض آفرینش

ز بهر تست اگر داری تو بینش

بهشت و دوزخ و رضوان و مالک

فروع واصلش از منها و ذلک

برای تست جمله آفریده

ترا از بهر حضرت برگزیده

اگرچه بس شریفت آفریدند

پی شغل بزرگت پروریدند

ببازی در میاور کار خود را

شناسا شو تو از خود نیک و بد را

بجان ودل شنو ا زمن سخن را

بجو از اصل اصل خویشتن را

نگر تادر چه شغل و در چه کاری

مکن با جان خود زنهار خواری

ببین تا خود چه چیزی وز کجائی

بجو از خویش اصل آشنائی

بچشم باطن خود خویش را بین

به ریش وسبلتی ای مرد مسکین

نه چشمی نه سری نه دست ونه پا

بمعنی زین همه هستی مبرا

بصورت آنی از چه غیر اینی

تو معنی بین اگر مرد یقینی

توئی تو گر تو خود را بازیابی

مقام فخر و عز و ناز یابی

نه چشم و صورتی ای مرد ره رو

تو صورت بین مشو زنهار بشنو

توئی اعجوبهٔ صنع الهی

توئی مقصود صنع پادشاهی

توئی و تونهٔ جانا تو بشنو

نداند این سخن جز مرد رهرو

طلسم بند وزندانست صورت

از آن زندان برون شو بی ضرورت

تو جسم و صورت خود را قفس دان

چو بشکستی شدی فی الحال پران

اگر هستی کبوتر ور خودی باز

قفس بشکن بجای خویش شو باز

چو این آلات را از بهر صورت

بتو دادند ترا شد این ضرورت

که تا تخم سعادت را نشانی

که چون آنجا رسی بی پر نمانی

نباید در شقاوت خرج کردن

از آن دوزخ نباید درج کردن

کمال خویش اینجا کسب کن هان

تو خود را از طلسم جسم برهان

مزین کن بحکمت جان خود را

که تا عارف شوی هر نیک و بد را

وجود خود بحکمت کن تو گلشن

که تا احوال گردد بر تو روشن

بچشم باطن خود گوش میدار

که تا کج بین نگردی آخر کار

حقیقت راه خود را باز بینی

مبادا باطل از حق برگزینی

تو راه شرع را ره دان حقیقت

که تا باشی تو از اهل طریقت

خلاف شرع جمله باطل آمد

وزان بی‌حاصلیها حاصل آمد

اگر خواهی که یابی نزد حق بار

سرکوی شریعت را نگهدار

سر موئی مگر دان از شریعت

که تا یابی تو ذوقی از حقیقت

ز خواب و خوردو خفت و گفت زنهار

بتدریج اندک اندک کم کن ای یار

که تا صافی شوی خود را بدانی

کزان دانش فزائی زندگانی

بچشم خود جمال خویش بنگر

که هستی تو در این ویرانه درخور

غریبی اندرین ویرانه گلخن

فراموشت شد آن آباد گلشن

بخود بازآی و عزم آن سفر کن

بمحسوسات بر یکسر گذر کن

وطنگاه نخستین تو آنست

که ازچشم سرت دایم نهانست

اگر تو دوست داری آن وطنگاه

شوی از خاصگان حضرت شاه

چو تو با معدن اصلی روی زود

خدا گردد در این حال از تو خوشنود

مشو زنهار گرد آلود این خاک

که تا راهت بود بالای افلاک

ز لذات بهیمی روی برتاب

که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب

ملک را خدمت دیوان مفرمای

ملک را کار در دیوان مفرمای

که تا مستوجب هر بدنگردی

سزای جای دیو و دد نگردی

رفیقان بد و نیکند با تو

همه چون دانه و ریگند با تو

چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز

همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز

ز نیکان چون تواضع پس قناعت

پس آنگاهی سخا و جود و طاعت

چو علم و حکمت و پرهیزکاری

پس آنگه پیشه کن در بردباری

مبدل کن تو آنها را باینها

که تا سودت شود جمله زیانها

چو شد تبدیل اخلافت میسر

شوی صافی و روحانی و انور

بفکرت چشم معنی را کنی باز

شود معلومت آنگه سر هر راز

هر آن چیزی که در کون و مکانست

نشان هر یک اندر تو عیانست

درونت جوهری بر جمله افزون

بود اصلش ورای هفت گردون

تو تادانای آن جوهر نگردی

ز توظاهر نگردد هیچ مردی

شناسش چون یکی را حاصل آمد

حقیقت دان که آنکس واصل آمد

بود مقصود ره دانستن اوی

چو دانستی بری از این مکان روی

همه سختی اعمال و عبادت

شدن مرتاض و کردن ترک عادت

منازل قطع کردن ره بریدن

شب وروز اندر آن وادی دویدن

مراد آنست کان جوهر بدانی

خوری زان دانش آب زندگانی

چو علمت با خبر انباز گردد

عمل با هر دو آن دمساز گردد

مدد بخشد خدایت از هدایت

شوی صاحب قدم اندر هدایت

ز هستیهای خود درویش گردی

شناسای وجود خویش گردی

چو زان دانش کنی حاصل ضیا را

بقدر خویش بشناسی خدا را

اگرچه هست آن جوهر گزیده

حقیقت دان که هست آن آفریده

زبان عاجز شود از شرح ذاتش

ولی بعضی توان گفت از صفاتش

ورا بخشید معبود یگانه

ز لطف خود صفات بیگانه

بود یک رویش اندر حضرت پاک

شود زان روی دیگر او طربناک

ز روی دیگر او کار تو سازد

بنور خویش جسمت را نوازد

نه خارج از بدن باشد نه داخل

نداند این سخن جز مرد کامل

شناسائی گهر کار عزیز است

نداند هر کسی کان خود چه چیز است

بتازی آن گهر را روح خوانند

ازو مردم به جز نامی ندانند

ورای روح سرّی هست دائم

که روح از سرّ آن نور است قائم

نظام سرّ و روح از سرّ سر دان

کزان نورند دائم هر دو گردان

تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان

ز هر کس این حکایت مختفی دان

تمامت انبیا زنده بدانند

که آن سر خفی را می‌بدانند

مزین اولیا زان نور باشند

از آن پیوسته زان مسرور باشند

نداده هیچکس را دیگر آن نور

تمامت گشته‌اند زان نور مهجور

بنور قلب و عقل و روح عامی

شود پیدا چو دارد نیکنامی

بدان هر کس که شد زنده نمیرد

فنا دیگر گریبانش نگیرد

سخن چون منغلق خواهید ای یار

نباید گفت منکر گردد اغیار

بلی سرّ خفی را جز که ابرار

نداند دیگری از جمع احرار

نیابد هیچکس زان جمله بنیاد

سرای آن گهر جز آدمی زاد

سزای روح قدسی آدم آمد

که فخر ملّک و تاج عالم آمد

بصورت قبلهٔ روحانیان شد

بمعنی پیشوای انس و جان شد

مزیّن چون بدان گوهر شد آدم

امانت داشتن گشتش مسلم

بدان گوهر کشیدن شاید آن یار

که بود آدم بدان جوهر سزاوار

چون دارد نسبتی با حضرت پاک

بدان نسبت کشید آن یار چالاک

چوآدم گشت از آن جوهر مُزّین

امانت داشتن را شد مبیّن

یقین گشتش که در باب فتّوت

امانت داشتن هست از مروت

چو آدم شد بدان خلعت مکّرم

از آن گنج مروّت گشت خرّم

بجان میداشت آدم پاس آن گنج

که تا از دشمنش ناید بدو رنج

امین آن امانت آدم آمد

که ثابت در دیانت آدم آمد

امانت داشتن کاری عظیمست

دل سنگین کوه از وی دو نیم است

زمین و آسمان را نیست یارا

پذیرفتن نهان و آشکارا

بجان و دل کند آدم قبولش

گهی خواند ظلوم و گه جهولش

گهی عاصی و گه عادیش خوانند

بصورت دورش از جنت برانند

چو بیند کو شکسته شد ز عصیان

بخواهد عذر او کش عذر نسیان

عتابی ظاهرا بر وی براند

براه باطنش با خویش خواند

خراب آباد گردد او بصورت

باشگ چشم شوید آن کدورت

شود گنج امانت را سزاوار

که تا پوشیده میدارد ز اغیار

خرابی جای گنج پادشاه است

چه دانی تا خرابی خود چه جاه است

عتاب دوستان خورشید جانست

بسا صلحی که اندر وی نهانست

بنای دوستی خود بر عتابست

عتاب اندر محبت فتح بابست

محبت چون که بر آدم اثر کرد

بکلی خویش را از خود بدر کرد

قبول منصب علم اسامی

همان حور و قصور شاد کامی

خوشیهای بهشت هشتگانه

همان عیش و حیات جاودانه

نعیم هشت خلد از کارسازی

بیک گندم بداد از پاکبازی

تمامت طوق و تاج و تخت جنت

نهاد اندر ره عشق و محبت

یقین بودش که با آن برگ و آن ساز

نشاید عشقبازی کردن آغاز

فداکردی همه اندر ره عشق

که تا بارش بود بر درگه عشق

مجرد شد از آن جمله علایق

برو مکشوف شد جمله حقایق

نظر افتادش اندر گوهر فقر

گمان برد او که باشد رهبر فقر

زبان حال خواجه گفتش ای باب

بدست من شود مفتوح این باب

بمعنی زان سبق بردم ز اخوان

که من برداشتم این گوهر از کان

چوخاص ماست این گوهر توئی باب

بیاری زن قدم این نکته دریاب

تمامت انبیا جویای آنند

در این ره جمله از ما باز مانند

چو آمد اختصاص ماش مانع

ببویش هر یکی گشتند قانع

دل خود را برون آور از آن بند

ببوی فقر قانع باش و خرسند

نیارد کرد کس آن را تمنا

که اقطابند و خاص حضرت ما

بود در امتم هر جا غریبی

ازین گوهر بود او را نصیبی

بهین امتان از بهر اینند

که اندر حفظ این گوهر امینند

بسمع دل چو بشنید این ندا را

گزید از بهر خود راه مدارا

بدانست آدم از راه نبوت

که خاص او نیامد این فتوت

طریق عشقبازی کرد آغاز

گهی با راز می‌بد گاه با ناز

امانت را بجان میداشت پاسی

ز حوطی قرب می‌نوشید کاسی

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

پناه من بحیّی کو نمیرد

بآهی عذر صد عصیان پذیرد

قدیم لم یزل معبود بیچون

پدید آرندهٔ این هفت گردون

برافرازندهٔ چرخ مدور

برافروزندهٔ خورشید انور

قدیم و قادر و گویا و بینا

سمیع و عالم و بی مثل و همتا

کریم و راحم و غفار و ستار

کبیر و حاکم و قهار و جبار

منزه ز احتیاج جفت و فرزند

مبرا از شریک و شبه و مانند

نه برجا و نه خالی گشته از جا

ازو قایم وجود جمله اشیا

هموشد کردگار عرش و کرسی

هم او دان خالق جنی و انسی

خرد را دانش آموزی هم او داد

تمامت خلق را روزی هم او داد

ز مخلوقاتش از مه تا بماهی

دهد بر پاکی دانش گواهی

اگر فاجر اگر از اهل برّند

همه بر وحدت ذاتش مقرّند

چو خواهی سرّ توحید عیانی

جز او کس را مبین ار میتوانی

بجز او نیست چیز دیگر ای دوست

ازو میدان اگر مغزست اگر پوست

بجز او ظاهر و باطن دگر کیست

چه باشد دل دماغت کو جگر چیست

اگر صورت اگر معنی است ای یار

از او باشد وجود هر دو در کار

چو وصفی بشنوی ز اوصاف ذاتش

دران یک وصف جامع دان صفاتش

چو ذاتش را حقیقت کس نداند

یقین وصفش بوصف کس نماند

زهر ذره اگر تو باز خواهی

ز بیچونی او یابی گواهی

چو لطفش عاصیان را پاس دارد

همه عصیانشان طاعت گذارد

چو عفوش بر مطیعان خورده گیرد

همه کردارشان ناکرده گیرد

بستاری چو پوشاند گنه را

نماید نیک هر حال تبه را

چو عفوش دست گیرد مجرمان را

بپای مزد می‌بخشد جنان را

سحاب لطف از یک قطره بارد

دو عالم را پر از رحمت بدارد

چو قهرش ذرهٔ پیدا کند دود

شود صد ملک ازو زیر و زبر زود

نسیم لطفش ار بر دوزخ آید

درو صد چشمه حیوان گشاید

سموم قهرش ار بر جنت آید

سرای درد و رنج و محنت آید

بهشت از فیض جودش رشحهٔ دان

جحیم از تف قهرش شعلهٔ خوان

بکرد از لطف و قهر خود معیّن

دو فرقت اندرین عالم مبین

تمامت را بقدرت کرد پیدا

ز پشت آدم و از بطن حوا

گروهی را بلطف خود نوازد

بقهر خویش قومی را گدازد

نه آنها جسته در فطرت پناهی

نه اینها در ازل کرده گناهی

ز جمله بر کشیده اولیا را

وز ایشان بر گزیده انبیا را

قلوب انبیا را جمله یکسر

بنور لطف خود کرده منور

بدان نورند یکسر گشته بینا

شده پنهان بر ایشان آشکارا

بدو بینند هر حرفی که خوانند

ازو دانند هر علمی که دانند

ازو یابند هر چیزی که جویند

بدو گویند هر لطفی که گویند

بدو گشته غنی از خود فقیرند

بدو زنده شوند از خود بمیرند

چشاند هر یکی را از محبت

شراب قربت از کاس مودت

نهد بر فرق هر یک تاج خلت

از آن تاجند گشته شاه ملت

کند گویا زبانهاشان بحکمت

شود آسوده جانهاشان بحکمت

هر آن نعمت که با ایشان عطا کرد

همه ازبهر جاه مصطفی کرد

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:34 PM

 

حقیقت علم ودانش علم دین است

بدان تو علم ما حقل الیقین است

بظاهر علم دین باید شنیدن

معانی باید از آن راه دیدن

چه دانی علم باطن راه یابی

بهر چیزی دل آگاه یابی

ز علم ظاهری رنجور گردی

ز علم باطنی منصور گردی

ز علم ظاهری گردی پریشان

ز علم باطنی یابی تو ایمان

ز علم ظاهری جز قال نبود

زعلم باطنی جز حال نبود

بسوی علم قرآن راه میجو

ز معنایش دل آگاه میجو

ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست

تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست

نمی‌دانند حقیقت معنی آن

تو معنی می‌طلب از علم قرآن

حقیقت معرفت دان علم حق را

بخوان در نزد دانا این سبق را

ز دانایان طلب کن علم دینی

ز دانایان همه مقصود بینی

زمین و آسمان و جمله اشیاء

چه خشخاشی بود در پیش دانا

از این خشخاش ای نادان تو چندی

سزد گر بر سبیل خود بخندی

تو خود را ای برادر نیست میدان

که هستی را نزیبد هیچ رحمن

بهستی علی گر هست باشی

ز جام وحدت حق مست باشی

چه گشتی عارف حق علم دانی

پس آنگه این معانی خوش بخوانی

تو خود را گر شناسی علم دین است

حقیقت علم را معنی همین است

اگر صد قرن در عالم شتابی

به خود رائی تو علم دین نیابی

ترا رهبر بعلم دین رساند

ز پستیت بعلیین رساند

بسوی علم معنی ره نماید

ز علم معرفت آگه نماید

بجوهر ذات گفتم این معانی

تو می‌باید که این معنی بدانی

سخن باشد میان عارفان در

ولی خر مهره باشد در جهان پر

سخن را معنیش داند سخندان

چه خرمهره بود در پیش نادان

ز یمن همت مردان دانا

ز فیض خدمت پیران بینا

من از نور خدا آگاه گشتم

چه خاک باب باب الله گشتم

نباشد عارف و معروف جزوی

زهی دولت اگر بردی باو پی

چه دانستی بمعنی مرتضی را

شدی عارف ره و رسم هدا را

کرا قدرت بعلم مرتضی هم

که گوید سر لو کشف الغطا هم

کرا قدرت که گوید حق بدیدم

بمعنی در ره وحدت رسیدم

بغیر مظهر حق شاه مردان

که او باشد خداخوان و خدادان

خدا را هم خداوند حقیقت

برونست این بمعنی از شریعت

بگفتا مصطفی قولم شریعت

بود فعل شما امر طریقت

حقیقت بحر فیض مرتضی دان

علی من من علی دان ای مسلمان

علی جان من و من جان اویم

علی زان من و من زان اویم

نداند جز علی علم لدنی

که او برتر بود از هرچه بینی

گهی پنهان بود گه آشکارا

بدستش موم گشته سنگ خارا

طریق علم او ما را رفیق است

درین ره لطف او ما را شفیق است

سراسر این کتب اسرار شاه است

بمعنی هر دو عالم را پناهست

مکن در نزد جاهل آشکارا

ولی پنهان مکن در نزد دانا

ز دست جانشینان پیمبر

بسی آزاد دیدند آل حیدر

مرا عباسیان بسیار خواندند

که تا اسرار دین من بدانند

نمودم دین خود پنهان چو عنقا

نمودم همچو جابلقا و بلسا

اگر اسرار دین را باز گویم

بنزد عارفان این راز گویم

طریق دین حق پنهان نکوتر

میان عاشقان عرفان نکوتر

تو این اسرار چون خوانی ندانی

طریق دین یزدانی ندانی

مینداز این کتب در نزد نادان

نداند مرد نادان امر یزدان

اگر تو این کتب از دست دادی

بطعن جاهلان اندر فتادی

از این جوهر بدانی رمز اسرار

به بینی در حقیقت روی دلدار

چه دیدی سر او خاموش میباش

ز سر تا پا سراسر گوش می‌باش

ز بعد این کتب مظهر طلب دار

ازو پیدا شود اسرار آن یار

ازو معلوم گردد علم پنهان

ازو پیدا شود اسرار جانان

ازو گردی معلم در معانی

طریق علم یزدانی بدانی

ازو مقبول خاص و عام گردی

ازو پخته شوی گر خام گردی

ازو بینی مقام قرب حیدر

ازو نوشی شراب حوض کوثر

ازو یابی تو هم ایمان و هم دین

به کام تو شود هم آن و هم این

مرا مظهر بود چشم کتب‌ها

ازو ظاهر شود پنهان و پیدا

از آدم تا باین دم سر وحدت

درو بینی ز راه علم و حکمت

ازو مقصود هر دو کون حاصل

ازو گردی براه شاه مقبل

درو معنی جعفر شاه باشد

درو معنی الالله باشد

تو را در دین احمد مقتدا اوست

تو را رهبر بسوی مرتضا اوست

ترا اودر مقام حق رساند

بسوی وحدت مطلق رساند

ترا آگاه گرداند ز اسرار

ولی از جاهلان او را نگه دار

ترا ایمن کند از خیر و از شر

رسی اندر مقام قرب حیدر

ز دین خویش بر خوردار باشی

بمعنی واقف اسرار باشی

ترا یاری به از جوهر نباشد

که در هر کان بدان گوهر نباشد

چه مظهر یافتی در وی نظر کن

محبان علی را زان خبر کن

در او بینی تو جوهرهای بسیار

بود هر بیت او لؤلؤی شهوار

ولی ازجوهر دنیا حذر کن

به جوهر خانهٔ دریا سفر کن

که تا بینی که غواصان کیانند

میان دیدهٔ بینا عیانند

در آن بحرند غواصان طلبکار

کزین دریا برآرند در شهوار

اگر غواص نبود در که آرد

همان باران رحمت بر که بارد

دلیلانند غواصان این بحر

که درمی‌آورند از بحر یک سر

محمد بود غواص شریعت

علی غواص دریای حقیقت

برآورد حیدر از دریا بسی در

که شد دامان اهل الله ازو پر

میان عارفان عشق در کار

زهی سودای روح افزای عطار

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4497035
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث