عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
زین کژ که به راستی نکو میگردد
ماییم و دلی که خون درو میگردد
ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک
من خاک همی گردم و او میگردد
هان ای دل بیدار بخفتی آخر
گفتی که نیوفتم بیفتی آخر
ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر
بسیار بگفتی و برفتی آخر
مرغی دیدم نشسته بر ویرانی
در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی
میگفت بدان کلّه که ای نادانی
دیدی که بمردی وندادی نانی
ای خلق فرو مانده کجایید همه
وز بهر چه مشغول هوایید همه
عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت
گر حوصله دارید بیایید همه
دیدی که چِهها با منِ شیدا کردی
یکباره مرا بی سر و بی پا کردی
سهل است از آنِ من، ولی با دگران
زنهار چنان مکن که با ما کردی
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
عقلم گل این طارم سرگردان رُفت
از بهر خدا تو نیز انصاف بده
کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
گو از بر من برو که او را دین نیست
دریای عجایب است در سینهٔ من
لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بنیوش سخن که سودمند است تُرا
خود یک کلمه است جمله پند است تُرا
گر کار کنی یکی، پسند است تُرا
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
آگاه شوی که من نخفتم با تو
مگذر به گزاف سرسری از سر این
باری بندیش تا چه گفتم با تو