تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
در هر سخنی که سر بدان آوردم
تا سر ننهم دران سخن سرکردم
آخر چه دلی بود که آن خون نشود
دردش نکند این سخن پُر دردم
دل میبینم عاشق وآشفته ازو
جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو
شکر ایزد را که آنچه در جان من است
در گفت نیاید این همه گفته ازو
یا رب ز خور و خفت چه میباید دید
وز تهمت پذرفت چه میباید دید
بسیار بگفتم و نمیداند کس
تا خود پس ازین گفت چه میباید دید
در وقت بیان،عقل سخن سنج مراست
در وقت معانی دو جهان گنج مراست
با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک
گر من منم و اگر نیم رنج مراست
تا کی سخن لطیف نیکو گویم
تا چند ز جان و نفس بدخو گویم
چون نیست کسی که راز من بنیوشد
در دل کشتم تا همه با او گویم
تا روی چو آفتاب دلدار بتافت
در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت
گفتم:همه کار در عبارت آرم
خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
فریاد ز جان و دل مردم برخاست
شعر دگران چه میکنی شعر این است
دریا چو پدید شد تیمم برخاست
اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند
میپنداری که موی میبشکافند
نه از سرِ قدرت است کز جان کندن
هر یک به تکلّف سخنی میبافند
موج سخنم ز اوج پروین بگذشت
وین گوهر من زطشت زرین بگذشت
نتوان کردن چنین سخن را تحسین
کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت