ای دل به سخن مثل محال است تُرا
سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا
چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک
این نیست سخن سِحرِ حلال است تُرا
ای دل به سخن مثل محال است تُرا
سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا
چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک
این نیست سخن سِحرِ حلال است تُرا
رفتم که زبان را سر انشا بنماند
جان نیز در انوارِ تجلی بنماند
ناگفته درین شیوه میانِ فضلا
دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند
دل نیست که نور حق بر او تافته نیست
جان نیست که این حدیث دریافته نیست
آن قوم که دیبای یقین بافتهاند
دانند که این سخن فرا یافته نیست
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت
طعم همه چیزها به تنهایی خورد
پس نقل به منکران رها کرد و برفت
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش
خورشید منور از نکورایی خویش
در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش
بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد
گه یک سخنم هزار جان میگیرد
چندان که ز دریا دلم آب حیات
بر میکشم آب جای آن میگیرد
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم
وز درس وجودم سبقی بنهادم
هر چند که آفتاب در دل دارم
همچون گردون بر طبقی بنهادم
که کرد چو بازی مگسی را هرگز
وین عز نبودست خسی را هرگز
آن لطف که با ناکس خود میکند او
میبرنتوان گفت کسی را هرگز
عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت
بارانِ کمال بر در و بامم ریخت
چون جان و جهان زخویش کردم خالی
خضر آبِ حیات خواست در جامم ریخت
در فقر دلم عزم سیاهی دارد
قصد صفتی نامتناهی دارد
در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم
یعنی که بسی نور الاهی دارد