بحر کرم و گنج وفا در دل ماست
گنجینهٔ تسلیم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلک چو آسیا میگردد
غم نیست که میخ آسیا در دل ماست
بحر کرم و گنج وفا در دل ماست
گنجینهٔ تسلیم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلک چو آسیا میگردد
غم نیست که میخ آسیا در دل ماست
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما
ما اعجمیان بارگاه عشقیم
این سِر تو ندانی بچه آیی بر ما
ای دوست بدان کاین فلک پیروزه
از حلقهٔ جمع ما کند دریوزه
هر کس که کشد دمی ازین پستان شیر
بالغ گردد گرچه بود یک روزه
جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست
کیست آن که نه از جهانِ ما پرّیدست
طاوسِ فلک، که مرغ یک دانهٔ ماست
او نیز ز آشیانِ ما پرّیدست
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود
پروانه ز شوقِ او فرود آمد زود
شمعش گفتا: چه بود گفت: آمدهام
تا جمله تو باشم و نمییارم بود
پروانه به شمع گفت: دمسازی من
میبینی و میکنی سراندازی من
با این همه گر چه نیست با جان بازی
در عشق تو کس نیست به جانبازی من
پروانه به شمع گفت: غم بیشستی
گر سوز من و تو را نه در پیشستی
هرچند سرِ منت نبودست دمی
ای کاش که یک دمت سرِ خویشستی
پروانه که شمع دلگشایش افتاد
دلبستگی گره گشایش افتاد
گردِ سرِ شمع پایکوبان میگشت
جان بر سرش افشاند و به پایش افتاد
پروانه به شمع گفت: آخر نظری
شمعش گفتا: ز من نداری خبری
پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب
تو میسوزی از من و من از دگری
پروانه به شمع گفت: کم سوز مرا
شمعش گفتا: شیوه میاموز مرا
شب میسوزم تا برهم روز آخر
چون روز آید خود برسد روز مرا