شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم
جان میسوزم به درد و تن میتابم
چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند
بر تافتن است اصل و من میتابم
شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم
جان میسوزم به درد و تن میتابم
چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند
بر تافتن است اصل و من میتابم
شمع آمد و گفت: بنده میباید بود
در سوز میان خنده میباید بود
سر میببرند هر زمانم در طشت
پس میگویند زنده میباید بود
شمع آمد و گفت: کار باید کرد
تادر آتش بر بفرازم گردن
صد بار اگر سرم ببرند از تن
من میخندم روی ندارد مردن
شمع آمد و گفت: انجمنم باید ساخت
با سوختن جان و تنم باید ساخت
ما را چو برای سوختن ساختهاند
شک نیست که با سوختنم باید ساخت
شمع آمد و گفت: پا و سر باید سوخت
هر لحظه به آتش دگر باید سوخت
وقتی که به جمع روشنی بیش دهم
گر خواهم وگرنه بیشتر باید سوخت
شمع آمد و گفت: دامنی تر داری
زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری
من هر ساعت سری دگر در بازم
تو ره نبری به سر که یک سر داری
شمع آمد و گفت: آمدهام رنگ آمیز
بر چهره ز ابر آتشین طوفان ریز
من از سر عشق میزنم لاف و تو هم
تا خود که برد زین دو به سر آتش تیز
شمع آمد و گفت: زاتش افسر دارم
هر لحظه به نو سوزش دیگر دارم
تا چند به هر جمع من بی سر و پای
در پای افتم از آنچه در سر دارم
شمع آمد و گفت: هر که مردی بودست
سوزش چو من از غایتِ دردی بودست
گر گریم تلخ هم روا میدارم
کز شیرینیم پیش خوردی بودست
شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش
میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش
چون از سر خویش از عسل دور شدم
بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش