شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت
اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت
شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت
خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت
اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت
شمع آمد و گفت: آنِ عشقم همه شب
در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب
برکردهام آتشی بلند از سرِ خویش
زان روی که دیدهبانِ عشقم همه شب
شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است
زین اشک که آتشم به روی آورده است
دی شهد همی خوردم و امروز آتش
تا درد همو خورد که صافی خورده است
شمع آمد و گفت: اگر تنم غم کش خاست
آتش در من گرم رود دل خوش خاست
گرداب بلا بر سر من میگردد
گرداب که دیده است که از آتش خاست
شمع آمد و گفت: حالتی خوش دیدم
خود را که سرافکنده و سرکش دیدم
از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود
خرجم همه اشک و دخل آتش دیدم
شمع آمد و گفت: میفروزم همه شب
کز سوختن است همچو روزم همه شب
هر چند زبان چرب دارم همه روز
از چرب زبانی است سوزم همه شب
شمع آمد و گفت: میروم حیران من
گه کشته و گه مرده و گه گریان من
بخریدهام این فروختن از جان من
مینفروشم تا نکنم تاوان من
شمع آمد و گفت: یارِ من خواهد بود
پروانه که جان سپارِ من خواهد بود
اول چو بشویمش به اشکی که مراست
آخر لحدش کنارِ من خواهد بود
شمع آمد وگفت: آمدهام شب پیمای
تا بو که از آتش برهم در یکجای
آتش چو به پای رفت شد عمر به سر
برگفتمت این حدیث از سر تا پای
شمع آمد و گفت: سوزِ من گر دانی
چندین بنسوزیم درین حیرانی
چندین چکنی دراز اشک افشانی
تا گرد کنم به دست سرگردانی