شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا
کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا
سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد
این کار نگر که در سر افتاد مرا
شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا
کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا
سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد
این کار نگر که در سر افتاد مرا
شمع آمد و گفت: شهر پر خندهٔ ماست
ابر از سر درد نیز گریندهٔ ماست
چون من ز سر راستیی بر پایم
سر میفکنندم که سرافکندهٔ ماست
شمع آمد و گفت: دادِ من باید خواست
کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست
تا در سرِ من نشست ناگه آتش
گویی تو که دل بود که از من برخاست
شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم
کافتاد ز خلق آتشی در فرقم
چون زار نسوزم و نگریم بر خویش
آتش بر فرق و ریسمان در حلقم
شمع آمد و گفت: رختِ رفتن بستم
در آتشِ سوزنده به جان پیوستم
چون هر نفسم به گاز سر میفکنند
بر پای که سر نهم که گیرد دستم
شمع آمد و گفت: اینهمه بیچارگیم
زان است که کس نیست به غم خوارگیم
تا پر شد از آن لقمهٔ آتش دهنم
آن لقمه خوشی بخورد یکبارگیم
شمع آمد و گفت: جان غم کش دارم
تن در آتش حال مشوش دارم
مینتوانم دمی که دل خوش دارم
چون سر تا پا برای آتش دارم
شمع آمد و گفت: زود بیرون رفتم
نادیده ز عمر سود بیرون رفتم
چون عالم را آتش و دودی دیدم
ره پُر آتش به دود بیرون رفتم
شمع آمد و گفت: بیسرم باید مُرد
هر لحظه به سوز دیگرم باید مُرد
چون مردهٔ یادم ز سرم باید زیست
چون زندهٔ بیخواب و خورم باید مرُد
شمع آمد و گفت: اگر میسر گردد
چندین سوزم ز اشک کمتر گردد
چون در آتش تشنگیم مینکشد
زان میگریم تادهنم تر گردد