به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم

چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم

هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست

خیالم و به نگه کرده‌اند زنجیرم

کسی به هستی موهوم من چه پردازد

که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم

ز فرق تا به قدم حیرتم نمی‌دانم

گشوده‌اند به روی‌که چشم تصویرم

چو اخگرم به‌گره نیست غیر خاکستر

تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم

چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش

چو رنگ می‌رود از خویش خون نخجیرم

سیاه‌بخت محبت بهارها دارد

به هند نازفروش سوادکشمیرم

نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی ‌که مراست

به روز هم نتوان‌ کرد قطع شبگیرم

چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست

به خشت نقش قدم‌کرده‌اند تعمیرم

مپرس ز آتش شوق‌ که داغم ای ناصح

که چون سپند مبادا به ناله درگیرم

من آن ستمزده طفلم‌که مادر ایام

به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم

چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل

که من ز خویش روم‌ گر کشند تصویرم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

نمی‌باشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم

زهستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم

چو خاکستر شوم‌، داغم به مرهم آشنا گردد

گداز خویش دارد چون تب اخگر تباشیرم

جبین از آستان سینه صافان برنمی‌دارم

چو حیرت آب این آیینه‌ها کرده‌ست تسخیرم

چرا صیاد چیند دامن ناز از غبار من

که چون آب‌گهر رنگی ندارد خون نخجیرم

دم پیری سواد ناامیدی کرده‌ام روشن

غبار زندگی چون مو نمودارست ازین شیرم

ببینم تا کجا تسکین رسد آخر به فریادم

درین محفل نفس عمری‌ست از دل می‌کشد تیرم

غباری هم ز من پیدا نشد در عرصهٔ امکان

جهان آیینه و من مردهٔ یک آه تاثیرم

فلک صد سال می‌باید که خم بر گردنم بندد

به این فرصت که تا سر در گریبان برده‌ام سیرم

ز بس دارد دماغ همتم ننگ گرفتن‌ها

اگرتا حشر گم باشم سراغ خود نمی‌گیرم

دم عیسی سحر در آستین کلک نقاشی

که پرواز نفس دارد به یادش رنگ تصویرم

فنای جسم می‌گوبند حشری درکمین دارد

خجالت مزد ناکامی به مردن هم نمی‌میرم

تب و تاب نفس صید کشاکش داردم بیدل

گرفتارم نمی‌دانم به دست کیست زنجیرم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

نی سر تعمیر دل دارم نه تن می‌پرورم

مشت خاکی را به ذوق خون شدن می‌پرورم

با نگاه دیدهٔ قربانیانم توأمی است

بی‌نفس عمری‌ست خود را درکفن می‌پرورم

صبر دارم تا کجا آتش به فریادم رسد

تخم نومیدی سپندم سوختن می‌پرورم

سایه وار آسودگیهایم همان آوارگی‌ست

تیره روزم شام غربت در وطن می‌پرورم

پیرم و شرمم نمی‌آید ز افسون امل

عبرتی در سایهٔ نخل‌کهن می‌پرورم

بسته‌ام دل را به یاد چین‌ گیسوی‌ کسی

در دماغ نافه‌ای فکر ختن می‌پرورم

اختیار گوشهٔ خاموشیم بیهوده نیست

قدردان معنی‌ام ربط سخن می‌پرورم

بی‌تماشایی نمی‌باشد تعلق زار جسم

در قفس زین مشت پرگل در چمن می‌پرورم

اشک مجنون آبیار انتظار عبرتی‌ست

می‌دمد لیلی نهالی را که من می‌پرورم

بیدل این رنگی ‌که عریانی ز سازش‌ کم نبود

در قیاس ناز آن‌ گل پیرهن می‌پرورم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

چه حاجتست به بند گران تدبیرم

چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم

اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست

توان به جنبش مژگان‌کشید تصویرم

ز بسکه ششجهت از من‌گرفته است غبار

اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم

ز یأس قامت خم‌گشته ناله‌ام نفس است

شکسته‌اند به درد کمان تدبیرم

جنون من چو نگه قابل تسلی نیست

مگر به دیدهٔ حیران‌کنند زنجیرم

نگشت لنگر آسایشم زمینگیری

چو سایه می برد از خویش پای در قیرم

نوای پست و بلند زمانه بسیارست

خیال چند فریبد به هر بم و زیرم

رمید فرصت هستی و من ز ساده‌دلی

چو صبح می‌روم از خویش تا نفس‌گیرم

دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست

که بی‌تو زنده‌ام و یک نفس نمی‌میرم

به جای ناله نفس هم اگر کشم ‌کم نیست

نمانده است دماغ خیال تأثیرم

هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید

به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم

که آواز پر طاووس می‌آید به زنجیرم

دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من

بهارم هر کجا رنگیست می‌نازد به تصویرم

کتاب صلح کل ناز عبارت برنمی‌دارد

ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم

به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت

چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم

سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی

دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم

سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش

قضاگویی به ‌کلک موی چینی ‌کرد تحریرم

چو موج‌گوهرم باید زمینگیر ادب بودن

برش قطع روانی‌ کرده است از آب شمشیرم

چه سازم سستی طالع زخویشم برنمی‌آرد

وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم

غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی

دهد هرکس به بادم می‌تواند کرد تعمیرم

ز ساز هستی‌ام با وضع حیرانی قناعت‌کن

نفس در خانهٔ نقاش گم کرده‌ست تصویرم

نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی

به‌رنگ خواب‌با واماندگی بوده‌ست تغییرم

ز بی‌قدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی

کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم

گهی از شوق می‌بالم‌گهی از درد می‌کاهم

نوای‌گفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم

بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل

چو آه شمع یکسر رنگ می‌باشد پر تیرم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:33 PM

 

ز دشت بیخودی می‌آیم از وضع ادب دورم

جنونی‌ گر کنم ای شهریان هوش معذورم

ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم

که تا دست سلیمان می‌رسد نقش پی مورم

جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من

سراب‌ آیینه‌ام گل‌ می‌کند نزدیکی از دورم

همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت

نقاب از روی‌ کارم بر نداری خون منصورم

برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد

تو محو و من تغافل اشتیاق‌ جنت و حورم

به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من

کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم

سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من

چه‌سان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم

اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان‌ گیرد

به‌ مستی می‌رساند لغزش مژگان مخمورم

به خون پیچیده می‌بالم نفس دزدیده می‌نالم

دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم

مکش ای ناله دامانم مدر ای غم‌ گریبانم

سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم

خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل

بنای حسرتی در عالم امید معمورم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم

چو ساغر می‌کشی دارد ازین اندیشه‌ها دورم

نفس بی‌طاقتی را مفت ساز خویش می‌داند

همین پر می‌فشانم آشیانی نیست منظورم

مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش

که سوزدکرم شبتابی به برق شعلهٔ طورم

چو توفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش

که جای خون مجمر شعله می‌جوشد ز ناسورم

ز داغ اخترم مشکل‌که بر دارد سیاهی را

دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم

نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل

که من چون شمع در مشق وگداز خویش مجبورم

ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش

چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم

نفس بودم فغان‌گشتم دگر از من چه می‌خواهی

ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم

نه از دنیا غم اندیشم نه عقبایی‌ست در پیشم

مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچه‌ها دورم

درین محفل که پردازد به‌ داد ناتوان من

شنیدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم

محبت از شکست دل چه نقصان می‌کند بیدل

نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

برآسمان رسانم وگر بر هوا برم

مشت غبار خویش ز راهت‌کجا برم

گر استخوان من بپذیرد سگ درت

بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم

شایان دست بوس توام نیست نامه‌ای

در یوزه‌ای به قاصد برگ حنا برم

عمر به غم‌گذشته مباد آیدم به پیش

خود را ازین ستمکده رو بر قفا برم

امید فال جرات دیدار می‌زند

آیینه سان عرق‌کنم و بر حیا برم

پر نارساست‌ کوشش ظلمت خرام شمع

شب طی شود که من نگهی تا به پا برم

پیری نفس‌گداخت‌کنون ما و من خطاست

بی‌ریشه چند تهمت نشو و نما برم

عریان‌تنان ز ننگ فضولی گذشته‌اند

کو پنبه‌ای ‌که تحفه به دلق گدا برم

تا رنج انتظار اجابت توان کشید

دست دگر به دعوت دست دعا برم

آرایشی به غیرت مجنون نمی‌رسد

جیبی درم‌ که رنگ ز بند قبا برم

امید نارساست دعاکن که چون حباب

بار نفس دو روز به پشت دوتا برم

بیدل ز حدگذشت معاصی و من همان

ردّ نیستم اگر به درش التجا برم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم

بی عرق‌گل می‌کند از جبههٔ تصویر شرم

در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو

تا طلوع صبح پیری نیست بی‌شبگیر شرم

می‌کند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش

در مزاج‌کس ندارد جوهر تاثیر شرم

شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بی‌جرأتیست

رنگ اگر گردانده باشد نیست بی‌تقصیر شرم

لعل خوبان بوسه‌گاه حسرت پیران مباد

می‌کند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم

ننگ بیکاری‌ کسی را بی‌عرق نگذاشته‌ست

از همین خفت ز خارا می‌چکاند قیر شرم

از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون

بر نمی‌آید به زور خار دامنگیر شرم

منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما

دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم

زین تنک روبان نمی‌باید مروت خواستن

نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم

خلق غافل را همین با پوشش افتاده است ‌کار

کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم

مفت رندان‌گر تکلفها نباشد سد راه

بی‌ ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم

بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خوانده‌ایم

متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

مسلمان‌ گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم

بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم

خرابات محبت از اسیران ظرف می‌خواهد

خط پیمانه‌ای دارد قدح در دست زنارم

به خود می‌لرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری

مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم

مسلمانی به‌این سامان دلکوبی نمی‌ارزد

ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم

به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها

به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم

نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمی‌باشد

ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم

مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی

گسستن در بغل می‌پرورم تا هست زنارم

چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم

که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم

وفا سر رشته‌ای دارد که هرگز نگسلد بیدل

نمی‌افتد زگردن گر فتاد از دست زنارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355319
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث