شمع آمد و گفت: کشتهام هر سحری
پس سوخته هر شبی به دست دگری
چون در سرم آتش است و بر پایم بند
هرگز نبود کار مرا پای و سری
شمع آمد و گفت: کشتهام هر سحری
پس سوخته هر شبی به دست دگری
چون در سرم آتش است و بر پایم بند
هرگز نبود کار مرا پای و سری
شمع آمد و گفت: این کرا تاب بود
کز آتش تیز بی خور وخواب بود
آبم کند آتش که به من بسته دلست
آتش دیدی که تشنهٔ آب بود
شمع آمد و گفت: اگر لبم پُرخنده است
بر خود خندم که چشم من گرینده است
از سر تیزی سرم به پای افکنده است
کان سر تیزی ز آتش سوزنده است
شمع آمد و گفت: مانده در سوز و گداز
کار من غم کشته کی آید با ساز
گرچه همه جمع را زِ من روشنی است
در چشم همه به هیچ میآیم باز
شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پا
پای اندر بند و سر در آتش همه جا
گاهم بکشند و گه بسوزند به درد
یک سوخته سرگشتهتر از من بنما
شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من
در حلق طناب مانده ناگاه چو من
تا خام رگی چو موم نبود نرود
از جهل به ریسمان فرو چاه چو من
شمع آمد و گفت: آتش و گازست عظیم
زین سرزنش و ازان گدازست عظیم
وین سوختنم که هر شبی خواهد بود
گر بیش شبی نیست درازست عظیم
شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای
سر سوخته پای بسته نی بند و گشای
کس چون من اگر چه پای بر جا نبود
از آتش فرق، پای من رفت ز جای
شمع آمد زار زار و میگفت به راز
حال من و آتش است با سوز و گداز
من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز
برّیده ز من یار به شیرینی باز
شمع آمد و گفت: چند از افروختنم
وز خامی خود سوختن آموختم
چون من نزدم اناالحقی چون حلاج
فتوی که دهد به کشتن و سوختنم