شمع آمد و گفت: چند از افروختنم
وز خامی خود سوختن آموختم
چون من نزدم اناالحقی چون حلاج
فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
شمع آمد و گفت: چند از افروختنم
وز خامی خود سوختن آموختم
چون من نزدم اناالحقی چون حلاج
فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم
چون از آتش حال مشوّش دارم
آتش سر من دارد و کم باد سرم
گر من سرِ مویی سرِ آتش دارم
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست
در آتش سوزان که چنان خوش پیوست
پیوند عجب نگر که او را افتاد
بُبرید از انگبینْ به آتش پیوست
شمع آمد و گفت:چون مرا نیست قرار
از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار
در واقعهٔ خویش چو حلاجم من
آویخته و سوخته و کشتهٔ زار
شمع آمد و گفت: جان نگر بر لبِ من
گردون به خروش آمد از یاربِ من
وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد
در آتش و سوز چون بُود خود شبِ من
شمع آمد و گفت: می بر افروزندم
تا کشتن و سوختن در آموزندم
هرگز چون شمع سایه نبود کس را
از بهر چه میکُشند و میسوزندم
شمع آمد و گفت: جانم آتشخانه است
وز آتشِ من هزار دل دیوانه است
من همچو درختِ موسی آتش دارم
موسی سراسیمهٔ من پروانه است
شمع آمد و گفت: هر دمم میسوزند
پیوسته ز سر تا قدمم میسوزند
چون گریه و دلسوزی من میبینند
زان فایدهای نیست همم میسوزند
شمع آمد و گفت: نی غمم میبرسد
نه سوختن دمادمم میبرسد
شب میسوزم که صبح را دریابم
چون میبدمد صبح دمم میبرسد
شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن
یک ذرّه نبود بیوفایی در من
آتش بر من همه جهان کرد سیاه
من از آتش همه جهان را روشن