در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت
مردانه میان جمع میباید باخت
من غرقهٔ خون چو لالهٔ سیر آبی
سر در آتش چو شمع میباید باخت
در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت
مردانه میان جمع میباید باخت
من غرقهٔ خون چو لالهٔ سیر آبی
سر در آتش چو شمع میباید باخت
ماتم زدهٔ تو جانِ سرگشتهٔ ماست
غرقه شدهٔ تو دلِ آغشتهٔ ماست
چون شمع به سوزِ رشتهٔ جان سوزم
دردِ دل و سوزِ عشق سررشتهٔ ماست
روی تو که عقل ازو خجل میآید
ماهی است که بس مهر گسل میآید
دور از رویت چو شمع ازان میسوزم
کز شمعِ رخت سوز به دل میآید
ای آتش شمع سوز ناساز مشو
در شمع سرافروز و سرافراز مشو
گر شمع شهد دور شد آن همه رفت
چه بر سر او زنی پیش باز مشو
ای شمع! دمی از دل مضطر میزن
میسوز و نفس چو عود مجمر میزن
در صحبت شهد خام بودی میسوز
چون محرم او نیامدی سر میزن
شمع است که همچو سرکشی میخندد
وز بیخبری در آتشی میخندد
پس میگرید جملهٔ شب در غم صبح
بر گریهٔ او صبح خوشی میخندد
شمعی که به یک دو شب فرو میگذرد
گه سوخته گه کشته به کو میگذرد
در خندهٔ بی فایدهٔ او منگر
بنگر چه بلا بر سرِ او میگذرد
ای شمع! بلا در تو اثر خواهد کرد
و اشکت همه دامنِ تو تر خواهد کرد
سر در آتش نهاده آگاه نیی
کاین کار سر از کجا به در خواهد کرد
در شمع نگاه کن که جان میسوزد
وز آتش دل همه جهان میسوزد
آتش دل اوست برگرفته است از خویش
بر خود دل گرم او از آن میسوزد!
ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست
کاتش ز زبان در دل و جانْت افتادست
هر دم گویی در دلم آتش افتاد
این چه سخنی است کز زبانْت افتادست