چون شمع دمی نبود خشنود از خویش
در سوز برآورد بسی دود از خویش
گفتم که مسوز، گفت: تو بی خبری
زان میسوزم تا برَهم زود از خویش
چون شمع دمی نبود خشنود از خویش
در سوز برآورد بسی دود از خویش
گفتم که مسوز، گفت: تو بی خبری
زان میسوزم تا برَهم زود از خویش
ای شمع! فروختی و لاف آوردی
آتش به سر خود به گزاف آوردی
در سینه چو من نهفته در آتش عشق
از بهر چه سر را به طواف آوردی
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای
کز سرکشی خویش سرافراشتهای
در سوختن و بریدن افکندی سر
با خویش همانا که سری داشتهای
گفتم:شمعا! چون همه شب در کاری
از گرمی کار و بار برگی داری
گفتا که درین سوختن و دشواری
اشکم بارست و آتشم سرباری
گفتم: شمعا! چند گدازی مگداز
گفتا: تو خبر نداری از پردهٔ راز
چون نگدازد کسی که او را همه شب
بر سر دو موکل بود از آتش و گاز
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد
در هر نفسی سوزِ دگر باید بُرد
عمری که بدو چو شمع امیدی نیست
هم بر سر پای می بسر باید بُرد
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست
این خنده به سر بریدنش باری چیست
در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست
پس در همه کس چو شمع روشن نگریست
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
برّیده ز انگبین به صد تلخی باز
شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز
تا در آتش زبان چرا کرد دراز
شمعی که ز درد او کسی باز نگفت
جان داد که یک سخن به آواز نگفت
شاید که ببرّند زبانش که به قطع
تا در دهن گازنشد راز نگفت
از دل غم دلفروز میباید دید
وز جان چو چراغ سوز میباید دید
وین از همه سختتر که مانندهٔ شمع
سوزِ شب و مرگِ روز میباید دید