به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم

جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم

طلسم ذرهٔ من بسته‌اند از نیستی اما

به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم

بنای عجز تعمیرم چو نقش پا‌ زمینگیرم

سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم

نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها

تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم

چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن

غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم

سرو کار شفق‌ با آفتاب آخر چه انجامد

تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم

بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی

که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم

نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل

که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم

شرارم در زمین بی‌یقینی ریشه‌ها دارد

اگر گویی ‌گلم هستم و گر خواهی خزان دارم

گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم

خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم

جناب‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش

من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

عمری‌ست ز اسباب غنا هیچ ندارم

چون دست تهی غیر دعا هیچ‌ ندارم

تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد

معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم

تشویق خیالات وجود و عدمم نیست

چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم

یا رب چقدر گرم‌ کنم مجلس تصویر

سازم همه ‌کوک است و صدا هیچ ندارم

چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد

غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم

وامانده یأسم که از این انجمن آخر

برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم

مغرور هوس می‌زیم از هستی موهوم

فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم

همکسوت اسباب حبابم چه توان‌ کرد

گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم

شخص عدم از زحمت تمثال مبراست

آیینه‌! تو هیچم منما هیچ ندارم

بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم

جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

به حسرت غنچه‌ام یعنی به دلتنگی وطن دارم

خیالی در نفس خون می‌کنم طرح چمن دارم

سپند من به نومیدی قناعت‌ کرد از این محفل

تو از می چهره می‌افروز من هم سوختن دارم

کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن

چراغ لاله‌ای در رهن مهتاب و سمن دارم

وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری

که من چون برق‌ ، از خود رفتنی در آمدن دارم

نمی‌دانم چه نیرنگ است افسون محبت را

که خود را هم تو می‌پندارم و با خود سخن دارم

به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل

شکست دل فغانها دارد از رنگی‌که من دارم

که دارد فکر بی‌سامانی وضع حباب من

به رنگی‌گشته‌ام عریان که‌گویی پیرهن دارم

به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی

دویی می‌پرورم در پرده تا جان در بدن دارم

دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی

قیامت انتخابم نسخه‌ها بر همزدن دارم

درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من

غباری هم ‌گر از خود چشم پوشد من‌ کفن دارم

گر آگاهم و گر غافل‌، نگردد حیرتم زایل

تو بر آیینه مرهم نه‌ که من داغی‌ کهن دارم

به هر افسردگی بیدل مباش از ناله‌ام غافل

که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم

به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم

نفس می‌سوزم و داغی به حسرت نقش می‌بندم

چراغی می‌کنم خاموش و تمهید لگن دارم

حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری

که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم

کدام آهو به بوی نافه خوابانده‌ست داغم را

که تا یاد سویدا می‌کنم سیر ختن دارم

نفس تا هست سامان امیدم کم نمی‌گردد

تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم

ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا

که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم

قفس پروردهٔ رنگم به این ساز است آهنگم

چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم

بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی [؟؟]

در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم

ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن

در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم

حجاب آلود موهومی‌ست مرگ و زندگی بیدل

ازین کسوت ‌که دیدی گر برون آیم کفن دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم

جنون مغزی ‌که من دارم برون استخوان دارم

نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم

سپند حسرتم تا سرمه می‌گردم نشان دارم

ز رمز محفل بی‌مغز امکانم چه می‌پرسی

کف خاکستری در جیب این ‌آتش نشان دارم

به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من

که ‌گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم

به رنگ ‌گردباد از خاکساری می‌کشم جامی

که تا بر خویش می‌پیچم دماغ آسمان دارم

مباشید از قماش دامن برچیده‌ام غافل

که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم

نفس سرمایه‌ای با این گرانجانی نمی‌باشد

شرر تاز است ‌کوه اینجا و من ضبط عنان دارم

به غیر از سوختن‌کاری ندارد شمع این محفل

نمی‌دانم چه آسایش من آتش به جان دارم

به این سامان اگر باشد عرق‌پیمایی خجلت

ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم

خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ می‌باشد

جدا از آستانت مردنم این بس‌ که جان دارم

به دوش هر نفس بار امیدی بسته‌ام بیدل

ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

می‌پرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم

همچو دانهٔ انگور شیشه در بغل دارم

گر دهند بر بادم رقص می‌کنم شادم

خاک عجز بنیادم طبع بی‌خلل دارم

آفتاب در کار است سایه ‌گو به غارت رو

چون منی اگر گم شد چون توپی بدل دارم

معنی بلند من فهم تند می‌خواهد

سیر فکرم آسان نیست ‌کوهم و کتل دارم

از منی تنزل‌ کن‌، او شو و تویی ‌گل ‌کن

اندکی تامل ‌کن نکته محتمل دارم

حق برون مردم نیست‌، جوش باده بی‌خم نیست

راه مدعا گم نیست‌، عرض مبتذل دارم

دل مشبک است امروز از خدنگ بیدادت

محو لذت شوقم شانی از عسل دارم

سنگ هم به حال من‌ گریه‌ گر کند برجاست

بی‌تو زنده‌ام یعنی مرگ بی‌اجل دارم

ترک سود و سودا کن‌، قطع هر تمنا کن

می خور و طربها کن‌، من هم این عمل دارم

بحر قدرتم بیدل موج خیز معنی‌هاست

مصرعی اگر خواهم سر کنم غزل دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم

به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم

فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمی‌باشد

چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم

به‌گفت‌وگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را

ز غفلت تا به‌ کی آیینه در راه نفس دارم

محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا

به سعی هرزه‌فکریها دماغی بوالهوس دارم

تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی

نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم

ضعیفی‌کسوتم از دستگاه من چه می‌پرسی

پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم

دل نالانی از اسباب امکان کرده‌ام حاصل

هوس گو کاروانها جمع ‌کن من یک جرس دارم

نفس تا می‌کشم فردوس در پرواز می‌آید

به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم

هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل

چو مینا خون ز دل می‌‌ریزم و عرض نفس دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم

ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم

چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع

همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم

به صاف جام الفت‌ کز طریق‌ کینه‌‌جوییها

غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم

شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من

هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم

هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من

به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم

گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود

به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم

نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی

دماغ سوختن‌ گرم‌ست تا این مشت خس دارم

چو صبح‌ از ننگ هستی در عدم هم بر نمی‌آیم

غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم

همان منصور عشقم گر هوس فرسوده‌ام بیدل

به عنقا می‌رسد پروازم و بال مگس دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم

ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم

به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من

نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم

نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید

نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم

غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد

چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم

لبی ترکرده‌ام‌ کز سیر چشمی باج می‌گیرد

به جام بی نیازی چون‌ گهر آبی دگر دارم

گهی بادم‌، گهی آتش‌، گهی آبم‌، گهی خاکم

چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم

گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من

به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم

درین‌ گلشن من و سیر سجود ناتوانیها

چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم

نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد

چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم

به دست‌ گلخنم بفروش ازگلشن چه می‌خواهی

متاع‌ کلفت خار و خسم بابی دگر دارم

به تاراج تحیر داده‌ام آیینهٔ دل را

در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم

چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من

نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم

کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد

تو مژگان جمع‌ کن غافل‌ که من خوابی دگر دارم

گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم

محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

 

به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم

ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم

درین‌ گلشن نوایی بود دام عندلیب من

ز بس نازک دلم از بوی‌ گل چوب قفس دارم

نشاط اعتبارم کرد بی‌تاب تپیدنها

چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم

نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی

دماغ سوختن‌ گرم است تا این مشت خس دارم

به گفت‌وگو سیه‌ تا چند سازم‌ صفحهٔ دل را

ز غفلت تا به‌ کی آیینه در راه نفس دارم

محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا

به سعی هرزه‌ فکریها دماغی‌ بوالهوس دارم

گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود

به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم

سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل

که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 2:27 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4339340
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث