به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

حرف داغی لاله‌سان زبر زبان دزدیده‌ام

مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیده‌ام

نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من

عمرها شد دست‌ از این ‌تردامنان دزدیده‌ام

گر همه توفان ‌کنم موجم خروش آهنگ نیست

بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیده‌ام

بر سرکوی تو هم یارب نینگیزد غبار

نالهٔ ‌دردی که از گوش جهان دزدیده‌ام

سایه از بی ‌دست و پایی مرکز تشویش نیست

عافیتها در مزاج ناتوان دزدیده‌ام

همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس

روز و شب ‌می‌تازم از خوبش و عنان دزدیده‌ام

هستی من تا به‌ کی باشد حجاب جلوه‌ات

آتشی در پنبه‌، ماهی در کتان دزدیده‌ام

چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد

جبهه‌ای کز سجدهٔ آن آستان دزدیده‌ام

رنگ من یارب مباد از چشم‌ گریان نم کشد

این ورق از دفتر عیش خزان دزدیده‌ام

می‌توانم عمرها سیراب چون آیینه زیست

زین قدر آبی‌ که من در جیب‌ نان دزدیده‌ام

خورده‌ام عمری خراش از چربی پهلوی خویش

تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیده‌ام

معنیم یکسر گهر سرمایهٔ ‌گنج غناست

نیست زان جنسی‌ که گویی از کسان دزدیده‌ام

ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه

همچو گل مشت پری در آشیان دزدیده‌ام

درکتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن

لفظ آن نامی‌ که از ننگ و نشان دزدیده‌ام

در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات

بسته‌ام چشم و زمین تا آسمان دزدیده‌ام

هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون می‌کند

رشتهٔ آهی‌ که از زلف بتان دزدیده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:52 AM

 

عافیتها در مزاج پرفشان دزدیده‌ام

چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیده‌ام

بایدم از دیدهٔ تحقیق پنهان زیستن

ناتوانیها از آن موی میان دزدیده‌ام

با خیال عارضت خوابم چه سان آید به چشم

حلقهٔ زلف آنچه دارد من همان دزدیده‌ام

نیست گوشی کز تپشهای دلم آگاه نیست

چون جرس از سادگی جنس فغان دزدیده‌ام

دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس

او متاع کاروان من کاروان دزدیده‌ام

داغ عشقی دارم از تشویق احوالم مپرس

مفلسم آنگه نگین خسروان دزدیده‌ام

در جهان یک گوش بر آهنگ ساز درد نیست

صد قیامت شور دل زیر زبان دزدیده‌ام

تا ابد می‌بایدم غلتید در آغوش خویش

قعر این سیماب‌گون بحرم کران دزدیده‌ام

هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو

تا نفس دزدیده‌ام گنج روان دزدیده‌ام

هر نفس شوری دگر در دل قیامت می‌کند

اینقدر توفان نمی‌دانم چه سان دزدیده‌ام

وحشت من چون شرر فرصت کمین جهد نیست

دامن رنگی که دارم بر میان دزدیده‌ام

دم زدن تا چرخ بر می‌آردم زین خاکدان

در نفس چون صبح چندین نردبان دزدیده‌ام

یک قلم جنس دکان ما و من شور و شر است

مفت راحتها که خود را زین میان دزدیده‌ام

بیدل از ناموس اسرار تمنایم مپرس

سینه از آه و لب از جوش فغان دزدیده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:52 AM

 

برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیده‌ام

جوهر آیینه یعنی موی آتش دیده‌ام

نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست

چون سحر عمریست خود را با نفس دزدیده‌ام

هر قدر پر می‌زنم پرواز محو بیخودی است

ازکجا یارب عنان رنگ گردانیده‌ام

تا ابد می‌بایدم خط بر شکست دل‌ کشید

در غبار موی چینی چون صدا لغزیده‌ام

جز ندامت چارهٔ درد سر اسباب نیست

صندل انشای ‌کف دست به هم ساییده‌ام

محو گردد کاش از آیینه‌ام نقش کمال

کز صفا تا جوهرم باقیست دامن چیده‌ام

صورت پیدایی و پنهانی سازم یکیست

هرکجایم چون صدا عریانیی پوشیده‌ام

زندگی یارب تماشاخانهٔ دیدار کیست

گل‌فروش صد چمن تعبیر خوابی دیده‌ام

غیررا درخلوت تحقیق معنی بارنیست

جز به ‌گوش ‌گل صدای بوی ‌گل نشنیده‌ام

صد قیامت رفته باشد تا ز خود یابم خبر

قاصدم لیک از جهان ناز برگردیده‌ام

پابه خاکم زن‌ که مژگان غبارم وا شود

گر تو بیدارم نسازی تا ابد خوابیده‌ام

بیدل از بی دست‌وپاییهای من غافل مباش

چون ضعیفی گوشمال گردن بالیده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:52 AM

چون تپش در دل نفس دزدیده‌ام

موجم اما در گهر لغزیده‌ام

مستی‌ام از مشرب میناگری‌ست

هر قدر بالیده‌ام کاهیده‌ام

رفتن رنگم به آن کو می‌برد

از که راه خانه‌ات پرسیده‌ام

حیرتم آیینهٔ تحقیق نیست

اینقدر دانم که چیزی دیده‌ام

فطرت شمع از گدازم روشن است

سوختن را آبرو فهمیده‌ام

عالم رنگست سر تا پای من

در خیالت گرد خود گردیده‌ام

چون سحر از وحشتم غافل مباش

تا گریبان دامن از خود چیده‌ام

کسوت هستی چه دارد جز نفس

از همین تار اینقدر بالیده‌ام

رنگ تا باقیست آزادی‌کجاست

بهر خود چون‌گل نفس دزدیده‌ام

عمرها شد از خم دیوار عجز

سایه پیدا کرده‌ام خوابیده‌ام

شرم هستی از خود آگاهم نخواست

تا شدم عریان مژه پوشیده‌ام

بیدل افسون کری هم عالمی است

گوشم اما حرف کس نشنیده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:52 AM

 

بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام

همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام

از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه

اخگری در دامن افسردگی آسوده‌ام

در خیالت حسرتی دارم به روی‌کار و بس

همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام

سودها دارد زیان من‌ که چون مینای می

هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزوده‌ام

هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد

دوش هر کس زیر باری رفت من فرسوده‌ام

بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم

این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام

نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی

ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام

گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت

حسرت آگاهست از راهی که من پیموده‌ام

در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است

تا کجا منزل‌ کند گرد هوا آلوده‌ام

نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت

صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

 

بی ‌تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده‌ام

همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام

چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود

دوش هرکس زیر باری رفت من فرسوده‌ام

در خیالت حسرتی دارم به روی‌ کاروبس

همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام

روزگار بی تمیزی خوش‌ که مانند نگاه

می‌روم از خویش و می‌دانم همان آسوده‌ام

سودها مزد زیان من‌ که چون مینای می

هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزوده‌ام

بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم

این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام

گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت

حسرت آگاهست از راهی‌ که من پیموده‌ام

بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستی‌ام

عمرها شد در لباس رنگم و ننموده‌ام

نیستم آگه چه دارد خلوت یکتایی‌اش

اینقدر دانم‌که آنجا هم همین من بوده‌ام

نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت

صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

 

ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام

همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام

موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت

قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام

بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند

یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننموده‌ام

گر چراغ فطرت من پرتو آرایی‌ کند

می‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام

داده‌ام از دست دامان گلی کز حسرتش

رنگ‌ گردیده‌‌ست هر گه دست بر هم سوده‌ام

در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست

تا کجا منزل‌ کند گرد هوا فرسوده‌ام

بر چه امید است یارب اینقدر جان‌ کندنم

من که خجلت مزدتر از کار نافرموده‌ام

نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی

ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام

اینقدر یارب پر طاووس بالینم‌ که کرد

بسته‌ام صد چشم اما یک مژه نغنوده‌ام

دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست

خاک بر سرکرده باشم‌ گر به خویش افزوده‌ام

بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه

اخگری در دامن فرسودگی آسوده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

 

پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمده‌ام

بر سر سایه چو دیوار فرود آمده‌ام

آنقدر عجز سرشتم‌که ز یک عقده دل

نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمده‌ام

حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات

در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمده‌ام

عمرها شدکه به‌کانون دل آتش زده‌اند

تا ز عبرت نفسی چند به دود آمده‌ام

دل به خسّت‌ گره و نقد نفس انباری

چقدر بی‌خبر از عالم جود آمده‌ام

هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد

این چه سحر است که در چشم وجود آمده‌ام

غیب از اطلاق تعین گلف پیدایی‌ست

معنی مبتذلم تا به شهود آمده‌ام

قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه

نامه گم کرده خجالت به ورود آمده‌ام

غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ

نیستم محرم عزمی که چه بود آمده‌ام

عرض حاجت‌چه خیالست‌به خاکم بزند

عرق شرمم و از جبهه فرود آمده‌ام

رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل

من درین قافله دیر است که زود آمده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

 

دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام

نخل بادامی ز باغ انتظار آورده‌ام

ششجهت دیدارگل می‌چیند از اجزای من

از تحیر زور بر آیینه‌زار آورده‌ام

حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن

کعبه جویان رو به خاک پای یار آورده‌ام

تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی

رنگ می‌جستم براتی بر بهار آورده‌ام

چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار

چون مژه هر چند یک آغوش‌وار آورده‌ام

ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم

آخر این لوح جبین بهر چه کار آورده‌ام

سادگی می‌خندد از آیینهٔ اندیشه‌ام

دل ندارد هیچ و من بهر نثار آورده‌ام

ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن

بی‌ فضولی نیست هر چند انکسار آورده‌ام

بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز

تحفه‌ام این بس ‌که خود را در شمار آورده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

 

به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام

به دامن ‌که زنم دست از او جدا شده‌ام

جنون ‌به هر بن ‌مویم ‌خروش دیگر داشت

چه سرمه زد به خیالم که بی‌صدا شده‌ام

هنور ناله نی‌ام تا رسم به ‌گوش ‌کسی

به صد تلاش نفس آه نارسا شده‌ام

قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش

اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام

خضر ز گرد پراکنده چشم می‌پوشد

چه گمرهی‌ست که من ننگ رهنما شده‌ام

شرار سنگ به این شور فتنه پردازی

نبودم این همه کامروز خودنما شده‌ام

چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست

ز خنده منفعلم محرم حیا شده‌ام

به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن

ز قدردانی ناز غنی گدا شده‌ام

ز اتفاق تماشای این بهار مپرس

نگاه عبرتم و با گل آشنا شده‌ام

چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی

ز زندگی خجلم از سر که وا شده‌ام

به هستی‌ام غم بست و گشاد دل خون‌کرد

ستمکش نفسم بند این قفا شده‌ام

مباش منکر بی‌دست و پایی‌ام بیدل

که رفته رفته درین دشت نقش پا شده‌ام

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4357832
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث