به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر کند طاووس حیرتخانهٔ اسباب گل

دستگاه رنگ او بیند همان در خواب‌گل

ای بهار از خودفروشان دکان رنگ باش

بی دماغانیم ما اینجا ندارد باب گل

جز خموشی بر نتابد محفل تسلیم عشق

از چراغ‌ کشنه اینجا می‌کند آداب‌ گل

از خودم یاد جمال میفروشی برده است

کز تبسم جمع دارد با شراب ناب‌ گل

آفت ایجاد است ساز زندگی هشیار باش

از طراوت خانه دارد در ره سیلاب‌ گل

فیض خاموشی به یاد لب ‌گشودنها مده

ای ز خود غافل همین در غنچه دارد آب‌گل

گلشن داغیم از نشو و نمای ما مپرس‌

در بهار ما ز آتش می‌شود سیراب‌گل

موی چینی‌گر به سامان سفیدی می‌رسد

شام ما هم می‌تواند چیدن از مهتاب‌گل

بیقرار عشق هرگز روی جمعیت ندید

جز پریشانی نکرد از نالهٔ بیتاب‌گل

غرهٔ عشرت مشو کاین نوبهار عمر نام

نا امیدی نکهت است و مطلب نایاب ‌گل

ای‌غنیمت‌! جلوه‌ای‌، فرصت‌پریشان وحشتست

رنگی از طبع هوس خندیده‌ای دریاب گل

معنی روشن به چندین پیچ و تاب آمد به‌ کف

کرد بیدل‌ گوهر ما از دل گرداب‌ گل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

ای بهار جلوه‌ات را شش جهت دربار گل

بی‌ رخت در دیدهٔ من می‌خلد چون خار گل

یک نگه نظاره‌ات سر جوش صد میخانه می

یک تبسم‌ کردنت آغوش صد گلزار گل

درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست

می‌کند جای نگه چون برگ از اشجارگل

اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی‌ کجاست

می‌زند جوش ازکف پایت به این هنجارگل

تا به ‌کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب

در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل

بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکنده‌اند

تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل

نیست ممکن‌ گر کند در عرض شوخی‌های ناز

لاله‌رویان را عرق بی‌رنگ از رخسارگل

می‌زند در جمع احباب از تقاضای بهار

سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل

ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است

ابر رنگ نغمه می‌بندد به روی تار گل

ریشه‌ها را گر به این سامان نمو بخشد هوا

موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل

نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ

بوی‌گل از غنچه‌کرده نغمه از منقارگل

بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف

می‌کند در عرض جرأت رنگ استغفار گل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

ای فرش خرامت همه‌جا چون سر ما گل

در راه تو صد رنگ جبین ریخته تا گل

گلشن چقدر حیرت دیدار تو دارد

در شیشهٔ هر رنگ شکسته‌ست صدا گل

شبنم صفت از عجز نظر هیچ نچیدیم

غیر از عرقی چند درین باغ حیا گل

ای بیخبران غرهٔ اقبال مباشید

از خاک چه مقدار کشد سر به هوا گل

نعل همه در آتش تحصیل نشاط است

دریاب‌ که از رنگ چه دارد ته پا گل

عالم همه یک بست و گشاد مژه دارد

ای باغ هوس غنچه چه رنگ است و کجا گل

آشفتگی وضع جنون بی‌چمنی نیست

گر ذوق تماشاست به این رنگ برآ گل

دلدار سر نامه و پیغام که دارد

آیینه تو آنجا ببر از حیرت ما گل

سیر چمن بیخودی آرایش ناز است

گر می‌روی از خویش برو رنگ و بیا گل

بیدل سر احرام تماشای که دارد

آیینه‌ گرفته‌ست به صد دست دعا گل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

بسکه افتاده‌ست باغ آبرو نایاب گل

ذوق عشرت آب‌گردد تا کند مهتاب‌ گل

زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی‌ کنید

نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل

هرزه‌گویی چند؟ لختی‌ گرد خود گردیدنی

شاخسار موج هم می‌بندد ازگرداب گل

هرکجا شمع جمال او نباشد جلوه‌گر

دیده‌ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل

بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده‌اند

در چمن مشکل اگر آید به روی آب‌ گل

از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت

بر لب زاهدکند خمیازه تا محراب‌گل

نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان

رشتهٔ ساز جنون را می‌شود مضراب گل

مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست

بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب‌ گل

راحت ما را همان پرواز بالین پر است

در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل

در همه اوقات پاس حال باید داشتن

ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل

شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت

آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل

عمرها شد شوخی دیده خرامی کرده‌ام

می‌کند از چشم من بیدل همان سیماب گل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

زین باغ‌ گذشتیم به احسان تغافل

گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل

طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست

خواندیم خط امن ز عنوان تغافل

مشکل که درین عشوه‌سرا کام ستاند

فریاد دل از سرمه فروشان تغافل

مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر

وارسته نگاهیست به زندان تغافل

یارب به‌ چه نیرنگ چنین‌ کرده خرابم

شوخی‌ که ندارد ز من امکان تغافل

گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد

ای جان تغافل مشکن شان تغافل

برطرف بناگوش تو صف می‌کشد امروز

گردی عجب از دامن میدان تغافل

یک سطر نگاه غلط‌انداز نخواندیم

زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل

عبرت‌ گهر قلزم اسرار نگاهیم

ما را نتوان داد به توفان تغافل

عمریست‌ که اطفال هوس هرزه خرامند

مشق ادبی‌ کن به دبستان تغافل

ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست

دارد سر ما گوی گریبان تغافل

بیدل مژه مگشای‌ که در عالم عبرت

کس سود ندیده است به نقصان تغافل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل

چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل

عمریست‌ که آوارهٔ امید نگاهیم

ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل

از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست

ابروی تو بر طاق معلای تغافل

ازنقطهٔ‌خالی‌که‌برآن‌گوشهٔ‌ابروست‌

مهری زده‌ای بر لب گویای تغافل

سربازی عشاق به بزم تو تماشاست

هرچند نباشد به میان پای تغافل

کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند

سطر نگه از صفحهٔ سیمای تغافل

هرچند نگاه تو حیات دو جهان است

من‌کشتهٔ تمکینم و رسوای تغافل

فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم

موجی نزد این گوهر دریای تغافل

دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است

مپسند به این حوصله مینای تغافل

از حسن در این بزم امید نگهی نیست

ای آینه خون شو به تماشای تغافل

بیدل نکشیدیم زکس جام مدارا

مردیم به مخموری صهبای تغافل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل

آفاق نوشتم به یک انشای تغافل

مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا

آسودگی از بادیه پیمای تغافل

هنگامهٔ آشوب جهان‌ گوشهٔ آب است

پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل

درکارگه هستی موهوم ندیدیم

نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل

در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند

صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل

گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست

لطفست همان اسم معمای تغافل

فریاد که تمکین غرور تو ندارد

سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل

آن سرمه‌ که درگوشهٔ چشم تو مقیم است

دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل

از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است

کیفیت نظّاره سراپای تغافل

خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند

بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل

توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل

سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم

پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل

از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی می‌رود

دریا و مینایی به‌ کف صحرا و دامان در بغل

از چشم خویش ایمن نی‌ام ‌کاین قطرهٔ دریا نسب

دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل

رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون

چون آفتاب آیینه‌ای پوشید نتوان در بغل

گرید به حال آگهی ‌کز غفلت نامحرمی

چون چشم اعمی‌ کرده‌ام آیینه پنهان در بغل

خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر

وقتست چون‌ گرد سحر خیزد گریبان در بغل

کام دل حسرت‌ گدا حاصل نشد از ما سوا

عمریست می‌خواهد ترا این خانه ویران در بغل

ای‌ کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن

اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل

دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن

خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل

بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت

چشمی‌که‌گیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل

خون دو جهان ریخت به دامان تغافل

بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز

گل‌ کرده تبسم ز نمکدان تغافل

آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست

چندین مژه چاکست گریبان تغافل

برگیست لبت از چمنستان تبسم

موجیست نگاه تو ز عمان تغافل

گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی

ابروی تو بسم‌الله دیوان تغافل

امید به راه تو زمینگیر خیالیست

شاید نگهی واکشد از شان تغافل

چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها

نشکست چرا ساغر پیمان تغافل

فردا که به قاتل‌ گرود خون شهیدان

دست من خون ‌گشته و دامان تغافل

صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست

آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل

در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست

ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل

عمریست‌ که دل تشنه لب دور نگاهیست

یارب که بگردد سر مژگان تغافل

بیدل شرری‌ گشت و به دامان نگه ریخت

گردی‌ که نکردیم به میدان تغافل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:30 AM

 

عمریست چون‌ گل می‌روم زین باغ حرمان در بغل

از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل

مجنون و ساز بلبلان‌، لیلی و ناز گلستان

من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل

ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی

مشت غبارم می‌رسد وضع پریشان در بغل

تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل‌ گره

آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل

می‌آید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب

می در قدح تا کنج لب‌ گل تا گریبان در بغل

آه قیامت قامتم آسان نمی‌افتد ز پا

این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل

از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل

کان فتنهٔ طوفان‌کمین دارد نمکدان در بغل

بنیاد شمع از سوختن در خرمن‌ گل غوطه زد

گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل

چون صبح شور هستی‌ات کوک است با ساز عدم

تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل

دارد زیانگاه جسد تشویش «‌حبل من مسد»

زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل

بیدل ز ضبط گریه‌ام مژگان به خون دارد وطن

تا چند باشد دیده‌ام از اشک پیکان در بغل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360813
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث