به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چیست درین فتنه‌زار غیر ستم در بغل

یک نفس و صد هزار تیغ‌ دو دم در بغل

گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین

الحذر از فتنه‌ای دیر و حرم در بغل

منفعل فطرتم‌ کو سر و برگ قبول

خوش قلم صنع نیست‌ کاغذ نم در بغل

پای‌ گر آید به سنگ‌ کوشش همت رساست

زبر زمین می‌رود ریشه علم در بغل

با دل قانع خوشیم از چمن اعتبار

غنچهٔ ما خفته است باغ ارم در بغل

خشکی مغز شعور جوهر فطرت‌ گداخت

منشی این دفتریم نال قلم در بغل

تا طلب آمد به عرض فقر دمید از غنا

کاسهٔ درویش‌ داشت‌ ساغر جم‌ در بغل

گرنه به بوس آشناست زان دهن بی‌نشان

غرهٔ هستی چراست خلق عدم در بغل

لطمهٔ آفات نیست مانع جوع هوس

سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل

وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز

بر سر زانو گذار گردن خم در بغل

مایهٔ ‌ایثار مرد بر کف ‌دست ‌است و بس

کیسهٔ ممسک نه‌ای چند درم در بغل

بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک

زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل

از شوخی‌گرد رهت عالم‌گلستان در بغل

ابرویت از چین جبین زه‌ کرده قوس عنبرین

چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل

بی رویت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم

چون ابر دارد سایه‌ام یک چشم‌گریان در بغل

دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان

صحرا زگرد وحشیان پیچیده دامان در بغل

حیرت رموز جلوه‌ای بر روی آب آورده است

آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل

دیوانهٔ ما را دلی در سینه نتوان یافتن

دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل

می‌خواست از مهد جگر بر خاک غلتد بی‌رخت

برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل

هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب

این صفحه‌گر آتش زنی یابی‌چراغان در بغل

عشق از متاع این و آن مشکل‌که آراید دکان

آخر خریدار تو کو ای ‌کفر و ایمان در بغل

کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن

چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل

چشمی اگر مالیده‌ام زین باغ بیرون چیده‌ام

وحشت‌کمین خوابیده‌ام چون غنچه دامان در بغل

در وادیی‌ کز شوق او بیدل ز خود من رفته‌ام

خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

به پیری ‌گشته حاصل از برای من فراغ دل

سحر شد روغن دیگر نمی‌خواهد چراغ دل

قناعت در مزاج همت مردان نمی‌باشد

فلک هم ساغری دارد اگر باشد دماغ دل

خمستان فلک صد نوبت صهبا تهی دارد

ولی از بی‌دماغی تر نشد کام ایاغ دل

همای عزتی پر می‌زند آن سوی اوهامت

کم پرواز عنقا گیر اگر گیری‌ کلاغ دل

نه دنیا جهد می‌خواهد نه عقبا هوش می‌کاهد

دلی در خویش‌ گم‌ گشته‌ست و می‌پرسد سراغ دل

حریفان از شکست رنگ شمع آواز می‌آید

که ما را عاقبت زین بزم باید برد داغ دل

هزار آغوش واکرده است رنگ ناز یکتایی

جز این‌ گل نیست بیدل هر چه می‌روید ز باغ دل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

از شوخی فضولی ما داشت عار وصل

آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل

چشمی به خود گشوده‌ام و رفته‌ام ز خویش

ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل

قاصد نوید وعدهٔ دلدار می‌دهد

ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل

رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد

مردیم در فراق و نیامد به کار وصل

مژگان صفت موافقت خلق حیرتست

اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل

جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست

هجران کجاست تا نکند خارخار وصل

انجام سور بدتر از آغاز ماتم است

ای قدردان امن مکن اختیار وصل

چندین مراد جام تمنا به سنگ زد

یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل

با نام محض صلح کن از ربط دوستان

واو است و صاد و لام درین روزگار وصل

خلق از گزند یکدگر ایمن نمی‌زیند

باور مدار این همه در مور و مار وصل

بیدل به زور راست نیاید موافقت

عضو بریده راست بریدن دوبار وصل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل

دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل

آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن

پاس مطلب آتشی داده‌ست در چنگش ز دل

ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است

تا به لب صد نردبان می‌بندد آهنگش ز دل

دقتی دارد خرام کاروان زندگی

چون نفس باید شمردن‌ گام و فرسنگش ز دل

ناله‌واری گل کند کاش از چکیدنهای اشک

می‌زنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل

طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است

تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل

خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت

ای ‌خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل

غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط

می‌رسد آواز پای رفتن رنگش ز دل

در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست

بر نمی‌آرد چه سازد وحشت لنگش ز دل

شوخی طاووس این‌گلشن برون بیضه نیست

آسمان برمی‌کشد عمریست نیرنگش ز دل

با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت

گفت آن سازی ‌که نتوان یافت آهنگش ز دل

لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست

از فضولی اینقدر من کرده‌ام تنگش ز دل

چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن

آن ترازویی‌ که باشد در نظر سنگش ز دل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل

روزگاری شد به ‌کار عشق حیرانست دل

سودن دست است یکسر آمد و رفت نفس

می‌شود روشن‌ که از هستی پشیمانست دل

خلق ازین اشغال تعمیری که در بنیاد اوست

بام و در می‌فهمد و غافل‌ که ویرانست دل

فکر هستی جز کمین رفتن از خود هیچ‌ نیست

دامن بر چیدهٔ چندین گریبانست دل

پاس ناموس حیا ناچار باید داشتن

چشم‌ گر وا می‌کنی عیب نمایانست دل

حسن مطلق بی‌نیاز از احتمالات دویی‌ست

وهم می‌داند که از آیینه دارانست دل

دیدهٔ یعقوب و بوی یوسف اینجا حاضر است

در وصال هجر مجبوریم کنعانست دل

راه ناپیدا و جست‌وجو پر افشان هوس

گرد مجنون تاکجا تازد بیابانست دل

با همه آزادی از الفت گریبان می‌دریم

درکجا نالد نفس زین غم‌که زندانست دل

حسن می‌آید برون تا حشر در رنگ نقاب

از تکلّف هر چه می‌پوشیم عریانست دل

مفت موهومی شمر بیدل طفیل زیستن

در خیال‌آباد خود روزی دو مهمانست دل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

بازآکه بی‌جمالت توفان شکسته بر دل

تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل

سرو تو در چه‌ گلشن دارد خرام عشرت

چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل

از آه بی‌ا‌ثر هم ممنون التفاتیم

کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل

نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها

آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل

شبنم به باغ حسرت دیدار می‌پرستد

افتاده‌ام به راهت آیینه بسته بر دل

افسوس‌ازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد

در هر نفس‌کشیدن تیغ دو دسته بر دل

چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش

آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

ز من عمریست می‌گردد جدا دل

ندانم با که گردید آشنا دل

ز حرف عشق خارا می‌گدازد

من و رازی‌که نتوان‌گفت با دل

به فکر ناوک ابروکمانی

چو پیکانم‌ گره از سینه تا دل

به امید پری مینا پرستیم

ز شوقت‌ کرد بر ما نازها دل

نفس آیینه را زنگار یأس است

ز هستی باخت امید صفا دل

به رنگ لاله نقد دیگرم نیست

مگر از داغ خواهد خونبها دل

تپش‌گم‌کرده اشکی ناتوان چشم

گره بالیده آهی نارسا دل

ثباتی نیست بنیاد نفس را

حباب ما چه بندد بر هوا دل

مزن ای بیخبر لاف محبت

مبادا آب‌ گردد از حیا دل

در آن معرض‌ که جوشد شور محشر

قیامت هم تو خواهی بود با دل

حریفان از نشان من مپرسید

خیالی داشتم‌ گم‌ گشت با دل

فسردن بیدل از بیدردی‌ام نیست

چو موج‌ گوهر‌م در زیر پا دل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

به رنگی یأس جوشیده‌ست با دل

که درد آید اگر گویم بیا دل

خجالت مقصد چشم است‌ کو چشم

غمت باب دل است اما کجا دل

سراپا ناله می‌جوشیم چون موج

تپش خون‌ کرد در هر عضو ما دل

درای کاروان دشت یأسیم

چه سازد گر ننالد بینوا دل

سراغ ما غبار بال عنقاست

به رنگ رفته دارد نقش پا دل

ز اشک و آه مشتاقان مپرسید

هجوم بسمل است از دیده تا دل

ز پرواز نفس غافل مباشید

چو شبنم ریشه دارد در هوا دل

ز خاک ما قدم فهمیده بردار

مبادا بشکنی در زیر پا دل

درین محفل ‌کسی محتاج‌ کس نیست

همین کار دل افتاده‌ست با دل

گرفتارم گرفتارم گرفتار

نمی‌دانم نفس دام است یا دل

به صورت بیدلم اما به معنی

بود چون اشک سر تا پای ما دل

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال

ریشه‌واری‌ به ‌نظر کاشته‌ام همچو هلال

قانعم زین چمنستان به رگ و برگ ‌گلی

از تبسم لبی انباشته‌ام همچو هلال

عاقبت سرکشی‌ام سجده فروشیها کرد

در دم تیغ سپر داشته‌ام همچو هلال

نشود عرض ‌کمالم‌ کلف چهرهٔ عجز

در بغل آینه نگذاشته‌ام همچو هلال

سقف‌ کوتاه فلک معرض رعنایی نیست

از خمیدن علم افراشته‌ام همچو هلال

ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد

آسمان بر مژه برداشته‌ام همچو هلال

بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو

شام را هم سحر انگاشته‌ام همچو هلال

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4365682
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث