به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گاه به رنگ مایلی‌ گاه به بوی بی ‌نسق

دستهٔ باطلت که‌بست ای‌چمن حضور حق

تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی

چیده زمین و آسمان عالم ‌کاسه و طبق

عمر شد و همان بجاست غفلت خودنمایی‌ات

از نظر تو دور رفت آینه‌های ماسبق

پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید

منتخب چه نسخه است اینکه شکسته‌ای ورق

در عمل محال هم همت مرد سرخ‌روست

برد علم بر آسمان پای حنایی شفق

تحفهٔ‌ محفل حضور درکف عرض هیچ نیست

کاش شفیع ما شود آینه‌سازی عرق

قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است

مغز به امتلا سپرد پسته دمی‌ که ‌گشت شق

خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی

یک نفس است صد جنون‌، یک رمق است صد قلق

هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست

چشم‌ به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

رخ شرمگین توهیچگه به خیال ما نکند عرق

که دل از تپش نگدازد و نگه از حیا نکند عرق

به نیاز تحفهٔ یکدلی سبقی نبرده‌ام از وفا

که ز گرمجوشی خون من به‌ کف حیا نکند عرق

به لبم ز حاجت ناروا گرهی‌ست نم زدهٔ حیا

سررشتهٔ‌گله واکنم اگر آشنا نکند عرق

به غبار رنگ و هوای ‌گل نگه ستمزده اشک شد

کسی اینقدرکه پس هوس بدود چرا نکند عرق

تب و تاب هستی منفعل سرشمع بسته به دوش من

نگشاید از دم تیغ هم‌ گرهی‌ که وا نکند عرق

الم تردد سرنگون ز تری چسان بردم برون

چو قدم نمی‌سپرم رهی‌که نشان پا نکند عرق

چو سحاب معبد آرزو دهدم نوید چه آبرو

اگر از بلندی دست من اثر دعا نکند عرق

چقدر زکوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم

که به خاک هم نرسم چو اشک اگرم وفا نکند عرق

به نفس رسیده‌ای از عدم چو سحر به جبههٔ شبنمی

خجلست زندگی از کسی‌ که درین هوا نکند عرق

ز نیاز بیدل و ناز او ندمد تفاوت ما و تو

اگر از طبیعت منفعل ز خودم جدا نکند عرق

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق

چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق

با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم

خجلت بساط آبله ‌گسترد در عرق

بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار

رنگی نکرد گل‌ که نیفشرد در عرق

شور شکست شیشه ز توفان‌ گذشته است

آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق

شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن

ما راگشاد چشم فرو برد در عرق

گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم

کم نیست ته نشینی این درد در عرق

نومید وصل بود دل از ساز انفعال

آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق

بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد

خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

چه دهد تردد هرزه‌ات ز حضور سیر و سفر به‌کف

که به راه ما نگذشته‌ای قدمی ز آبله سر به‌کف

دلت از هوس نزدوده‌ای‌، ره معنیی نگشوده‌ای

ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به‌کف

ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بی‌بقا

ز محیط تا قدحت‌ رسد مشکن خمار نظر به‌کف

ز غرور طاقت بی‌یقین مفروش ما و من آنقدر

که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر به‌کف

کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی

زگشاد عقدهٔ دست و دل‌، به درآکلید سحر به‌کف

تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش

بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف

نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی

ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف

به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت

چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف

به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی

به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف

نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم

صدف قناعت بیدلم ز دل شکسته‌گهر به‌کف

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

ای زعکس نرگست آیینه جام مل به‌ کف

شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به‌ کف

تا دم تیغت ‌کند گلچینی باغ هوس

گردن خلقی‌ست چون شمع از سر خودگل به‌کف

چون هوا سودایی فکر پریشان می‌شود

هرکه دارد بوی مضمونی از آن ‌کاکل به ‌کف

بزم امکان را که و مه‌ گفتگو سرمایه‌اند

جامها در سر ترنگ و شیشه‌ها قلقل به‌کف

غنچه واری رنگ جمعیت درین‌گلزار نیست

از پریشانی‌ گل اینجا می‌دمد سنبل به‌ کف

قامت پیری نشاط رفته را خمیازه‌ایست

چشم حیرانیست‌ گر سیلاب دارد پل به ‌کف

گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را

از خری این پشت خر تا کی برآید جل به ‌کف

ریشهٔ آزادگی در خاک این‌ گلشن‌ کجاست

سرو هم چون ‌گردن قمری است اینجا غل به‌ کف

حسن چون شد بی‌نقاب از فکر عاشق فارغ است

گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به‌ کف

محو گشتن می‌کند دریا حباب و موج را

جزو از خود رفته دارد دستگاه‌ کل به ‌کف

فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز

در نظر می‌آیدم محراب جام مل به‌ کف

از چمن تا انجمن بی‌تاب تسخیر دل است

بوی ‌گل تا دود مجمر می‌دود کاکل به کف

یاد رخسار تو سامان چراغان می‌کند

هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف

نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان

شیشه را جز سرنگون‌گردیدن از قلقل به‌کف

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

تا نمی‌گردد تب و تاب نفس ها برطرف

می‌دود اجزای ما چون موج دریا هر طرف

بسته‌اند از شوخی اضداد نقش کاینات

کرده‌اند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف

دل مصفا کرده‌ای باید به حیرت ساختن

بیشتر آیینه می‌گردد به روشنگر طرف

مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج

جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف

عالم تحقیق ما آیینه‌دار غیر نیست

چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف

هرکجا شور تمنایت دلیل جستجوست

پای خواب ‌آلود می‌گردد به بال و پر طرف

ششجهت آیینهٔ تمثال خوب و زشت ماست

کس نگردیده‌ست اینجا باکس دیگر طرف

تا نمیرد دل به حرف خلق نتوان‌گوش داشت

جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف

عافیتها در جهان بی‌تمیزی بود جمع

کرد آدم ‌گشتنت آخر به‌ گاو و خر طرف

گرزمین‌گرآسمان حیران نیرنگ دلست

شوخی این نقطه افتاده‌ست با دفتر طرف

قطره کو،‌گوهرکدام‌، افسون خودبینی بلاست

جمله دریاییم اگر این عقده‌ گردد بر طرف

بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است

سبزهٔ خوابیده می‌بالد چو مژگان هر طرف

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

عقل را مپسند با عشق جنون‌پرور طرف

بیخبرتا چند سازی پنبه با اخگر طرف

کلفت جاوید پستی‌های فطرت توأم‌اند

از جبین سایه کم گردد سیاهی برطرف

از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن

لیک نتوان ‌گشت با یک دل ز صد لشکر طرف

هرزه‌گو را قابل صحبت نگیری زینهار

عاقبت خون گشت اگر گشتی به دردسر طرف

ناتوانان ایمنند از رنج آفت‌های دهر

تیغ کمتر می‌شود با پیکر لاغر طرف

تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن

چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف

نالهٔ ما بر نیاید با تغافلهای ناز

سعی خاموشی مگر باشد به‌ گوش ‌کر طرف

جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست

موج می‌باید که ‌گردد با خط ساغر طرف

ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی

کرده‌اند این قطرهٔ خون را به صد گوهر طرف

سایه را از هیچکس اندیشهٔ تعظیم نیست

ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف

بوی گل با نالهٔ بلبل وداع آماده است

خیر باد دوستانم داغ کرد از هر طرف

هیچکس سودی نبرد از انتظار مدعا

تا نشد چشم طمع با حلقه‌های در طرف

شور امکان بر نیاید با دل آسودگان

جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف

تا توانی بیدل از وهم تعلق قطع کن

یک قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

نسبت لعل‌ که داد این همه سامان صدف

شور در بحر فکنده است نمکدان صدف

عرق شرم همان مهر لب اظهار است

بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف

ترک مطلب‌ کن و از کلفت این بحر برآ

نیست جز بستن لب‌، چیدن دامان صدف

به قناعتکده‌ام ره نبرد صحبت غیر

ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف

نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن

اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف

بگذر از حاصل این بحر که بی‌عبرت نیست

بعد تحصیل‌ گهر وضع پشیمان صدف

در شکست جسد آرایش تعمیر دلست

نیست بی‌سود گهر تاجر نقصان صدف

اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست

ای‌ گهر آب شو از خجلت سامان صدف

کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق

غیر ریزش نبود درخور دندان صدف

اشک شوخ است به ضبط مژه‌ گیرم بیدل

طفل چندی بنشانم به دبستان صدف

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

بحث و جدل به افت جان می‌کند طرف

سرها به تیغ فتنه زبان می‌کند طرف

طعن خسان مقابل صدق مقال توست

اظهار راستی به سنان می‌کند طرف

از گفت و گو به خاک مزن ‌گوهر وقار

این موج بحر را به‌ کران می‌کند طرف

تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی

جنسی ‌که آتشش به دکان می‌کند طرف

تشویش خوب و زشت ز آثار آگهی‌ست

آیینه را صفا به جهان می‌کند طرف

بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن

اما دماغ را به خران می‌کند طرف

پیدا اگر نباشی از آفات رسته‌ای

با ناوک غرور نشان می‌کند طرف

تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند

آداب را به ناله چسان می‌کند طرف

همدرس خلق باش‌، تغافل کمال نیست

ای بی خبر کری به فغان می‌کند طرف

آسان مدان تردد روزی که چون هلال

با نُه سپهر یک لب نان می‌کند طرف

بیدل غرور لاف دلیل سبکسری‌ست

خودسنجی‌ات به سنگ‌کران می‌کند طرف

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

 

رستن چه ممکنست زقید جهان لاف

وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف

از انفعال کوشش معذور ما مپرس

پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف

گرد نفس چو صبح به ‌گردون رسانده‌ایم

زه کرده است تیر هوایی‌ کمان لاف

آخر ز خودفروشی اجناس ما و من

لب بستن است تخته نمودن دکان لاف

در عالمی‌که دعوی تحقیق باطل است

صدق مقال ماست همان ترجمان لاف

خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم

دارد همین صدای جرس‌ کاروان لاف

زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر

فرصت چه لازم است‌ کفیل زمان لاف

این است اگر سواد و بیاض ‌کتاب دهر

بی‌خاتم است تا به ابد داستان لاف

ما را تردد نفس از شرم آب ‌کرد

تا کی شود کسی طرف امتحان لاف

از آفت ایمن است سپردار خامشی

مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف

شور غبار ما به فنا نیز کم نشد

دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف

بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم

اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4361354
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث