به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

از عدم مشکل نه آسان سیر امکان‌کرد شمع

داغ شد افروخت اشک و آه سامان‌ کرد شمع

بسکه از ذوق فنا در بزم جولان‌کرد شمع

ترک تمهید تعلقهای امکان‌ کرد شمع

از هجوم شوق بی‌روی تو در هر جاکه بود

دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع

آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل

سر به تیغش داد و جان تازه سامان‌کرد شمع

آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است

فاش شد هر چند درد خویش پنهان ‌کرد شمع‌

رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت

جای تا در محفل ناز آفرینان‌ کرد شمع

دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب

خویش را چون نقش پا با خاک یکسان‌ کرد شمع‌

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

نی در پرواز زد، نی‌ سعی جولان کرد شمع

تا به نقش پا همین سیر گریبان‌ کرد شمع

خودگدازی محرم اسرار امکان گشتن است

هر قدر در آب خفت آیینه سامان‌ کرد شمع

دل اگر روشن نمی‌شد داغ آگاهی ‌که داشت

اینقدر ما را درین هنگامه حیران‌ کرد شمع

غفلت این انجمن درخورد اغماض دل است

عالمی را چشم پوشانید و عریان ‌کرد شمع

بیخودی‌ کن از بهار عافیت غافل مباش

رنگ ها پرواز داد و گل به دامان ‌کرد شمع

بر رخ ما ناز مشتاقان در مژگان مبند

کز تغافل خانهٔ پروانه ویران‌ کرد شمع

دل نه قدر آه فهمید و نه پاس اشک داشت

سبحه و زنار را با خاک یکسان‌ کرد شمع

درگشاد عقدهٔ هستی که دامنگیر نیست

از بن هر قطره اشک ایجاد دندان‌ کرد شمع

تا کجا زبن انجمن چشم هوس پوشد کسی

عضو عضو خویش اینجا صرف مژگان ‌کرد شمع

نور دل در ترک لذات جهان خوابیده است

موم تا آلودهٔ شهد است نتوان‌ کرد شمع

نیستی بیدل به داد خود نمایی می‌رسد

عاقبت خود را به رنگ رفته پنهان‌ کرد شمع

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع

حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع

صافی آینه ناموس غبار رنگ است

جز سیاهی به دل خود چه نهان دارد شمع

نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم

حکم بر مملکت شام روان دارد شمع

صنعت جرأت عبرت نگهان هوش ‌رباست

حلقه چشمی است‌ که بر نوک سنان دارد شمع

یک قدم ره همه شب تا به سحر پیمودن

بی ‌تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع

تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق

شعله تابی است ‌که در رشتهٔ جان دارد شمع‌

زندگی ‌گرمی بازار نفس سوزیهاست

از قماش پر پروانه دکان دارد شمع

خامشی صرفهٔ جمعیت آسوده دلی است

ناله در بستن منقار نهان دارد شمع

زنگ آیینهٔ دل آمد و رفت نفس است

از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع

عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان

اینقدر تار به یک موی میان دارد شمع

چشم عشاق فنا میکدهٔ شوخی اوست

در لگن ناوک دیگر به ‌کمان دارد شمع

بیدل از سوختنم رنگ سراغش دریاب

کیست پروانه ‌که ‌گوید چه نشان دارد شمع

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

هر چه در دل ‌گذرد وقف زبان دارد شمع

سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع

نور تحقیق ز لاف دم هستی‌که رساست

از نفس‌ گر همه جان است زبان دارد شمع

خامشی می‌شود آخر سپر تیغ زبان

داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع

خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس

سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع

رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست

در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع

رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است

چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع

اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن

آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع

نشود شکوه‌ گره در دل روشن ‌گهران

دود در سینه محال است نهان دارد شمع

ضامن رونق این بزم‌ گداز دل ماست

سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع

نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا

اثری از نفس سوختگان دارد شمع

زعفران‌زار طرب سیر رخ کاهی ماست

نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع

سوختن مفت تماشا مژه‌ای بازکنید

کز فسردن به‌کمین خواب‌ گران دارد شمع

بی‌تمیز است حیا حسن چو سرشار افتد

رنگ خود را پر پروانه‌ گمان دارد شمع

رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است

بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع

به هم رسیدن لب‌هاست قاصد دل جمع

ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال

به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع

دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش

کتاب معنی‌ات اجزا شد از دلایل جمع

به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست

تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع

مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس

که این نقود پراکنده نیست قابل جمع

کجا بریم غم ذلت‌ گرانجانی

که می‌کشیم به یک ناقه بار محمل جمع

تو در خیال تعلق فسرده‌ای ورنه

همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع‌

نرست موجی ازین بحر بی‌تلاش‌ گهر

تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع

حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل

چو اشک شمع همان خرج‌گیر داخل جمع

هزار خوشه درین ‌کشت دانه شد بیدل

به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع

بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع

باز است چشم خلق بقدر گدا زخویش

پاشیده‌اند بر رخ محفل ‌گلاب شمع

تا چند چشم بسته به تکلیف واکنیم

ما را به هر نگه مژه‌واریست خواب شمع

درس وصال و مبحث هستی خیال‌ کیست

پروانه را گم است ورق در کتاب شمع

ای نیستی بهار زمانی به هوش باش

خود را نهفته است‌ گلی در نقاب شمع

فهم زبان سوختگان سرمه داشته است

کرد انجمن خموش لب بی‌جواب شمع

اشکی‌ که سیل‌ کلفت هستی شود کراست

یاران قسم خورید به چشم پر آب شمع

جوش حباب ما دم پیری فرو نشاند

برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع

شد داغ از تتبع دیوان آه ما

تا مصرعی به نقطه رساند انتخاب شمع

با تاب و تب بساز و دمی چند صبرکن

تا صبح پاک می‌شود آخر حساب شمع

بیدل به سوختن نفسی چند زنده‌ایم

پوشید مصلحت به دل ‌آتش آب شمع

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ

بجز اینکه ننگ نفس‌ کشی چو خضر ز عمر رسا چه حظ

طربی‌ که زخم دل آورد سزد آنکه نامده بگذرد

گل اگر زفرصت رنگ و بو کند آرزوی وفا چه حظ

به خیال تا به کجا پرد هوس مقیّد ما و من

بپری که آرزویت کشد ز قفس نگشته رها چه حظ

سحر و نفس گل پر گشا تو به غنچگی قفس آشنا

به بهار عشرت این هوا نگشوده بند قبا چه حظ

فلکت به چنبر پوست‌کش چه ترانه‌ها که نمی‌زند

زتپانچه‌ای‌که خورد رخت نرسی به رمز صدا چه حظ

دم استطاعت مال و زر بشناس موقع مصرفش

به فقیر اگر نکنی نظر ز گشود چشم غنا چه حظ

سپری اگر ره عافیت ز تلاش‌کام هوس برآ

قدمی وگوشهٔ دامنی ز خرام آبله را چه حظ

به حضور منزل اگر رسد کسی از چه زحمت ره برد

در و دشت پی سپر تو گشت و عیان نشد ته پا چه حظ

ز فرشته ‌تا ملخ و مگس همه جبری قدرند و بس

بر محرمان قبول و رد زبرو چه غم‌، ز بیا چه حظ

به ‌درآ زکلفت‌ کروفر ز دماغ پیری و خشک تر

چو ز مغز شد تهی استخوان دگرت ز بال هما چه حظ

ز عروج نشئهٔ بیدلی قدحی اگر به کف آیدت

ره ناله‌گیر و ز خود برآ سربام و کسب هوا چه حظ

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ

جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ

داغ محرومی همان بند غرور سروریست

شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ

در هوای برگ‌ گل شبنم عبث خون می‌خورد

خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ

گریه‌ات رنگی نبست از دیدهٔ حیران چه سود

بی می از کیفیت خمیازهٔ ساغر چه حظ

کسب دانش سینهٔ خود را به ناخن کندن است

می‌کنند آیینه‌های ساده از جوهر چه حظ

ظلم بر ابله ز منع‌ کامرانیها مکن

غیر جوع و شهوت از دنیا به‌گاو و خر چه حظ

رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا می‌کند

تشنگی می‌باید اینجا ورنه از کوثر چه حظ

داده‌ایم از حاصل اسباب جمعیت به باد

مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ

ای که می‌خواهی چراغ محفل امکان شوی

غیر ازین‌ کز دیده‌ات آتش چکد دیگر چه حظ

لذت دنیا نمی‌ارزد به‌ تلخیهای مرگ

کام زهر اندوده‌ای ترغیبت از شکر چه حظ

جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست

از نصیب خضر جزحسرت به اسکندر چه حظ

چون کمان می بایدت با گوشهٔ تسلیم ساخت

خانه‌دار وهم را از فکر بام و در چه حظ

حسن بیرنگی اثر پیرایهٔ تمثال نیست

گرکنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ

بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا

گر نباشد دود سودای‌ کسی در سر چه حظ

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

نمی‌شود کس ازین عبرت انجمن محظوظ

مگر چو شمع‌ کنی دل به سوختن محظوظ

در جنون زن و از کلفت لباس برآ

چه زندگیست‌که باشدکس ازکفن محظوظ

نفس نمانده هنوز از ترانه‌های امل

چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ

جهان قلمرو امن است اگر توان گردید

چو طبع‌کر به اشارت ز هر سخن محظوظ

ز دورگردی تمییز خلق‌کم دیدم

که‌کس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ

درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما

به رفتنی‌که توان شد ز آمدن محظوظ

ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس

ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ

کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم

نشسته‌ایم به خلوت در انجمن محظوظ

ز رقص بسملم این نغمه می‌خورد بر گوش

که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ

به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل

به حرف و صوت نیابی‌کسی چو من محظوظ

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

 

گشتم از بی‌دست و پاییها به خشک و تر محیط

کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط

قاصدان شوق یکسر ناخدایی می‌کنند

موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط

دل به هر اندیشه فال انقلابی می‌زند

می‌کند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط

گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار

رفته رفته می‌خزد در دیدهٔ‌ گوهر محیط

شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست

همچو گوهر موج ما را گشت چشم‌ تر محیط

طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست

می‌کند حاصل ‌گهر گرد یتیمی در محیط

هر قدر ساز تعلق بیش‌، وحشت بیشتر

می‌گشاید در خور امواج بال و پر محیط

شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست

خار و خس را همچو گل جا می‌هد بر سر محیط

چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست

آب‌ گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط

چشم حیران مرا آیینه‌ای فهمیده است

در طلسم‌ گوهر من نیست بی‌لنگر محیط

محرم او کیست‌،‌ گرد خویش می‌گردیده باش

حلقه‌ای دارد ز گردابت برون در محیط

دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست

بیدل از چشم تر خود می‌کشد ساغر محیط

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4364390
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث