به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش

تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش

دل سجده فروش سرکویی است کز آن جا

خاکم همه‌گر آب شود پا ننهد پیش

کیفیت یادت ز خودم می‌برد آخر

این جرعه محال است‌ که مینا ننهد پیش

حیرانی ما صفحهٔ صد رنگ بیان است

آیینه بساط لب‌ گویا ننهد پیش

ما و نم اشکی و سجود سر راهی

تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش

روشن نتوان ‌کرد سواد خط هستی

تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پیش

ما بیخبران سر به‌گریبان جنونیم

مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش

پروانهٔ نیرنگ سحرگاه ندارد

مشتاق تو آینهٔ فردا ننهد پیش

جز سوختن از داغ‌، حضوری نتوان یافت

آن به‌که‌کسی آینهٔ ما ننهد پیش

در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم

ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش

آن جاکه بود تیغ تو خضر ره تسلیم

آن‌ کیست ‌که چون شمع سر از پا ننهد پیش

همت خجل است از هوس دست فشاندن

کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش

حرصت همه‌گر قطره تقاضاست حذرکن

تاکاسهٔ در یوزهٔ دریا ننهد پیش

مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد

زین بیش‌ کسی نعمت دنیا ننهد پیش

بیدل‌، شمرد بند گریبان ندامت

آن دست‌ که در خدمت دلها ننهد پیش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:40 PM

 

چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش

سر افتاده‌ای دارم که پیشانی‌ست زانویش

کف بی‌پنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم

که آیینه چسان حیرت‌ گرفت از دیدن رویش

سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن

خط‌ گرداب می‌خواند اسیر حلقهٔ مویش

چه توفانها کز انداز عتاب او نمی‌بالد

زبان موج می‌فهمم ز طرز چین ابرویش

در این باغ اتفاق شبنم و گل می‌کند داغم

نگاهم ‌کاش سامان عرق می‌کرد بر رویش

ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان

به غیر از جبههٔ من نقش پایی نیست در کویش

مریض الفتش تمهید آسودن نمی‌داند

مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش

چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را

اگر سعی ضعیفیها نسازد خامهٔ مویش

بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل

چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش

نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم

که هرجا سربرآرد شمع در پیش است زانویش

بهار آلودهٔ رنگ تمنایت دلی دارم

که ‌گر سیر گلی در خاطر افتد می‌کنم بویش

ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل

مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:40 PM

 

زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش

قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش

محیط‌عشق‌برمحرومی‌آن‌قطره‌می‌گرید

که دهر از تنگ چشمی در صدف وامی‌کند جایش

درین ‌گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان

که عنقا هم غم بی‌آشیانی‌کرد عنقایش

اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی

توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش

حضور آفتاب از سایه‌گرد عجز می‌چیند

زپستی تا برون آیی نگاهی‌کن به بالایش

فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را

نیابی جز شرر سنگی‌که بشکافی معمایش

برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد

نمودم قطره‌واری موج سر دادم به دریایش

زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن

که در خون می‌تپد نظاره از رنگ تماشایش

به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را

به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش

ترحم‌کن برآن بیدل‌که از افسون نومیدی

به مطلب می‌فشاند دست و برخود می‌رسد پایش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:40 PM

 

سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش

به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش

گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش

صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش

ز شبنم‌کاری خجلت سیاهی شسته می‌روید

نگاه دیدهٔ نرگس به دور چشم شهلایش

خیال از هر بن مویش به چندین نافه می‌غلتد

ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش

تبسم می‌زند امشب به لعلش پهلوی چینی

مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش

به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن

که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش

محبت سعی ما را مایل پستی نمی‌خواهد

عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش

بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد

که چیدن از شکفتن بیش می‌بالد زگلهایش

به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی

زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش

زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی

نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش

چو صبح‌ این‌ گرد موهومی‌ که در بار نفس داری

پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش

دم تیغی‌ که من دارم خمار حسرتش بیدل

سحر پروردهٔ نازست زخم سینه فرسایش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:40 PM

 

رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش

تا چشم به خون‌که سیه‌کرده حنایش

عمریست‌که عشاق به آنسوی قیامت

رفتند به برگشتن مژگان رسایش

چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم

جز در نفس سوخته تغییر هوایش

سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان

سازیست‌که در سودن دست است صدایش

از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم

این قافله را برد ز ره بانگ درایش

خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب

هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش

از پردهٔ این‌خاک‌همین‌نوحه‌بلند است

کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش

ما را چه خیال است بر این مائده سیری

چشمی نگشودیم به کشکول گدایش

تا حشر چو افلاک محالست برآییم

با قد خم از معذرت زلف دوتایش

با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست

از ما به سوی او برسانید دعایش

جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا

چشمی‌ که‌ گشودیم جبین شد ز حیایش

هیهات‌که در انجمن عبرت تحقیق

بر روی‌ کسی باز نشد بند قبایش

راهی اگر از چاک گریبان بگشایید

با دل خبری هست بپرسید سرایش

یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است

بر بیدل ما رحم نمایید برایش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:40 PM

 

حیا بی‌پرده نپسندید راز حسن یکتایش

پری تا فال شوخی زد عرق‌کردند مینایش

دلی می‌افشرد هر پر زدن تحریک مژگانت

نمی‌دانم چه صید است این‌که دارد چنگ‌ گیرایش

چراغ عقل در بزم جنون روشن نمی‌گردد

مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش

به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را

چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش

بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان

ز هر جا شعله‌ای جسته‌ست داغی مانده بر جایش

به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن

شکستن ختم قلقل می‌کند بر ساز مینایش

دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت

تو هر اسمی‌ که می‌خواهی برون آر از معمایش

مقیم ‌گوشهٔ دل چون نفس دیوانه‌ای دارم

که‌ گر تنگی‌ کند این خانه افشارد به صحرایش

قناعت کرده‌ام چون عشق از آیینهٔ امکان

به آن مقدار تمثالی‌که نتوان‌کرد پیدایش

ندانم سایه با بخت‌که دارد توامی بیدل

مقیم روز بودن بر نمی‌آرد ز شبهایش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:39 PM

 

حیا بی‌پرده نپسندید راز حسن یکتایش

پری تا فال شوخی زد عرق‌کردند مینایش

دلی می‌افشرد هر پر زدن تحریک مژگانت

نمی‌دانم چه صید است این‌که دارد چنگ‌ گیرایش

چراغ عقل در بزم جنون روشن نمی‌گردد

مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش

به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را

چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش

بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان

ز هر جا شعله‌ای جسته‌ست داغی مانده بر جایش

به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن

شکستن ختم قلقل می‌کند بر ساز مینایش

دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت

تو هر اسمی‌ که می‌خواهی برون آر از معمایش

مقیم ‌گوشهٔ دل چون نفس دیوانه‌ای دارم

که‌ گر تنگی‌ کند این خانه افشارد به صحرایش

قناعت کرده‌ام چون عشق از آیینهٔ امکان

به آن مقدار تمثالی‌که نتوان‌کرد پیدایش

ندانم سایه با بخت‌که دارد توامی بیدل

مقیم روز بودن بر نمی‌آرد ز شبهایش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:39 PM

 

اگر زین رنگ‌، تمکین می‌زند موج از سراپایش

خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش

به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلی دارم

که چون‌ گیسوی محبوبان پریشانی‌ست اجزایش

زبان در سرمه می‌غلتد اسیران نگاهش را

صدا را هم رهایی نیست از مژگان‌ گیرایش

نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ می‌جوشد

قیامت ریخت بر آیینه‌ام برق تماشایش

نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی

نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش

وفا در هر صفت بی‌رنگ تأثیری نمی‌باشد

هنوز از خاک مشتاقان حنایی می‌شود پایش

وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش

همان برگشتن از یاد تو خالی می‌کند جایش

نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی

خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش

ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق

ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش

به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت‌ کن

به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش

به این بی‌مطلبی احرام خواهش بسته‌ام بیدل

که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:38 PM

 

مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس‌ کاهش

به چندین کوچه افکنده‌ست سعی نام در چاهش

خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت می‌نازد

ز ماتم ‌کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش

اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند

گریبان دامن آراید به طوف دست ‌کوتاهش

ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی

که محشر چشم می‌پوشد به مژگان پر کاهش

چو آن‌ گل ‌کز سر و دستار مستی بر زمین افتد

به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش

عنان‌گیر غبار سینه چاکان نیست‌گردون هم

سحر هر سو خرامد کوچه‌ها پیداست در راهش

سراپای ‌گهر موج است اگر آغوش بگشاید

گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش

هلال آیینه‌دار است ای ز سامان طلب غافل

که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش

قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمی‌باشد

پریشان‌ کرد عالم را زمین آسمان خواهش

چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی

که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش

زبان درکام دزدد هرکه درس عشق می‌خواند

برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش

گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل

بس است الله الله از من‌الله و الی‌اللهش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:38 PM

 

آه از این جلوهٔ نقاب فروش

بحر در جیب و ما حباب فروش

تو و صد موج‌ گوهر تمکین

من و یک اشک اضطراب فروش

انفعال است شبنم این باغ

عرقی‌ گل ‌کن و گلاب فروش

چشمی از نقش این و آن بر بند

اعتبار جهان به خواب فروش

دل افسرده سنگ راه وفاست

کاش خون گردد این حجاب فروش

هوش اگر صد قماش پردازد

تو به یک جرعهٔ شراب فروش

آخرکار شعله همواری‌ست

نفسی چند پیچ و تاب فروش

به هوس پایمال نتوان زیست

مخمل ما مباد خواب فروش

باب غم جز دل‌ گداخته نیست

مشتری تشنه است‌، آب فروش

قدر داغ جگر چه می‌دانی

رو به دکانچهٔ ‌کباب فروش

سایه پرورد جلوهٔ یاریم

خاک ماگیر و آفتاب فروش

بیدل ایام غازه کاری رفت

ماند بخت سیه خضاب فروش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4364808
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث